📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_هفتم مانی گوشی تلفن اتاق را برداشت و شمار
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_هشتم
رامین زودتر از اتاق خارج شد و من نیز پشت سرش به راه افتادم .
سوار آسانسور شدیم و به طبقه پایین رفتیم .
با باز شدن در اسانسور چشمم خورد به مانی که کنار یک دختر ایستاده بود و میخندید.
رامین هم متوجه حضور مانی و به سمتش رفت احساس میکردم قلبم در دهانم میزند.رنگم پریده بود .
رامین روبه روی مانی ایستاد و گفت:
_به به ببین کی اینجاست ؟سلام آقای وکیل باشی.شما کجا اینجا کجا؟
_سلام رامین جان .بادوستم اومدم کمی خوش بگذرونم
مانی دستش را به سمتدختر دراز کرد و گفت:
_دوستم کلارا
رامین که انگار بدجور چشمش کلارا را گرفته بود .دستش را گرفت و گفت:
_سلام بانوی من
کلارا خندید و با عشوه گفت:
_سلام آقا
مانی نگاهی به من کرد وروبه رامین گفت:
_این خانم زیبا رو معرفی نمیکنی؟
رامین اشاره کرد که جلو بروم .
وقتی به کنارش رسیدم گفت:
_ایشون همخونه من, ثمین هستند.
مانی نگاهش رنگ عصبانیت گرفت و من با بغضی که در گلویم همچون ماری چنبره زده بود به زور لبخند زدم.
مانی دستش را جلو آورد و گفت:
_خوشبختم ثمین جان
_منم همینطور.عذرمیخوام من با آقایون دست نمیدم.
در حالی که دستش را توی جیب شلوارش فرومیکرد گفت:
_که این طور چه عالی.
رامین که معلوم بود از دستم حرص میخوردبه مانی گفت:
_ببخش مانی جان .این دختره فکرمیکنه اینجا هم ایرانه .بی خیال یکم بی فرهنگه
مانی تو چشمانم نگاه کرد و لبخند تلخی زد و به رامین گفت:
_فکرنمیکردم رامین خوش گذرون با همچین خانمی بیاد مسافرت
_دست رو دلم بزار که خونه رفیق
_چرا چیزی شده؟
_واقعیتش این آلبرتینو چشمش ثمین رو گرفته .
خبرداری که قراره باهاش یکذمعامله تجاری بزرگ کنم.گیر داده یک روز بزارم با ثمین تفریح کنه.هرچی بهش گفتم بابا این از اون دخترایی که میشناسی نیست ولی تو کتش نمیره.پاشو کرده تو یه کفش که یا تجارت یا ثمین .
خودت که خبر داری سالهاست عاشق خواهرش کریستیانا هستم.مجبور شدم قبول کنم این شد که اومدیم اینجا.الانم تو رستوران منتظرما هستند .خوشحال میشم باهم بریم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#او_را
#پارت_صد_هشتم
کسی بود که میخواست کمکم کنه. این کارو کرد و رفت...
- چه کمکی؟
- کمک کنه تا آروم بشم
تا دوباره خودکشی نکنم ...
تا..
یهچیزایی رو بفهمم !
- خب؟؟
- هیچی دیگه. میگم که. این کارو کرد و رفت!
- حتماً همه این مسخره بازیها رو هم اون گفته انجام بدی !!
-مسخره بازی نیست مرجان. تو که اخلاق منو میدونی. اگر یهذره غیرعقلانی بود ، عمراً اگه عمل میکردم !
- اصلاً این پسره کیه؟ چیه؟ حرفش چیه؟ چی شده که فکر کردی حرفاش درسته
- میدونی مرجان! اون یهجوری بود.
خیلی حالش خوب بود...!
آرامش داشت ، با همه فرق داشت !
با اینکه معلوم بود درآمد کمی داره یهجوری رفتار میکرد انگار خیلی خوشبخته !!
من دوست دارم بفهممش...
دوست دارم بفهمم اون چجوری به اون حال خوب رسیده !
- خب الان فهمیدی؟!
- یه جورایی...
تقریباً با همش کنار اومدم ، به جز یه بخشش که فکرم رو بدجور مشغول کرده ...
ولی مرجان تو این چندماه ، نسبت به قبل ، خیلی آروم شدم! هرچند بازم اونی که باید بشم نشدم
- با چی کنار نیومدی!؟
چهار زانو رو به روش نشستم و متفکرانه نگاهش کردم
- ببین! به نظر تو اتفاقاتی که برای ما میفته ، چه دلیلی داره ؟؟
- دلیل؟ امممم...خب نمیدونم! اتفاقه دیگه! میفته!!
- نه خله! منظورم اینه که چجوری یه سری اتفاقای خاص تو زندگی من میفته و باعث یه اتفاقای دیگه میشه ...
و تو زندگی تو
و زندگی بقیه!؟
یعنی چجوری انگار همه چی با هم هماهنگه تا یه اتفاق خاص بیفته!؟ به نظرت اینا به معنی برنامه ریزی یه نفر برای زندگی آدم نیست؟؟
- ترنم ، جون مرجان بیخیال !
تو رد دادی! میخوای منم خل کنی؟
- خیلی ذهنم درگیره که چجوری زندگی من جوری چیده شد تا به خودکشی برسم و بعد یه نفر بیاد و یه چیزای جدید بهم بگه!؟
اگر من با سعید میموندم ، با عرشیا ، یا اگر جور دیگه این رابطه ها تموم میشد ، شاید هیچوقت به اینجا نمیرسیدم !
- مثلا الان به کجا رسیدی تو!!؟😏
- به یه دید جدید ، حس جدید ، زندگی جدید ، فکر جدید !
و این خیلی خوبه ...
یه جورایی هیچوقت بیکار نیستم. همش حواسم هست چیکار بکنم و چیکار نکنم! همش دارم چیزای بهتری میفهمم!!
- ترنم! مغزم قولنج کرد!! بیخیال. دعا میکنم خوب شی!!
- خیلی...! منو نگاه نشستم واسه کی از حسم حرف میزنم !!
- بابا خب چرت و پرت میگی! کی حوصله این مزخرفاتو داره؟
مثلا الان زندگی من چشه؟؟ چرا باید تغییرش بدم...
- مرجان واقعا تو از اون زندگی راضی ای؟؟
یکم ساکت شد و سرش رو انداخت پایین
- خب آره !
تا لنگ ظهر میخوابم ، بعد بلند میشم میبینم مامانم هنوزم خوابه
هرروز یه آرایش جدید ازش یاد میگیرم ، هرروز از قیافش میفهمم یه عمل زیبایی جدید اومده !
چندماه یه بار هم داداشم رو میبینم !
بابام رو چندسالی میشه که ندیدم .
هفته ای یه دوست پسر جدید پیدا میکنم !
چندروز یه بار یه پارتی میرم .
اگر حوصلم سر بره کلی پسر از خداشونه برم پیششون ، اگرم خونه باشم ، بطری های مشروب مامانم رو کش میرم
چی از این بهتر؟؟؟
با صدایی که حالا با بغض مخلوط شده بود ، داد زد
- بس کن ترنم! دنبال چی میگردی؟؟
زندگی همه ی ما فقط لجنه! همین. این لجن رو هم نزن. بوش رو بیشتر از این درنیار !
تو چشماش نگاه کردم
زور میزد که مانع ریزش اشکهاش بشه. میدونستم که نیاز به گریه داره ، بدون هیچ حرفی بغلش کردم و اجازه دادم مثل یه بچه که وسط کلی شلوغی گم شده ، گریه کنه... 😭
انتظار داشتم بیشتر بمونه اما بعد از تموم شدن گریه هاش ، رفت .
کاش میتونستم براش کاری انجام بدم.ولی سخت بود ، چون اون برعکس من شدیداً لجباز بود و مرغش یه پا داشت !
میخواستم دوباره برم تو اتاق اما نگاهم به غذایی که خراب کرده بودم ، افتاد.
وارد آشپزخونه شدم. اولش یکم این پا و اون پا کردم اما بعد سریع دست به کار شدم ...
ظرف ها رو شستم و دوباره قابلمه رو پر از آب کردم .
بعد از اینکه آبکشش کردم ، سسی که ظهر درست کرده بودم رو باهاش مخلوط کردم و چشیدمش
عالی شده بود ! 😍
با ذوق به طرف تلفن دویدم و به مامان خبر دادم که نیازی نیست امشب از رستوران غذا بگیره .
از اینکه بعد از مدت ها بوی غذا تو این خونه پیچیده بود،واقعا خوشحال بودم. مخصوصاً اینکه هنر خودم بود !
اولین بار بود که اینجوری مشتاقانه منتظر اومدن مامان و بابا بودم !
بلافاصله با ورودشون میز رو چیدم و سه تا نفس عمیق کشیدم تا ذوق کردنم خیلی هم معلوم نباشه !
با اعتماد به نفس نشستم پشت میز و با هیجان به غذا نگاه کردم !
غذاشون رو کشیدن و خیلی عادی مشغول به خوردن شدن !
هرچی به قیافشون زل زدم تا چیزی بگن ، بی فایده بود !!
داشتم ناامید میشدم که مامان انگار که چیزی از نگاهم خونده باشه ، دستپاچه رو به باباکرد
- راستی! غذای امشب رو ترنم پخته
با غرور لبخند زدم و بابا رو نگاه کردم..
- خب چیکار کنم؟ مثلاً خیلی کار مهمی کرده؟
با این حرفش انگار سطل آب یخ رو روم خالی کرد !
حسابی وا رفتم 😔
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️