eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ارشیا طوری به پنجره ی سالن نگاه می کرد که انگار آن طرف پرده را می بیند، ریحانه برای اینکه ادامه ی داستانش را بشنود گفت: _خب؟ می گفتی... _همه چیز بد بود اما اوضاع از وقتی بدتر شد که نیکا رو توی اون حال خراب دیدم... _چه حالی؟ انگار هنوز هم از یادآوری گذشته ی شومش واهمه داشت که تعلل می کرد، رگ های روی پیشانی اش متورم شده بود یا ریحانه اینطور تصور می کرد! _این اواخر متوجه شده بودم که مشکوک تر از همیشه شده اما نمی فهمیدم چرا! حتی درخواست های مالی که می کرد هم بیشتر بود. خیلی سرم توی شرکت شلوغ بود و یه حجم کاری عظیم رو شونه هام بود و وقت نداشتم که خودم بیفتم دنبالش، این بود که رادمنش رو مامور کردم... هوووف. وقتی برام خبر آورد که چی دیده داغون شدم! خون خونم رو می خورد. توی یکی از همون مهمونی های لعنتی مچش رو گرفته بود موقعی که داشت مواد مصرف می کرد! در واقع، نیکا معتاد شده بود... به هر موادی که گرون تر از قبلی بود! داغی که نیکا با بدبخت کردن خودش و خودم به دلم گذاشته بود یه طرف، آبرویی که پیش رادمنش ازم رفته بودم یه طرف دیگه... حتی فکرشم نمی کردم که بتونم یه روز با کثافت کاری هاش بسازمو زندگی کنم. جلوی چشم خودم زنگ زده بود به رادمنش و با گریه التماس می کرد و پیشنهاد باج می داد تا من بو نبرم از موضوع! می دونست یه کاری دستش میدم و ازم می ترسید. می دونی، خیلی دلم می خواست انقدر بزنمش تا بمیره. اما باز دلم براش می سوخت اون گناهی نداشت چون توی پر قو بزرگ شده بود و انقدر بی دغدغه و درد بود که داوطلبانه روزی هفتاد بار دنبال دردسر و درد راه میفتاد! از روی حماقت و سادگی وارد گروه های دوستانه ی از همه نظر منفی شده بود و ذوقم می کرد که آدم بزرگی شده و امل نیست! دو روز خونه نرفتم و موندم پیش رادمنش، تا عصبانیتم فروکش کنه و تصمیم درستی بگیرم. انقدر هضم قضیه برام سنگین بود که حتی نمی تونستم به پیشنهاد مسخره ی رادمنش فکر کنمو بخوام که ترکش بدم! اون خودش خواسته بود تا گردن توی لجن غرق بشه و به من هیچ ارتباطی نداشت! مطمئن بودم که آدم اراده هم نیست... پس باید با اینکه سخت بود جمعش می کردم. براش پیغام فرستادم که فلان روز محضر باش برای طلاق. هه... با پررویی گفت به شرط اینکه تا قرون آخر مهریه رو بگیره و خانواده ها چیزی از اعتیادش نفهمن حتما همین کارو می کنه. می دونست دیگه اگه باهم باشیم نمی تونه مثل قبل بتازه و حالا پول می خواست در قبال فروختن زندگیش! درسته که مهریه حقش بود اما اون پول پرست بود... خلاصه بعد از یه زندگی نه چندان بلند و ناموفق و با وجود پا درمیونی مه لقا و دایی، از هم جدا شدیم. حالا من شکسته بودم و اون اصلا تو باغ نبود و این قسمت جالب ماجرا بود. سر ماه باخبر شدم که بار سفر بسته و رفته اروپا... تازه داشت نفس راحت می کشید! مه لقا از اونجایی که همیشه نگران این بود که کسی برخلاف میلش اقدامی نکنه! دوباره آستین زد بالا... نمی فهمید دفعه ی اولم بخاطر دخالت اون بود که بدبخت شدم. گذاشته بودتم تحت فشار و این بار دختر دوست بابا رو نشون کرده بود! تا یه جایی با احترام و بعد غرولند و پا پس کشیدن کارمو پیش بردم اما از یه جایی به بعد وا دادم. بی فایده بود چون مه لقا گیر داده بود. این بود که در اوج فشار همه جانبه ای که متحمل می شدم، دست به دامن خانم محتشم شدم، همون فریبا. منشی شرکت و فامیل دور خانواده ی پدری... راه حلش رو اول دوست نداشتم، وقتی گفت دوستش بهترین گزینه برای خلاصی از همه ماجراهاست شک کردم اما با وجود وسوسه ای که به جونم انداخته بود فکر کردم ارزش یه بار دیدن ‌رو که داره. دختر دور و اطرافم کم نبود اما کسی رو می خواستم که متفاوت و دور باشه از قشر هم شکل زن های خانوادم. این بود که‌ برای دیدن اون دختر که فریبا مدام تعریفش رو می کرد اقدام کردم! به عشق در یک نگاه هنوز هم اعتقادی ندارم اما محجوبیت و معصومیتی که پشت چشماش بود جذبم کرد. این دختر هیچ وقت نمی تونست طماع باشه یا بشه. انقدر چشم و دل سیر بود که حتی به ماشین یا تیپ آن چنانیم توجه هم نکرد. معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
: سلام لالا باورم نمي شد ... لالا مقابل من نشسته ... سکوت عميقي فضا رو پر کرد ... و من بي حال تر از لحظات قبل به پشتي صندلي تکيه داده بودم ... و فقط بهش نگاه مي کردم ... - چرا اون روز با ديدن من فرار کردي؟ ... - ترسيده بودم ... فکر کردم مي خواي بازداشتم کني ... ترسيده بود ... ولي نه از بازداشت ... داشت دروغ مي گفت ... مي ترسيد اما وحشتش از چيز ديگه اي بود ... - يه چيزي رو مي دوني؟ ... اون لحظه توي خيابون متوجه نشدم ... اما بعد از اينکه چشمم رو توي بيمارستان باز کردم... خيلي بهش فکر کردم ... تو فرار نکردي چون مي ترسيدي به جرم خريد مواد بگيرمت ... اصلا مگه روي پيشونيم نوشته بود پليسم؟ ... چه برسه به اینکه از واحد مواد باشم ... حالا فرض مي کنيم فهميده بودي ... نوجوون هايي به سن تو ... که مواد مي خرن کم نيستن ... چرا يه پليس بايد اون مواد فروش ها رو ول کنه و بيوفته دنبال تو؟ ... مگه جرمي مرتکب شده بودي؟ ... نظر من رو مي خواي ... تو ... اون روز توي خيابون ... همين که صدات کردم و من رو ديدي دارم به سمت ميام ترسيدي ... نوجوان هاي خياباني، بچه هاي سرسختي هستند ... اما نه اونقدر که نشه اونها رو به حرف آورد ... چشم هاي ترسيده لالا نمي تونست به من نگاه کنه ... و این ترس، وحشت از پلیس نبود ... زبانش حرف های من رو کتمان مي کرد ولي چشم ها و رفتارش قدرتش رو نداشت ... - من هيچ کدوم از اين کلمات رو باور نمي کنم ... باور مي کنم يه بچه خيابوني که ... بين آدم هايي بزرگ شده که افتخارشون کل انداختن و درگير شدن با پليس هاست ... توي اون لحظات بيشتر از اينکه، وحشتش از پليس باشه ... از چيز ديگه اي بود ... از اينکه واقعا يه نفر دنبالش باشه ... و مي خوام از خودم اين سوال رو بکنم ... چرا بايد اين بچه از تعقيب شدن بترسه؟ ... کار اشتباهي کرده؟ ... يا چيزي رو ديده که نبايد مي ديده؟ ... يا از چيزي خبر دار شده که نبايد مي شده؟ ... مي دوني بين اين سوال ها از همه بيشتر دوست دارم به کدوم جواب بدم؟ ... چند لحظه سکوت کردم ... با آشفتگي تمام به من خيره شده بود ... - قاتل کريس تادئو اينقدر آدم خطرناکيه که تا اين حد ازش مي ترسي؟ ... چشم هاش شروع به پريدن کرد ... درست زده بودم وسط خال ... تا قبل مي ترسيدم اون شاهد قتل نباشه ولي حالا ... داشت با ناخن، ريشه ناخن هاش رو از جا در مي آورد ... چنان روي اونها مي کشيد که با خودم مي گفتم الان دست هاش خوني ميشه ... - من مي تونم ازت حمايت کنم ... مطمئن باش نميزارم هيچ اتفاقي برات بيوفته و دست کسي بهت برسه ... نگاه طعنه آميزي بهم کرد ... - لابد من رو ميزاري تحت حفاظت پليس ... به عنوان شاهد ... خيلي زياد يه ماه بعد از محاکمه برم مي گردونيد توي خيابون ... تو نمي توني ازم حمايت کني ... نه تو ... نه هيچ کس ديگه ... همون لحظه اي که دهنم رو باز کنم مردم ... و کارم تمومه ... - خوب پس داستان رو برامون تعريف کن ... بدون اينکه اسم اون طرف رو ببري ... اين کار رو که مي توني بکني؟ ... اگه چيزي مي دوني ... بگو چي شد؟ ... اون روز چه اتفاقي افتاد؟ .. . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- بگم رد شم. فقط بدونید که تو کتابای تاریخی خود انگلیس اومده اما تو کتابای درسی ما نیومده. تازه تو سند بیست سی گفتن دیگه تو کتابای درسی نباید از جنگ هشت ساله هم حرف بزنیم. فقط اگه دوست داشتید تخمه بخرید با چیپس و ماست فیلم یتیم خانه رو ببینید. بدون منم کوفتتون بشه! آرشام با التماس نگاه می کند به آقای مهدوی و می گوید: - آقا نمیشه بقیه شو شما ادامه بدید ما از این مصطفی می ترسیم. آخرش یا ما یا این راهی گورستان می شیم! - اصل دین اسلام، به زبان عرببیه. اینا براشون زبان مهم نیست. در حقیقت اینا دلسوزی برای ایران نمی کنند، آتش سوزی دینی تو دل ایرانیا راه انداختند. منتهی چون نود درصد ماها غیرت داریم روی دین، از اول نمیگن خدا، قرآن و اهل بیت نه، آهسته آهسته زیراب می زنن. اول میگن زبان عربی نه. خب اگر قرآن به زبان یونانی بود یا اتریشی، مشکلی نبود؟ انگلیس چرا، بله؟ آلمانی و فرانسه و چینی چرا. بله؟ زبان خارجی اگه بده کلا بده. نه اینکه زبانی که ما رو به خدا وصل می کنه بده. بعد هی میگن ایرانی ایرانی بمان. اون وقت رستورانی باکلاس تر و خفن تره که اسم غذاهای غربیش ناخواناتر باشه. دیگه از هات داگ و کاپوچینو گذشته. الاغ مینو. خرگینو. سالاد استرالیایی فرانسوی. بچه ها افاضه هایشان تمامی ندارد مخصوصا هم که مسلطند! مصطفی فقط دو دقیقه زمان می دهد و خیلی جدی می گوید: - بسه. تا بهشون رو میدم. - اقا به قرآن این مصطفی رو چیزخور کردن. این اصالتش خوبه امروز عوض شده. مهدوی اصلا محل نمی دهد به حرف من. مصطفی هم سری تکان می دهد: - میگن چرا توی کشورای همسایه می جنگید و پول ما رو خارج می کنید. دیگه آمریکا رو همه به عنوان ابرنکبت نه ابرقدرت که قبول دارند تو صد تا کشور پایگاه نظامی داره تحت عنوان استراتژی دفاع برون مرزی. خوبه تو عراق و سوریه دفاع نکنیم، تروریست بیاد تو کشور خودمون بزنه دهن همه رو سرویس کنه. حمله ای که مردم ما، به نیروی دفاعی خودمون، دارند می کنند تو جهان بی نظیره. این کار فضای مجازیه. جوان و مردم خامند و حجمه خیلی زیاد و قدرت تحلیل و تفکر پایین میاد و ما هم هی هر جملۀ مزخرف رو فوروارد می کنیم. اصلا یه سؤال اگه دلشون برای جوون بی کار ایرانی می سوزه، چرا ایرانی، چای خارجی و شکلات خارجی، جوراب و کفش وکل لوازم آرایش خارجی مصرف می کنه! پس جوون بی کار مدنظرشون نیست، که اگه ایرانی بخرید نه ارز خارج میشه نه جوون بی کار می مونه. این حرکت مزورانه و دغل کارانۀ رسانه است که هر روزم یه چیز تازه علم می کنه و مردم هم خام می شند... جواد می گوید: - آخه اینطوری ارز از کشور خارج نمیشه که... ترکیه، دبی، آنتالیا، کانادا. فقط وقتی یکی بره کشورهای همسایه برای زیارت یا پول بده برای کمک، ارز از کشور خارج میشه؟ با تعجب ابروهایم را بالا نگه می دارم. تمام زندگی جواد می آید جلوی چشمم و می گویم: - از کی تا حالا مدافع ارز شدی و کشورهای همسایه؟ - حرف حق مدافع نمی خواد. آدم باشی، خودخواه هم نباشی، ساده و خنگ هم نباشی، حرفای صدمن یه غازی که توی شبکه ها و کانال های مجازی می زنند رو بلغور نمی کنی. دوزار فکر کن، این همه سفر خارجی و ماشین خارجی و لباس خارجی می خریم، نمی گیم وای ارز... بقیه چیزا مشکل داره. می گویم: - یکی بگه که ماشین باباش و مامانش هفتصد میلیونی نباشه. به هیچ جایش نمی گیرد: - حرف حق رو همیشه آدم وار بگو! و مصطفی برای اینکه بحث را تمام کند می گوید: - یه آدمایی هم مثل شما چهارتا هرچی اونا... می کنن، جمع می کنید. جواد اول خودکار پرت می کند سمت مصطفی که جا خالی می دهد و آرشام کفش پرت می کند. من خودم را و علیرضا دفتر مقابلش را... می نالم: - آقا به خدا کشته شد خونش گردن خودشه! نمی گذارد آقا جواب بدهد و می گوید: - بیخود. سه هزار ساعت پای چرت خونیای موبایلتون نشسته بودید هیچ مشکلی نبود. همۀ صد ساعتی که وقت گذاشتم علیرضا رو بیارم تو جمع خودمون رو هیچ... باید یک ساعت بشینید مثل آدم گوش بدید تازه بعدش طرح دارم، همه می گید چشم و الا چشمتون رو در میارم! - تکبیر! - الله اکبر... اصلا اگر شما بگویید ذره ای کوتاه بیاید هیچ. ادامه می دهد: - مهاجمانه؛ یه بند دارند توی فضای مجازی سمت ما هجوم میارند. یه مدت گیر دادند هسته ای یه مدت گیر دادند موشکی، یهو هماهنگ می ریزن سرمون چرا عزاداری محرم و صفر. هماهنگ می ریزن سر اینکه ولایت فقیه چیه؟ دیکتاتوری؟ چرا سانسور... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
بیل را رها میکنم و کلاهم را میگذارم روی کلاه حصیری سرش. راه می افتم سمت کلبه. کنار جوی آب مینشینم. پاچه های شلوارم را بالا میزنم و پایم را در آب فرو میکنم. خنکی اش حالم را بهتر میکند. یکی یکی پاهای بقیه هم توی آب مینشیند و کلاه های حصیری لب جوی سیمانی چیده میشود. پدر برایمان چای می آورد و تحویلمان هم میگیرد. _خدا وکیلی جسم و روحتون امروز سر حال اومد. همش توی کلاس و کامپیوتر و ورق و آزمایشگاه. پوسید این سلولای بدنتون. وحید خاک موهایش را میتکاند:نه حاجی!من که دفعه اول و آخرمه. خانومم حساب وزن و رنگ پوست و فرم موهامو داره. الآن ببیندم فاتحم خوندست. صدای خنده،حاج علی را میکشد سمتمان. وحید دوتا دستس را میگذارد روی چشمانش و سرخم میکند و درجا میگوید:نوکرتم حاجی. حاج علی دستی روی چشمانش میگذارد و میگوید:شماها تاج سرید باباجان!نوکر هیچ کی نشید. اربابی کنید برای عالم،نوکری کنید برای خدا!خدا همه چیه باباجون! وحید دست میگذارد روی سینه اش و من دلم شور می افتد که الآن میخواهد چه گندی بزند. _حاحی حیف شدی تو این زمین بخدا. باید تو رئیس جمهور میشدی! با چشمان گشاد شده به وحید نگاه میکنم و شهاب دستش را به نشانه خاک بر سرت بالا میبرد. حاج علی میخندد. _نه باباجون!حیف این زمین با برکت ایرانه که کسی قدرشو نمیدونه. هرکی هرجایی برای ایران کار کنه حیف نمیشه. منم میدونم دارم چه کار میکنم. اون مسئوله باید خودشو بپاد که جیب مردم دو روزه دستش افتاده چپو نکنه!کشور رو ذلیل اجنبی نکنه برای دنیای خودش! تا غروب که خورشید رحم کند و برود دستهای شهاب تاول میزند و صورت سعید وحید سرخ میشود و علیرضا کت و کولش از هم در میروند. فاتحه گروه را باید بخوانم. موقع برگشت پاهایم را جمع میکنم که نخواهند بخوابند. اما شهاب نمیگذارد. دوباره صحنه ی صبح تکرار میشود. فقط به جای علیرضا وحید میخوابد و اوهم روی پای وحید. استاد علوی دونفر را معرفی کرده،از بر و بچه های دکترا هستند که تازه از فرصت مطالعاتی برگشته اند. شهاب میرود سراغ آنها و من منتظر میشوم تا موادی را که سفارش داده ایم تحویل بگیرم و با آریا برویم سر خاک آرش. دوباره هجومی از غصه ها را در دلم احساس میکنم. سنگ قبر آرش را سیاه انداخته اند و این حالم را بدتر میکند. آریا نمیتواند اشکش را کنترل کند. صبر میکنم تا خودش لب باز کند. این روزها تمام دلتنگیهایش را با اشک و کلمات برایم زمزمه کرده است. _تو راحتی میثم!من معنی آرامش رو نمیفهمم. خوشی و آسایش رو چرا. تا دلت بخواهد امکانات و وسیله. بچه که بودیم همه چیز بود اما مادرمون نبود. داشت درس میخوند مهندس بشه. اصلا مزخرف ترین موجود زنه. یا پستن یا باد کردن. خودشون نمیدونند برای چی دارند زندگی میکنند. آرش ساکت شد،من لج کردم. میثم من خیلی غلطا کردم. سرش را از روی نوشته های مزار بلند میکند و چشم میچرخاند روی تصویر آرش. دستش آرام آرام عکسش را نوازش میکند. _همین هم شده بود که من خیلی حال سختی کشیدن رو نداشتم. از نظر من همه چیز باطل بود و بیخیالش شدم. نه اینجا تامینم میکرد و نه اونجا. آرش خواست با استاد علوی که اون موقع معلممون بود مسیرشو عوض کنه؛اما من نمیخواستم تمام اون چیزی که پدر و مادرم ازم دریغ کردند و به جاش به پام پول ریختند رو جبران کنم. نمیخواستم. میفهمی میثم. نمیخواستم. مثل الآن که نمیخوام باور کنم آرش این زیر خوابیده. مشت میکوبد روی سنگ و فریاد میزند. حس میکنم بیتابی بیش از حد آریا به دوقلو بودنشان هم ربط دارد. انگار که جسم است و روحش جدا شده باشد. درد دارد تمام وجودش و این بیتابش میکند. نگاهش میکنم تا گریه هایش تمام شود و سر بلند کند. بطری آب را مقابلش میگیرم و بی ربط میگویم:با پولی که آرش پیش من گذاشته میخوام یه موسسه به نام همون خلبانی بزنم که فرزندش رو نجات داده بود. کمکم میکنی؟ آب را سر میکشد و همراهش قطره اشکی پایین میچکد. _من پول آرش رو نجس میکنم. _خفه شو! بهت زده نگاهم میکند و نمیتوانم بدون خشم نگاهش کنم. سر میچرخاند و پاهایش را جمع میکند. چند ثانیه که سکوت میکند نگاهش را روی قبر آرش میکشاند و میگوید:تو واقعا درباره من چی فکر کردی؟ _فردا غروب وقتم آزاده. میام دنبالت بریم دفتر تا ببینیم چه برنامه ای میشه ریخت. آریا بدون آرش هم خوب است،هم بد. خودش حالش بد است،اما من میگویم تازه فرصت پیدا کرده کمی خودش باشد. کمی به رابطه ای متفاوت در زندگیش بیندیشد. رابطه ای فراتر از زمان حال و لذت آنی! واقعا میشود رابطه متفاوتی را پیدا کرد؟رابطه من و خدا دریافت خودم بوده یا القایی که از کودکی در گوشم زمزمه شده است؟من تا به حال قید خدا را نزده ام. دریای سوال و شبهه هم که برایم آمده،باز هم این را از درونم حس کرده ام که بوده و هست. شاید ذهنم درگیر شبهه شده اما به خاطر شبهه خدا را حذف نکردم. به سوالهایم گفتم صبر کنید پیگیرتان هستم. 💌 💌
سرش را کج گرفته ، انگار دارد گذشته را از زاویه ی دیگری نگاه می کند. دلم می خواهد شانه را بردارم و موهایش را شانه کنم . یقه ی لباسش را درست کنم . وای چقدر دلم می خواهد برایش متکا بگذارم تا چشمان قرمزش راببندد و بخوابد؛ اما او دلش می خواهد مرا آرام کند: - من گاهی از خونه می زدم بیرون و پیاده چند ساعت راه می رفتم و اصلا نمی فهمیدم کجا می رم و چرا دارم توی این مسیر می رم . گاهی هم سر به کوه می گذاشتم . چند بار شد که شب هم نتونسشم بیام پایین و همون بالا موندم . مخصوصا اون وقتایی که دربه در جواب می موندم . نفسی می کشم و لبم را جمع می کنم و می گویم : -هوای مه آلود هنوز هم هست . علی پاهایش را ستون می کند و کتاب را کنارش روی زمین می گذارد . - فضای مه آلود برای همه ی آدم ها هست. اگه کمک های بابا و مامان نبود ، نمی دونم چی میشد . ذهنم روی دور تند بازبینی گذشته می افتد . تصاویر لحظه هایی که هر چقدر هم سعی می کردم بی خیالش بشوم و با دوستانم باشم و هزار مشغولیت مزخرف دیگر فراهم کنم ، بازهم بود . آرام می گویم : - وقتی هیچ اطلاعی از فردات و هیچ دسترسی به گذشته ات نداری، وقتی هیچ تسلطی بر چپ و راست زندگی ات نداری، وقتی کسی را نداری تا همدم و هم‌رازت بشه و درکت کنه .... شاید اگر من هم کنار پدر و مادرم بودم ، می تونستم به راحتی علی از پیچ و خم های سخت زندگی گذر کنم ، آن هم در نوجوانی که در حیرت داری دست و پا می زنی . می دلنم که دارم حاصل چند سال حیرانی ام را در چند جمله ی ناقص می گویم . - ما آدما گاهی یه جوری می ریم و می آییم، یه جوری حرف می زنیم، انگار آینده تو مشتمونه و کاملا مطمئنیم که فردا زنده ایم و همه ی کارها طبق برنامه ای که چیدیم جلو می‌ره ، اینا همش بلوفه . علی آرام زمزمه می کند : - و در به در کسی بودی که توی این فضا دستت رو بگیره . چشمم را می بندم . دربه در بودن جمله ی کاملی است . هم جایی ساکنی، هم می دانی که مسافری . قبرستان که می روی زود بیرون می آیی تا حقیقت مردن را ، مسافر بودن را برای خودت غیر ممکن ببینی . مرگ هست اما نه برای من . بلند می شود که برود . دفترم را هم می‌زند زیر بغلش . حرفی نمی زنم . تا می آیم اعتراض کنم می پرسد : - چیه ؟ جواب می دهم : - هیچی . فکر نمی کنی بد نیست اگه اجازه بگیری ! می خندد و می گوید : - چقدر خوندن این کتاب طولانی شده! - هم می خونم ،هم فکر می کنم ، هم نقد می کنم . آبروی فرهنگ در بوق کرده شان را ، خودشان توی یه رمان بر باد داده اند . من مرده ی این اعتماد به نفس غربی ها هستم . علی با تعجب نگاهم می کند : - این قدر نقد دقیق ارائه می دی چرا دعوتت نمی کنن برای همایش های ادبی؟ - به جان خودت اگه قبول کنم. - خواهر من! درست نقد کن . می نشینم . گلویم را صاف می کنم : - خدمتتون عرض کنم که کتاب ((جان شیفته)) از رومن رولان ، یک شاهکار ادبی فرانسوی است که به طرز عجیبی واقعیت های تمدن اروپا رو نشان می دهد . با دستش ریشش را منظم می کند. دلم می خواهد . هرچه دق دلی از کلاه گشادی که غربی ها سر ما گذاشته اند یکجا با دو جلد توی سر علی بکوبم. مسخره ام می کند ! - و شما الان تعجب کرده ای که این قدر شیفته ی آنها بودی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ شنبه 11/8/70 هر جلسه كه براي حل تمرين مي روم انگار رفتارشان بهتر مي شود. اين بار به احترامم از جا بلند شدند. البته توقعي ندرم منهم خودم هنوز دانشجو هستم. حالا دوسال بالاتر ، آنقدر قابل احترام نيستم. مي دانم كه تك و توكي از بچه ها مي دانند كه من هم دانشجوي همين دانشگاه هستم. امروز با خودم قرار گذاشته بودم هر جوري هست نگاهش نكنم. اما نتوانستم . همه در حال يادداشت برداشتن بودن و كسي حواسش به من نبود. شنبه 2/9/70 زبس كه توبه نمودم ، زبس كه توبه شكستم فغان توبه برآمد ، زبس شكستم و بستم دوهفته پيش تعطيل بود و من بي قرار منتظر شنبه اي بودم كه بايد براي حل تمرين به كلاس مي رفتم. سرانجام روز موعود رسيد و من وارد كلاس شدم. جواب سلامم را فقط از دهان مهتاب شنيدم. البته همه جوابم را دادند ، ولي صداي بقيه پيش صداي زيبا و ظريف مهتاب رنگ باخت. نگاهش كردم او هم مرا نگاه كرد. در اين مواقع از شرم ميميرم ، اما نمي توانم نگاهم را از صورت زيبايش برگيرم. بعد از كلاس گوشه اي در راهرو ايستادم و نظاره گرش شدم. كه از كلاس بيرون آمد و در حلقه دوستانش به سمت پله ها رفت. تازه متوجه شدم كه چقدر قدش بلند است ! بلندتر از دوستانش ، راه رفتنش نا خود اگاه پر از طنازي است يا شايد به چشم من اينطور مي آيد؟ خدايا فقط و فقط به بخششت چشم اميد دارم. شنبه 28/10/70 روز پر حادثه اي را گذراندم. آخرين جلسه حل تمرين بود و من سرگرم رفع اشكال از بچه ها بودم . از اول كلاس منتظر بودم تا مهتاب اشكالش را بپرسد ساعتها بدون توجه به من مي گذشتند و مهتاب حرف نمي زد. داشتم نااميد مي شدم. شايد اشكالي ندارد كه ناگهان بلند شد و صورت مسئله اي را كه در آن اشكال داشت خواند. صدايش كردم و ازش خواستم شروع به حل مسئله كند . خطش هم مانند حركاتش ظريف و زيباست. نمي فهميدم چه ميگويد فقط محو حركاتش شده بودم. حرف مي زدم و نمي فهميدم كه چه مي گويم. وقتي تشكر كرد تازه فهميدم مسئله را حل كرده ، در حال غبطه خوردن بودم كه ناگهان پسري اسپري بدبويي را در فضاي كلاس پخش كرد و هوا پر از دانه هاي ريز و سفيد شد. همه دست زدنند و يكي داد زد به افتخار آقاي ايزدي و اتمام جلسات حل تمرين. قبل از اينكه بتوانم ماسك را بزنم حالت خفگي پيدا كردم .هرچه جيبهايم را مي گشتم اسپري مخصوصم پيدا نمي شد. ريه ام در حال انفجار بود براي ذره اي هوا پر پر مي زدم در آخرين لحظه چشمان نگران و لبريز از اشك مهتاب را ديدم كه با ترس خيره به من مانده اند، ديگر حتي از مرگ هم نمي ترسيدم. يكشنبه 29/10/70 حوصله ام از ماندن در بيمارستان سررفته چه خوب كه تو همراهمي تا چند خطي در تو بنويسم. سه شنبه 30/10/70 خدا را شكر مرخص شدم. از يك جا ماندن و اسيري متنفرم. درسهايم روي هم جمع شده وچيزي تا شروع امتحانات نمانده؛ مهتاب مي داني چشمانت چه به روزم آورده ؟ مي دانم كه روح پاك و معصومش اصلا خبر ندارد كه نگاه سمج من به او دوخته شد است. خدايا از بخشندگي ات بسيار شنيده ام مرا هم ببخش. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ با فاصله ی نیم ساعت آخرین تصویر از شهاب رسید و ارتباط قطع شد. امیر رو به سید گفت: _ صدرا! بگو صدرا بیاد! صدرا تصاویر تمام دوربین ها را در صفحه بالا آورد اما اثری از شهاب نبود. امیر گفت: _ اونجا کافی شاپ و رستوران هم داره! صدرا دوربین های موجود در پیست را هم باز کرد. آخرین تصویر از شهاب را وقتی دیدند که سوار تله کابین شد و دیگر هیچ! امیر به شهاب و توان و توکلش ایمان داشت و توسلی که در این لحظات تنها پناهگاه بود. این وقت هفته و این ساعت آبعلی خلوت بود و هر شلوغی پر معنا می شد. غیر از سید که از پشت سیستم و از مقابل صفحه ها عقب کشید همه در تلاطمی سرد نشسته بودند. اذان مغرب بچه ها را کشاند سمت نمازخانه و ساعتی بعد امیر همراه با سینا راهی شده بود سمت آبعلی و سید کار را بر عهده گرفته بود. تاریکی پوشاننده خیلی چيزهاست. اما نه الان که خبری از شهاب نداشتند. سه ساعت از شب گذشته بود و سید خبر داد که ماشین ها در تیررس دوربین قرار گرفته اند اما خبری از شهاب نیست. هشت بود که موتور شهاب را پیدا کردند. نزدیک آبعلی میان برف ها بنزین تمام کرده بود. شهاب با فاصله از آن در تاریکی داشت قدم می زد. سینا صبر نکرد تا امیر ترمز منو وقتی شهاب را در آغوش کشید یک قندیل متحرک بود. شهاب کنار جاده منتظر یک منجی بود: _ آقا موتور بيت المال بود دلم نیومد بزارمش گفتم فرج میشه! حالش خوب نبود اما برای گزارش باید می آمد اداره: _ همشون اینجا بودن.... اون ماشینهایی که اون شب توی خونه دارآباد بودن، این جا جمع بودن با جند از آدم های سفارت خونه ها. عکس همه رو گرفتم آقا! اما آقا این ها برای یه طرحی برنامه ریزی دارند که گسترش خرابی دخترای ما نیست. گسترش استفاده از خود ما برای نابودی خود ماست. ما رو برای کشتن ما دارن آماده می کنن! برنامشون آموزش نظامی و جنگ خیابونی هم هست..... شهاب تا انتهای راه را با آنها رفته و برگشته بود. سینا شهاب را در حالی که در تب می سوخت به خانه اش رساند. بین راه کمی میوه خرید و یک کیلو آش آبادانی. شهاب چشمانش بسته بود اما زیر لب زمزمه کرد: _ هر وقت آش آبادانی میخرم خانمم فکر میکنه یه ماموریت براش دارم! سینا لبخند زد و گفت: _ از تو بعيد نیست الانم که رو به قبله ای توی ذهنت بیست تا نقشه نکشیده باشی! شهاب بعد از دو روز آمده بود خانه و با حالت نیمه هوشیار و تبدار نشسته بود کنار بچه هایش به بازی. با اسباب بازی های چوبی بچه ها یک خانه جنگلی درست کرده نکرده گفت: _ بانو جان تقدیم به شما با همان احساسات گذشته تا حال! محدثهاسه خالی اش را گذاشت توی ظرف شویی و با تاسف سر تکان داد: _ نگو این به جای اون خونه جنگلیهه از دوران عقد وعدشو دادی! شهاب فکرش را هم نمی کرد که با این کار نه تنها گشایش نشود برای حرفی که می خواهد بزند که گیر هم بیفتد. سرفه خشکی کرد و گفت: _ ای بابا! عزیز من مگه چقدر از ازدواجمون می گذره که شما نا امید شدی؟ مرده و قولش، اونم من! شما جون بخواه! شمال و کلبه جنگلی در شأن ‌‌شما نیست! 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 خانم جون:یکبارکه رفته بودم باغ پشتی حیاط مهتاب(مامانم)ودیدم که داشت باپسرباغبان حرف می زدومی خندید،بعداز اون چندبار زیر نظرشون گرفتم تابفهمم که بینشون خبریه یانه آخه بایدمی فهمیدم که چه کسایی توخونم زندگی می کردن،بامهتاب حرف زدم وفهمیدم که مرتضی رودوست داره وباهم قول وقرارازدواج گذاشتن. اون دختری که بابات دوستش داشت برگشت ایران وبابات اون وآوردعمارت تاماببینیمش. دخترخوبی به نظرمیومد،‌انقدرباعشق به بابات نگاه‌می کرد که حدنداشت،قشنگ معلوم بودکه دیوانه وارهمودوست دارن. احمدوقتی عشق بینشون ودیدجای اعتراض براش‌نموندوقبول کرد. اسم دختره شیلابود،یک هفته گذشت وتولد شیلا شد،تصمیم گرفت یک جشن بزرگ بگیره وفقط جوان هارودعوت کنه‌تادورهم خوش باشن، بابات تصمیم داشت توی اون شب به شیلاپیشنهاد ازدواج بده، بامادرمیون گذاشت ماهم مخالفتی نکردیم.‌ خلاصه شب تولدفرارسیدوبابات خوش وخرم رفت تولدوقتی برگشت دیروقت بودو حسابی دمغ بود.. یهوخانم جون ساکت شدباکلافگی گفتم: +خانم جون انقدرسکوت نکن ادامه بده دارم دیوونه میشم‌بخدا،بگودیگه. خانم جون باصدایی که پرازبغض بودادامه داد: خانم جون:اون شب وقتی بابات ب شیلا پیشنهاد ازدواج داده بود، شیلا شرط کرده بود که بعد عروسی باید برای همیشه از ایران برن..چون حاضر نیست اینجا دور از خانوادش باشه... دوباره سکوت کرد،اشکام چکید،منتظر نگاهش کردم که گفت: خانم جون:بابات صبح روز بعد قضیه رو با مامطرح کرد. احمد خیلی عصبانی شد و گفت باید قید این ازدواجو بزنی و با یک دختر ایرونی همینجا وصلت کنی.. باباتم مخالفت کرد و گفت شیلا رو دوس داره..اون روز انقدر باهم بحث کردن که احمد قلبش درد گرفت و افتاد توی خونه ..اما این درد تازه شروع ماجرا بود.. دکترایی که اومدن روی سر آقاجونت گفتن سکته ناقص کرده و خیلی خطرناکه...باید همیشه مواظبش باشیم که شوک بهش وارد نشه.. چون ممکنه دوباره سکته کنه.. احمد روزها روی تخت افتاده بود ودیگه امیدی ب زندگی نداشت.. بارها ارزو شو به شهرام(بابات)گفت که میخادعروسی اونو ببینه. تو این مدت شیلا هم که از برگشت شهرام، ناامیدشد و برگشت خارج و بابات بالاخره راضی به ازدواج شد. از بین دخترای اطرافش مهتاب رو انتخاب کرد. مهتاب که عاشق مرتصی بود و بخاطر بی پولی نمیتونستن باهم ازدواج کنن قبول میکنه تن به این ازدواج بده و بعدا با مهریه ای که میگیره بره سراغ زندگی،اره مادرجون، باهم‌قرار گذاشته بودن که بخاطر احمد باهم ازدواج کنند و بعد از فوتش ازهم جدابشن، هرکس بره دنبال عشق خودش. خانم جون سکوتی کردوبعد ازمکثی ادامه داد: خانم جون:آقاجونت از ازدواجشون خوشحال بود و طبق خواسته اون خیلی زود عروسی سر گرفت.۸ماه از عروسیشون گذشته بود که خبر دارشدیم مهتاب تورو بارداره.. مامان و بابات، هر دو ناراحت بودن چون به اصرار آقاجون به یک زندگی سوری اومده بودن اما با وجود تو دیگه امکان جدایی شون کم وکمتر میشد بعد از خبر بارداری مهتاب،مرتضی ازخانوادش جداشدوازعمارت رفت و برگشت به روستاشون. خلاصه توبه دنیااومدی،وقتی‌به دنیااومدی هیچکس حوصله نداشت تروخشکت کنه برای همین من و شهرزاد نگهت داشتیم‌ اسمتم من انتخاب کردم؛همیشه دوست داشتم یک خواهرکوچک داشته باشم به اسم هالین‌ برای همین اسمت وگذاشتم هالین. احمدتا یکسالگی تو زنده بود وهروقت که مامان وبابات بهونه میاوردن برای جدایی، اون اجازه نمیداد ازهم جدابشن خلاصه اونا مجبورشدن باهم زندگی کنن وتورو بزرگ کنن. توسکوت زل زده بودم به خانم جون،مغزم ازحرف هایی که‌شنیده بودم سوت می کشید. خانم جون وقتی دید هنگ کردم از اتاق رفت بیرون وتنهام گذاشت. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بدبختی های زیادی روی سرش ریخته بود یه روز داخل شرکتی که کار میکرد بهش خبر دادن خواهرشو پیدا کردن امیر خوشحال تر از چیزی بود که تصور کنی ، رفت خواهرشو دید ولی ... محمدحسین : ولی چی ؟ ـ خواهرش ... همکلاسیش بود آرامی که اصلا شباهتی با اسمش نداشت خیلی ... تبدیل به دختری شده بود که ... زل زد به چشمای نگران محمدحسینو ادامه داد : بهش گفتم من یکی از آشناهاشونم گفتم میدونم پدر و مادر واقعیش کین ... گفتم مادرت مریضه داخل ... داخل ... بیمارستان اعصاب و روان بستریه از نبود تو این جوری شده .... اشک ریخت و ادامه داد : آقا محمدحسین میدونی چی گفت ؟ ـ چی گف..ت؟ ـ گفت من همین الان دارم با یه پدر و مادر احمق زندگی میکنم حالا چه واقعی چه غیر واقعی به اندازه کافی بدبختی دارم ولی حداقلش راحت زندگی میکنم بیام بشینم ور دل یه مادر تیمارستانی که چی بشه ؟! اصلا تا حالا کجا بودن ؟ برو بگو همونجا بشین راحت باش مادر بودنتو بعد از بیست سال نمیخوام ـ بعدش چی شد ؟ خواهرت کدوم یکی از همکلاسی هامونه ؟ ـ .... ثمین ناجی ... مادرم حالش خیلی بد هر روز بدتر از دیروز از پس هیچی بر نمی اومدم هر وقت با خواهرم حرف میزدم داغونم میکرد ... خسته شده بودم هیچ کسو نداشتم تحقیر و توهین داشت خفم میکرد تا اینکه بعد از چند سال دوست دوران کودکیمو دیدم پزشکی میخوند اون با فکر اینکه وضعیت مالی مون مثل قبله پامو به مهمونی هاش باز کرد تا اینکه با خواهرش آشنا رو به رو شدم ... بهش علاقه مند شده بودم خیلی مظلومو مهربون بود اصلا توی مهمونی ها مثل خواهر و برادرش رفتار نمیکرد خیلی نجیب و بی نظیر بود یه چیزی هر دومون رو بهم نزدیک کرده بود کم کم صمیمی شدیم اون دانشگاه هنر بود ولی ارتباطمون فراتر رفته بود ... فهمیدم یه خواستگار سمج داره ... اما خودش منو دوست داشت ... خواستگار با شرایطش قطعا گزینه بهتری برای خانواده جاوید بود ... خانواده ای سرشناس و ثروتمند ... اما من ... دلم گیر بود ... هیوا منو دوست داشت هر دومون برای بدست آوردن هم خیلی تلاش کردیم هیراد برادرش با ازدواجمون موافق بود ، اما خواهرش نه خیلی اذیتمون میکرد ... بدبختیام کم نبود اونم اضافه شده بود ... ... رفتم خواستگاری ، خیلی بد با هام برخورد کردن هانا خواهرش بهم گفت نمیخوان دخترشونو به یه تیمارستانی و بی پول بدن .... هر دومونو سرکوب کردن ، هانا اجازه اجازه نداد هیوا رو ببینم تقریبا یک سال ازش بی خبر بودم ، حتی هیرادو دیگه ندیدم ... تا اینکه خبر رسید هیوا خودکشی کرده .... یکساله از اون قضیه میگذره ... قبل از اینکه از هم جدامون کنن فهمیدم درگیر یه قضیه شده قضیه ای که به کارن دوست هانا مربوط میشد ، ظاهرا اونا درگیر یه سری کارا داخل مهمونی هاشون بودن هیوا به یه پلیس کمک میکرد و آمارشونو میداد ولی اینو فقط من میدونستم همه فکر کرده بودن هیوا به اون پلیس علاقمند شده اما این طور نبود ، هیوا فقط نگران دوستاش بود ... هیوا آدم خودکشی نبود از یه مورچه هم می ترسید ... نتونستم اثبات کنم خودکشی نبوده هر جا رفتم گفتن خودکشیه پزشکی قانونی کلانتری ، انگار همه میخواستن این طوری بنظر برسه ... دیگه از زندگی بریدم ... من ... واقعا شکستم ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 چند روزی بود که درخواست رفتن به سوریه داده بودم وبا اعزامم موافقت شده امروز برگه اش به دستم رسید 📄📄📄📄📄 با شنیدن خبر جا خوردم بلند شدم رفتم تو حیاط ... نشستم رو پله ، چادرمو کشیدم رو صورتم و گریه کردم 😭😭😭😭😭 عباس اومد کنارم نشست خانمی...عه عه عه نگاه کن منوو داری گریه میکنی ؟؟؟ پس داری خودتو لوس میکنی که نازتو بکشم .. اخه عشقم من که همه جوره ناز کشتم گریه نکن دیگه ... سرمو بلند کردم با چشای گریون بهش خیره شدم 😢😢😢 عباس چرا قبلا بهم نگفتی 😭 منم باید امروز خبردار می شدم چه جوری دلت میاد تنها بزاری فقط ۴ ماهه که ازدواج کردیم بعد تو میخوای از اول زندگی منو تنها بزاری 😭😭😭 میگم چرا چند روزه دلم شور میزنه پس عباس تمام این خوشی ها خواب بود یه رویا که داره تموم میشه ...اره ...اره 😭😭😭😭 این چه حرفیه من نمیخوام تنهات بزارم هی میرمو میام تازه تو تنها نیستی زینب و مامان و مامانتم هستن عباس من نمیخواااام بری اصلا نمیزارم 😩😩😩😭 پا شدم صورتمو شستم رفتم پیشه مهمونا همه سکوت کرده بودن احمد اقا ـ پسرم چرا قبلا چیزی نگفتی؟؟؟ اخه فکرشو نمی کردم که قطعی بشه مامان ـ عباس اقااا پس تکلیف فرزانه چی میشه ؟؟ میخوای تنهاش بزاری نه مامان جان به فرزانه هم گفتم میام بهش سر میزنم یا در تماس میشم شماها هم کنارشید دیگه مگه نه ؟؟؟ من از ناراحتی چیزی نمیگفتم 😔 مهمونا رفتن ... من رو مبل نشسته بودمو چشام خیره به یه نقطه... عباس اومد مقابلم رو زمین نشست دستمو گرفت .. فرزانه جان خانمم اونجوری نکن دیگه ناراحت میشم ... اشک چشام سرازیر شد عباس این رسمش نبود که تنهام بزاری بخدا حلالت نمیکنم 😭😭 اگه بری تنهایی بدون تو دق میکنم بخدا حلالت نمیکنم تا اینو گفتم عباس دستشو گذاشت جلو دهنم با بغض گفت نگوو جان من نگووو این حرفوو اونم چشماش پره اشک شد 😢😢 فرزانه من ارزومه که برم می خوام از حرم بی بی زینب دفاع کنم می خوام از خواهر امام حسین از یادگارای علی و فاطمه دفاع کنم بخدا دارم اتیش می گیرم که اینجا نشستم و کاری نمیکنم 😭😭 اجازه بده برم بر میگردم ... انقدر حرفاش سوزناک بود که قلبمو به رحم اورد باشه ... باشه برو ولی قول بده که بر میگردی عباس ـ ان شاالله... برای نماز صبح که بیدار شدم عباسو دیدم که سرنماز به سجده رفته و گریه میکنه ...😭😭 همش از خدا طلب شهادت میکنه خدایا😭 شهادت ... شهادت نصیبم کن رفتم کنارش نشستم عباس تو که گفتی بر میگردی 😢 چرا شهادت میخوای؟؟ فرزانه اگه من به ارزوهام برسم تو خوشحال میشی ؟؟ اره عشقم چرا که نه.. پس خانمم ارزوی منم شهادته تو هم برام دعا کن بغلش کردم اگه ارزوت اینه .. اگه قراره بری شهید بشی .😭😭 پس از خدا بخواه که من زودتر از تو بمیرم من نمیخوام بمونم شاهد مرگت باشم ... هردو زدیم زیر گریه😭😭😭 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 نگاهش را به چشم هایم میدوزد _نمیخوای بدونی عاشق کی شدم ؟ +آشناس ؟ _آره با کنجکاوی میگویم +خب کیه ؟ سریع میگوید _شهریار با بهت نگاهش میکنم +شهریار ؟ دوباره نگاهش را از من میدوزد _آره عاشق شهری،،،،،،،،آقا شهریار شدم . شهریار پسری است که دل هر دختری را میبیرد . جدا از زیبایی ها و جذابیت های ظاهرش ، بسیار خوش اخلاق و با محبت است . فقط یک مشکل دارد ، آن هم اینکه اهل دین و ایمان نیست . میدانم که اهل دود و دم و الکل نیست . این را هم میدانم که از رفاقت با دختر ها خوشش نمی آید اما دلم میخواهد بهتر از این باشد . نگاهم را به سوگل میدوزم +سوگل شهریار اهل نماز و روزه ........ میان کلامم میپرد _میدونم ، خودم همه ی این هارو میدونم ولی عشق که این حرفا سرش نمیشه . میدونم عشقم بی ثمره . احتمالش خیلی کمه که منو شهریار به هم برسیم . شاید با خودت بگی از کجا معلوم شهریار هم منو دوست داشته باشه ؟ آره واقعا نمیدونم که شهریار منو دوست داره یا نه ولی چیکار کنم خودم که نخواستم عاشقش بشم . اصلا نفهمیدم چطوری شد که ازش خوشم اومد . خیلی با خودم کلنجار رفتم ، خیلی با خودم فکر کردم ، ولی نمیتونم کنار بزارمش ، نمیتونم از ذهنم بیرونش کنم . نگاهش میکنم . بغض کرده است . سریع میگویم _من نمیخواستم ناراحتت کنم +تقصیر تو نیست . تقصیر هیچکس نیست . دوباره نگاهم میکند . این بار نگاهش پر از حرف است . با حسرت میگوید _میدونی نورا ، بهت حسودیم میشه . کاش حداقل شهریار برادر من بود . میدونی ، شهریار تورو خیلی دوست داره . +از کجا میدونی که منو دوست داره ؟ _میفهمم . از نگاهش میفهمم . همیشه وقتی تو رو نگاه میکنه چشماش میخندن و برق میزنن ، انگار داره به یه گوهر نایاب نگاه میکنه برای اینکه جو را عوض کنم با خنده میگویم +مگه من گوهر نایاب نیستم ؟ میخندد _نه منظورم این نبود دستش را میگیرم +همه چیز رو به خدا بسپار . هر چی که صلاحه پیش میاد 🌿🌸🌿 《ابر و خورشید و فلک در کارند عاقبت داغ تو را بر دل من بگذارند》 امیر نقدی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 دو روز بعد از آن اتفاق وقتی منتظر بالا آمدن آساسانسور بودم با صنم خانم رو به رو شدم .خستگی از سر و رویش می‌بازید _سلام صنم خانوم، خوبید؟ _سلام روژان جان .ممنونم، تو خوبی ،آقای شمس خوبه؟ _ممنونم .الحمدالله همه خوبیم، ثمرجان خوبه؟ با آمدن اسم ثمر ،گریه‌اش گرفت _دخترم دوروزه تو تب میسوزه ،نمیدونم چه بلایی سرش اومده چندبار خواستم بیام از آقای شمس بپرسم ولی فرصت نشد.میخواستم حال ثمر که بهتر شد از خودش بپرسم.تو رو خدا شما اگه میدونی بگو قضیه چیه؟ دیدن اشکهای یک مادر برای فرزندش آزاردهنده ترین صحنه زندگیست. _بفرمایید بریم خونه واستون توضیح میدم دست روی شانه اش گذاشتم و او را به سمت خانه راهنمایی کردم. نمیدانستم چطور باید برایش توضیح بدهم که چه اتفاقی برای دخترکش افتاده است. ظرف میوه را روی میز گذاشتم و کنارش روی مبل نشستم. دستش را گرفتم _نمیدونم چطوری بهتون بگم _بگو دخترم، این دو روز از فکر و خیال کم مونده دیوونه بشم. _همسرم میگفت وقتی داشته بر میگشته خونه متوجه سر و صدا تو کوچه شده . کوچه تاریک بوده داخل که رفته متوجه شده ۳ تا پسر با یک دختر درگیر شدن. کمی من من کردم و بعد شرمنده گفتم _لباساشو پاره کرده بودن ،میخواستن بهش نزدیک بشن که حمید جلو میره و با اونا درگیر میشه ،یکی از اونا با چاقو بهش حمله میکنه که تصادفی چاقو به پهلوی دوستش میخوره. دونفری زیر بغل دوستشون رو میگیرن و فرار میکنن.حمید آقا هم یک دست لباس برای ثمر میخره و اونو با خودش میاره خونه. ثمر وقتی مقاومت میکرده کتک خوره واسه همین بدنش زخمیه. گریه اش که شدت گرفت او را به آغوش کشیدم _آروم باشید صنم خانم خداروشکر به خیر گذشته .ثمر الان از لحاظ روحی ضربه خورده ،باید بیشتر حواستون بهش باشه .تبش هم حتما عصبیه .همه چیز درست میشه حالش که کمی بهتر شد من میام باهاش صحبت میکنم . از آغوشم خودش را بیرون کشید _ممنونم ازتون.من زندگی دخترمو مدیون آقای شمس هستم.تو این کشور که جون آدمها براشون پشیزی اهمیت نداره، اینکه شما به داد دخترم رسیدید نشون میده چه قلبی بزرگی دارید.خداوند حفظتون کنه _سلامت باشید .ما یک روایت زیبا از اماممون،امام علی ع داریم که نمیزاره تو این موقعیت ها بی تفاوت باشیم. 《دشمن ظالم و يار و كمك كار مظلوم باشيد》. طبق این روایت دفاع از مظلوم وظیفه هر مسلمانی هستش ،پس حمید به وظیفه اش عمل کرده و هیچ دینی به گردن شما نیست. لبخند رضایت که بر لبانش نشست ،با مهر بوسه‌ای روی گونه اش کاشتم. _بفرمایید میوه بخورید، من بر میگردم. به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم و کمی اجازه دهم تا صنم خانوم با خودش کنار بیاید. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 امیر طاها: بله بفرمایید ،درخدمتم - شما یه طلبه هستین؟ امیر طاها: بله - میتونم ازتون یه درخواستی داشته باشم امیر طاها: بفرمایید گوش میدم ) سرش پایین بودو داشت با دونه های تسبیحش بازی میکرد( ) ماجرای زندگیمو براش تعریف کردم ،اونم با حوصله گوش داد( امیر طاها: خوب الان من چه کمکی میتونم بهتون بکنم - با من ازدواج میکنین ) خیس عرق شده بود، هی با دستاش عرق پیشونیشو پاک میکرد ( امیر طاها: من نمیتونم درخواست شما رو قبول کنم، این یعنی خیانت به پدرتون - شما مگه طلبه نیستین ، مگه تو درساتون بهتون یاد ندادن کمک کردن به یه بنده بدبخت مثل من از نماز شب واجبه؟ )گریه ام گرفت، مگه من چیزه بدی خواستم از شما ،ببینید زندگی منو ،هر لحظه باید بترسم که نکنه چند نفر بریزن تو سرم ( امیر طاها: فکر میکنین الان از اینجا برین اونجا ارامش در انتظارتونه ؟ - نمیدونم ولی اینجا که تا الان هیچ ارامشی حس نکردم ) همین لحظه ساحره و محسن داخل کافه شدن ،اومدن سمت ما ( ساحره: چیزی شده سارا؟ یاسری باز کاری کرده؟ ) به امیر طاها نگاهی کردموکردم( - نه ،از ترسه ،ببخشید من باید برم ،کلاسم داره شروع مداره ) از کافه زدم بیرون ،فهمیدم دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد ،باید این زندگی نکبت و تحمل کنم ( دم در کلاس منتظر شدم تا کلاس یه کم پر بشه بعد برم داخل دیدم از دور یاسری داره میاد سریع رفتم تو کلاس نشستم یاسری وارد کلاس شد کنار صندلی من یه کم ایستاد منم سرم روی کتاب بود از کنارم رد شد یه نفس عمیق کشیدم بعد تمام شدن کلاس تن تن وسیله هامو جمع کردم زود از کلاس زدم بیرون از ترس رفتم نماز خونه دانشگاه ، منتظر شدم تا ساعت بعدی کلاسم شروع بشه نشستم یه گوشه ،کتابمو درآوردم داشتم میخوندم که صدای اذان شنیدم چند نفری وارد نماز خونه شدن و شروع کردن به نماز خوندن یه دفعه یه صدایی اومد، سرمو بالا گرفتم دیدم ساحره اس ساحره: سلام خواهر سارا اینجا چیکار میکنی؟ - اومدم تو سنگرم قایم بشم ساحره: چه خوب ! فقط مواظب باش تیراتو به خودی نزنی - باشه حواسم هست ساحره: من برم نماز بخونم بر میگردم پیشت ) چه آروم داشت نماز میخونده ،انگار با قلبش داره نماز میخونه( بعد تمام شدن نماز ، ساحره اومد کنارم کیفشو باز کرد چند تا لقمه درآورد ساحره: از قیافه ات پیداست که درحال مردنی بیا بخور یه کم جون بگیری ) واقعن گرسنه ام بود از ترس نمیتونستم برم کافه، ساحره هم فهمیده بود( - دستت درد نکنه ،خیلی گرسنه ام بود ساحره از خودش و محسن حرف میزد، ساحره و محسن پسر عمو ،دختر عمو بودن ،از عشقشون از بچگی گفته بود ،که بلا خره به هم رسیدن منم از زندگیم گفتم از مادری که تنهام گذاشت ،فقط داستان ترکیه رو نگفتم ،نمیخواستم فکر بدی درباره من بکنه ساحره هم اشک میریخت ساحره: نمیدونم چی باید بگم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 فردا دم دمای ظهر بود که گوشیمو روشن کردم . یکی دو ساعتی گذشته بود که برام sms اومد عرشیا بود 😳 - اینقدر از من بدت میاد که حتی نیومدی که اگر خواستم بمیرم برای بار آخر ببینیم ؟؟ پس زنده بود ! خوب شد دیشب نرفتم ... وگرنه مجبور میشدم بازم بهش قول بدم که دوباره خودکشی نکنه 😒 جوابشو ندادم نیم ساعت بعد شروع کرد به زنگ زدن ... بار پنجم ، شیشم بود که گوشی رو برداشتم - الو - سلام ترنم خانوم ! حالا دیگه اینقدر ازم بدت میاد که ... - یه بار اینو گفتی 😒 -آها!! پس پیاممو خوندی و جواب ندادی ! گفتم شاید به دستت نرسیده 😏 - آره ، رسید ، خوندم ، جواب ندادم فکر نمیکردم اینقدر بی رگ باشی که بازم بهم زنگ بزنی ! -ترنم خجالت بکش ! خاک تو سرت که معنی عشقو نمیدونی ! - عشق؟؟ هه ... مرده شور این رابطه رو ببره اگه اسمش عشقه !! - دیشب داشتم میمردم ترنم ! هنوزم حالم خوش نیست ! نمیخوای بیای دیدنم ؟؟ - عرشیا دیروزم گفتم ! دلم نمیخواد ریختتو ببینم 😠 - ترنمم من دوستت دارم ... - اَه بس کن ! دیگه بهم زنگ نزن !! - همین ؟؟ حرف آخرته ؟؟ - آره - باشه پس پاشو بیا واسه تسویه حساب !! - چی؟؟ تسویه حساب چی اونوقت؟؟ 😳 - خرجایی که برات کردم ... عشقی که به پات گذاشتم ... اینهمه بلا که سرم آوردی ... - خاک تو سرت عرشیا ... گدا !! مگه من گفتم خرج کنی؟؟ شماره کارت بفرست پس بدم هرچی خرج کردی 😏 منو از چی میترسونی؟؟؟ - هه ... نخیر ، ما با پول تسویه نمیکنیم 😉 - منظورت چیه؟؟ 😡 - خودت منظورمو خوب میدونی ... - خفه شو عرشیا ... بی شرف 😡 - چرا عصبانی میشی خوشگلم؟؟ 😂 تا فردا همین ساعت وقت داری پاشی بیای وگرنه متاسفانه اتفاقات خوبی نمیفته ... - خیلی عوضی ای عرشیا 😡 خیلی بی غیرتی ... - به نفعته که پاشی بیای ترنم ... -منظورتو نمیفهمم ... - عکسایی که ازت دارم رو یادته؟؟ شنیدم بابات خیلی رو آبروش حساسه 😉 اگه میخوای فردا عکسای دخترشو تو گوشی همکارا و دوستاش نبینه ... تا فردا ظهر وقت داری بیای پیشم گلم 😉 بای بای 👋 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay