eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمه بدون اینکه عکس العملی نشون بده گفت: اوهوم سهیل که توی دلش از رفتن محسن خوشحال بود، یاد شیدا افتاد و اون اتفاقات شوم چند سال پیش ... گرچه براش مهم نبود، اما دوست داشت ببینه بعد از اینکه کامران تونست از سهیل رفع اتهام کنه و در نتیجه همه چی به ضرر شیدا که با مدارکش قصد بی آبرو کردنش رو داشت تموم شد، شیدا چیکار کرد و چه به سرش اومد ... نمی خواست جلوی فاطمه حرفی بزنه یا چیزی بپرسه، مخصوصا با این وضعیت روحی یادآوری شیدا براش مثل سم بود ... تصمیم گرفت فردا ببینه می تونه چیزی ازش بفهمه ... به بازوهای فاطمه که از زیر پتو بیرون اومده بود نگاه کرد، کبود بودند، دلش ریش شد، یعنی واقعا انقدر محکم دستهاش رو فشار داده بود که اینجوری کبود شده بودند؟! ... با نگرانی دستش رو روی بازوهای فاطمه کشید ...از سرمای دست سهیل فاطمه بیدار شد و گفت: -سلام... -میخوام با کامران برم بیرون، یه سری کار دارم، تا قبل از ظهر برمیگردم که ناهارو که خوردیم بریم خونه مامانت کجا میری این وقت صبح سلام عزیز دل سهیل ... صبح بخیر ... فاطمه فقط سری تکون داد و سرش رو دوباره روی بالشت گذاشت و چشماش رو بست. سهیل لباس پوشید و به موبایل کامران زنگ زد: کجایی؟ .... آره الان میام پایین ... فعلا از راه پله ها پایین رفت و جلوی در منتظر ایستاد تا کامران اومد و سوار ماشین شد -سلام صبح بخیر -علیک سلام، آخه پسر تو مگه عقل تو کلت نیست؟ واسه چی میخوای در مورد فدایی زاده تحقیق کنی... -حالا شما برو، من بهت میگم. -من که میدونم تو با اون زنه .... بعد هم چشمکی زد و با خنده گفت: بله سهیل که مستقیم به چشمهای کامران خیره شده بود گفت: نه، قضیه چیز دیگه ایه ... اون همه زندگیم رو داغون کرد، همه چیز رو ازم گرفت... من رو از شهر و دیارم آواره کرد و همینم باعث مرگ علی شد ... دوست دارم حالا که دیگه دستش خالیه برم و یکی بزنم تو گوشش.. دارد... 📝نویسنده:مشکات _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
.🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 اقا سجاد کنار مردی می ایستد که چشمش به کامیپوتر است و گوشش به هدفون... از توی صفحه کامپیوتر زنی را می بینم که روی صندلی نشسته و تقریبا عصبانی ست... نسترن است... اقا سجاد هدفونی روی گوشش می گذارد بعد از یک دقیقه سحر وارد اتاق بازجویی می شودو روی صندلی مقابل نسترن می نشیند.. من هم میخواستم صدارا بشنوم، بخاطر همین می گویم: _ببخشید... من هم میخوام صدا را بشنوم اقا سجاد میفهمد و از توی کشوی میز هدفونی بیرون می اورد و به کامیتوتر وصل میکند و به من میدهد.. تشکری کردم و ان را گرفتم و روی گوش هایم گذاشتم و سر و پا گوش شدم... صدای سحر را شنیدم: _نسترن فتحی... متولد پاریس.. بیست و پنج ساله... تا ده سالگیت پاریس بودی و بعدش تبعیت ایرانی گرفتی و اومدی ایران... مادر و پدرت اصالتا ایرانی بودن... دارای دو خواهر و یک برادر... نازنین، نیلوفر و نیما که البته برادرت و از پرورشگاه اوردن و برادر واقعیت نیست.. درسته؟ نسترن متولد پاریس بوده؟ از اینجا هم متوجه عصبانیتش می شوم سحر ادامه میدهد: _از همون بچگیت... تمام راه و روش های یهودی را و از پدر و مادرت یاد گرفتی... برادرت نیما، سال هشتاد و هشت توی جریان های اشوب انتخابات و دانشگاه.. دستگیر شده... تاالان هم که اطلاع داریم عضو سازمان مجاهدین خلقه.. اقا سجاد اشاره کرد که داخل بشم.. هدفون و از روی گوشام برداشتم و با راهنمایی خانمی وارد اتاق شدم.. با صدای در اتاق هر دو متوجه ام شدن و سرشون و به طرفم چرخوندند.. نسترن با دیدنم جا خورد... اما بخاطر اینکه خودش و نبازه یه لبخند مسخره روی لبهاش نشوند روی صندلی کنار سحر می نشینم.... سحر اشاره ای به من میکند و می گوید: _ایشون و که میشناسی؟... نسترن با یه پوزخند مسخره آمیز نگاهم می کند و می گوید: _بله مگه میشه ایشون و نشناسم... همه ی این بدبختیا از ایشون و برادر گور به گور شدش بلند میشه... یعنی کارد میزدی خونم در نمی امد... _ به من میخوای توهین کن... ولی چرا به برادرم توهین می کنی؟! سحر دستش و روی دستم گذاشت و با این کارش آرامش و به من داد... _خب... شما لطف کن به سوالای من جواب بده.. _سوال اول... شما کربلا چی کار میکردی؟ نسترن دست هاش و زیر بغلش گره کرد و سرش و به صندلی تکیه داد و گفت: _وقتی خودتون میدونید... واسه چی می پرسید؟ سحر جدی و محکم گفت: _جواب منو بده... پوفی کرد و جواب داد: _معلومه... دنبال محمد... _چرا؟ دست هاش و روی میز گذاشت و رو به من و سحر خم شد: _میخواستم بکشمش! و بعد صدای خنده اش تمام اتاق را در برگرفت... _سوال دوم... مگه به اقا محمد ابراز علاقه نکردی؟... پس چرا کشتیش؟ _معلومه... وقتی دیدم بدردم نمیخوره کشتمش... من فقط وقتم و صرف اون بی مصرف کردم وقتی تاریخ مصرفش تموم شد کشتمش _درست حرف بزن!! _من حرفی ندارم... _چرا توی عراق... سر کیف زهرا رفتی و کیفش و گشتی؟ نسترن با این سوال به وضوح جا خورد... انتظار شنیدنش و نداشت... واقعا اون زنی که توی خواب و بیداری دیده بودمش، نسترن بود؟! _چیشد؟چرا حرف نمی زنی؟ نسترن خودشو نباخت و پنهان کرد: _من نبودم... اشتباه می کنید.... _باشه ما اشتباه می کنیم و بعد گوشی اش را باز کرد و عکسی نشان داد که شاهد این قضیه بود... به زنی که داشت کیف من و زیر رو می کرد، اشاره کرد: _این منم؟ نسترن با دیدن عکس، رنگش پرید _ببین... بهتره که حرف بزنی... ما تمام اون وقت هایی که می رفتی دن در خونه اقا محمد و ابرازه علاقه می کردی و تا وقت هایی که می رفتی پاریس و تا وقت هایی که قاچاقی از کشور خارج می کردی... و تا وقتی که یه خیریه زدی و تمام کار های خیریه... و همینطور خروج شما از مرز ایران به عراق.... همه ی این وقت ها... ما شمارا زیر نظر داشتین... دقیق دقیق... مثل اینکه تو اینجا را با پاریس و افغانستان اشتباه گرفتی... اینجا ایرانه... ایییران صورت نسترن از فرط عصبانیت سرخ شده بود... با تمام شدن حرف های سحر بلند شد و بهم حمله کرد و جیغ زد: _همش تقصیر تو و داداشته... احمقا... بیشعورا خودم و از دستش جدا کردم: _همه ی این بلا هایی که سرت میاد تقصیر خودته... تقصیر من و برادرم ننداز سحر اشاره کرد که بریم بیرون 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹