eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 (تبسم) ♥️ همانطور که به سمت انتهای خیابان میرفتیم.گفتم: _راستی از خاله جون و پریا چه خبر ؟حالشون خوبه عمو لبخند تلخی زد و گفت: _خداروشکر اونا هم خوبن میدانم عمو از اینکه در مورد حال پویا را جویا نشدم کمی گرفته شد ولی دست خودم نبود هنوز با یادآوری آن روزها و ظلمی که در حق پویا کردم,اشکم جاری میشد. لبخندی زدم و گفتم: _خداروشکر به در گافی شاپ اشاره کردم و گفتم: _بفرمایید عموجون با عمو وارد کافی شاپ شدیم و دنج ترین قسمت را انتخاب کردیم برای نشستن. بعد از سفارش دو فنجان قهوه و کیک ,عمو نگاهی به من کرد و گفت: _منتظرم تعریف کن _خب راستش اون خانم همون سالی که مامان و بابا باهم ازدواج کردن,پزشک بهداری بوده یعنی همکار بابا بوده _خدابیامرزدشون.روحشون شاد.حالا چرا دنبال اونی در حالی که یه قطره اشکم چکید روی گونه ام گفتم: _نمیدونم چطوری بگم _راحت باش بابا جان بگو بزار کمکت کنم. _همون سالها به گوش خان بابام رسوندن که پدرم.... _عماد چی؟ _که پدرم با اون زن ارتباط داشته صدای بلند خنده عمو همه نگاه ها را به سمت ما برگرداند. عمو تن صدایش را پایین آورد و گفت: _کی چنین چرت و پرتی رو گفته؟حق بده بزنم زیر خنده.اخه هیچکی هم نه عماد؟عماد تو زندگیش از برگ و گل پاک تر بود. _منم میخوام این رک ثابت کنم به خان بابا _این چه کاریه اخه باباجون.بزار هرجور دوست داره فکرکنه.تو که باید عماد خدابیامرز رو بهتر از من بشناسی دخترم در حالی که اشک میریختم گفتم: _ولی من احمق شک کردم. به پاکی بابای مهربونم شک کردم. بخاطر حرف خان بابا به خودم به خانواده ام و حتی به شما ظلم کردم و از همه بیشتر به آقا پویا ظلم کردم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️