#رنج_مقدس
#قسمت_صد_چهل_نهم
- سحر جمعه می ریم. می ریم برای سلام به آفتاب و شور لیلایی...
پیاده می شوم. شیشه راپایین می دهد و
می گوید:
- امیدوارم همه چیز به خیر تمام بشه لیلا. دعا کن. وقتی می رود همراهم را در می آورم، برایش همان جا می نویسم:
- رفتیم بالای کوه برایم شعر بخوان.
شوخی های شیرین پیامکی اش را پاسخ گفتن اگر چه سختی ها را کمرنگ می کند، اما حرف هایی که ته دل مصطفی می ماند، نگرانی که ته دل من می ماند، می رود برای شاید وقتی دیگر.
شب توی پیاده روی من و علی و مادر که حكما برای تغییر روحيه من است، صدای همراهم بلند
می شود. شماره ی شیرین می افتد و علی
نمی گذارد که جواب بدهم. بد اخلاق شده است:
- دیگه حق نداری تلفنی صحبت کنی.
- این حکم توئه یا مصطفی؟
- هردو.
قطع می شود. دوباره زنگ می خورد. وصل
می کنم.
- چی شد؟ مثل این که پیروز شدی. نیومد سر قرارمون. چه وردی توی گوشش خوندی؟
- جادوگر نیستم؛ اما بیکار هم نیستم. اگر
می خواید این مشکل واقعا حل بشه حضوری بیایید صحبت کنیم.
- حتما. خاله م رو که خوب به جون ما انداختید. بهت نمیاد این قدر پفیوز باشی.
چشمانم را می بندم. نگاه گرم مادر باعث
می شود که کلمات را تحمل کنم. لبم را گاز
می گیرم. خداحافظی می کنم. بی جواب قطع
می کند.
آدمیزاد وقتی در سرازیری سرسره می افتد دیگر نمی تواند خودش را کنترل کند. می رود و می رود تا محکم بخورد زمین. حتی اگر حق با شیرین باشد، این نحوه ی حرف زدنش نشانه ی خیلی بدی است؛ و اگر حق با خانواده ی مصطفی، پس او با روحش چه کرده که حاضر است به خاطر یک آرزو این قدر خبیث شود که دروغ و تهمت و حرمت شکنی را دستمایه کند تا به هدفش برسد. انسان برای رسیدن به بعضی از خواسته های هوسی اش حاضر است چه قدر حقیر شود.
پشت در خانه که می رسیم مادر زود می رود داخل و علی نگه م می دارد توی حیاط.
- ليلا!
- هوم!
- این دو سه روزه سعی کن مصطفی رو اذیت نکنی. فکرناجور هم نکن.
عجب روزگاری است این سیاره ی رنج. این ها چه قدر زور می گویند! تلخی ها را ببین، غفلت هم نکن، روح لذت طلب و عاشق پیشه ات را اگر دلگیر کردند به روی خودت نیاور تا کم کم به وضعیت مطلوب برسی، اما همچنان عاشق بمانی...
همراهم زنگ می خورد. شماره ی مصطفی است. وصل می کنم، دلم برایش تنگ شده؛ هر چند که دوست دارم رها بشوم.
- سلام بانوی من.
- سلام.
- خوبی خانمم ؟ بهتری؟
- الحمدلله . شما خوبید؟
نفسی می کشد که از صد تا حرف بدتر است...
- خوبم. خوبم الان فقط دوست دارم بگم به خوبی شما خوبم ، مثل پیرمردهای قديم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_چهل_نهم
حالا از آن روز نزديک به يک ماه مى گذشت و حسين راضى شده بود همراه على براى معالجه به خارج از كشور برود. اميد، در دلم جوانه زده بود. چندين كميسيون پزشكى تشكيل و پرونده حسين و على بررسى شده بود. قرار بود تا آخر ماه آينده هر دو را به آلمان اعزام كنند، با اينكه از فكر تنها ماندن غصه دار مى شدم اما خوشحالى ام از بابت معالجه و امكان رهايى حسين از اين مصيبت، بيشتر از غمم بود. امتحاناتم را با موفقيت پشت سر گذاشته بودم و همه اين سر زندگى و موفقيت را مديون حسين بودم كه با قبول سفر به خارج مرا از بند فكر و خيال رهايى بخشيده بود. در اين ميان سهيل هم خوشحال بود. مى دانستم خوشحالى اش به خاطر من است. عاقبت كارها سر وسامان گرفت و هنگام جدايى فرا رسيد. سحر از من خوددارتر بود. حسين چمدانش را مى بست و من اشک مى ريختم. اصلا نمى توانستم جلوى خودم را بگيرم. هر چه حسين دلدارى ام مى داد، بى فايده بود. مى دانستم با رفتنش خيلى تنها مى شوم، بايد مدتى نامعلوم در خانه مان تنها مى ماندم. پدر و مادرم هم پشت به من كرده بودند و جايى در پيش آنها نداشتم. شب آخر، داشتم گريه مى كردم كه صداى بغض آلود حسين بلند شد:
- مهتاب اصلا من نمى رم!
چمدانش را به گوشه اى پرت كرد و ادامه داد: الان به سهيل هم زنگ مى زنم دنبال من نياد.
با وحشت نگاهش كردم كه به سمت تلفن مى رفت. از جا پريدم و گوشى را از دستش گرفتم.
- بس كن حسين! خودتو لوس نكن.
لبانش را روى موهايم حس مى كردم. شروع به بوسيدنم كرد. بريده بريده گفتم: چه كار مى كنى؟
لحظه اى صورتش را عقب كشيد و با خنده گفت: مى خوام اگه یه موقع برنگشتم، مهريه ات رو داده باشم.
با بغض گفتم: تو مديون منى، بايد برگردى. تا يكماه ديگه هم اگه يكسره منو ببوسى نمى تونى دينت رو ادا كنى، بايد برگرى.
حسين دوباره صورتم را بوسيد: برمى گردم، مطمئن باش.
چند ساعت بعد، هواپيماى حسين و على پرواز كرد و من و سحر در آغوش هم به گريه افتاديم. قرار شده بود به محض رسيدن با ما تماس بگيرند و ما را در جريان لحظه لحظه كارهايشان بگذارند. بى اعتنا به اصرارهاى سهيل و گلرخ، به خانه خودم رفتم. دلم مى خواست تنها باشم و در تنهايى و خلوت، از ته دل و خلوص نيت براى حسين دعا كنم. در و ديوار خانه انگار جلو مى آمدند و مى خواستند مرا در ميانشان له كنند. در را قفل كردم و لباسهايم را روى مبل انداختم. حسين در آخرين روزها، هر چه پس انداز داشتيم به سهيل داده بود تا براى من یک ماشين جمع و جور و تميز بخرد. سهيل هم قول داده بود اينكار را بكند و در نبود حسين مراقب من باشد. اما من دلم مى خواست تنها باشم، جاى خالى حسين همه جا خودش را به رخم مى كشيد. آن شب انقدر دعا خواندم تا به خواب رفتم.
آخر هفته، براى ثبت نام ترم تابستانى بايد به دانشگاه مى رفتم. بايد براى كارآموزى دو ماهى در شركتى مشغول به كار مى شدم، اما اصلا حوصله كار كردن نداشتم، سهيل هم تنبلم كرده بود، چون وقتى فهميد اين ترم كارآموزى دارم با خنده گفت:
- نترس، من برگه هاى مربوط به كارآموزيت رو پر مى كنم و مى دم بابا مهر و امضا كنه. گزارش كارآموزيت هم خودم مى نويسم، خوبه؟
براى من افسرده و بى حوصله عالى بود. ليلا هم حال مساعدى نداشت و قرار بود پدرش ترتيب كارآموزى اش را بدهد، در ميان ما فقط شادى بود كه واقعا قرار بود سر يک كار كوتاه مدت برود و چيزى ياد بگيرد. شب قبل از ثبت نام، سهيل برايم پول آورده بود. مى دانستم پدرم پول را داده و سهيل نمى خواهد حرفى بزند. حتما پدر و مادرم مثل من منبع كسب خبرشان سهيل بود. صبح بعد از انتخاب واحد و واريز پول به سرعت وسايلم را جمع كردم تا برگردم، ليلا هم حال درستى نداشت. خودش مى گفت صبحها به محض بيدار شدن حالت تهوع شديدى گريبانش را مى گيرد، شادى با روحيۀ خوب هميشگى اش مرا به خانه رساند و رفت. تا در باز كردم صداى زنگ تلفن بلند شد. گوشى را برداشتم و نفس زنان گفتم: بفرماييد...
چند لحظه صدايى نيامد، بعد صداى حسين به گوشم رسيد: سلام مهتاب...
از خوشحالى مى خواستم جيغ بزنم. البته از حالشان بى خبر نبودم، اما انقدر دلتنگش بودم كه شنيدن صدايش برايم حكم هديه را داشت. كمى صحبت كرديم، كارهاى ابتدايى انجام شده بود. حسين با خنده گفت: البته هنوز معلوم نيست ما چه مرگمونه! ولى كلى آزمايش و نوار و عكس ازمون گرفتن. قراره چند روز ديگه با هم یک شور و مشورت بكنن و نتيجه رو بهمون بگن، حتما خبرت مى كنم. على اينجاست و سلام مى رسونه.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_چهل_هشتم +من برم
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_چهل_نهم
انتظارداشتم پسرایی که توجمع آقایون بودن مثل پسرای فامیلامون نگاهم کنندوبانگاهشون قورتم بدن ولی همشونسرشون پایین بودیا مشغول کاربودن. جلوی درایستادم وسرم وبردم بیرون، هنوزنیومده بودن. زنگ زدم به دنیا،جواب نداد ولی صدای بوق ماشینی باعث شد سرم وبیارم بالا. ماشین شایان بود، باذوق دست تکون دادم، دوباره بوق زد.
سریع رفتم بیرون ومنتظرموندم ماشین وگوشه ای نگه داره. ماشین روکه نگه داشتن سریع به سمتشون رفتم. دنیاازماشین پرید بیرون وباذوق گفت:
دنیا:هالین جوووونم.
باخوشحالی دویدم سمتش ومحکم بغلش کردم.
+وای دنیااااجونممم.
ازبغلش اومدم بیرونوگفتم:
+دلم برات تنگ شدهبود.
دنیا:منم همینطور عزیزم،خوبی؟خوشی؟
لبخندبزرگی زدم وگفتم:
+تورودیدم عالی شدم.
باسرفه ی مصلحتیشایان به سمتش چرخیدم وباخندهگفتم:
+چطوری خپل؟
دستش وزدبه کمرش وعین پیرزنای غرغرو
گفت:
شایان:آآآآآآ!من خپل؟بعد دنیاعزیزم؟!باشه،باشه هالین خانمبرو،بروبادنیاخوشباش منم میرم توتنهایی خفه شم.به سمت ماشینش رفت وباقهرچشمغره ای بهم رفت.
خندیدم وسریعبه سمتش رفتمگفتم:
+ببخشیدقهرنکن،باباتوهمین کلمهخپل کلی توجه و احترام نهفته .. حالا آشتی؟
زیرچشمی نگاهم کردوبالحن لوسیگفت:
شایان:حله آشتیم.
دنیا:بسه دیگه این لوس بازیا.روبه من کرد وگفت
دنیا: زیاد دور و بر شوهر من نگرد هاا صاحب داره،
خندیدم وگفتم:
+برو بینم،قبل اینکهشوهرت بشه پسرعموی من بود
شایان با قِر ازوسطمونردشدوگفت:
شایان:بسه،بسه دعوانکنیدمن متعلق بهدوتاتونم.
باچندشی نگاهش کردموگفتم:
+ایش؛بروبابا،بازما یه چیزی گفتیم تو خودت وآدم حساب کردی؟
دنیاابروانداخت بالاوروبه شایان گفت:
دنیا:ببین عشقمیدرست!قراره شوهرمبشی درست!ولیحق نداری دراین حدخودت وتحویلبگیری.
اولش باتعجب نگاهش کردم ولی بعدازتحلیل حرفش پقی زدم زیر خنده وگفتم:
+وای دنیاکچل بشی ،فکرکردم چه چیزمهمیمیخوای بگی.
شایان:دستت دردنکنهدنیاخانم.
محکم کوبیدپشتدستش وگفت:
شایان:مارتوآستینمپرورش می دادم.
دوباره روکردبه دنیاوگفت:
شایان:توخواب ببینیبیام بگیرمت،تاعمرداری باید رودستمامان وبابات بمونی.
خندیدم وگفتم:
+بسه بابا،نظرتون چیه بزنیدهمدیگرو وسط کوچه؟
دنیاباخنده گفت:
دنیا:مسخره بازی بسه بریم تو.
شایان:راست میگه جدی بشیم.
خندیدم وگفتم:
+چقدرچرت می گید،بیایدبریم تو.
هردوسرتکون دادنوسه تایی به سمتدررفتیم وواردشدیم.حسین بادیدنمونسریع به سمتمون اومدوگفت:
حسین:سلام خیلیخوش اومدین.
شایان:سلام خیلیممنون.
دنیا:سلام مرسی.
شایان روبه من کردوگفت:
شایان:معرفی نمیکنی؟
سرم وتکون دادم وگفتم:
+بله بله،آقاحسینپسرخاله ی امیر علی.
بعدروکردم به شایان وگفتم:
+شایان پسرعموم هستن.
شایان:خوشبختم.
حسین بهش دستدادوگفت:
حسین:همچنینآقاشایان.
روکردم بهش وگفتم:
+اینم دنیابهتریندوستم.
دنیالبخندی بهمزدوبعدروکردبهحسین ودستش درازکردکه دستبده وگفت:
دنیا:خوشبختمحسین.
حسین لبخندمحجوبی زدودستش وتوهم گره زدوگفت:
حسین:همچنین دنیاخانم.
دنیاکه دیدحسین بهش دست نمیدهسریع دستش وآوردپایین. حسین روبهشون گفت:
حسین:بفرمایید،بفرماییدداخل تاپذیرایی بشید.
هنوزیک قدم برنداشته بودیم که صدای بوق ماشینی که واردحیاط می شدمانع شد...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_نهم
مهدا با آرامش همیشگی لبخندی زد و گفت :
ببین عزیزم
بستگی داره تو خوشی رو در چی ببینی !
بعضی از اعمال انسان باعث لذت و سرخوشیه اما سرانجامش باعث شادی روحی نیست
اما بعضی از کارا شاید به اون اندازه هیجان نداشته باشن اما شادیشون پایداره و باعث میشن وجود آدم همیشه آروم باشه ، میدونی چرا ؟
چون جنسشون فرق داره ، مبدا خلقت انسان خداست و فقط با اونه که آرامش و شادی به وجود انسان تزریق میشه
ـ خدا که جز سختی و عذاب چیزی به بنده هاش نداده !
تازه اون رو از خوشی منع کرده !
ـ ببین توی حرفت اشتباهات زیادی هست
اول اینکه سختی با عذاب فرق داره !
سختی باعث رشد میشه عذاب باعث ضعف و سرخوردگی
تو چرا تا نصف شب بیداری و پایان نامه تو تکمیل میکنی ؟
مگه شب بیداری سخت نیست ؟
مگه دانشگاه رفتن و درس خوندن واقعی سختی نداره ؟
ـ خب که چی ؟
ـ خب همین تو سختی میکشی که رشد کنی
خدا هم به عنوان خالق تو نمیخواد که تو کار های بیهوده انجام بدی اون میخواد تو رشد کنی
و برای رشد کردن سختی هم لازمه
اما همش که سختی نیست ، هست ؟
خدا دنیا رو زیبا و پر از حقایق و چیزای جذاب آفریده بعد اون وقت تو سختی ها و رنجی که برخیش رو خود انسان باعث شده میبینی ؟
انصاف داشته باش ، بعدشم تو کتاب هنر زندگی نویسنده توی یه بخشیش گفته :
" سعی کن اون کاری که باید انجام بدیو دوست داشته باشی ، دوست داشتن کاری که نباید انجام بگیره هنر نیست "
هانا سکوت کرده بود و فکرش درگیر حرف هایی بود که بعد از آشناییش با مهدا تازگی نداشت .
میان حرف های روزمره چیز هایی را از دختر جوان مقابلش می شنید که هیچ گاه به آنها فکر نکرده بود .
شاید مانند آنها را شنیده بود اما هیچ گوش نکرده بود .
از طرفی غروری که داشت به او اجازه نمی داد بپرسد و جست و جو کند از کسی که تک تک اعمالش پاسخ سوالات گنگ و مبهم ذهنش بود .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay