eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_چهارم لبخندی زدم و گفتم: _مهم نیست .بهتره
📚 📝 (تبسم) ♥️ چمدان بزرگ را مانی برداشت و داخل ماشین گذاشت. من با چمدان کوچکم جلو در منتظر رامین ایستادم. مانی بعد از اطمینان دادن از این که هیچ وقت تنهایم نمیگذارد سوار ماشینش شد. یک ربع بعد ماشین رسید و جلو پایم ایستاد. چادرم را مرتب کردم .میخواستم سوارماشین شوم که رامین با عصبانیت گفت: _دربیار اون تیکه پارچه رو .زودباش دیرشد اشک تو چشمانم جمع شد . سرم را بالا آوردم و به مانی نگاه کردم . اشکم چکید روی گونه ام ,چادرم را محکم تر گرفتم همانند یک گنج گرانبها . رامین عصبانی از ماشین پیاده شد و با عصبانیت چادرم را از سرم کشید و پرت کرد وسط خیابان. با نفرتی که از من به دل داشت ,دستش را بالابرد و زیر گوشم زد و گفت: _بار آخرت باشه اون تیکه پارچه رو میپوشی,فهمیدی؟حالا هم سوارشو شب شد به سمت ماشین رفت و سوار شد. سرم را که بالا آوردم متوجه مانی شدم که میخواست به سمت رامین بیاد. سریع سرم را به معنی نه تکان دادم. مانی راه آمده را برگشت و با مشت زد به سقف ماشین و قبل اینکه رامین ببینتش سوارماشینش شد. منم سوار شدم و رامین به راه افتاد. نمیدانستم کجا میرفت فقط امیدم به این بود که خدا کمکم کنه و رامین متوجه مانی نشود و من تنها نمانم. از آینه بغل به پشت سرم نگاه کردم ولی اثری از ماشین مانی نبود . نگران شدم ,اشک از چشمانم جاری شد . سریع پاک کردم تا رامین متوجه نشود. کمی که جلوتر رفتیم دوباره با ناامیدی به پشت سرم نگاه کردم که ماشین مانی را دیدم. ناخودآگاه نیشم باز شد ,از اینکه گمم نکرده بود خوشحال شدم. از خستگی چشمانم روی هم افتاد و به خواب رفتم. با صدای عصبانی رامین از خواب بیدارشدم که میگفت: _پاشو چقدر میخوابی ؟پاشو رسیدیم روسری ام را مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم . هواکمی خنک شده بود نیمه های شب بود . متوجه مانی شدم که با چندمتر فاصله پشت سر رامین ایستاده بود . بهش لبخند زدم که لب زد: -خوابالو مثل خودش لب زدم : _خودتی میخواستم چمدان را بردارم که رامین مرا کنارزد و خودش چمدان را برداشت و به داخل هتل رفت . من هم پشت سرش به راه افتادم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️