📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_چهل_هشتم ✍ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چهل_نهـــم
✍نذریه، می خوام ببرم امامزاده
_الویه ی نذری؟!
_اوهوم... یه وقتایی به نیت خانوم جون حلوا می پزم و می برم؛ یه وقتایی هم که نذر می کنم الویه یا نون پنیر سبزی و این چیزا...
_خب چرا این همه زحمت؟ چندتا غذا بخر و خیلی شیک برادر ببر
خندید و تخم مرغ های آب پز شده را برداشت تا رنده کند. همیشه عاشق ناخنک زدن به تخم مرغ آب پز بود اما حالا دلش زیر و رو می شد از بوی عجیبش. انگار ارشیا منتظر پاسخش بود، گفت:
_این که خودت درست کنی یه چیز دیگست. خانوم جون همیشه می گفت عطر و بوی غذای نذری که بپیچه تو خونه خودش شفاست.
_خدا رحمتشون کنه. کمک نمی خوای؟
_نه ممنون
_باید بریزیشون تو این نونا؟
_آره
_زیاد بهش سس بزن، مزه دار بشه
خندید و کمتر از همیشه سس زد!
_زیادیش خوب نیست آخه... مردم چربی و قند و هزارتا مرض دارن نمیشه که ناپرهیزی کرد.
باور نمی کرد که ارشیا این همه عوض شده باشد، که کمکش کند برای پر کردن نان های باگت و به شوخی بگوید"حاجت بده شاید!" و حتی پیشنهادش را برای همراهی رد نکرده و می خواست بعد از چند روز از خانه دوتایی بیرون بروند. کجا بهتر از امامزاده اسماعیل؟ فقط کاش این سرگیجه های لعنتی و دل آشوبه دست از سرش برمی داشت تا طعم خوشی را بیشتر بچشد. کاش می دانست باید چطور به او بگوید که دارد بابا می شود...
انگار برایش سخت بود که جلوی مردم با عصا راه برود. اخم کرده بود و فکش را محکم بهم فشار می داد. ریحانه نگران بود که زمین نخورد، نایلون ساندویچ ها را توی دستش گرفته بود و آهسته کنار او قدم بر می داشت.
_می خوای کمکت کنم؟
_نه... ممنون
دوباره رفته بود توی فاز غرور و بدقلقی. خودش را هرطور بود تا کنار درخت تنومندی که توی حیاط بود کشید و بعد همانجا نشست. نفسش را فوت کرد بیرون و به نگاه دلواپس او لبخند رنگ پریده ای زد. عصاها را کنار گذاشت و گفت:
_برو به کارت برس من اینجا نشستم تا بیای. عجله نکن ولی خیلیم طولش نده
_چشم!
خواب بود یا بیدار؟ موقع نماز ظهر بود و تقریبا شلوغ، ساندویچ ها را پخش کرد و نمازش را خواند. سجده ی شکر بعد از نمازش طولانی تر از همیشه شد... اشک های روی صورتش را پاک کرد، سریع زیارت کرد و در آخرین لحظه گفت:
_یا امامزاده اسماعیل، خودت کمکم کن... نمی خوام زندگیم دوباره بهم بریزه و بدبخت بشم. تکلیف این بچه ی بی گناه رو معلوم کن... یجوری که جاش هنوز نیومده بینمون محکم باشه و گره ی خوشبختیمون بشه نه کور گره ش...
از در که بیرون زد و کفش هایش را پوشید ارشیا را دید که آرام آرام به سمت خروجی می رفت... هول شد و تا کنارش دوید. حتما طاقتش تمام شده بود.
_خوبی ارشیا؟
_بله... چه خبره که دوییدی؟
_ترسیدم فکر کردم طول کشید اعصابت خراب شدو داری میری
_حالا تموم شد؟ بریم؟!
_بله الان ماشینو از پارک درمیارم
با ارشیا آمده بود زیارت و نذری هایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی..
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#مردی_در_آینه
#قسمت_چهل_نهم: قلبی که دیگر نمی زد
لالا ديگه نمي تونست حرف بزنه ... فقط گريه مي کرد ... مي لرزيد و اشک مي ريخت ...
با هر کلمه اي که از دهانش خارج شده بود ... درد رو بيشتر از قبل حس مي کردم ... جاي ضربات چاقو روي بدن خودم آتيش گرفته بود ...
- من ترسيده بودم ... اونقدر که نتونستم از جام تکون بخورم... مغزم از کار افتاده بود ...
اون که رفت دويدم جلو ... کريس هنوز زنده بود ... يه خط خون روي زمين کشيده شده بود و اون بي حال ... چشم هاش داشت مي رفت و مي اومد ... نمي تونست نفس بکشه ... سعي کردم جلوي خونریزی رو بگيرم ... اما همه چی تموم شد ... کریس مرد ...
تنفس مصنوعي هم فايده اي نداشت ... قلبش ايستاد ... ديگه نمي زد ...
چند دقيقه فقط اشک مي ريخت ... گريه هاي عميق و پر از درد ... و اون در اين درد تنها نبود ...
اوبران با حالت خاصي به من نگاه مي کرد ... انگار فهميده بود حس من فراي تاسف، ناراحتي و همدردي بود ... انگار حس مشترک من رو مي ديد ...
نمي دونستم چطور ادامه بدم ... که حاضر به بردن اسم قاتل بشه ... ضعف و بي حسي شديدي داشت توي بدنم پيش مي رفت و پخش مي شد ...
- توي همون حال بودم که يهو از دور دوباره ديدمش ... داشت برمي گشت سراغ کريس ... منم فرار کردم ... ترسيدم اگر بمونم من رو هم بکشه ...
اون موقع نمي دونستم چقدر قدرت داره ... بعد از مرگ کريس فهميدم اون واقعا کي بود ...
- تو رو ديد؟ ...
- فکر مي کنيد اگه منو ديده بود يا مي فهميد من شاهد همه چيز بودم ... الان زنده جلوي شما نشسته بودم؟ ... اون روز هم توي خيابون ترسيدم ... فکر کردم شايد من رو ديده و تو رو فرستاده سراغم ...
دستم رو گذاشتم روي ميز ... تمام وزنم رو انداختم روش و بلند شدم ... سعي مي کردم خودم رو کنترل کنم اما ضعف شديد مانع از حرکت و گام برداشتنم مي شد ... آروم دستم رو به ديوار گرفتم و از اتاق بازجويي خارج شدم ...
تنها روي صندلي نشسته بودم ... کمي فرصت لازم داشتم تا افکارم رو جمع کنم ...
اوبران هم چند لحظه بعد به من ملحق شد ...
- توماس ... بدجور رنگت پريده ... همه ماجرا رو شنيدي ... با لالا هم که حرف زدي ... برگرد بيمارستان و بقيه اش رو بسپار به ما ... تو الان بايد در حال استراحت ... زير سرم و مسکن باشي ... نه با اين شکم پاره اينجا ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... چطور اين همه رفاقت و برادري رو توي تمام اين سال ها نديده بودم؟ ... حالا که قصد رفتن و تموم کردن همه چيز رو داشتم ... اوبران فرق کرده بود؟ ... يا من تغيير کرده بودم؟ ...
نفس عميقي کشيدم و دوباره از جا بلند شدم ... آخرين افکارم رو مديريت کردم و برگشتم توي اتاق بازجويي ...
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💖💚💖💚💖💚💖💚💖
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_نهم
روز ها در پی هم میگذشتند و مهرزاد سعی می کرد از حورا دور بماند. روز فارق التحصیلی حورا فرا رسید.
صبح که از خواب برخواست برای نماز دیگر نخوابید و همش ذوق و شوق جشن را داشت. روزی که تلاش هایش کمی ثمره میداد و خوشحالش می کرد.
همه همراه با خود می آوردند. هدی هم می خواست خواهرش را بیارد اما.. اما او که کسی را نداشت. خیلی دوست داشت مارال با او بیاید اما مثل همیشه از برخورد زن دایی اش می ترسید.
شب قبلش از دایی اش اجازه گرفته بود تا روز بعد تا عصر به خانه نیاید چون معمولا جشن تا غروب طول می کشید.
حورا راهش را انتخاب کرده بود. می خواست مشاوره بخواند و بتواند مشاور خوبی شود و مشکلات بقیه را حل کند.
کار کردن با بچه ها را دوست داشت اما به نظر او جوان ها بیشتر لیاقت این را داشتند تا مشکلاتشان حل شود.
با آرزوی مشاور شدن به جشن رفت و هدی را دم در دانشگاه دید.
_سلام حورااا جونممم. خوبی؟ وای خیلی خوشحالم.
حورا هم خندید و گفت:سلام خیلی خوبم.منم خیلی خوشحالم هدی امروز روز خوبیه برام نمی خوام خرابش کنم.
همه دانشجویان منتظر برگزاری جشن بودند. فارق التحصیلان رشته های مختلف را به سالنی بزرگ بردند تا لباس های مخصوص را به انها بدهند.
حورا از اینکه مجبور بود چادر به سر نکند ناراحت بود اما از بین همه لباس ها گشاد ترین را انتخاب کرد که در تنش راحت باشد و معذب نباشد.
مرد جاافتاده ای آد و با صدای بلندی، همهمه دانشجویان را خواباند.
_دانشجوهای عزیز لطفا ساکت.. میدونم امروز همه خوشحالین و کلی شوق و ذوق دارین اما خواهشا به صحبتای من گوش کنید. تعداد زیاده و به همه فرصت صحبت پشت تریبون داده نمیشه. فقط نمرات برتر میتونند چند کلمه ای حرف بزنند.
الان هم اماده باشید که میرین بین جمعیت مینشینین تا اسامی تک تکتون خونده بشه. بفرمایید لطفا.
همه رفتند بین جمعیت و نشستند.
گوشه کنار سالن هم پرشده بود از دانشجوها و همراهانی که مشتاق برگزاری مراسم بودند.
امیر مهدی هم یک گوشه از سالن نشسته بود و امیدوار بود که حورا را ببیند. با اینکه از جشن فارق التحصیلی او خیلی گذشته بود و الان دانشجو ارشد حقوق و الهیات بود اما فقط و فقط به امید دیدن حورا آمده بود و می دانست که بهترین نمرات را آورده است.
بالاخره مجری امد و بعد خواندن قران و صحبت ریاست دانشگاه همان مرد جاافتاده روی صحنه آمد و شروع کرد به خواندن اسامی دانشجویان.
به اسم حورا که رسید امیر مهدی با اشتیاق دست زد و برخواست تا راحت تر او را ببیند.
با اینکه چادر نپوشیده بود اما باز هم از همه دانشجویان با حجاب تر و خانومانه تر دیده می شد.
در گوشه دیگری از سالن مهرزاد داشت عشقش را تشویق می کرد و برایش افتخاری بود که او را در این لباس ببیند.
#نویسنده_زهرا بانو
💖💚💖💚💖💚💖💚💖
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #ادامه_قسمت_چهل_هشتم این گذر عمر همیشه برایم دلهره آور است. چقدر وحشتناک است اینکه علیرضا
#اپلای
#قسمت_چهل_نهم
خُلق آدم است. هزاران بار یک خطایی را تکرار میکند،میسوزد اما باز هم تکرار میکند. چای آماده را بردارم به نفع است. من بزرگ بشو نیستم.
_سفره رو برای نیم ساعت دیگه همین بالا میندازم.
دو سه نفر دیگر هم میشوند مسئول پیگیری جذب پروژه های مرتبط با شرکت. هرچند همچنان معضل درآمد باقی است!بچه ها حقوقی در شان مدرکشان میخواهند. حرفی نمیزنم. ندارم که بزنم. چرا دارم. فعلا نمیخواهم که بزنم!چند نفر از بچه ها و استاد میروند. موقع جمع کردن سفره که میرسد؛وحید با زرنگی عقب میکشد و میگوید:زود بگید!برای جمع کردن سفره،قرعه!
عقب میکشم و میگویم:صابخونه معافه!بده خودم قرعه رو برم!
بچه ها عددشان را میگویند و توی موبایل میزنم. قرعه که بنام وحید در می آید یک هو کل خانه از فریاد بچه ها میلرزد. هیکلش را تکانی میدهد و همزمان غر میزند که لعنت به دهانی که بد موقع باز میشود. این میثم گردن شکسته داشت مثل یک صابخونه نجیب جمع میکردا،چه مرضی بود که قرعه کشی راه بیندازیم.
این بساط بیشتر شبها توی خوابگاه است. برای گرفتن غذا،جمع کردن سفره،آوردن آب جوش و... مراسم باشکوه قرعه کشی راه می اندازند و تازه بعضی وقتها قرعه کشی میکنند که چه کسی قرعه کشی کند!
عمق خوابم آنقدر زیاد بود که چندبار صدای موبایل را به صورت موسیقی متن یک فیلم میشنیدم. کم کم حس کردم که این موسیقی دارد تکراری پخش میشود. بین خواب و بیداری دست و پا میزدم و تمام وجودم اصرار داشت که خواب بماند تا خستگی یک هفته پیوسته کاری و کم خوابی را جبران کند انا صدای موبایل روحم را به تلاطم انداخته بود. کسی انگار با فشار روحم را از هفت آسمان بالاتر میکشاند پایین تا در جسمِ مثل جسد سنگین شده ام فرو کند و زنده بشوم. سخت است این بین زمین و آسمان بودن. با حال گیج و گنگ موبایل را برمیدارم و خاموش میکنم و دوباره از حال میروم. اما صدای زنگ تلفن خانه که بلند میشود دیگر رحم ندارد. چنان پر سر و صداست که روحم شتابان به جسمم مینشیند.
حتما کسی نیست که جواب بدهد. چقدر هم که سمج است. اصلا ساعت چند است؟ پتو را کنار میزنم و مینشینم. جدا شدن از رخت خواب سخت است،چشم بسته از اتاق بیرون میروم. گوشی را که برمیدارم قطع شده است. همانجا کنار تلفن مینشینم و سر به دیوار میگذارم. سکوت خانه برای من مثل یک سفر پرانرژی است که،دوباره تلفن زنگ میخورد. به سه نرسیده برمیدارم. صدای مضطرب مادر هوشیارم میکند:چرا جواب نمیدی مادر!اگه کار نداری دفترچه بیمه بابا رو بیار.
تمام هوشیاریم یکجا میپرد. صدای بغض آلود مادر بیچاره ام میکند.
_دفترچه چی؟
_هول نکن مادر. یه تصادف کوچیک کردیم. الآن بیمارستانیم. دفترچه بیمه پدرت رو بیار.
فکر نمیکردم اینقدر نفسم به نفس آنها بند باشد. نمیدانم بهم ریختگی ام برای بغض مادر بود یا به خاطر درد کشیدن پدر. این وقتها تازه دل آدم متوجه میشود که چند چند است با خودش. دلم صحنه های دلواپسی ها و چشمان تر مادر را نمیخواهد. اخم های بهم دوخته پدر و لب گزیدنهایش را هم اصلا.
چشم دیدن راننده ماشینی که به موتورشان زده بود را نداشتم. تمام تلاشم را کردم که خوددارانه برخورد کنم و فقط پیگیر درمان باشم.
پای پدر را گچ میگیرند و یکی دوجای دستش را چند بخیه میزنند. به خانه که برمیگردیم تازه میفهمم که چقدر عصبی ام. مادر خودش را زود جمع و جور میکند و من جواب تلفن های خواهرها را میدهم. سر آخر تلفن را از پریز میکشم.
_میثم!
_تو بیمارستان میثم. جلوی یارو میثم. اینجا هم؟پدرِ من!آخه مگه چشم نداره!فقط دوزار پول زیر دستشونه. لا اله الا الله. الآن دیگه وقت موتور سوار شدن شماست؟با این وضعیت خیابونا و راننده هاش؟
مادر سینی به دست می آید. نمیتوانم به خاطر کبودی صورتش نگاهش کنم.
_بیا جوون. خیلی ادعات میشه یه خرده کارای خونه رو از پدرت تحویل بگیر نه اینکه یه نون هم نمیگیری.
عصبی تر میشوم. هرچند که جوالدوز مادر تخلیه ام میکند:شما گفتید و من انجام ندادم؟
_شما باش تا بتونیم بگیم.
پدر میخواهد بنشیند تا شربتی که مادر آورده را بخورد. دست میکنم زیر کتف ها و بلندش میکنم. آرام عقب میکشد و تکیه میدهد:الآن که من خوبم شماها چرا بحث میکنید؟میثم آقا شماهم که اهل وزن و کیلویید،خجالت و شرم رو هم بکشید.
زیر چشمی نگاهی به مادر میکنم. چه خریتی کردم!
زنگ خانه را میشنوم و از خدا بابت راه فرار تشکر میکنم. اولین دختر سراسیمه آمد. میروم توی اتاقم تا لباس عوض کنم. از صدای حرفها و گریه و قربان صدقه ها بی اختیار بغض میکنم. پیشانی به کمد میگذارم. صورت کبود مادر و دستهای خراش برداشته اش و ناله های گاه و بی گاهشان موقع جابه جا شدن؛خراش می اندازد روی ذهن و روحم!
خوش به حال زنها که مرد نیستند. لباس عوض میکنم و در باز میشود. این طه را اگر بغل نکنم؛تمام اتاقم را بغل بغل به هم میریزد. بهانه خوبی است تا جوِ خانه را کمی تغییر بدهد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#ادامه_دارد
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_چهل_هشتم صحرا به هر بهانه ای هم صحبتش می شد . برادرش ، درسش، تنهایی اش، مشکل د
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_نهم
نشست توی اولین تاکسی و برعکس مسیرش راه افتاد .
اصلا یادش نیست که چگونه پیاده شده . نمی دانست چه طور از کوه بالا رفت . چه طور به پناهگاه رسید . فقط دوساعتی که آنجا بود ، انگار روح در کالبدش نبود .
شب باحالی خراب به خانه رسید . مادر را دید که داشت بافتنی می بافت . جواب سلامش را خسته داد . برایش شربت آورد ، خوشحال شد .
چون مغزش هیچ انرژی نداشت .
_ می خوای باهم صحبت کنیم .
می خواست تنها باشد ، اما هم به سکوت نیاز داشت و هم به کسی که حرف هایش را بر شانه ی او بگذارد .
دراز کشید ، مادر کنارش نشست و دست هایش را شانه ی موهای پسرش کرد .
_ سختی اگه نباشه ، زندگی افسرده ات می کنه .
چون تو هیچ انگیزه ای برای تلاش پیدا نمی کنی .
خب این وسط رنج هایی هم پیش می آد . گاهی تقصیر خود آدمه ،
گاهی از طرف دیگرانه . می دونی مادر ! مهم سختی نیست . مهم اینه که متوجه بشی منشا این رنج از کجاست ؟ به کجای زندگیت ممکنه آسیب بزنه .
این رنج از عمل خودت بوده یادیگران . اگر به خاطر خودته ، ریشه اش رو شناسایی کنی و برطرفش کنی . اگرهم از طرف دیگران بوده باید بتونی درست مدیریتش کنی تا خیلی آسیب نزنه .
فهمید دردی که دچارش شده را باید تحمل کند .
جای زخمی که کفیلی زده بود می سوخت . چند روزی دانشگاه نرفت .
مادر از او هیچ نپرسیده بود . صحرا برای او مشغولیتی ذهنی بود که کم کم داشت در دلش جاباز می کرد . پاک کردن رد پای او سخت بود ، اما باید این سختی را به جان می خرید . این چند روز ، سرش مشغول افکار ریز و درشتی شده بود و مهم تر از همه شان این که او نمی خواست زندگی یک نسل را با یک انتخاب نا عاقلانه به تباهی بکشد .
مگر نه اینکه مادر ریشه ی نسل است ؟ ریشه ی فاسد ثمره ندارد.
هست و نیست پدر این پژو است و می خواهد ما را که ثمره و هست و نیستش هستیم ببرد زیارت .
هنوز روحیه ام خیلی نیامده سرجای خودش تکیه بزند و فرمانروایی کند .
در هم پیچیدگی افکارم کم بود ، برخورد سهیل بیشترش کرد .
پدر تدارک سفر می بیند و می دانم که می خواهند مرا یاری دهند.
دروغ چرا ؟ مثل لاک پشت شده ام ، این چند روز تا ولم می کنند می روم در لاک چهاردیواری خودم و نقاشی می کشم .
علی که هیکلی تر است می شود راننده . نمی دانم چرا پدر علی را وادار نمی کند تا زیبایی اندام برود . مادر هم جلو می نشیند .
حالا ما چهار نفر باید عقب بنشینیم . سخت است ، اما نشد ندارد.
پدر پهلوی من می نشیند که کنار پنجره ام .
مسعود غر می زند :
_این شعار " دوبچه کافیه " راسته ها. سر به تن بقیه نباشه . این حرفا برای همین جاهاست دیگه پدرمن .
مادر کم صبر و عصبی می گوید :
_ مزخرف ترین شعار ممکن که من اصلا گوش ندادم .
سعید می گوید :
_ خودم پایه تم مامان ! غصه نخور.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_چهل_هشتم اما حسين با هيچكدام از اين معيارها مطا
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_چهل_نهم
سرم را تكان دادم ، ادامه داد : به خدا قسم دست خودم نبود. از دستم ناراحت نباش هر تصميمي تو بگيري من گردن مي گذارم. بگو برو مي رم بگو بمير ميميرم بگو نيا نمي آم . هرچي تو بگي مهتاب به خدا به همه مقدسات قسم من پسر هيز و هوس بازي نيستم. تا حالا هم چنين اتفاقي برام نيفتاده بود...
بعد ساكت شد و پس از چند لحظه گفت : تا به حال كسي روتو زندگي ام به اين اندازه دوست نداشتم.
در خيابان خلوتي ايستادم . ساكت به روبرو خيره شدم. صداي حسين بلند شد :
- مي دونم خيلي جسارت كردم ولي ممكنه يه چيزي بگي .... دارم ديوونه مي شم.
در سكوت نگاهش كردم . ريش و سبيلش به قيافه معصومش ابهتي مردانه بخشيده بود. چشمهايش پر از تمنا بودند. آهسته گفتم : حالا بايد چه كار كنيم؟
حسين سري تكان داد و گفت : به خدا نميدونم مي توني همه چيز رو فراموش كني منهم سعي خودم رو مي كنم. من مي دونم لايق تو نيستم در حد تو نيستم. كاش كور شده بودم وتو رو نمي ديدم. كاش پايم قلم شده بود سر كلاس نمي آمدم. كاش حداقل تو اين دفتر لعنتي رو نمي خوندي.
بدون فكر به سرعت گفتم : خيلي دلم مي خواست سر رسيد امسالتو تو ماشين جا مي ذاشتي ....
حسين لحظه اي درنگ كرد بعد كيفش را باز كرد و دفتري با جلد قهوه اي را به طرفم گرفت . پرسشگر نگاهش كردم گفت : مال امسال است.
دفتر را گرفتم و روي صندلي عقب گذاشتم .پرسيدم :
- آقاي موسوي متوجه شد ؟
حسين خنديد و گفت : تو خيلي بلايي آنقدر خوب نقش بازي كردي يك آن باورم شد راست مي گي.
خنديدم و گفتم : خوب ما اينيم ديگه.
ماشين را روشن كردم و راه افتادم .حسين با صدايي آرام گفت :
- هيچوقت فكر نمي كردم اسير دختري با مشخصات تو بشم. هميشه فكرمي كردم زن منتخب من محجبه و از خانواده اي مذهبي باشد. دختري كه بعد از ديپلم گرفتن در خانه مانده باشد. چه جوري بگم ....
با بي رحمي گفتم : امل بگو و راحتم كن. مگه من بي حجاب و بي بند وبار هستم ؟
حسين فوري گفت : نه نه منظورم اين نبود ولي تو خيلي با آن كاراكتر فرق دري تو آزادي داري همه كار مي كني همه جا مي ري ....
به ميان حرفش پريدم و گفتم : نه من هم هر جايي نمي رم و هركاري نميكنم. درسته آزادي بهم دادن اما هيچوقت سوء استفاده نكردم.
در ضمن تا قبل از اينكه دانشگاه قبول بشم پدر و برادرم مثل عقاب مواظبم بودن براي مدرسه رفتن و برگشتن سرويس داشتم. حالا كه در دانشگاه قبول شده ام كمي آزادترم گذاشته اند.
حسين با خنده گفت: چقدر زود به خودت ميگيري منظور من اين نيست كه تو دختر بدي هستي ... اصلا ولش كن.
چند لحظه اي هر دو ساكت بوديم . بعد از مدتي بيه دف در خيابانها پرسه زدن حسين گفت : مهتاب نگه دار من ديگه باد برم.
- كجا ؟
- خونه خسته هستم.
پرسيدم : خونه ات كجاست ؟ بذار برسونمت.
نگاهم كرد و گفت : خيلي خوب اتفاقا بد نيست بياي محل زندگي منو ببيني...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_چهل_هشتم خانم جون رف
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_چهل_نهم
صدای زنگ گوشیم باعث شدکه سرم وازروی میز بلندکنم،به گوشی نگاه کردم، شایان بود،خواستم جواب بدم که قطع کرد.به ساعت نگاه کردم شش بود؛وای پاک یادم رفته بودکه قراره باهاش برم بیرون،پیامی براش نوشتم:
+سلام شایان اگه میشه یک ربعی صبرکن هنوز حاضرنشدم.
دکمه ی سندوزدم،منتظر جواب نموندم سریع ازجام بلندشدم وبه سمت کمد رفتم،شلواردمپای مشکی بامانتوکوتاه قرمزم وپوشیدم،شال مشکیم و روی سرم انداختم وبعد ازبرداشتن گوشیم ازاتاق بیرون رفتم،اصلاحس آرایش کردن ونداشتم البته اگه حالشم داشتم زمانش ونداشتم.
سریع ازپله هاپایین رفتم، خانم جون بادیدنم گفت:
خانم جون:کجامیری عزیزم؟
به سمتش رفتم وگونه ی همیشه سرخش وبوسیدم و
گفتم:
+بادوستم میرم بیرون.
باشه ای گفت،بعدازخداحافظی ازخانم جون ازخونه بیرون زدم،سریع کتانی های مشکیم وپوشیدم وبی توجه به مامان که روی صندلی نشسته بود ومشغول مطالعه بود،ازخونه زدم بیرون.
شایان جلوی دربود،بااستایل همیشگیش تکیه داده بود به ماشین،یک عینک بزرگ هم زده بودبه چشمش تاکبودی زیرچشمش مشخص نشه.
به سمتش رفتم وسلام کوتاهی کردم،شایان لبخندمحوی زدو
جواب سلامم ودادوگفت:
شایان:سوارشو.
سریع سوارشدم،شایان هم سوارشدوماشین وروشن کرد،نیم نگاهی به صورتم انداخت وگفت:
شایان:داغونی که هنوز،رنگت چراانقدرپریده؟
لبم وگازگرفتم وگفتم:
+دلیلش ووقتی رفتیم یک جانشستیم میگم.
اوهومی گفت وبعدازمکثی دوباره گفت:
شایان:کبودی صورتت هنوز خوب نشده؟
باکلافگی گفتم:
+داری می بینی که،نه خوب نشده.
شایان باعصبانیت گفت:
شایان:دستشون بشکنه،آشغالا خیلی ناجورزدن.
باصدای آرومی گفتم:
+بادمجون زیرچشم توخوب شد؟
شایان:بادمجون که نه ولی خراش روی صورتم کم شده.سری تکون دادم وسکوت کردم،
شایان بعدازچندلحظه گفت:
شایان:کجابریم؟
شانه ای بالاانداختم وگفتم:
+نمیدونم،فقط یک جابریم که خلوت باشه.
شایان نیم نگاهی بهم انداخت
وگفت:
شایان:چرا؟
به سمت پنجره برگشتم وبیرون ونگاه کردم،گفتم:
+چون نمی خوام وقتی گریه می کنم کسی ببینه!....
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_چهل_نهم
نوبت به من رسید
گریه میکردم چشام پره اشک شده بود 😭😭
نمیتونستم صورت عباس و خوب ببینم
از جیبش دستمالشو در اورد
اشکامو پاک کرد
فرشته ی من گریه نکن اینجوری من موقع رفتن از ناراحتی دلم میگیره هااا
خب چیکار کنم
چه جوری گریه نکنم زندگیم داره میره نفسم داره میره 😭😭
من تنهایی چیکار کنم
عباس بهم قول بده که مراقب خودت باشی
عباس ـ ان شاالله🙂🙂
خانم گل پس تو هم یه قولی بده بعد رفتنم گریه نکن بی تابی نکن فقط برامون دعا کن
و صبور باش ...
باشه ولی قول نمیدم گریه نکنم اما سعی میکنم
همه سوار شدن ماشین میخواست حرکت کنه🚌 ..
عباس ـ من دیگه باید برم ...
منم که دیگه طاقت نداشتم چادرمو کشیدم رو صورتمو گریه میکردم عباس رو به زینب گفت
ابجی اگه من شهید شدم این نامه رو به فرزانه بده 💌
باشه داداش ...
یادت نره ابجی جون ..
نه خیالت راحت داداشم .
عباس ـ خدا حافظ همگی فرزانه رو دست شما میسپارم
مراقبش باشین
رفت و سوار ماشین شد محسنم اومد ازمون خداحافظی کنه
گفتم محسن ، جان هرکی که دوست داری توروخدااا مراقب عباسم باش
باشه خیالت راحت خدا نگهدار دعامون کنید
ماشین حرکت کرد عباس و محسن یه جا نشسته بودن از پنجره با لبخندی که داشتن ،
بهمون دست تکون میدادن
جوری خداحافظی میکرد عباس ، که انگار دیگه برگشتی در کار نبود
اومدیم خونه مامانم همراهم اومد تا تنها نباشم
نشستم رو مبل و زدم زیر گریه
مامان ـ دخترم ... مامان الهی قربونت بشه گریه نکن ...
پشت مسافر گریه شگون نداره
مامان ارومم کرد ازم خواست که یه قرص بخورم و بخوابم
همین کارو کردم از اثر قرص چشام بسته شدو خوابم برد وقتی بیدار شدم داشت اذان مغرب میداد نمازمو خوندم
سر نماز کلی دعا کردم
نماز ارومم کرد با مامان شام خوردیم بعد تلویزیون و روشن کردم کانال هارو رد و بدل میکردم
تو یکی از شبکه ها یه فیلم سینمایی شروع شد اسم فیلم دلشکسته بود
سرم و گذاشتم رو شونه مامان و نگاه میکردم
تو فیلم خانمه که همسر شهید بود از شوهرش و زمان جدایی میگفت یه جمله گفت که منو بهم ریخت
* به چشم خویش دیدم که جانم میرود *
💗🥀😭😭
وااای خدا این حرفش حالمو بدتر کرد خیلی بهم ریختم بازم زدم زیر گریه مامان نمی تونست ارومم کنه
هی میگفتم مامان من چیکار کردم من چیکار کردم 😭😭
اگه عباس شهید بشه نیاد
چیکار کنم خداااااا😭😭
به حدی حالم خراب شد که
دچار شکه عصبی شدم
😣😩😢
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_چهل_نهم
سرم را بلند میکنم تا پایم را ببینم اما سجاد سریع صدایم میزند
_نورا !
آنقدر کلافه ام که خیلی به اینکه خانم کنار اسمم را جا انداخته است توجه نمیکنم .
اینکه سجاد نمیگزارد پایم را ببینم کنجکاو ترم میکند .
کنارم مینشیند و قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد
_خیلی درد داری ؟
+الوش بیشتر بود اما الان انگار پام سر شده
کلافه کلاهش رو از روی سرش بر میدارد و آب دهانش را با صدا قورت میدهد .
دوباره سرم را بلند میکنم که پایم را ببینم ، این بار گوشه ی چادرم را میگیرد و روی صورتم را می اندازد . عصبی چادرم را کنار میزنم
+چرا نمیزاری پامو ببینم ؟ مگه نمیگی چیزیش نشده
سر تکان میدهد و با جدیت میگوید
_اگه پاتو ببینی ممکنه هول کنی
یک لحظه چیزی به ذهنم میرسد .
سریع میپرسم
+شلوارم پاره شده ؟
دوباره به پایم نگاه میکند . سریع نگاهش را از پایم میگیرد و به صورتم میدوزد
_آره پاره شده
از شرم گونه هایم سرخ میشود .
سعی میکنم کمی پایم را جمع کنم تا نتواند آن را ببیند اما به محض تکان دادنش درد بدی در پایم میپیچد .
از درد آخ بلندی میگویم .
انگار سجاد متوجه شده که بخاطر اینکه پایم پوششی ندارد خجالت کشیده ام .
بلند میشود و کنار پایم مینشیند و میگوید
_پاتو تکون نده
بعد چادرم را میگیرد و روی پایم میاندازد . در تمام این مدت سهی میکند به پایم نگاه نکند .
زیر لب ( ممنونی ) میگویم و در دل خاله شیرین و عمو محسن را بخاطر تربیت درستشان تحسین میکنم .
پایم شروع به تیر کشیدن میکند و بی اختیار جیغ خفیفی میکشم .
سجاد سریع بلند میشود و کنارم می ایستد
_چی شد ؟
با ترس میگویم
+پام داره تیر میکشه
_خیلی خب آروم باش الان یه کاری میکنم.
کلاهش را از روی زمین چنگ میزند و دوباره روی سرش میگزارد .
موبایل را از جیبش بیرون می کشد و سریع شماره ای را میگیرد .
تلفن را کنار گوشش میگزارد و بعد از سکوت کوتاهی خطاب به شخص پشت تلفن میگوید
_الو ، سلام .خوب گوش کن ببین چی میگم.........
🌿🌸🌿
《بار ها افطار خود را قبل موعد خورده ام
بس که از زیباییت الله اکبر گفته اند》
امین شیرزادی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_چهل_هش
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهل_نهم
بعد از صرف نهار قرار شد همگی باهم به خرید برویم ،دوروز بیشتر تا عید سال نو فاصله نداشتیم .
کمیل قراربود روز بعدعید، به ایران برگردد.
قبلا از همسایه ها شنیده بودم که در مرکز تجاری بوگرنل ، محصولات بسیار متنوعی از برندهای معروف جهان به فروش میرسد.
همگی باهم راهی بوگرنل شدیم .
وارد مرکز خرید که شدیم محو زیبایی محیط شده بودیم.
نجلا با ذوق بالا و پایین می پرید
_مامانی بریم خرید کنیم ،اینجا لباساش خوشگله.
حمید او را بغل کرد و روی شانهاش گذاشت
_الحق که به مامانت رفتی سرتق خانوم.تو جون بخواه عزیزدل بابا!
کمیل قیافه شیطنت باری به خود گرفته بود،کمی آهسته،طوری که فقط حمید بشنود،نجواکردم
_از چشماش شیطنت میباره عزیزم، ببین کی گفتم بهت
_آهای منم هستما،چی زیر گوش هم پچ پچ میکردید؟حمید اگه نگی ،عاقت میکنم گفته باشم.
_نه بابا،دلم میخواد الان منو عاق کنی ببینم؟!
_عجب هوای خوبیه؟مگه نه روژان خانوم؟چه پلنگایی هم داره ماشا،الله!
بزور خودم را کنترل کردم تا بلند زیر خنده نزنم.
جلوی دهانم را گرفتم و ریز ریز خندیدم.
_الکی حرفو عوض نکن داداش، من خودم ختم این سیاه کاریام،در ضمن سوسکای ایران از اینا هم پلنگترن،
بزار برگردیم یه زنگ به حاجی بزنم، تکلیف تو رو با پلنگای اینجا روشن کنه!
_اشتب شد داداش ،حاجی رو بیخیال شو که اگه بشنوه قلم پام رو به صد تیکه مساوی تقسیم میکنه و هرقسمت رو میندازه جلو یک پلنگ!
_باشه بابا قانع شدم.
_کوچیکتم به مولا، ماچ به کلت!
هرسه زدیم زیر خنده،من بیشتر سعی میکردم صدای خنده ام به گوش کسی نرسد.
تا شب به چند مرکز خرید دیگر رفتیم .
برای نجلا چند دست سارافن و پیراهن،برای حمید کت و شلوارمشکلی و پیراهن سفید ،برای کمیل کت و شلوار آبی کاربنی با پیراهن و برای خودم کفش و کیف خریدیم.
کمیل تا رسیدن به ساختمان خودمان کلی ادا واطوار درآورد وما از بس خندیده بودیم ،خسته و نالان بودیم.
جلو در آسانسور رسیدیم
_یا خدای منان! من از پله میام!
با تعجب گفتم:
_چرا؟
_من خاطره خوشی از این اتاقک کوفتی ندارم !
تازه دوهزاری کجم جا افتاد.
_امان از دست تو کمیل،با زبون خوش وارد میشی یا واردت کنم؟
_روژان خانم این هیولا رو بگیرید لطفا
دست به کمر زدم و حق به جانب گفتم
_در مورد شوهرمن درست صحبت کن!
خندید و دستانش را بالا آورد .
قیافه خنده داری به خود گرفت،صورتش را یک طرفی نگه داشته بود و زبان درازی میکرد و چشمانش را برای ما درشت میکرد .
_سلام
همگی با تعجب به سمت صدا برگشتیم.
طفلک حمید همانطور خشکش زده بود.
😂😂😂
به نظرتون کمیل از دیدن کی خشکش زده بود؟
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_چهل_هشتم امیر
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_چهل_نهم
- خوب عاطی خانم کجا بریم
عاطی: بریم مزون یکی از دوستام ،حراج زده بریم ببینیم
- خوب ،کارت آقا سیدم اوردی عزیزم
عاطی: نه خیر کارت آقا سید بعد عروسی میاد تو دستم فعلن که کارت حاجی رو دارم
- وایی از دست تو
) رسیدیم به مزون دوست عاطفه ،لباسای قشنگی داشت ،چشمم به یه پیراهن بلند آجری با مروارید نباتی افتاد ،قیمتش
هم تو حراج خیلی خوب بود واسه همین خریدم،یه روسری ابریشم خیلی قشنگ هم گرفتم که بدم به مریم (
- عاطفه اینا همه مال خودت گرفتی؟
عاطی: نه واسه عمه ام گرفتم
- واییی به فکر قلب حاجی هم باش که الان پیامک میره براش
عاطی: لوووس
عاطفه رو رسوندم خونشون بعد رفتم خونه
ساعت ۹شب بود
در و باز کردم بابا و مریم رو مبل نشسته بودم
سلام کردم
بابا رضا: سلام بابا ،چقدر دیر کردی؟
- آخ ببخشید یادم رفت زنگ بزنم ،با عاطفه رفته بودیم خرید
بابا رضا: اشکال نداره برو لباساتو عوض کن بیا شام بخوریم
- چشم
رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم روسری مریم و گذاشتم داخل یه نایلکس بردم پایین
رفتم تو آشپز خونه رفتم سمت مریم
- مریم جون قابلتونو ندارن ،شرمنده سلیقه ام زیاد خوب نیست
مریم : وایی سارا جان دستت درد نکنه ) بغلم کرد( خیلی ممنونم
) بابا رضا هم با دیدن این صحنه لبخند زد(
موقع غذا خوردن بودم که یه دفعه بابا گفت امروز یکی اومد دفتر
مریم : خوب ! کی بود؟99
بابا رضا : آقای کاظمی
) غذا پرید تو گلو سرفه ام گرفته بود مریمم ترسید بلند شد زد به پشتم(
مریم : چی شدی تو ،سارا جان چرا اینقدر تند میخوری
- خوبم ،خوبم
بابا رضا: میشناسی سارا،آقای کاظمی رو
- ) من من کردمو( نه زیاد هم دانشگاهی هستیم ولی هم کلاس نیستیم ،چیزی گفته؟
بابا رضا: اومده بود خاستگاری
- جدی؟ خوب شما چی گفتین؟
بابا رضا: من گفتم که باید با تو صحبت کنم
) وااااییی معلوم بود بابا راضیه (
بابا رضا: خوب تو چی میگی؟
- هوووممم نمیدونم من زیاد نمیشناسمش
بابا رضا : خوب میگم فردا شب با خانواده ش بیاد با هم صحبت کنین
- هر چی شما بگین
مریم لبخند زدو گفت: انشاءالله هر چی خیره همون بشه
غذامو خوردم و رفتم تو اتاقم
خیلی خوشحال بودم که بابا راضی شده
گوشیمو برداشتمو و شماره سانار و گرفتم
- الو ساناز
ساناز: به خانم بی معرفت ،یعنی ما یه زنگی نزنیم تو نباید زنگ بزنی ببینی دختر خاله ات مرده است، زنده است؟
- وااییی ساناز ول کن اینارو ،یکی و پیدا کردم
ساناز: بگووو جانه من
- جان تو ) صدای جیغ و خنده اش میاومد(
ساناز : خوب چه جوری پیدا کردی
- حالا مفصله ماجراش هرموقع اومدم پیشت برات تعریف میکنم
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_چهل_نهم
سه روز تا عید مونده بود ...
هرچند واقعاً حوصله مامان و بابا رو نداشتم
امّا نمیتونستم وقتی که شب میان خونه و فقط دور میز شام کنار هم میشینیم ، نرم پیششون ..
اونم چه شامی ...
دستپخت آشپز رستورانی که هرشب برامون غذا میفرستاد واقعا عالی بود... 👌
ولی هیچوقت نفهمیدم دستپخت مامانم چجوریه!! 😒
کتابخونم خاک گرفته بود ...
خیلی وقت بود سراغش نرفته بودم.
احساس میکردم دیگه احتیاجی بهشون ندارم
و حتی همین الان میتونم یه کبریت بندازم وسطشون تا همشون برن هوا...🔥
دیوار اتاقمو نگاه کردم
پر بود از عکسای خودم و مرجان
تو جاهای مختلف
با ژستای مختلف ...
مرجان ...
یعنی اونم همینقدر که من بهش دلبستگی دارم ، دوستم داره ، یا اونم یه نمکنشناسیه عین سعید ❗️
سرمو چرخوندم سمت تراس ...
آسمون سیاه بود ...
مثل روزگار من ...
ولی فرقی که داریم اینه که تو روزگار من خبری از ماه و ستاره نیست... ‼️
اصلاً کی گفته آسمون قشنگه ⁉️ 😒
نمیدونم ...
اینهمه آدم زیر این سقف زشت چیکار میکنن ؟؟
اصلاً ما از کجا اومدیم ...
چرا تموم نمیشیم؟؟
چرا یه اتفاقی نمیفته هممون بمیریم... 😣
تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد.
مامان بود
در حالیکه چشماش از خستگی ، خمار شده بود ، گفت که برای شام برم پایین.
هیچ میلی برای خوردن نداشتم
امّا حوصله ی یه داستان جدید رو هم نداشتم !
مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون.
پشت در وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم تا آروم باشم.
این بالا چهار تا اتاق بود !
راستی ما که سه نفر بودیم و اتاق مامان و بابا هم مشترک بود !!
اون دوتا اتاق دیگه به چه دردی میخورد؟؟
اصلاً سه نفر که دو نفرشون صبح تا شب ، هرکدوم تو یه مطب مشغولن و اون یکی هم یه روز خونست و یه روز نه
یه خونه ۳۰۰ متری دوبلکس
با یه حیاط به این بزرگی میخوان چیکار ....!؟
اینهمه وسایل و چند دست مبل و این عتیقه ها برای کی اینجا چیده شدن ؟!
واسه اینکه مردم ببینن و بگن خوشبحالشون !
اینا چه خوشبختن !!!
هه ...
چقدر این زندگی مسخرست!! 😏
- ترنمممم
بازم مامان بود که برای بار دوم منو از دنیای خودم کشید بیرون !
- اومدم مامان ...!
هنوز مشخص بود بابا ازم دلخوره ...
مهم نبود 😒
دیگه هیچی مهم نبود ...!
باز هم مامان ...
- ترنم! من و پدرت نظرمون عوض شد!
- راجع به... !!؟
- ایام عید!
بهتره هممون با هم باشیم.
امروز پدرت کارای ویزای تو رو هم انجام داد و سه تا بلیط برای دوم فروردین گرفت
- چی؟؟ 😠😳
من که گفتم نمیام !!! 😳
- بله ولی اینجوری بهتره !
دیگه از این مزخرف تر امکان نداشت !
این یعنی ده روز سمینار کوفت و درد و زهرمار ...
ده روز ملاقات با فلان دکتر و فلان دوست قدیمی بابا ...
اه 😣
- من نمیام !
اشتباه کردید برای من بلیط گرفتید 😏
- میای ، دیگه هم حرف نباشه ! 😒
- حالم از این زندگی و این وضعیت بهم میخوره 😡
ولم کنید
دست از سرم بردارید ...
اه....
بدون مکث به اتاقم برگشتم.
دلم پر بود
از همه چیز و همه کس
درو قفل کردم و رفتم سراغ بسته ی سیگارم ....
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay