eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعت 2 بود که سهیل از سر کار برگشت، بوی گل نرگس مستش کرده بود: -دارم خواب میبینم یا این حقیقته؟ فاطمه از آشپزخونه بیرون اومد و با اینکه صورتش رنگ و رو رفته بود، لبخند خوشگلی زد که توی دل سهیل قند آب شد، همیشه عاشق لبخندهاش بود، فاطمه گفت: چی حقیقته؟ سهیل نگاهی به پیراهن گل گلی فاطمه انداخت و گفت: -این بوی گلی که میاد از پیراهن توئه؟ فاطمه خنده صدا داری کرد و گفت:دیوونه شدی؟ من و ریحانه واسه تو گل خریدیم. سهیل چشماش رو گرد کرد و گفت: بیا یکی بزن تو گوش من ببینم خوابم یا بیدار ... فاطمه خودتی؟! -آخرین بار یادمه چند ماه پیش بود که اونم من واست خریدم واقعا که خیلی بی مزه ای ... من هیچ وقت واسه تو گل نخریدم؟ بعد هم با چشماش دنبال گل گشت و روی میز، یک گلدون سفید و زیبا دید که توش یک عالمه گل نرگس بود، با هیجان به سمتش رفت، گلها رو از گلدون در آورد و با تمام وجودش بو کردو گفت: آخیش... از این گلها بوی زندگی میاد!!! بعد هم در حالی که به سمت ریحانه میرفت گفت: فدای دختر یکی یه دونم بشم ... چطوری وروجک؟ ریحانه که خودش رو برای باباش لوس میکرد گفت: بابا این گلها رو من برات خریدم ها سهیل هم که ریحانه رو بغل کرده بود گفت: خوش سلیقه ای ها، به بابات رفتی. سهیل و ریحانه با هم بازی میکردند و فاطمه هم با حسرت نگاهشون میکرد ... یاد علی افتاد ... چقدر با سهیل کشتی میگرفت ... چقدر خنده هاش شیرین بود ... هر وقت کشتی میگرفتند علی تمام تلاشش رو میکرد، گاهی وقتها سهیل واقعا خسته میشد و به نفس نفس می افتاد و تسلیم میشد ... زورش زیاد شده بود ... اگر میموند ... حتما پسر بی نظیری میشد ... قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد، سعی کرد به الان زندگیش فکر کنه، نه گذشته ای که دیگه تموم شده، به خدا، به سهیل، به ریحانه و به خودش قول داده بود تمام تلاشش رو بکنه ... قبل از اینکه کسی بفهمه اشکاش رو پاک کرد و میز غذا رو چید و طوری که صداش از صدای خندهای ریحانه بلندتر بشه داد زد: غذا حاضره ... دارد... 📝نویسنده:مشکات _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
.🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 همونکه خواستم برم تا ابی بیارم... چشمم به زهرا افتاد که بیهوش روی دست های نفیسه خانم و دوستاش بود... ای وای... حتما خیلی بهش فشار اومده... سریع به سمتش رفتم... _چی شده؟ مائده خانم با گریه گفت: _از حال رفت.... همه چیو توی خودش ریخت... اخرش اینطوری شد... نفیسه خانم مدام به صورتش آب می پاشیدو صدایش می زد: _زهرا جان عزیزم... _اینطوری نمی شه نفیسه خانم... زهرا چند روزه حتی لب به غذا نزده... گریه هم نکرده... باید ببریمش بیمارستان... علی کنارم اومد و با دیدن زهرا نگران گفت: _وای چی شده؟ دستی داخل موهام کشیدم و کلافه گفتم: _از حال رفته... باید ببریمش بیمارستان... لبش را گاز گرفت و زیر لب جوری که کسی نشنوه گفت: _باید بیشتر مراقب زهرا باشم.. محمد زهرا را به من سپرده اروم گفت ولی من شنیدم... با کمک علی زهرا را به سمت ماشینم بردم... همین که علی خواست بشینه گفتم: _نه علی... تو همینجا باش پیش عمه.. الان حالش خوب نیست.. سری تکون داد و نگاهی به زهرا کرد و رفت مائده و سارا و ریحانه خانم خواستن بیان که گفتم: _شما همینجا باشین... نمیخواد زحمت بکشید مائده خانم اما مصمم گفت: _من میرم... شما بمونین همینجا... نگرتن نباشید... هر اتفاقی افتاد بهتون خبر میدم که اونها سری تکون دادند.. بالاخره مائده خانم نشست و حر کت کردم... نگران زهرا بودم و سریع می روندم... مائده خانم، سر زهرا را روی زانوهاش گذاشته بود و صداش میزد... حالم خوب نبود.. اون از شهادت محمد.... اونم از وضعیت زهرا.. به بیمارستان که رسیدیم، سریع پیاده شدم و به سمت اورژانس رفتم و پرستار و صدا زدم تا بیاد زهرا را ببره... دو پرستار با برانکارد اومدند و زهرا را روش گذاشتند... من و مائده خانم هم پشت سرشون می رفتیم... وارد بخش شد... که وایسادیم... خدایا خودت کمک کن... مائده خانم روی صندلی نشست و قرانش و از توی کیفش در آورد و شروع به خوندن کرد.. صداش ارامش داشت... حس کردم حالم بهتر شده... یه احساس خاصی داشتم... سرم و به دیوار تکیه دادم.. توی دلم غوقا بود... نمیدونستم چه حسی دارم.. سعی کردم احساسم و از خودم دور کنم... علی زنگ زد و نگران زهرا بود... بهش گفتم که توی بخشه همینکه که دکتر از بخش ای سی یو خارج شد.. سریع بلند شدیم و به سمتش رفتیم: _حالش چطوره خانم دکتر؟ نگاهی به ما کرد و گفت: _شما چه نسبتی با بیمار دارید؟ _من برادرش هستم _اقای منتظری... مثل اینکه ضربات زیادی به صورت و قفسه سینه ی خواهرتون وارد شده... این باعث شده که دنده شون ترک برداره... _ای وای... _اقای منتظری خواهرتون مریضی خاصی که ندارند؟ _نه... ولی قلبشون یکم بیماره... که ارثیه... و اینکه اصلا استرس برای معده شون خوب نیست... معده شون حساسه... خواهرم بخاطر فوت برادرم چند روزه که چیزی هم نخورده... حتی گریه هم نکرده.. _بله خوب شد که گفتین... الان دوباره میرم پیششون... یه آرام بخش بهش زدم... _دستتون درد نکنه.... فقط میشه ببینمش؟ _بله... ولی خیلی کوتاه... نیاز به آرامش دارند... با رفتن دکتر، سر به زیر رو به مائده خانم گفتم: _اگه شما میخواین زهرا را ببینید بفرمایید سر به زیر جواب داد: _بله خیلی ممنون.. و بعد به سمت ای سی یو رفت با رفتنش قلبم کمی اروم شد.. روی صندلی نشستم.... *در مورد کمیل توضیح میدم ان شالله... ولی نظر شما چیه؟... نظر بدید... قسمت های پایانیه 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹