eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 (تبسم) ♥️ فصل نهم وقتی چشمانم را باز کردم خودم را در فرودگاه فیومیچینو رم دیدم . همه ی غم های عالم ریخت تو دلم. بغض راه نفس کشیدنم را بسته بود. نگاهی به رامین کردم ,هیچ وقت تصور نمی کردم زندگی اینگونه برایم رقم بخورد. در طول پرواز به حرفهای پویا و به چشمان دریایی و طوفانی اش فکر می کردم به این که چقدر ظالمانه اولین و اخرین عشق زندگی ام را تنها گذاشتم و در کنار مردی دیگر قدم بر میداشتم . پدرم نگاهی به من کرد و گفت : ثمین جان حالت خوبه ؟ رسیدیم پاشو باید پیاده بشیم پاشو عزیزم وقتی به منزل خاله حنانه رسیدیم همه اقوام خاله جمع بودن خاله میگفت: همه بخاطر دیدن عروس خوشگلم اومدن از نگاه های عجیب و غریب مهمان ها میترسیدم و سعی می کردم از پدرم فاصله نگیرم . وقتی خان بابا و عزیز جون را دیدم دوان دوان به سمتشان دویدم و خودم رادر بغل عزیز جون انداختم و بلند بلند گریه کردم و با دیدن خان بابایی که با نامردی تمام به خاطر گناهی که پدرم کرده بود مرا مجازات کرد بیشتر دلم شکست و بلندتر گریه کردم. عزیزم جون که از رفتار من تعجب کرده بود دستی روی سرم کشید و گفت : - دختر گلم نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحالم ثمینم چه قدر بزرگ شدی - عزیز جونم سلام خیلی دلم براتون تنگ شده بود الهی من پیش مرگتون بشم چقدر شکسته شدید؟ - خدا نکنه عزیزم پیر شدیم دیگه کم کم وقت رفتن رسیده در حالی که اشک می ریختم گفتم عزیز جون این حرف رو نزنید امید وارم هزار سال زنده باشید و با خان بابا زندگی کنید. در حالی که به خان بابا زل زده بودم ادامه دادم وگفتم : زندگی بدون عشق برابر با مرگ عزیزجون سرم را از شانه عزیز جون برداشتم وبه خان بابا نگاه کردم با بی میلی به سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم و گفتم: _سلام خان بابا خوشحالم میبینمتون پدرم به همراه شوهر خاله ام و خاله به سمت ما آمدن. پدرم به سمت خان بابا رفت دستش را دراز کرد و گفت :سلام خان بابا حالتون چطوره ؟ ولی خان بابا به پدرم و دستش که دارز شده بود اعتنایی نکرد و فقط با سردی جواب سلام پدرم را داد و از سالن خارج شد. پدرم در حالی که غرورش خرد شده بود دستش را مشت کرد و با لبخندی تلخ با عزیز جون احوال پرسی کرد . شوهر خاله ام رو به پدرم و من کرد و گفت: - بهتره برید تو اتاقتون اماده بشید و بیاید پایین . بعد به خاله گفت : حنانه جان لعیا رو صدا کن اتاق ثمین جان رو نشون بده منم با عماد میرم بالا خاله رو به خدمتکارشان که یک زن جوان ایرانی بودکرد و گفت : -لعیا اتاق عروس خوشگلمو بهش نشون بده من پشت سر لعیا به راه افتادم و وارد اتاق شدم لعیا نگاهی به سروپای من کرد و گفت: - ببخشید خانم این سوال رو میپرسم ،شما می خواین همیشه چادر سرتون کنید؟ - اره چطور مگه! مشکلی پیش اومده ؟ - نه فقط تعجب کردم خانم اقا رامین چادر می پوشه !!! - اولا من هنوز همسرشون نشدم و ثانیا ممنون اتاقمو نشون دادید حالا میتونید برید _خواهش میکنم خانم جان .راستی یادم رفت بگم این اتاق رو به رویی اتاق آقا رامین با اجازه من میرم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️