eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سهیل که نگران قلبش بود، فورا فاطمه رو توی ماشین گذاشت و ماشین رو روشن کرد فاطمه توی ماشین نشست، اما اشکهاش قطع شدنی نبود، احساس خیلی بدی داشت، صدای گریه ش سهیل رو کلافه و عصبی کرده بود، نگران بود ... با خودش میگفت کاش نمیاوردمش، بالاخره طاقت نیاورد و وقتی دید فاطمه به در خواستهاش و التماساش اهمیتی نمیده داد زد: بس کن دیگه. فاطمه لحظه ای سعی کرد صداشو کم کنه، اما دیگه نمی تونست خودش رو کنترل کنه و تمام عقده هاش سر باز کرده بود، برای اولین بار توی عمرش جلوی سهیل از ته ته دلش شروع کرد به گریه کردن. اونقدر بلند زار میزد که خودش هم یادش نمی اومد هیچ وقت توی زندگی اینجوری گریه کرده باشه سهیل که کلافه شده بود به جای خونه پدرش سر ماشین رو چرخوند به سمت کوه، همون صخره همیشگی. به بالای کوه که رسیدند، سهیل از ماشین پیاده شد و در رو بست. بعد از مدتها اومده بودند اینجا، این بالا که لحظات عشق بازیشون رو میگذروندند.... اما این بار خیلی فرق داشت ... فاطمه که حالا کمی آروم شده بود، چند لحظه ای توی ماشین نشست و به کوه و سهیل نگاه کرد ... بی اراده از ماشین پیاده شد. بغضش سبک نشده بود، بدون توجه به سهیل رفت لبه پرتگاه و تا جایی که جون داشت جیغ زد، اون قدر جیغ زد، اون قدر جیغ زد که احساس کرد توی دهنش مزه خون احساس میکنه، گلوش پاره شده بود و همچنان از جیغ کشیدن دست بر نمیداشت، سهیل هم یک گوشه ایستاده بود و چیزی نمیگفت و فقط به شهر نگاه میکرد. اصلا فاطمه رو آورده بود اینجا که سبک بشه، پس اجازه داد هرچقدر که دوست داره فریاد بکشه. چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا اینکه فاطمه کمی آروم شد و بی جون روی زمین نشست. پاهاشو توی شکمش جمع کرد، سرش رو روی پاهاش گذاشت و شروع کرد آروم آروم گریه کردن، دیگه انرژی ای براش نمونده بود. هیچ انرژی ای. سهیل که مطمئن شد فاطمه آروم شده به سمتش رفت کنارش روی صخره نشست و خیلی آروم دستش رو گذاشت روی سر فاطمه و گفت: تموم شد؟ فاطمه چیزی نمیگفت و فقط گوش میداد، سهیل که سکوت فاطمه رو دید گفت: میخوام باهات حرف بزنم، خوب؟ فاطمه سرش رو بالا آورد دست سهیل رو از سرش پس زد و گریه کنان به سمت ماشین حرکت کرد، دلش نمیخواست صدای سهیل رو بشنوه، دلش نمیخواست منطقی بشنوه که خودش هم میدونست درسته، دلش نمیخواست سهیل دلداریش بده ... دلش هیچ کس رو نمیخواست، هیچ صدایی نمیخواست ... دلش فقط علی رو میخواست ... دارد... 📝نویسنده:مشکات _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 "با او" دست مردانه ای دستانم را نوازش میکنم... هر دم و بازدمم مساوی با دردی طاقت فرساس... از بوی تلخ عطرش، متوجه میشوم که کیست... کمیل است اولین تصویری که میبینم.. تصویر دیواری سفید و نم زده است... و بعد ساعتی که روی دیوار است... ده و نیم چند ساعت بیهوش بودم... حرکت انگشتان روی دستم متوقف میشود و صورت کمیل را مقابل خودم میبینم... وقتی صورتش را مقابل چشمانم دیدم خداراشکر کردم که هنوز دو برادر دیگر دارم... بی برادر نشده ام.. مثل حضرت زینب(س) دلم میخواست الان یکی روضه حضرت زینب را بالاس سر قتلگاه برام بخونه... دلم میخواست گریه کنم تا سبک شم _زهرا... آبجی... صدای منو میشنوی؟ میشنوم ولی نمیتوانم جواب دهم.. صورتش را نزدیک تر می اورد: _زهرا... حالت خوبه؟ اروم سرم را تکان میدهم... نفسش را اروم بیرون میدهد... نگاهی به اطرافم می اندازم... اینجا باید بیمارستان باشد.. یک سرم به دستم وصل است... اما همان لباس ها هنوز تنم است.. پس مدت زیادی نیست که بیهوشم... مچ دستم را آتل بسته اند... از پنجره بیرون را میبینم... هوا روشن است نگاهی به کمیل می اندازم... برادرم آشفته است و این نشان از فهمیدن ماجراست اروم و با صدایی ضعیف می گویم: _اینجا چیکار میکنی کمیل؟ _خودت اینجا چیکار میکنی؟ لبم را می گزم و می گویم: _محمد... کجاست؟ سرش را پایین می اندازد و با غمی که در صدایش پیداست، می گوید: _امروز منتقلش می کنن ایران... ولی قبلش میخوان ببرنشون حرم قطره ای اشکی از چشمانم سقوط می کند... کمیل روی صندلی مینشندو دستانم را می گیرد: _بعد از اینکه اون اتفاق افتاد... بهم زنگ زدن که خودتو برسونین عراق... کارشناس پرونده همه چیز و برام توضیح داد _مامان وبابا هم فهمیدن؟ اهی کشید: _نه فقط من میدونم... ولی دیر یا زود می فهمن _شمارتو از کجا پیدا کردنن؟ _بهت میگم... الا حرفش را قطع می کنم: _وایسا... نکنه تو هم مثل محمد.. و بعد ادامه حرفم را می خورم... نکنه کمیل هم مثل محمد یه مامور امنیته متوجه منظورم میشود و سر به زیر سری تکان میدهد.. خدای من... _تو چرا بهم نگفتی؟ _الان که گفتم _الان چون من پرسیدم تو گفتی... وگرنه قرار نبود بهم بگی درد معده ام شروع شد و انگار هزار سوزن در معده ام فرو کرده اند کلافه سری تکان دادم: من نمیدونم چرا برادرام با من رو راست نیستن... حرفی نزد سکوت را ترجیح داد بغضم را قورت میدهم: _کمیل؟ _جانم! می خواهم بگویم درد معده ام جان به لبم کرده... ولی تقاضای دارویش را میکنم: _میخوام یه بار دیگه برم حرم..... _الان نمی شه زهرا جان... وقتی خواستن محمد و ببرن حرم با هم میریم آهی از درد می کشم کمیل که می بیند صورتم از درد منقبض شده، میپرسد: _درد داری؟ سعی میکنم درد معده را به روی خودم نیاورم و می گویم: _نه بخاطر کوفتگیه بعد از یکساعت با کمک کمیل از روی تخت بلند می شوم و سوار یک ون می شویم.. داخل ون، پیکر محمد و نساء را می بینم.. اشکی از چشمانم سقوط میکند... کیفم را که روی صندلی کناری ست، برمی دارم... داخلش را می گردم تا ببینم تمام وسایلم هست یا نه! گوشی ام را پیدا نمیکنم... نگاهی به کمیل می کنم... متوجه میشود که میخواهم حرف بزنم... سرش را اروم نزدیکم می اورد _گوشی ام نیست! _نگران نباش... بخاطر امنیت گوشی ت یه مدت پیششون می مونه.. خون محمد و نساء روی چادر و لباس هایم خشکیده و دلم را آتش میزند... وقتی به بین الحرمین حرم می رسیم... با احتیاط پیاده می شوم.... در صف نماز ایستاده ام... گردن می کشم که ببینم جلو چه خبر است.... هوای کربلا بارانی است و هر ثانیه منتظر امدن باراش باران هستیم... انگار آسمان هم از رفتن محمد و نساء دلش گرفته... چگونه این خبر را به پدر و مادر بگویم؟! مردی باعبای قهوه ای و شال سبز پیش نماز شده.. و قرار است برای دو تابوت نماز میت بخواند.. روی تابوت ها اسم محمد و نساء را نوشته اند... ولی گمنام.. انگار نباید کسی بفهمد هویت این دو را نماز را شروع می‌کنند و بعد تابوت ها را به حرم امام حسین علیه السلام میبرند دنبالش می دوم، اما تا من برسم در حرم را بسته اند... هرچه اصرار می کنم که اجازه بدهید برویم داخل من خواهرش هستم اجازه نمی‌دهند 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹