📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_بیست_یکم
همانطور که به سمت انتهای خیابان میرفتیم.گفتم:
_راستی از خاله جون و پریا چه خبر ؟حالشون خوبه
عمو لبخند تلخی زد و گفت:
_خداروشکر اونا هم خوبن
میدانم عمو از اینکه در مورد حال پویا را جویا نشدم کمی گرفته شد ولی دست خودم نبود هنوز با یادآوری آن روزها و ظلمی که در حق پویا کردم,اشکم جاری میشد.
لبخندی زدم و گفتم:
_خداروشکر
به در گافی شاپ اشاره کردم و گفتم:
_بفرمایید عموجون
با عمو وارد کافی شاپ شدیم و دنج ترین قسمت را انتخاب کردیم برای نشستن.
بعد از سفارش دو فنجان قهوه و کیک ,عمو نگاهی به من کرد و گفت:
_منتظرم تعریف کن
_خب راستش اون خانم همون سالی که مامان و بابا باهم ازدواج کردن,پزشک بهداری بوده یعنی همکار بابا بوده
_خدابیامرزدشون.روحشون شاد.حالا چرا دنبال اونی
در حالی که یه قطره اشکم چکید روی گونه ام گفتم:
_نمیدونم چطوری بگم
_راحت باش بابا جان بگو بزار کمکت کنم.
_همون سالها به گوش خان بابام رسوندن که پدرم....
_عماد چی؟
_که پدرم با اون زن ارتباط داشته
صدای بلند خنده عمو همه نگاه ها را به سمت ما برگرداند.
عمو تن صدایش را پایین آورد و گفت:
_کی چنین چرت و پرتی رو گفته؟حق بده بزنم زیر خنده.اخه هیچکی هم نه عماد؟عماد تو زندگیش از برگ و گل پاک تر بود.
_منم میخوام این رک ثابت کنم به خان بابا
_این چه کاریه اخه باباجون.بزار هرجور دوست داره فکرکنه.تو که باید عماد خدابیامرز رو بهتر از من بشناسی دخترم
در حالی که اشک میریختم گفتم:
_ولی من احمق شک کردم.
به پاکی بابای مهربونم شک کردم.
بخاطر حرف خان بابا به خودم به خانواده ام و حتی به شما ظلم کردم و از همه بیشتر به آقا پویا ظلم کردم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️