eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ صبح وقتی خورشید با انوار لطیفش گونه هایم را نوازش می کرداز خواب بیدارشدم صبح زیبا و دل انگیزی بود .پریا غرق خواب بود ,من آهسته و پاورچین از اتاق بیرون آمدم تا مبادا او از خواب بیدار شود .دست و صورتم را شستم و سپس وارد حیاط شدم .کنار گلهای رز ایستادم و از هوای پاک و خوب صبح استشمام کردم .احساس کودکی را داشتم که سبک بال در حال دویدن است.احساس شادی تمام وجودم را فرا گرفته بود ,دلم هوای پریدن داشت .بر روی لبه های استخر شروع کردم به قدم زدن ,در همان حین که قدم میزدم چشمم به پویا افتاد که کنار درخت سرو ایستاده بود و مرا تماشا میکرد .چادرم را مرتب کردم و گفتم : -سلام .صبحتون بخیر .نکنه من باعث شدم از خواب بیدار بشید -سلام ,نه,من همیشه صبح زود برای قدم زدن بیدار میشم .,الان هم قصد پیاده روی داشتم که متوجه شما شدم.ثمین خانم حالا دیگه صبح شده ,نمیخوایین جواب درخواستم رو بدید.من تمام شب به شما فکرمیکردم و نتونستم لحظه ای از فکرشما غافل بشم به امید شنیدن جواب شما شب رو به صبح رسوندم .حالا لطفا بگید نظرتون چیه ؟ -آقا پویا راستش من فکرامو کردم و دیدم که ..... ببینید امیدوارم از دست من ناراحت نشید اما جواب من م.... پویا پرید وسط حرفم و گفت : -دیگه نمیخوام بشنوم . حتی لحظه ای به من نگاه نکرد و فقط از کنارم گذشت ,بلند گفتم: -من هنوز جواب درخواستتون رو ندادم -من تحمل شنیدن جواب منفی رو ندارم -اما جواب من مثبته پویا سرجایش ایستاد و سپس دو زانو روی زمین نشست به سمتش رفتم و گفتم : -آقا پویا حالتون خوبه ؟ -ثمین خانم میخوام چیزی بهتون بگم .قول بدید نخندید ؟ -باشه قول میدم -چندلحظه پیش که فکر کردم جوابتون منفیه ,احساس کردم قلبم داره از کار میفته .احساس کردم روحم داره از جسمم خارج میشه .تمام غمهای عالم ریخت تو دلم اما وقتی گفتید جوابتون مثبته قلبم شروع کرد به تپیدن از اینکه جوابتون مثبته خیلی ممنونم -من فقط یک شرط دارم -بگید هرچی باشه قبوله؟ -اول از همه باید خانواده هامون در جریان قراربگیرند. -بله حتما . پریا وارد حیاط شد و گفت : به به مرغ و خروسای عاشق ,میبینم سحر خیز شدید .ثمین جون بالاخره جواب مثبت رو دادی به داداش من . پویا :به کوری چشم دشمنان بعله. پریا :کور شه همه دشمناتون داداش گلم .راستی ثمین .مامانت الان رو گوشی پیغام گذاشت که تا اخر هفته بر میگردند. -ممنونم پریا واقعا از شنیدن این خبر خوشحالم . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💞 🌻 مادر در را باز می‌کند و وارد می‌شود -الناز من دیگه برم هشت حاضر باش میام دنبالت. -باش خداحافظ. به میز تکیه می‌دهد و دست به سینه می‌گوید -کجا به سلامتے؟!! -هیئت ان‌شاالله. سرےتکان می‌دهد و می‌گوید -باش گوشیتو بده. گوشےرا به سمتش می‌گیرم -میخواےچیکار؟!! گوشےرا می‌کشد و چیزےنمی‌گوید و شماره‌اے را می‌گیرد و سپس گوشےرا به سمتم می‌گیرد -بیا. با تعجب گوشےرا می‌گیرم و به صفحه اش نگاه می‌کنم نام مصطفے روےصفحه گوشےنمایان است بوق دوم می‌خورد زود قطع می‌کنم و با اخم رو به مادر می‌گویم -مامان این چه کاریه؟!! -وا دختر چرا قطع می‌کنی؟! دوباره گوشےرا از دستم می‌کشد و میخواهد رمزش را باز کند که صداےزنگش بلند می‌شود تند می‌گوید -مصطفےاست. تماس را برقرار می‌کند و گوشےرا کنار گوشم می‌گیرد و اشاره می‌کند که حرف بزنم صداےمصطفے داخل گوشےمیپیچد -الو. کمےمکث می‌کنم -الوسلام پسرعمو. -سلام راحیل خانم چخبر زنگ زده بودے؟! -عا آره دستم خورده بود ببخشید. مکثش طولانےمی‌شود -مگر اینکه دستت بخوره به ما زنگ بزنے. چیزےنمی‌گویم که او بجاےمن سکوت را می‌شکند. -شرمندت شدم قرار بود فردا بله برون باشه. -اوم نه اشکالےنداره. -دیگه چخبر عمو، زنعمو چطورن؟!! -خوبن شماچخبر... مکث می‌کنم نمیدانم چرا اما می‌گویم -هلن خانم چطورن؟!! چیزےنمی‌گوید مکثش طولانےمی‌شود نفسےمی‌کشد و می‌گوید -هلن کیه؟!! -هلن!!یاهمون ذیور.. -اوم نمیشناسمش. -باش کارےندارید؟ می‌خندد و می‌گوید -چرا دو تا زحمت داشتم. -بفرما. -یک اینکه مراقب راحیل خانم باش دو اینکه بهش بگو بیشتر دستش به شماره ما بخوره دلمون برا صداش تنگ می‌شه. خون زیر پوستم میدود، تند میگویم -خداحافظ. قهقه اےمیزند و میگوید -خدانگهدار. 🌿🌿🌿 روسری‌ام را با گیره روےسرم فیکس می‌کنم و دو پیس از ادکلن می‌زنم و وسایلم را درون کیفم می‌گزارم و پس از تکان دادن چادرم روےسرم مرتبش می‌کنم و پس از خاموش کردن لامپ از اتاق خارج می‌شوم. همانطور که ساعتم را دور مچم میبستم با صداےبلند گفتم -مامان بابا من دارم می‌رم کارےندارید؟!! مادر برمیگردد و می‌گوید -ضعف می‌کنےیه چی بخور بعد برو. سرےتکان می‌دهم -نه گرسنم نیست ضعف کردم کیک همراهم هست می‌خورم. بابا همانطور که لقمه‌اے کوکو برمیداشت گفت -سویچ رو میزه. سویچ را برمی‌دارم و به سمت جاکفشےمیروم بعد از برداشتن کفشهایم خداحافظےمی‌کنم و از خانه خارج می‌شوم. تک زنگے به الناز می‌زنم تا از خانه خارج شود، او هم بلافاصله از خانه خارج مےشود، مانتو بلند مشکے و روسرےبزرگ مشکےبه سبک لبنانے این دختر عجیب دلنشین شده بود. سوار می‌شود و پس از بستن در دنده را عوض می‌کنم و راه می‌افتم -سلام خانم چخبر؟! -سلام هیچےشما چخبر. می‌خندد و می‌گوید -با طاها یه دور دعوا کردم اومدم. می‌خندم -چرا؟ دوباره چیشد؟! -پسره بیشعور برگشته میگه روز به روز امل تر می‌شے. سرےتکان می‌دهم و می‌گویم -افکار عوامانه و سطحے. -ولشکن اینو خدا زده امشب شیفتے؟! -نه خانم طاهرےزنگ نزد. از ته دل می‌گوید -خداروشکر امشب دیگه تنها نمی‌مونم. می‌خندم و چشم می‌گردانم تا جاےپارک پیدا کنم و جلوےپرایدےپارک می‌کنم و کیفم را از صندلےپشتےبرمی‌دارم و پیاده می‌شویم دزدگیر را میزنم و به سمت هیئت راه مےافتیم. به قلم زینب قهرمانی🌿 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay