eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 (تبسم) ♥️ یاد خانواده ام باعث شد دوباره اشکم سرازیر بشه. مانی کنارم نشست در حالی که اشکم رو پاک میکرد گفت: _ببینم خواهریم اشک بریزه ها .خودم از این به بعد پشتتم. خندیدم گفت: _برو بابا تو هنوز مثل بچگی هامون بی ادبی .خودم باید ادبت کنم. با این حرفم همه خندیدن و جو بد خانه عوض شد. عمونگاهی به من کرد و گفت: _ثمین جان .نسرین میگه رامین اذیتت میکنه .درسته؟ _بله عمو درسته _آستینتو بزن بالا ببینم _عمو لازم نیست مانی که اخماش رفته بود تو هم گفت: _رامین کدوم خریه که جرات کرده آبجی منو اذیت کنه خندیدم و گفتم: _همسرمه مانی با شنیدن حرفم سرشو انداخت پایین و گفت: _ببخشید نمیدونستم وگرنه بهش فحش نمیدادم _ایراد نداره داداشی,حقشه _الهی من فدای داداشی گفتنت عمو به مانی اخم کرد و گفت: _بچه دو دیقه زبون به دهن بگیر ببینم اون نامرد چه بلایی سر دخترم آورده,ثمین بابا جان آستینتو بزن بالا در حالی که ذوق مرگ شده بودم از حمایت عمو و مانی با شرمندگی به عمو گفتم: _اخه _اخه بی اخه زودباش _چشم با خجالت آستینم را بالا زدم .لبم را از خجالت به دندان گرفتم و سرم را از خجالت پایین انداختم. مانی عصبانی دستم را گرفت تو دستش و با دقت نگاه کرد و بعد گفت: _اینا رد کمربنده؟ ثمین بگو که اون نامرد با کمربند تو رو نزده. در حالی که اشک میریختم سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.مانی با عصبانیت بلند شد و گفت: _پاشو بریم سراغش .من میدونم اون نامرد. _نه ,تو رو خدا فراموشش کن. _اگه یه قطره دیگه اشک بریزی .میرم اون نامردو پیدامیکنم و خونه اش رو روی سرش خراب میکنم. سریع اشکامو پاک کردم و گفتم: _چشم عمو که دید آرام شدم گفت: _ثمین جان باید چندتا چیز رو واست مشخص کنم.خوب به حرفام گوش بده عزیزم. _چشم عموجون بفرمایید -ببین عزیزم اولاً من پدرتو از بچگی میشناسم باهم بزرگ شدیم .یادت بمونه که اون تهمت هایی که به پدرت زدن دروغه.پدرت اونقدر پاک بود که همه رو سرش قسم میخوردن.دوماً حالا حتی اگه تو هم بخوای من نمیزارم با اون وحشی زندگی کنی.حالا بگو تصمیمت چیه؟ _من امروز اومدم اگه میشه کمکم کنید برگردم ایران .میخواستم اگه بشه اجازه بدید وسایلمو به دور از چشم رامین جمع کنم بیارم اینجا.شماهم بی زحمت واسم بلیط بگیرید تا من روز پرواز از خونه فرارکنم.مطمئنم خان بابا بخاطر راحت شدن از شر عذاب وجدانش رامین رو به طلاق مجبور میکنه. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️