eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سهیل در حالی که وسایل بچه ها رو میگرفت گفت: باشه من تا نیم ساعت دیگه اونجام +++ جلسه سهیل توی شرکت که تموم شد، در فکر عمیقی فرو رفته بود، با دیدن شیدا توی جلسه اول خیلی عصبانی شده بود اما وقتی آقای رئیس اونو به عنوان یکی از سهام داران شرکت که بخش زیادی از سهامها رو خریده بود و در واقع الان مالک اصلی اونجا بود بیشتر از عصبانیت متعجب بود، توی این یک ماه به جز چند تا اس ام اس چیز دیگه ای از شیدا ندیده بود و خوشحال بود که بالاخره بی خیال شده، اما حالا که اونجا میدیدتش مطمئن شد که شیدا برای نزدیک شدن به اون سهام های شرکت رو خریده. در اتاق رو باز کرد و وارد شد، کیفش رو روی میز گذاشت و به سمت پنجره رفت و رو به شهر ایستاد، یک لحظه تصمیم گرفت استعفا بده و ازینجا بره، اما خیلی برای رسیدن به این نقطه تلاش کرده بود و حالا چند تا پروژه خوب زیر دستش بود، الکی نمی تونست به خاطر یک دختر خیره سر این همه موقعیت رو از دست بده، پس چیکار باید می کرد، با خودش فکر کرد، چقدر از این دختر بدش میاد، چجوری حاضر شده بود یک روزی اینو صیغه کنه، دختری که چیزی به اسم حیا توی وجودش تعریف نشده!!! توی فکر بود که تلفنش زنگ زد: -آقای نادی، خانوم فدایی زاده می خوان شما رو ببینن -باشه با خودش گفت:لعنت به این شانس بعد هم از اتاق خارج شد و به سمت اتاق هیئت رئیسه حرکت کرد که خانوم سهرابی خیلی آروم جوری که کسی نشنوه گفت: این خانوم فدایی زاده همون خانومی نیست که یک بار اومد دیدنت تو هم اشکشو در آوردی و پرتش کردی بیرون؟ سهیل نگاه غضب آلودی حواله این منشی فضول کرد که باعث شد نیششو ببنده و سرش رو به کار خودش گرم کنه، سهیل هم با تقه ای به در اتاق هیئت رئیسه وارد شد. *** سها و فاطمه بعد از اینکه محیط کارگاه رو یک دور برانداز کردند از هم جدا شدن، سها توی دفتر آقای اصغری کار میکرد و فاطمه هم توی اتاق کارگاهها، خانومی که مسئول بخش کارگاهها بود زن سال خورده ای بود که به شدت جدی و خشک بود، کار فاطمه رو قبلا دیده بود، اما فاطمه نمی تونست از نگاهش بفهمه که از طرحش خوشش اومده یا نه. دارد... 📝نویسنده:مشکات . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
گریه ام کمتر شد -بهتری خانومم ؟! با صدای دورگه ای گفتم: _خوبم آروم من و از خودش جدا کرد – ببین با چشمهات چیکار کردی؟ دست کشید روی گونه هام و اشکهام و پاک کرد _آخه با این حال و روزت چطوری ببرمت خونمون ...جواب مامانم و چی بدم ؟ بازم تکرار کردم -خوبم ! پوفی کرد - معلومه ...یه دقیقه بشین الان میام با پیاده شدن امیرعلی چشمهام رو بستم ... دیگه توانی تو بدنم نمونده بود! - بچرخ صورتت رو آب بزنم!! نگاه گیجم رو دوختم به امیر علی که در سمت من رو باز کرده بود و با یک شیشه آب معدنی منتظر نگاهم می کرد پاهای سستم رو بیرون از ماشین گذاشتم و خم شدم ... مشت پر آب امیرعلی نشست روی صورتم ...سردی آب شکه ام کرد و نفسم رفت -یخ زدم امیر علی! دستش مثل یک نوازش کشیده میشد روی صورتم -از عمد آب سرد گرفتم ...حالت و بهتر میکنه! دوباره مشتش رو پر آب کردو به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دست هام ... باد سردی که به صورت خیسم می خورد حالم و بهتر میکردمثل یک شک بود برام که احتیاج داشتم بهش! -بهترشدی ؟ با تشکرو یک لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم : آره خوبم -میخوای بری عقب دراز بکشی؟ به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین -نه می خوام کنارت باشم لبخندی به صورتم پاشیدو بابستن در؛ ماشین و دور زدو پشت فرمون نشست سرم حسابی بی هوا بود و امیر علی زیر چشمی نگاهش به من...چشمهام رو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم – میشه سرم و بزارم روی پات؟؟! با تعجب نگاهم کرد - اینجا؟ به جای جواب چرخیدم و سرم و روی پاش گذاشتم ... -اینجا اذیت میشی محیا بهت گفتم برو عقب صدام بازم لرزید توجه نکردم به حرفش -پات اذیت میشه؟ - نه چشمهات و ببند ...سرت درد می کنه؟ فقط سر تکون دادم و امیر علی مشغول رانندگی شد... عطیه مشکوک چشمهاش و ریز کرد – گریه کردی؟ باز با امیر علی بحثت شده؟ چیزی گفته؟ بی حوصله گفتم: _بی خیال عطیه مهلت جواب دادن هم بده یک تای ابروش و داد باالا – خب بفرمایین ببینم چیه؟ کف اتاق امیر علی باهمون چادر دراز کشیدم –هیچی ... عطیه- آره قیافه ات داد میزنه چیزی نیست ... امیرعلی کجاست میرم از اون بپرسم -جون محیا بی خیال شو.. بالاخره رضایت دادو اومد توی اتاق - از زیر دست مامان بابا فرار کردی از جواب پس دادن به من نمی تونی سرگیجه داشتم ... چشمهام رو فشار دادم روی هم... هول هولکی باعمه و عمو سلام احوال پرسی کرده بودم تا به حال و روزم شک نکنن ولی عطیه تیز بود! -چی شده محیا؟؟! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay