eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 نویسنده ♥️ با خوشحالى در فكر فرو رفتم. هر بار من و گلرخ عكس بچه ها را براى مامان مى فرستاديم، يک بسته بزرگ پر از اسباب بازى و شكلات و لباس برايشان مى فرستاد. معلوم بود حسابى دلتنگ ديدن نوه هايش است و به عشق آنها خريد مى رود. گلرخ هم در چند مدرسه كار مى كرد و در يک كلينيک، مشاورۀ تغذيه و رژيم غذايى، انجام مى داد. ليلا و شادى مشتركا يک شركت خدمات اينترنت و طراحى سايت راه انداخته بودند كه به قول شادى هنوز اول كار بود و فقط براى پشه و مگس ها سايت طراحى مى كردند. هر از گاهى از حال سحر هم باخبر مى شدم. يک خانه خريده بود و فعاليت شبانه روزى در يک گروه حمايت از بيماريهاى خاص و سرطان داشت و بيشتر وقتش را صرف كمک كردن به اين افراد مى كرد. من و حسين هم همچنان عاشقانه كنار هم بوديم. چند ماهى بود كه تک سرفه ها و نفس تنگى هاى حسين، بيشتر شده بود و نگرانم مى كرد. با دكتر احدى صحبت كرده بودم، او اعتقاد داشت، حسين بايد تحت نظر دائم باشد. مى گفت قسمت ديگرى از ريه اش دچار فيبرز شده و ديگر از دست كورتن و داروهاى گشاد كننده ريه، كارى برنمى آيد. اما حسين، لجوجانه از بسترى شدن در بيمارستان پرهيز مى كرد. بعدازظهر، با خوشحالى از اينكه به زودى پدر و مادرم را مى ديدم دنبال عليرضا رفتم. وقتى از پله ها پايين مى آمد، نگاهش كردم. شباهت عجيبى به حسين پيدا كرده بود. همان موهاى مشكى و مجعد، همان چشمان درشت و مشكى با نگاه معصوم و همان ابروهاى پيوسته و متمايل به شقيقۀ حسين را داشت. لبها و بينى اش كمى شبيه من بود. قدش نسبت به هم سن و سالهایش بلندتر و در نتیجه از آنها کمی لاغرتر بود. با ديدن من، صورت كوچكش پر از خنده شد: سلام مامانى! - سلام عزيزم، خوش گذشت؟ با گفتن اين جمله، انگار در كلۀ كوچكش دكمه اى فشرده شد. تا به خانه برسيم يک بند حرف زد. - مامان، حسام امروز به من گفت گولاسه، فلفل بريز تو دهنش... مامان چرا چراغ سبز شد؟ مامان چرا كلاغها مى گن قار قار؟ امروز خانم مربى به من گفت آفرين پسر خوب، شقايق با اميرحسين دعواش شد، خاله ناهيد هر دوشون رو دعوا كرد. ناهار ماكارونى خورديم، سوپ هم خورديم... به محض پيدا كردن فرصت، گفتم: عليرضا امروز چى ياد گرفتى؟ پسرم با زبان، لبانش را ليسيد و دوباره شروع كرد: - فصل پاييزه... هى برگا مى ريزه... هى سرده هوا... خيلى دل انگيزه سرانجام وقتى در را باز كردم و عليرضا چشمش به حسين كه مشغول روزنامه خواندن بود، افتاد، شعر خواندنش تمام شد و جيغ كشيد: بابا حسين! سلام. رو به حسين كه عليرضا را به خودش چسبانده بود، كردم: حسين، رفتى دكتر؟ - اهووم! - چى گفت؟ در ميان بوسه هايش، خنديد: هيچى! گفت حالت خوبه! سُر و مُر و گنده... دوباره مشغول بوسيدن عليرضا كه حالا خودش را حسابى براى پدرش لوس كرده بود، شد. جلو رفتم و عصبى عليرضا را از آغوشش بيرون كشيدم: حسين درست حرف بزن ببينم چى شده؟ دکتر احدی چی گفت؟ طبق معمول هر روز، کشتی سه نفره مان شروع شد. چند دقیقه بعد، حسین نفس نفس زنان دستانش را بالا برد: آقا ما تسلیم! علیرضای کوچک فاتحانه پشت پدرش ایستاد و گفت: هی! برنده! برنده! بعد از شام، وقتی علیرضا خوابید، با مهربانی گفتم: - بالاخره نمی خوای بگی دکتر احدی چی گفت؟ حسین با ملایمت پیشانی ام را بوسید: نگران نباش عروسک! چیز مهمی نبود. با بغض داد زدم: یعنی چی؟ تو چند وقته دائم سرفه می کنی، دستمالات رو نگاه کردم خون آلود بود... نفست زود می گیره، دائم لب و ناخن هات کبوده، باز می گی هیچی نیست؟ حسین چرا با خودت لج می کنی؟ دستش را روی بینی ام گذاشت: هیس س! علیرضا بیدار می شه... دستش را از روی صورتم عقب زدم: بس کن! من احمق نیستم، بچه هم نیستم که سرم کلاه بذاری... خم شد و محکم در آغوشم گرفت: مهتاب، وقتی عصبانی هستی هزار بار خواستنی تر و خوشگل تر می شی... به خودم حسودی ام می شه! می دونم دلم برای همۀ حرکاتت تنگ می شه. گفتم: دلت تنگ می شه؟ مگه می خوای بری جایی؟ - آره، جایی که همه می رن. دکتر احدی هم امروز گفت باید یک ماه پیش بستری می شدم. گفت دیگه داروهای گشاد کنندۀ ریه و کورتن چنان تأثیری در من نداره و ظرفیت ریه ام کم شده است. گفت ممکنه دچار عفونت ریوی بشم یا ایست تنفسی پیدا کنم... گفت باید بستری بشم... اما مهتاب، من عاشق تو و علیرضا و زندگی مون هستم. دلم نمی خواد حتی ثانیه ای رو هدر بدم. چه فایده داره من دو ماه بیشتر عمر کنم اما ده ماه روی تخت بیمارستان و دور از تو و بچه ام باشم؟ من به همون هشت ماه، اما در کنار شما راضی ام! قطعا تو هم همینطور... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باسردردشدیدی که داشتم آروم چشمام وبازکردم. سرسجاده م نشستم وسرم وتودستام گرفتم. آخ که چه دردی داشتم،عواقب گریه های زیاد دیشبه.دوباره بغض کردم، سریع آب دهنم وقورت دادم که بغض کوفتی بره پایین. باچشم های نیمه بازبه ساعت نگاه کردم، شش صبح بود.واای افتاب طلوع نکرده؟ صدای زنگ اذان رو نشنیدم؟؟ ازجام بلندشدم وبه سمت دستشویی رفتم. بعدازشستن صورتم و وضو گرفتن،نمازصبحم و خوندم.اما با هر سجده ای مغزم میومد تو پیشونیم .سرم سنگین شده بود.خلاصه دورکعت نمازخوندم و به خداگفتم: خدایا من هیچی بلد نیستم. ولی توکمکم کن راه بیوفتم. همونقدر فهمیدم که حالم با توخوبه.ولی این دلم بدجور غصه داره توارومم کن.تو فقط میفهمی چم شده.. سجاده جیبی کوچیکمو جم کردم وگذاشتم جلوی اینه.چادررنگی که همون روزای اول تو کمد پیدا کرده بودم وباهاش نمازمی خوندم، روی سرم بود. به سمت در اتاق اومدم.خواستم ازاتاق برم بیرون که چشمم خورد به آیینه.باهمون دردبه سمتش رفتم ودستمالی برداشتم ومحکم رو نوشتش کشیدم بلکه پاک بشه.نمیخواستم کسی بیاد اتاقم و بدونه تو دلم‌چه خبره. به آیینه نگاه کردم،چشمام به طرزفجیعی پف کرده بودواشک توچشمام جمع شده بود. آهی کشیدم وازاتاق رفتم بیرون. هنوز افتاب طلوع نکرده بودمعمولا هرکی تو اتاق خودش نماز و دعا میخوند. توی خونه همه جاتاریک بودولی چاره ای نداشتم باید قرص می خوردم تا‌بهتربشم‌. ازپله هاپایین رفتم. سمت اشپزخونه ، تواون تاریکی نوری رو دیدم.باتعجب به سمت نوررفتم، امیرعلی بودکه تاکمرخم شده بودتو صفحه لب تاپ. لبخندغمگینی به این استایلش زدم. دستم ورو گلوم گذاشتم ومحکم فشاردادم که بغضم بره پایین،حالم داشت ازاین بغض به هم میخورد. چادر رنگیمو روی سرم مرتب کردم باخودم گفتم. هالین بیخیال شو.سریع عقب گردکردم که صداش مانع حرکتم شد: امیر:هالین خانم؟ لبم جویدم وباکلافگی به سمتش برگشتم.باتعجب گفت: امیر:بیدارید؟ باصدای لرزون گفتم: +بله. احتمالا از روی صدام فهمید حال ندارم،برای همین پرسید: امیر:حالتون خوبه؟ همون جور بی حال گفتم: +بله یه کم‌سرم دردمی کنه. آهانی گفت وچندلحظه متفکرایستاد، راهمو به سمت پله هاکج کردم،خواستم برم که دیدم همزمان لبتاپو بست وازجاش بلندشدگفت: امیر:یه لحظه صبر کنید. رفت سمت یخچال. از شدت درد،دستم وروسرم گذاشتم؛اصلانمی تونستم بایستم به سمت صندلی غذاخوری رفتم وبعد ازمرتب کردن چادرم روی پاهام پشت میز نشستم.بعدازچندلحظه دریخچال بسته شدو به سمتم اومد. دستش وبه سمتم درازکردو بفرمایی گفت ،به بسته قرص تودستش نگاه کردم وگفتم: +چیه این؟ امیر:این،مسکنه. لبخندمحوی زدم و قرص وازدستش گرفتم. +ممنون. امیر:خواهش می کنم. ازآشپزخونه رفت بیرون،بالبخندغمگینی به قرص نگاه کردم.کاش میدونستی دردم چیه؟آه کشیدم وازپارچ مسی روی میز تولیوان آب ریختم وبعد ازخوردن،سرم ورو میزگذاشتم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay