eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه خوشحال از جاش بلند شد و در آغوش گرم مادرش قرار گرفت، فاطمه آروم نوازشش کرد و مشغول خوندن لالایی شد: لالا لالاگل پونه.. بخواب ای ناز یک دونه ... ... کم کم چشمهای ریحانه بسته شد، انگار بعد از مدتها تازه آروم شده بود و فاطمه می تونست اینو از صورتش و لبخند محوی که روش بود بفهمه، نوازشش کرد و بوسیدش ... توی دلش گفت ببخشید ... اما ... نمیتونم .... قول میدم سعی ام رو بکنم .... نمی تونست تنهایی ریحانه رو بلند کنه، چند بار سهیل رو صدا زد تا بالاخره سهیل از اتاق اومد بیرون، از صورتش میتونست بفهمه که ناراحته، نگاهی به ریحانه کرد، فهمید چرا فاطمه صداش کرده، بدون هیچ حرفی ریحانه رو از دستهای فاطمه گرفت و برد روی تخت کوچیکش قرار داد و بعدم به سمت اتاقش رفت +++ وقتی به شهر خودشون رسیدند اول ریحانه رو خونه آقا کمال پیاده کردند و خودشون رفتند سر قبر علی، فاطمه و سهیل کنار قبر نشسته بودند.... چند ساعت گذشت خدا میدونه ... اما فاطمه از سر قبر علی بلند نمیشد، سهیل احساس میکرد الانه که از گریه نفسش بند بیاد، هر چقدر سعی کرد با حرف زدن آرومش کنه فایده ای نداشت ... دیگه نمیتونست بیشتر از این صبر کنه ... با تمام توانش فاطمه رو بلند کرد و به سمت ماشین بردتش، فاطمه داد میزد: بذار منم اینجا بمونم و بمیرم ... ای خدا ... سهیل عصبی و کلافه گفت: آروم باش فاطمه فاطمه بدون این که دیگه حرفی بزنه بلند بلند گریه میکرد، مدتها بود که دوست نداشت حرف بزنه و فقط گریه کنه ... دارد... 📝نویسنده:مشکات _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 داخل ون نشسته ایم و قرار است به فرودگاه برویم... با یادآوری اتفاقات یاد علی می‌افتم و از کمیل می پرسم: علی... علی کجاست؟ _ نگران نباش علی بعد از دیدن محمد فشارش افتاده بود بردنش بیمارستان...یه سرم بهش زدن.. الان تو فرودگاه بغداد منتظر ماست خداراشکری گفتم و زمزمه کردم: _دیگه نمیخوام برادرم رو از دست دادم.... دیگه نمیخوام به کمیل اصرار کردم که بگذارد برای آخرین بار حرم را از دور ببینم... دیگر معلوم نبود کی طلبیده بشوم و بیایم حس میکنم تا چند سال دیگه طلبیده نمی شوم.. در یک جز خیابان‌های منتهی به حرم توقف کردیم... شلوغ است..تنها گنبد آقا را می توانم ببینم... چشمانم را پر می کند و چشمانم تار میشود با عجله اشکهایم را پاک می کنم که گنید را ببینم... دوست ندارم حتی یه ثانیه هم از اینجا دل بکنم. حالا میفهمم که انسان نمیتواند از این بهشت دل بکند.. در این چند ساعت که رسیده بودیم کربلا، به اندازه چند صد سال وابسته شدم.. قلبم تیر می کشد... درست سمت چپ قفسه ی سینه ام.. دوست دارم زمان همینجا متوقف شود... با محمد امدم و با پیکر محمد برگشتم.. انگار محمد و نسا کنار ضریح ایستاده اند و برایم دست تکان میدهند حس می کنم روح محمد همونجا در کربلا مانده است... خوش به حالشان آنها برای همیشه مقیم کربلا شده اند... ماشین حرکت می‌کند و من من دلم را، روحم را و مهمتر روح محمد را در کربلا جا گذاشته ام.. غیر از ماشینی که ما در آن سوار شده ایم دو ماه دیگر جلویمان حرکت میکنند که می دانم بی ارتباط به ما نیستند حتماً نسترن در یکی از ماشین هاست.. در جاده کربلا به بغدادیم و قرار است از طریق فرودگاه بغداد به وطن خودم بروم... آقا سجاد با اجازه ای کمیل رو به رویم می نشیند و سر به زیر من من کنان می گوید: _ بابت اتفاقی که برای محمد افتاد خیلی متاسفم شاید اگه ما آنجا بودیم برادرتون الان زنده بود ولی خب بازم الان هم زنده است زنده تر از همیشه.. نفسم را عمیق بیرون می دهم: _ نه تقصیر شما نبود... قسمت بوده که برادرم شهید بشه... وقتی خدا بخواد چیزی سد راهش نمیشه _بله درست میگین باز هم شرمنده نگاهم را از شیشه ون به بیرون می دوزم... اشکی از چشمانم سرازیر میشود... دوست ندارم کسی گریه کردنم را ببیند چادرم را روی صورتم کشیده ام حالم خوش نیست... معده ام درد میکنه و حالتی شبیه تهوع گرفته ام... استرس دارم که چگونه خبر را به مادر بدهم مادری که محمد را خیلی دوست داشت!! وقتی به فرودگاه میرسیم... پیاده میشویم... علی را میبینم و خیالم راحت می شود.. نزدیکش می روم...رنگش پریده...علی کل همیشه سر به سرم میذاشت و خندان بود الان گرفته و ناراحت بود.. با صدای ضعیفی گفتم: _علی حالت خوبه؟ _خوبم زهرا... بریم مراحل عادی خروج از کشور را طی نمی کنیم و حتی وارد سالن انتظار نمی شویم کمی آن سوتر از در اصلی فرودگاه، در بزرگی را برای ماشین ها باز می کنند و وارد محوطه می شویم بدون طی تشریفات معمولی و فقط با یک بازرسی ساده، با کمک علی و کمیل از پله های هواپیما بالا می روم... همانجا خداراشکر کردم که دو تن از محرمانم کنارم هستند و مواظب.. دارم از خانه پدری دور میشوم بغض گلویم را می‌فشارد دیگر معلوم نیست کی به دیدار پدرم بیایم... اصلاً عمری دارم که دوباره به این خاک بیایم.. کاش تا ابد همینجا می‌ماندم مثل محمد مثل نسا تا ابد همین جا هستند... روی پله آخر که وارد هواپیما می شویم، می ایستم ونگاهی به پشت سرم می اندازم... همه را در ذهنم میسپارم و هوای بغداد را با جان و دل با یک نفس عمیق به شش هایم می فرستم.. روی دو ردیف صندلی ها پیکر نساءو محمد را گذاشته‌اند... و پرچم کشورم را روی تابوت ها کشیده اند.. کنارشون می ایستم.. آرام جوری که کسی نشنود رو به کمیل گویم: _ میشه من کنارشون بشینم؟ نگاه کمیل پر از اشک میشود... میدانستم چقدر محمد را دوست دارد از آقا سجاد می پرسد: _ میشه بشینه کنار تابوت شهدا؟ اقا سجاد که حالم را می بیند... جواب مثبت می دهد... 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹