eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 برای اولین بار از چشمان خسته مجید می‌خواندم دیگر طاقتش تمام شده که بی آنکه کلامی با من حرف بزند، درِ بالکن را باز کرد و بیرون رفت. در پاشنه درِ بالکن ایستادم و دیدم صورتش را به دل آسمان شب و سایه تاریک دریا سپرده است. حضورم را حس کرد و شاید نمی‌خواست ناراحتی‌اش را ببینم که همانطور که پشتش به من بود، زمزمه کرد: «الهه جان! تو برو بخواب. من فعلاً خوابم نمیاد.» سرم را به چهارچوب تکیه دادم و با لحنی معصومانه پاسخ دادم: «منم خوابم نمیاد.» و چون اصرارم را برای ماندن دید، به سمتم چرخید، تکیه‌اش را به نرده آهنی بالکن داد و سرانجام سفره دلش را باز کرد: «الهه جان! من می‌خواستم یه کاری بکنم که تو کمتر غصه بخوری... گفتم شاید یه راه بهتری برای درمان مامان پیدا شه، ولی بدتر شد...» در جواب غصه‌های مردانه‌اش، لبخند بی‌رمقی تقدیمش کردم، بلکه دلش قدری سبک شود که نگاه غمزده و لبریز از محبتش روی چشمانم جا خوش کرد و با صدایی آهسته ادامه داد: «الهه جان! دل منم یه صبری داره. یه وقتایی مثل امشب دیگه صبرم تموم میشه. الهه من هم غصه مامانو می‌خورم، هم غصه تو رو...» و ادامه حرف دلش را من زدم: «حتماً غصه رفتار بابا و ابراهیم هم می‌خوری!» سری تکان داد و با لبخند تلخی زمزمه کرد: «ناراحتی رفتار اونا پیش غصه‌ای که برای تو و مامان می‌خورم، هیچه!» سپس دوباره به سمت دریا چرخید و زیر لب نجوا کرد: «اگه غصه مامان داره تو رو می‌کُشه، غصه تو هم داره منو می‌کُشه!» در برابر باران لطیف احساسش، باغ خزان زده قلبم قدری جان گرفت و لبخندی پُر طراوت بر صورت پژمرده‌ام نشست که قدم به بالکن نهادم و کنارش ایستادم. ردّ نگاهش را تا اعماق سیاهی دریا دنبال کردم و به همان نقطه‌ای چشم دوختم که او خیره مانده بود، بلکه باقی حرف‌های دلش را از آهنگ سکوتش بشنوم و تمام طول شب‌مان به همین خلوت غمگین و غریبانه و در عین حال زیبا و عاشقانه گذشت تا ساعتی مانده به اذان صبح که سحری پدر و عبدالله را گرم کردم و به طبقه پایین رفتم که دیدم عبدالله بیدار است و قرآن می‌خواند. به چشمان قرمز و پف کرده‌اش نگاه کردم و پرسیدم: «تو هم نخوابیدی؟» قرائت آیه‌اش را به آخر رساند و پاسخ داد: «خوابم نبرد.» سپس پوزخندی زد و گفت: «عوضش بابا خیلی خوب خوابیده!» از این همه بی‌خیالی پدر، دلم به درد آمد و قابلمه داغ غذا را با دستگیره به دستش دادم که آهی کشید و گفت: «امسال اولین ماه رمضانیه که مامان روزه نمی‌گیره و سحر هم بیدار نمیشه.» و شنیدن این حرف از زبان عبدالله کافی بود تا محبت خواهرانه‌ام برانگیخته شده و ترحم به حال عبدالله هم به غم بیماری مادر اضافه شود و جگرم را بیشتر آتش بزند. به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن نماز بود. میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد. سبد نان را روی میز گذاشتم و پرسیدم: «چه نمازی می‌خوندی؟» و او همچنانکه سرش پایین بود، جواب داد: «هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه، نماز قضا می‌خونم.» سپس لبخندی زد و ادامه داد: «خدا رحمت کنه عزیز رو! همیشه بهم می‌گفت هر زمان وقت داشتی برای خودت نماز قضا بخون. بهش می‌گفتم عزیز من همه نمازام رو می‌خونم و نماز قضا ندارم. می‌گفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی. می‌گفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون.» که با شنیدن نام پدر و مادرش، به یاد مصیبت مادر خودم افتادم و با بغضی که در گلویم نشسته بود، پرسیدم: «مجید! از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته، مگه نه؟» حالا با همین خطری که بالای سر مادرم می‌چرخید، حال او را بهتر حس می‌کردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، بی‌آنکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و همین سؤال دردناک من کافی بود تا هر دو به هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود، گرچه یکی کهنه تر و دیگری نو تر، در خود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای روحبخش اذان صبح بلند شد و از آغاز روزه‌ای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت ... - حق نداری بری کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم یه اتفاقی افتاد و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت همه چیز بهم ریخت حالم خراب بود به حدی که کلمه خراب، براش کم بود حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته لب تشنه چند قدمی آب، سرش رو می بریدن این بار که به هم خورد دیگه روی پا بند نبودم اشک چشمم بند نمی اومد توی هیئت اشک می ریختم و ظرف می شستم اشک می ریختم و جارو می کردم اشک می ریختم و حالم خیلی خراب بود - آقا جون ما رو نمی خوای؟ اینقدر بدم که بین این همه جمعیت نه عاشورات نصیبم میشه ... نه هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم حالم خراب تر می شد مهدی زنگ زد ... - فردا عاشورا، کربلاییم زنگ زدم که دیگه طاقت نیاوردم تلفن رو قطع کردم چرا روی جیگر خونم نمک می پاشی؟ اگه حاجت دارم؟من، خودم باید فردا کربلا می بودم در و دیوار داشت خفه ام می کرد بغض و غم دنیا توی دلم بود از هیئت زدم بیرون رفتم حرم تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک ... - آقا جون این چه قسمتی بود نصیب من شد به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ یه بار اعتراض نکردم اما اینقدر بدبخت و رو سیام که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟اینقدر به درد بخور نیستم؟ به کی باید شکایت کنم؟ دادم رو پیش کی ببرم؟هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ هر دفعه یه هفته به حرکت 10 روز به حرکت این بار 2 روز به حرکت ... آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی من، الان دق کرده بودم دلم به شما خوشه تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید خیلی سوخته بودم دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود می سوختم و گریه می کردم یکی کلا نمی تونه بره یکی دم رفتن ... اونم نه یه بار نه دو بار این بار پنجمین بار بود ... بعد از اذان صبح دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد جمعیت داشتن وارد می شدن که من رسیدم خونه حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن مادر با نگرانی بهم نگاه کرد سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟ چشم های پف کرده ام رمق نداشت از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت خشک شده بود انگار روی سمباده پلک می زدم و سرم نفسم بالا نمی اومد چیزیم نیست شما بریدالتماس دعا سعید با تعجب بهم خیره شد - روز عاشورا خونه می مونی؟ نگاهم برگشت روش قدرتی برای حرف زدن نداشتم ... دوباره اشک توی چشم هام دوید آقا من رو می خواد چه کار؟ بغضم رو به زحمت کنترل کردم دلم حرف ها برای گفتن داشت اما زبانم حرکت نمی کرد بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده اون جوان شوخ و خندان همیشه که در بدترین شرایط هم می خندید بالاخره رفتن ... حس و حال جا انداختن نداشتم خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم ساعت، هنوز 9 نشده نبود فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم بین اشک و درد خوابم برد ساعت 10 دقیقه به 11 گوشیم زنگ زد بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم از جا بلند شدم رفتم سمتش شماره ناشناس بود چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم قدرت حرف زدن نداشتم نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم - بفرمایید کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده چند لحظه مکث کردم - شرمنده به جا نمیارم شما؟ و سکوت همه جا رو پر کرد - من حسین فاطمه ام ... تمام بدنم به لرزه افتاد با صورتی خیس از اشک از خواب پریدم ساعت 10 دقیقه به 11 صدای گوشی موبایلم بلند شد شماره ناشناس بود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱 شب شد... رضاحسابی در فکر این مسئولیت سنگینی بود که خواهر و شوهرخواهرش بر گردن او گذاشته بودند. باید با خانومش مشورت می کرد.. بالاخره امکان داشت که مسئولیت حورا تا آخرعمربر گردنش بیفتد و اگر این گونه می شد باید به بهترین نحو انجامش می داد. مریم خانوم را به اتاق صدازد. _ مریم، علی آقا گفته که مادرش مریضی سختی گرفته. با حمیده باید برن کانادا و ازمن خواستن که حورا پیش مابمونه. مریم خانوم تا سخنان شوهرش را شنید گفت:اصلا حرفشو نزن. یعنی چی که ما از دخترشون مراقبت کنیم؟ خودمون دوتابچه قد و نیم قد داریم. چطور از پس یه بچه دیگه هم بربیایم؟ _بزار ادامه حرفمو بزنم. برای مخارج حورا و اینکه خدایی نکرده شاید برنگردن ارثیه حورا و مبلغ صدمیلیون پول علی میده به من ولی خواسته که نزاریم لحظه ای بهش سخت بگذره. مریم باز باشنیدن اون مبلغ و ارثیه حورا به کل حرف هایی ک زده بود را فراموش کرد وگفت: این چه حرفیه رضا جان حورا هم مثل مونای خودمه. معلومه که نمیزارم بهش سخت بگذره. خودم ازش مراقبت میکنم. حتما قبول کن. بگوعلی اقا باخیال راحت بره. اما آقا رضا هنوز مردد بود. او از اخلاقیات همسرش باخبر بود و آینده ای تاریک را میدید. نکند از دردانه و امانت خواهرش خوب مراقبت نکرده باشد و مدیون وجدان خود و خواهر و شوهر خواهرش بشود؟! مریم خانم اما با اصرار می خواست که شوهرش این کار را قبول کند. به هرحال شب راهی شدن علی و حمیده رسید. همگی به سمت فرودگاه حرکت کردند. چشمان حورا گواه از گریه بسیار میداد اما او دختری محکم بود که اجازه نمیداد کسی از دردهایش باخبرشود. وقت خداحافظی رسید. علی و رضا همدیگر را درآغوش کشیدند. _رضاجان، جون تو وجون حورا.. مواظبش باشی. حوراخیلی دختر احساسیه و البته درظاهربسیارمحکمه. من چیزی جز اینکه بهش محبت کنین و حواستون بهش باشه، نمیخوام. _علی جان خیالت راحتِ راحت. من به خوبی ازش مراقبت میکنم تا انشالله خودتون سالم برگردین و زیر سایه خودتون بزرگ بشه. رضا نمیدانست که دل علی گواه بد می داد. حورا خداحافظی دردناکی بامادرپدرش کرد و از آنها جدا شد. اما هیچ کس نمیدانست این وداع آخر این دخترک و خانواده اش است. 🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
مهلـت نـداد و مـرا محکـم بـه دیـوار زد. کـاملاً بـه مـن چسـبیده بـود آنقـدر کـه نمـیتوانسـتم تکـان بخورم بوسه هاي خشنش نه تنهـا حـس خوشـایندي بـه مـن نـداد بلکـه حـالم را بـد مـی کـرد . هـر چـی تقلا می کردم بـی فایـده بـود . التماسـش کـردم امـا گـو یی صـدا یم را نمـی شـنید. از سـوزش لـبم اشـکم سرازیر شد. بالاخره رضایت داد و از من جدا شد. اشکهایم را از چشمانم پاك کردم فریاد زدم: - چرا اینجور کردي روانی؟ نفس نفس زد و گفت: - حقت بود با تو باید اینجوري رفتار کنم. نالیدم: - مگه من چیکار کردم؟ - فکر می کنی نمی فهمم که دیگه مثل سابق دوستم نداري؟! همش داري ازم فرار میکنی. با تهدید اضافه کرد: - حتی به زورم شده مجبورت می کنم تا آخر عمرت کنارم زندگی کنی! بدون آنکه ببینـد چـه بلا یـی بـر سـر صـورت و لـبم آورده اسـت از اتـاق خـارج شـد . بـا گر یـه لباسـها یمرا پوشیدم. تمام صـورتم پـر از لکـه هـا ي سـرخی شـده بـود کـه اثـر لبهـا ي بهـزاد بـود . لـبم کمـی پـاره شده بـود و خـون مـی آمـد . از در عقبـی بیـرون آمـدم بـا د یـدن ماشـین علیرضـا فهمیـدم کـه بـه دنبـال پـدر و مـادرش آمـده اسـت. سـرم را تـا جـایی کـه مـی توانسـتم پـایین انـداختم و سـوار شـدم. چهـره هـر سـه از انتظـار کلافـه بـود مختصـر عـذرخواهی کـردم و در سـکوت بـه رفتارهـاي عجیـب و غریـب بهزاد فکر کردم. دیگــر مطمــئن شــدم در ایــن چنــد ســال غیبــتش اتفاقــاتی در زنــدگی اش افتــاده کــه او را ایــن گونــه کــرده اســت. دلــم بــراي خــودم مــی ســوخت زنــدگی کــه شــروعش بــا دعــوا و ناســزا همــراه باشــد عاقبت خوشـی نخواهـد داشـت، آنهـایی کـه بـا عشـق شـروع مـی کننـد روزي بـه بـن بسـت مـی رسـند پس تکلیف ما چه بود؟ سکوت ماشین دیوانـه ام مـی کـرد . احسـاس مـی کـردم دیگـر در این خـانواده جـایی نـدارم و خـودم را غریبــه اي مــی دانســتم کــه بــه زور وارد حــریم خــانواده اي شــده و تمــام تلاشــش را بــه کــار مــیبنــدد تــا عضــو ي از ایــن خــانواده شــود امــا آنهــا از ورود غر یبــه ناراضــی هســتند! دلــم گرفــت بــا ازدواجــم بــر اي همیشــه خانــه پــر از محبــت دا یــی را از دســت دادم. دوبــاره احســاس یتیمــی و بــی سرپناهی می کردم. حتی با وجود بهزاد هـم تنهـا بـودم تـا چنـد هفتـه د یگـر وارد خانـه ا ي مـی شـدم کـه کـوچکترین علاقـه اي بـه آن نداشـتم. کـاش هـیچ وقـت آن روز نمـی آمـد. کـاش مـیمردم و راحـت مـی شـدم. امشـب یکی از بدترین شبهاي عمرم بود که نامزدم به من هدیه داده بود! بــا دیــدن ســاعت دوازده آه از نهــادم بلنــد شــد . ســرم درد مــی کــرد و نــاخوش احــوال بــودم امــا بــا خوانـدن چنـد تـا از پیامـک هـاي خوانـده نشـده گوشـی همـراهم کـه حامـل خبرهـاي بـدي بـود حـالم بدتر هـم شـد . عـده ا ي از همکلاسـی هـایم خبـر از مشـروط شـدن ا یـن تـرمم داده بودنـد ! ایـن تـرم بـا ایـن اوضـاع روحـی نامناسـبی کـه داشـتم. مطمـئن بـودم امتحانـاتم را خـراب کـردم امـا مشـروط شـدن در مخیله ام نمی گنجید! بـالاخره رضـایت دادم و بـا رخـوت تخـتم را تـرك کـردم. نگـاهی بـه آیینـه کـردم. بـا ایـن صـورت پـر از لـک رو یـم نمـی شـد پـایین بـروم ! تـا حـالا جلـوي ایـن خـانواده محتـرم چنـد بـار بـی آبرویـی کـرده بودم، دیگر بس بود! اما با وجود گرسنگی چاره اي نداشتم. زن دایـی در آشـپزخانه مشـغول فـراهم کـردن ناهـار بـود، از قرارمعلـوم کسـی خانـه نبـود بـا خجالـت وارد آشــپزخانه شــدم و از پشــت ســر ســلام کــردم . تکــانی خــورد بــه عقــب برگشــت . بــا دیــدن مــن گفت: - مادر چه خبرته، سکته کردم. با بی حالی گفتم: - ببخشید. - بشین برات یه چیزي بیارم بخوري. لبخنــد کــم رنگــی زدم و پشــت میــز ناهــارخوري نشســتم و ســرم را پــا یین انــداختم. تنــد تنــد میــز را چید و یه لیـوان شـیر داغ بـه دسـتم داد . بـه آرامـی دسـتش را ز یـر چانـه ام بـرد و سـرم را بـالا گرفـت با دیدن صورت و لبم، متعجب پرسید: - سهیلا اذیتت می کنه؟ لبخند زدم و با شرم گفتم: - نه خیلی دوستم داره فقط خواست تلافی کنه! زن دایی با ملامت گفت: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 نمیدونستم کارم درسته یا نه ! اصلا جواب تلفنمو میدن یا نه ! دلو به دریا زدم و قدمامو تند تر کردم ... ضربان قلبم بالا رفته بود و دستم میلرزید . به پذیرش رسیدم. _ سلامی مجدد . ببخشید ساعت چنده ؟! + سلام. ساعت ۴ و ۲۰ دقیقه . _ ببخشید میتونم با تلفنتون یه تماس بگیرم ؟ + الان ؟ _ بله ، باور کنید خیلی ضروریه . فقط اینکه میتونم هزینه ترخیصمو کارت به کارت کنم... یعنی من الانم کارتم همراهم نیست . میخوام بگم براتون هزینشو بفرستند . + اجازه بدید با همکارم صحبت کنم. خانومه به سمت اتاقی رفت ... خیلی اضطراب داشتم و دلیلشم نمی دونستم. به راهرو نگاهی انداختم ، کسی نبود ، با خیال راحت نفسی کشیدم. بعد از چند دقیقه خودش و همکارش اومدن. سریع گفتم. _ ‌میشه ؟ + مگه شوهرتون حساب نمی کنند ؟ با عصبانیت گفتم. _ خیر ، اون شوهر من نیست ! لطفا اجازه بدید تماس بگیرم و بگم هزینه رو براتون ارسال کنند. + خیلی خب ، هرچه سریع تر تا ، کسی نیومده. تلفن رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم. خدا خدا میکردم جواب بده... بعد از چند دقیقه صداش توی گوشی پیچید ، و یکدفعه بغض بعدی گلومو چنگ انداخت . × الو... بفرمایید... آب دهنمو با صدا قورت دادم و با صدای لرزون گفتم _ ب...ب...با...با +مروا !!! باز تویی؟ با گفتن کلمه‌ی باز دلم بدجور گرفت . ولی الان بهش خیلی احتیاج داشتم ! ناراحتیو گذاشتم کنار و خیلی رُک گفتم. -یه...شماره حساب بهت میدم مبلغی که میگن رو بریز توی حسابشون. از پشت تلفن هم میشد صدای پوزخندش رو شنید. +باز پول خواستی و اومدی سراغ من؟ وقتی نامه میذاشتی از خونه در میرفتی باید فکر اینجاهاشم میکردی. برو از همون دوست جونات بگیر. -و...ولی تو پدر منی. چطور میتونی توی شهر غریب ولم کنی؟ بابا من دخترتم... هم خون توام. چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی ؟؟؟ صد پشت غریبه از توی بی غیرت بهترن... با بیرحمی تمام گفت. +متوجه باش داری چی میگی ! من باید برم. فردا یه جلسه خیلی مهم دارم. و صدای بوق ممتد... اشک هام یکی یکی از هم دیگه سبقت میگرفتن. حالا چه خاکی توی سرم بریزم. دیگه کیو دارم من ؟؟؟ آنالی ! آره آره آنالی ... مجبور بودم شماره آنالی رو بگیرم. دست های لرزونم چند باری سمت شماره ها رفت ولی باز برگشت. بالاخره تصمیمم رو گرفتم و زنگ زدم. بعد از ۴ بوق دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید... +الوووو. _الو آنالی! +ها تو دیگه کی هستی؟ _من...من مروام. +که چی. دیگه گریم گرفته بود. _آنالی...پول لازمم... ازت خواهش می کنم یه مبلغی رو به این شماره حسابی که میگم واریز کن. ما یه زمانی دوست بودیماااا. چند لحظه ای مکث کرد و بعد گفت +شماره حساب رو بخون. با خوشحالی گوشی رو به سمت پرستاری که داشت با تعجب نگاهم می کرد گرفتم و ازش خواستم شماره حسابو بخونه. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay