eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . بلاخره روز سفرمون رسید تو این مدت همش باخودم فکر میکردم اگه کنسل شه چی اگه من نتونم برم چی به همه دوستام گفتم بیشترشون تعجب کردن میگفتن حلما جو محرم گرفتت اخه کربلا که جای تو نیست خودمم به این فکر میکردم که منی که علاقه ای به جاهای زیارتی نداشتم چراانقدر برام مهم شده امروز روزی بود که کلی منتظرش بودم ساعت 5 گفتن باید فرودگاه باشیم از شبش خوابم نمیبرد خیلی زودتر از ساعت موعد حاضر شدم حس و حال عجیبی داشتم خدا بخیر کنه مامان که منو دید یه نگاه عجیب بهم انداخت انگاری با نگاهش میگفت تو نمیخوای آدم شی دختر؟؟ احتمال میدم نگاهش به خاطر موهام بود که یکم از زیر چادر بیرون بود و مانتو کوتایی که زیر چادر تنم بود همین که چادر گذاشتم کلی بود مثل همون حلمای همیشگی بودم یه کوچولو آرایش هم داشتم البته خیلی کم که اصلا به چشم نمیومد راه افتادیم سمت فرودگاه یکم استرس داشتم تا حالا سوار هواپیما هم نشده بودم البته بیشتر فکرم درگیر سفر بود ولی رسیدیم خیلی تعجب کردم فکر نمی‌کردم خیلی بیان برای بدرقم انقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم چطور خداحافظی کردم باهاشون مامان تو نگاهش استرس موج میزد بابا هم نگران بود ولی خودشو کنترل میکرد مامان بزرگ با لبخند دلنشینی دست مامان رو گرفت و بهش اطمینان خاطر داد که نگران نباشه همه چی رو به راهه و خودش مراقبمه محکم مامان و بابا رو بغل کردم همیشه با هم مسافرت میرفتیم این بار فرق میکرد ولی حس عجیبی بود با بقیه فامیل خداحافظی کردم و رفتیم که از گیت رد شدیم کارای پروازو انجام دادیم متوجه شدم که اذان صبح داد یه یه ساعتی احتمالا معطلی داریم اکثرن رفتن برای نماز منم به طبق عادت که جاهای مذهبی میرم نماز میخونم مادر جون گفت ماهم بریم نماز حسین رفت چمدونامون رو تحویل داد و بایه اقای که بعد متوجه شدم مدیر کاروانه یکم صحبت کردو اومد سمت نمازخونه که ما بودیم حسین_ساعت ۷ هواپیمامون میپره ان شاالله😊 برید نمازتون رو بخونید بعد منو پدرجون هم میریم بعد بیاید که به کاروان ملحق بشیم باشه ای گفتم و با مادر جون رفتیم داخل نمازخونه مادرجون_حلما جان وضو داری؟ حلما_ای وای نه😐 میرم وضو بگیرم من مادرجون_میخوای بیام باهات؟ حلما_نه خودم میرم شما تا شروع کنی اومدم😘 اووف حالا باید کرممو پاک کنم سخته ولی اشکال نداره دارم میرم کربلا باید همه واجباتو انجام بدم دیگه😐😐 وضو گرفتمو برگشتم دیدم مادر جون داره نماز میخونه هنوز منم شروع کردم با سرعت جت نمازم تموم شد 😂 هیچی نفهمیدم ازش یجورایی فقط انجام تکلیف بود نماز جونم تموم شد و رفتیم جایی که حسین گفته بود . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دستیابی به اول رمانها و نیز لینک قسمتها به کانال ریپلای مراجعه کنید @repelay