eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
دیگه نمی تونه ... دیگه چیزی ازم نداره و نمی تونه به دست بیاره ... میشه راه بیفتی؟ تا ظهر بیشتر وقت ندارم سهیل خر نشو، این زنه وحشیه دوباره میفته دنبالت ها کامران سری تکون داد، دنده رو عوض کرد و حرکت کرد ... +++ -بیا، این هم آدرس کارگاهش، بعد از اون افتضاحی که به بار آورده بود، خیلی شیک انداختنش بیرون ... -سهیل خرابکاری نکنی ها، نری رو در روش وایستی و بلایی سرش بیاری باشه، پس من رفتم، ماشینتو که میتونم ببرم؟ -باشه، فعلا... در حال رانندگی بود که با خودش کمی فکر کرد، گرچه دلش میخواست بزنه شیدا رو له کنه .... اما .... لحظه ای به فکر فرو رفت، ذهنش بهش میگفت چه دلیلی داره که بری اونجا؟ ... از اونجا رفتن چی به دست میاری؟! ... شیدا نشونه ای از گذشته نکبت بارته که بابتش تاوانهای بزرگی دادی ... و شاید تازه داری احساس میکنی خدا بالاخره توبت رو پذیرفته ... دیدن و حرف زدن با اون یعنی تایید گذشته ای که عهد کردی برای همیشه از زندگیت پاکش کنی ... دیگه به جلوی در کارگاه رسیده بود، ماشین رو پارک کرد، اما پیاده نشد، دو دل بود ... یک دلش می گفت پیاده شو و یکی میگفت نه ... به در کارگاه چشم دوخته بود ... یاد فاطمه افتاد، یاد علی، یاد ریحانه، یاد نذرش، یاد کمکهایی که خدا بهش کرده بود ... یاد ... ماشین رو روشن کرد و رفت ... و برای همیشه شیدا رو از خاطرش پاک کرد ... گاهی وقتها وقتی چیزی برای زندگی خطرناکه باید نادیدشون گرفت ... حتی تلاش برای حذفشون هم بی فایده ست ... کافیه فقط تصور کنی از اول هم نبودند ... وقتی سهیل و فاطمه توی جاده بر میگشتند، هر دو مشغول فکر کردن بودند، سهیل به زندگیش فکر میکرد، زندگی ای که با فراز و نشیب زیادی همراه بود، اما همه چیز قابل حل به نظر میرسید، چون همیشه یک پناهگاه امن داشت، هرچقدر فاطمه از دستش ناراحت میشد و یا هر چقدر شرمنده میشد، اما میدونست باز هم خونه اش امن ترین پناهگاهیه که هیچ کس حتی خود فاطمه ذره ای بهش بی احترامی نخواهند کرد ... دلش برای سهند میسوخت، کاش میتونست به اون هم بفهمونه زن زندگی کسیه که شوهرش مهمترین آدم زندگیش باشه نه کسی مثل مژگان که همه چیز با اولویت تر از سهند بود ... اما این کوه صبر، این کوه عشق چقدر بعد از مرگ علی شکسته شده بود ... لاغر تر و بی رنگ و روتر شده بود، کمتر میخندید، کمتر شوخی میکرد و تمام مدت توی فکر بود ... رو به زیبایی جاده کرد و با خدا درد و دل کرد: خدایا... سالها دل طلب جام جم از ما میکرد / آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد ... دارد... 📝نویسنده:مشکات _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
.🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 از اتاق که اومدیم بیرون... سحر گفت: _نگران نباش... توی بازجویی اول متهم چون عصبانیه زیاد حرفی نمیزنه سری تکون دادم... ...... قبلا اگر تشییع شهیدی میرفتیم، حتما چفیه ام را می بردم تا به تابوت شهید متبرک کنم که هیچ وقت هم نمیتوانستم... اما الان فقط چادر وروسری ام را همراه دارم تا متبرک کنم.. نزدیک بهشت زهرا (س) که میرسیم، از ماشین پیاده میشوم ونگاهی به امبولانسی می اندازم که چند پاسدار زیر تابوت محمد، وچند زن زیر تابوت نساء را گرفته اند.. روی هرکدام ازتابوت ها یک پرچم ایران کشیده اند ورویش علاوه بر اسم گمنامی اشان، تنها یک جمله نوشته اند «لبیک یا حسین» ارام دست مادر را میگیرم وارام ارام باهم پشت تابوت حرکت میکنیم... به مامان نگاهی می اندازم... از وقتی که علی و کمیل خبر شهادت محمد را داده بودند، هیچ حرفی نزده است... فقط تنها موهایش بیشتر سفید شده است... پدر اما، در خلوتش پنهانی گریه میکرد... اما شبی دیدم که مادر هم پنهانی گریه می کند به هیچ نگفتیم محمد چگونه شهید شد... به غیر از پدر، کسی از شهادت واقعی محمد خبر نداشت حتی مادر ... به مادر هم گفتند که محمد در بمب گذاری سامرا شهید شده است واو هیچ حرفی نزد.. ریحانه و مائده وسارا هم از شهادت واقعی اش خبر نداشتند... الان هم در پشت سرمان می ایند... چند نفر پاسدار که کمیل جزو آنان است زیر تاریخ محمد را گرفتند و تکبیر گویان را به سمت جایگاه ابدی است می برند... چه زود برادرم بالای دست ها رفت.. تعداد تشییع کنندگان به سی نفر هم نمی رسد... من و مادر و پدر... علی و کمیل... سارا و مائده و ریحانه... سحر هم جزو زنانی ست که تابوت نساء را گرفته اند.. صدای گریه ها و زجه های مادر نساء قلبم را می سوزاند... کاش مادرش من را نبیند... اصلا تاب دیدنش را ندارم.. برخلاف مادر نساء، مادر ساکت است... تنها نگاهش به تابوت محمد است.. مزارشان جایی اخر بهشت زهراست... بالاخره تابوت محمد را زمین می گذارند.... با مادر جلو می رویم... راه را برایمان باز میکنند و کنار می روند...انگار فهمیده اند که مادر و خواهر شهیدیم...این دو نسبت همیشه درد بیشتری را تحمل می کنند... من اولین کسی هستم که می نشینم.. نشستن که نه... با زانو می افتم.. کسی مانعم نمی شود مادر نساء خفه زجه می زند: «دخترم...دخترم رفت... ای وای!» پدر نساء اما ساکت است و تنها نگاهش به داخل گودی قبر است... حتما دارد فکر می کند که این قبر برای دردانه دخترش کوچک نیست.. نساء خواهری نداشت و تنها یک برادر داشت... برادرش هم کنار پدرش سر به زیر ایستاده... نگاهم را به سمت محمد میچرخانم... طاقت نگاه کردنشان را ندارم... من با بغضی که در گلویم چنگ می اندازد با بهت به تابوتش نگاه می کنم... دلم میخواهد این لحظات آخر بیشتر باهاش حرف بزنم... اما لال شدم... نفیسه خانم کنارم می نشیند و می گوید: _زهرا جان... گریه کن عزیزم... گریه کن.. اینجوری دق می کنی... گریه کن عزیزم! و بعد اشکی از کنار چشمش لیز می خورد... نمیتوانم... هنوز گیجم... هنوز در بهتم.. با اینکه خودم پیکر غرق در خونش را دیدم... خودم صدای گلوله هایی که به تنش می خورد را شنیدم... خودم دستانش را کنار بدنش قرار دادم... خودم موهای خرمایی اش را مرتب کردم... جلوی خودم پارچه سفید را رویش کشیدند... اما باز هم باور نکردم محمد شهید شده است... محمد زنده است... مادر روبه رویم نشسته... و فقط نگاهش به تابوت است.. به چی نگاه می کنی مامان؟... خداراشکر که صحنه ای که من دیدم را ندیدی سارا و ریحانه کنارم نشسته اند... مائده هم کنار مادر.. حرفی نمیزنم... لالم.. این تشییع آنقدر خلوت است که لازم نشده دور مزار داربست بزنند تا خانواده شهید با او وداع کنند.... امروز بهشت زهرا خیلی خلوت است.. خلوت تر از روز های قبل... بمیرم برای برادرم... چه تشییع خلوتی... اصلا فیلم برداری نیست تا از این صحنه ها فیلم بگیرد... این تشییع اصلا به تشییع بقیه شهدا شبیه نیست... مگر برادرم شهید گمنام نیست... مگر نه اینکه برای شهدای گمنام مراسم و تشییع بزرگی می گیرند... مگر نه اینکه با تشییع سیلی از مردم همراه است... پس چرا الان اینجا آنقدر خلوت است... نه اسمی از برادرم مانده... نه داستانی در کتابان... سینه ام سنگین شده و قلبم تیر می کشد... بس که بغض و ناله و دردم را درون دلم مخفی کرده ام 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹