📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_نود_و_نهم
سخنرانی تمام شده و مراسم روضه و سینهزنی بر پا شده بود، گرچه من پیش از دیگر عزاداران، به ماتم بیماری مادرم به گریه افتاده و به امید شفایش به درگاه پروردگارم، ضجه میزدم. گریههای آرام مجید را میشنیدم و شانههایش را میدیدم که زیر بار اشکهای مردانهاش به لرزه افتاده و نمیدانستم از آنچه مداحِ مراسم در مصایب امام علی (علیهالسلام) میخواند، ناله میزند یا از شنیدن گریههای عاجزانه من اینچنین غریبانه اشک میریزد.
نمیدانم چقدر در آن حال خوش بودم و همانطور که صورت غرق اشکم را به آسمان سپرده و دلِ پُر دردم را به دست خدا داده بودم، چقدر زیر لب با امام علی (علیهالسلام) نجوا کردم که متوجه شدم مجید قرآن کوچکی را به سمتم گرفته و آهسته صدایم میزند: «الهه جان! قرآن رو بگیر رو سرِت!» پرده ضخیم اشک را از روی چشمانم کنار زدم و دیدم همه با یک دست قرآنها را به سر گرفته و دست دیگر را به سوی آسمان گشودهاند. مراسم قرآن به سر گرفتن را پیش از این در تلویزیون دیده بودم و چندان برایم غریبه نبود، گرچه اذکار و دعاهایی را که میخواندند، حفظ نبودم و نمیتوانستم کلمات را به طور دقیق تکرار کنم.
قرآن را روی سرم قرار داده، با چشمانی که غرق دریای اشک شده و صدایی که دیگر توان گذر از لایه سنگین بغض را نداشت، خدا را به حق خودش سوگند میدادم: « بِکَ یا الله...» سوگندی که احساس میکردم بازگشتی ندارد و بیهیچ حجابی دلم را به آستان پروردگارم متصل کرده است. سوگندی که به قلب شکسته ام اطمینان می داد تا رسیدن به آرزویم فاصله زیادی ندارم و هم اکنون پیک اجابت از جانب خدایم میرسد و بعد نام عزیزترینِ انسانها و شریفترینِ پیامبران را به درگاه خدا عرضه داشتم: «بِمُحَمَّدٍ ...» همان کسی که بهانه بارش رحمت خدا بر همه عالم است و حتی تکرار نام زیبایش، قلبم را جلا میداد. دیگر آسمان دلم به هم پیچیده، دریای اشک روی ساحل مژگانم موج میزد و لبهایم از شدت طوفان ناله به لرزه افتاده بود و حالا باید کسانی را صدا میزدم که به زعم شیعه، برترین اولیای خدا بودند و به رأی اهل سنت از بندگان محبوب درگاه الهی و برای دست کوتاه و چشم امیدوار من، بهترین واسطه استجابت دعایم! همه باورها و اعتقاداتم را کنار زده و بیتوجه به تاریخ اسلام و عقاید اهل سنت و جماعت، از سویدای دلم صدا میزدم :«بِعَلیٍ... بِفاطِمَه... بِالحَسَنِ... بِالحُسَینِ...»
دیگر فراموش کرده بودم هر آنچه از مباحث اهل سنت آموخته بودم که داشتم میان میدان عشق بازی، یک تنه جانبازی میکردم و بیپروا از همه چیز و همه کس، برای بیماری دعا میکردم که همه از زنده ماندنش قطع امید کرده بودند و حالا من به شفای کاملش دل بسته بودم! تنم به لرزه افتاده بود از نغمه پر سوز و گداز دختر اهل سنتی که با طنین هزاران شیعه یکی شده و تا عرش خدا قد میکشید! زیر سایه قرآنی که بر سر گرفته و دستی که به تمنا به سوی پروردگارم گشوده بودم، باور کردم که دعایم به اجابت رسیده و ایمان آوردم اولیایی که میان هق هق گریههایم، نامشان را زمزمه میکنم، مرا به خواسته دلم رسانده و با آبرویی که پیش خدا دارند، در همین لحظه شفای مادرم را از پیشگاه پروردگار عالم گرفتهاند که دیگر نه از آشوب قلبم خبری بود و نه از پریشانی اندیشهام که احساس میکردم فرشتگان با پرنیان بالهایشان، گونههایم را نوازش داده و مژده اجابت را در گوش جانم زمزمه می کنند.
قرآن را که از روی سرم برداشتم، دلم به اندازهای سبک شده بود که بی آنکه بخواهم گل خنده روی صورتم شکفت و نفسی که این مدت در قفسه سینهام حبس شده بود، آزادانه در گلویم پرواز کرد و قلبم را از غل و زنجیر غم رهایی بخشید. مجید با هر دو دستش، قطرات اشک را از صورتش پاک کرد و با چشمانی که از زلالی گریه، همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد و پیش از آنکه چیزی بگوید، با لبخند شیرینم اوج رضایتم را نشانش دادم. با دیدن شادی چشمانم که مدتها بود جز غصه رنگ دیگری به خود نگرفته بود، صورتش از آرامشی عمیق پوشیده شده و لبهایش به خندهای دلگشا باز شد و این همه نبود جز احساس لطیفی که بر اثر مناجات با خدا، در وجودمان ته نشین شده و چشمِ امید مان را به انتظار روزی نشانده بود که مادر بار دیگر در میان خلعت زیبای عافیت به خانه بازگردد.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
❤💛❤💛❤💛❤💛❤
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_نهم
مهرزاد بعد از آنشب سخت و دردناک و پر از تنهایی دیگر امیدی برایش نمانده بود.
یاد حورا افتاد که همیشه در اتاق تاریکش باکسی صحبت میکرد که گویی نورامیدی به قلبش تابیده می شد.
یاد حورای آرام افتاد..
یاد آن غریبه آشنا..
او را نمی شناخت اما شروع کرد به حرف زدن با او.
_نمیشناسمت که چی هستی، کی هستی، کجا هستی؟؟.
هیچی درباره ات نمیدونم.
ولی فقط اینو میدونم که همیشه تکیه گاهحورا بودی.
اسمت چی بود؟ خدا؟؟
اما میخوام یه چیر دیگه صدات بزنم.
فکر کنم بهترین چیزی که میتونم صدات کنم، غریبه دوسداشتنیه.
یه حس خاص دارم بهت..
حس میکنم نزدیک شدن بهت شیرینه..
کمک میخوام ازت، اونم خیلی زیاد.
دلم سمتت کشیده میشه ولی نمیدونم کجا؟ چطوری؟ با کی؟
درهمین حال هابود که به خواب رفت.
صبح وقتی بیدارشد خودش را در اتاقی پر از آرامش دید.
پیرمردی با ریش های سفید و قیافه ای مهربان بالای سرش بود.
گفت: من کجام؟شما کی هستی؟
پیرمرد گفت:صبح که برای نون گرفتن می رفتم نونوایی کنار یه ساختمون خوابت برده بود جوون.
بهت نمیاد معتاد یا الاف باشی.
اینجام مسجده خونه خداست همیشه درش رو به همه بازه.
_ممنونم حاج آقا اصلا نمیدونم کی خوابم برده.
باید برم سرکار..
_پاشوپسرم اذان صبح رو گفتن نمازت بخون بعدش دست علی یارت برو دنبال کار و زندگیت.
مهرزاد و نماز؟؟!!
کمی من من کرد اما رویش نشد ک بگوید که نماز خواندن را بلد نیست.
به اجبار چشمی گفت و رفت برا وضو.
وضو و نمازش را نیمه کاره تمام کرد و پای سجاده بود که یاد حرفای های دیشبش با غریبه دوسداشتنی افتاد.
دوباره خواست با او حرف بزند که ناخودآگاه اشک از چشمانش جاری شد.
اوهیچی درباره او نمی دانست.
اولین قدم فهمیدن تاریخچه نماز بود.
در کودکی فقط به او میگفتند نماز بخوان نماز بخوان.
اما هیچکس علتش را نمی گفت
و مهرزاد باید می فهمید برای چه باید نماز بخواند. خیلی سریع آماده شد و به مغازه رفت. باید با امیر رضا حرف می زد.
#نویسنده_زهرا_بانو
❤💛❤💛❤💛❤💛❤
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نود_و_نهم
سیلی دیگه اي به صورتم زد و گفت:
- این سهم اون نامزد نامردت.
و سومین سیلی را چنان به گوشم نواخت که براي لحظه اي گوشم درد گرفت.
- اینم براي خودت که اونقدر کور بودي عشق من رو ندیدي.
- آشغال عوضی، ولم کن.
- بی خود دست و پا نزن کسی اینجا صدات رو نمی شنوه!
هیستریکی جیغ زدم:
- بهزاد... بهزاد... پاشو تو رو خدا پاشو . تقـلا مـی کـردم جیـغ مـی کشـیدم فحش می دادم التماس می کـردم امـا رهـام زخـم خـورده تنهـا بـه انتقـام از دوسـتی کـه بـه او نـارو زده بـود فکـر مـی کـرد. بعـد از چنـد لحظـه صـورتش را بلنـد کـرد و خیـره نگـاهم کـرد
گریه می کردم و التماسش می کردم:
- تو رو خدا رهام با آبروم بازي نکن!
حقته، این قدر التماس کن تا از نفس بیفتی.
- به خدا از بهزاد طلاق می گیرم با تو ازدواج می کنم.
- دیگه خیلی دیره!
از ته دل نالیدم:
- خدایا کجایی؟
- ح... روم... زاده... داري... چه... غ... لطی می کنی... با... با... زن... من؟
در اوج ناامیدي، بهزاد هوشیار شده بود و رهام با چشمان گرد شده با ناباوري گفت:
- امکان نداره تو باید تا فردا بیهوش باشی.
از دسـت شل شده اش بیـرون آمـدم. بهـزاد کـه گـویی بـا دیـدن ایـن صـحنه مسـتی از سـرش پریده بود. به طرف رهام حمله کرد و با هم گلاویز شدند.
- نامرد به زن من دست درازي می کنی؟
- نامرد تویی که جلوي چشمام عشقم رو از چنگم درآوردي.
بــا عجلــه بــدون توجــه بــه درگیــري آنهــا درحــالی کــه هــیچ کنترلــی روي لــرزش دســت و پاهــایم نداشــتم بــه ســمت در رفــتم. نعــره هــا و فریادهایشــان مغــزم را از کــار انداختــه بــود و نمــی توانســتم کلیـد را پیـدا کـنم. درمانـده و ناامیـد پشـت در نشسـتم و بلنـد بلنـد زار زدم. ناگهـان از پـس چشـمان
گریـانم، تصـویر تـاري از یـک شـیء فلـزي را روي یکـی از مبلهـا دیـدم کـه زیـر نـور لوسـتر بـرق مـیزد.
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد
بارقــه امیــد در دلــم بوجــود آمــد . بــه طــرفش رفــتم بــا خوشــحالی کلیــد را برداشــتم و از خانــه بیرون رفتم.
صــداي شکســتن شیشــه هــا و فریادهایشــان در راه پلــه هــا شــنیده مــی شــد. از تــرس کنجکــاو ي
همسـا یه هـا کـه بـزود ي بـه راه پلـه هـا سـراز یر مـی شـدند، قبـل از ا ینکـه کسـی مـرا ببینـد بـه سـرعت ســوار آسانســور شــدم و وارد پارکینــگ شــدم. در بــدو ورودم زن میانســالی کــه پاکتهــاي خریــد را در دستش گرفته بود و دو پسـر نوجـوانی کـه مشـغول تـوپ بـاز ي بودنـد بـا تعجـب بـه مـن نگـاه کردنـد .
بــدون اینکــه تــوجهی بــه آنهــا کــنم آن خانــه جهنمــی را تــرك کــردم. سراســیمه ماشــینی را دربســت کرایـه کـردم و راهـی خانـه المیـرا شـدم. در تمـام طـول مسـیر اشـک مـی ریخـتم. دسـت خـودم نبـود
نمی توانستم جلوي ریزششان را بگیرم. از اینکه سالم بودم بی اختیار بلند گفتم:
- خیلی بزرگی خدا.
راننده جوان متعجب نگاهم کرد و گفت:
- خواهرم چیزي شده؟ اتفاقی افتاده؟
با صداي لرزانی گفتم:
- خدا رو شکر نیفتاد.
مقابل منزل المیرا پیاده شدم و زنگ را فشار دادم.
- کیه؟
- المیرا! منم سهیلا!
بعد از مکث طولانی با ناباوري گفت:
- تـــو، تویی سهیلا؟
- آره خودمم.
- بیا تو.
در باز شد و من منتظـر جلـو ي در ایسـتادم . لحظـه ا ي بعـد صـدا ي گـام هـا یی کـه بـه سـرعت بـه طـرف در مـی آمـد را شـنیدم. المیـرا بـا دیـدن سـر و وضـع مـن خشـکش زد. حـق داشـت سـاعت ده شـب بـا صورت گریـان بـدون کفـش و بـا مـانتو یی کـه دکمـه هـایش از تـرس و عجلـه بـالا و پـا یین بسـته شـده
بود رو به رویش ایستاده بودم. مات و مبهوت با صدایی که گویی از ته چاه درمیاد گفت:
- چی شده سهیلا؟
بغضـم ترکیـد و خـودم را در آغوشـش انـداختم. سـکوت کـرد و اجـازه داد سـبک شـوم سـپس بـدون
اینکه سؤالی بپرسد مرا به داخل برد.
****
خون... خون... بهزاد ولش کن... من نمیتونم... خواهش می کنم... نــــه....
با وحشـت از خـواب پر یـدم. کابوسـها یم تمـامی نداشـت . تمـام تـنم خـیس عـرق شـده بـود و سـرم درد می کرد. بدنم مثل کـوره داغـی شـده بـود و گلـویم مـی سـوخت . بـه سـختی بلنـد شـدم امـا هنـوز چنـد قدمی بیشتر راه نرفته بودم که تمام اتاق دور سرم چرخید و افتادم.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_نود_و_نهم
هراسون بلند شدم .
_ چی شده بهار ؟!
دستشو روی شکمش گذاشت و همونطور که نفس نفس میزد گفت.
= ه...هوو...هوف .
از اونجا تا اینجا دویدم ...
آ...خ...د...دلم.
از پارچی که روی میز بود لیوان آبی براش ریختم و به دستش دادم.
بعد از خوردن آب نفس راحتی کشید و شروع کرد به صحبت کردن.
= ببین مروا جون .
ماجرا رو به بنیامین وآقا آراد گفتم ، بنیامین یه جورایی باور کرد البته فکر کنم هنوز خوب هضمش نکرده !
آقا آراد هم گفتن که تو هزیون میگی ...
بلند بلند شروع کرد به خندیدن که با تعجب نگاهی بهش انداختم.
خندش که تموم شد ، ادامه داد.
= خدمتتون عرض میکردم که آقا آراد گفتند که تو هزیون میگی و مغزت بخاطر تب زیاد دچار مشکل شده و همه اینها هم تخیلات خودته چون عذاب وجدان داری که مدتی از خدا دور بودی ، همین بود دیگه .
هوووف ، نفس کم آوردم دختر.
با عصبانیت گفتم.
_ بیخود کرده پسره نکبت !
بهار با تعجب سرشو به سمتم چرخوند که متوجه شدم چه سوتی دادم !
ببخشیدی زیر لب زمزمه کردم و بلند شدم.
= کجا میری تو ؟!
_ پیش آقا آرادتون !
= آرادمون ؟!
_آره.
وقتی یه تهمتی میزنه و یه قضاوتی میکنه،باید تاوانشو پس بده...
=چطوری؟
_با معامله.
=معامله؟
چی داری میگی مروا؟
_میام بهت میگم بهار.
مژده و آیه کجا رفتن؟
بهار چادرشو از سرش در آورد و در حالی که داشت جای خوابشو آماده میکرد گفت.
= رفتن چادر اون یکی پیش راحیل .
من یکم استراحت میکنم توهم جای دوری نری ها !
زیادم تو گرما نپلک دوباره خون دماغ میشی !
_باشه.
موبایلمو توی جیبم انداختم و روسریم رو جلو آوردم ، کفش هامم پوشیدم و به سمت چادری که آراد اونجا بود حرکت کردم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay