eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 (تبسم) ♥️ نگاه غمگینی به رامین که اخم هایش رو توی هم کشیده بود انداختم و از کنار او رد شدم و به سمت عزیزجون رفتم . رامین هم بدون توجه به ناراحتی من کنار دوستانش نشست . عزیزجون با چشمانی که مملوء از نگرانی بود ,به من نگاه میکرد . در حالی که سعی میکردم لبخند بزنم گفتم: _چرا اینجوری نگام میکنی عزیزجون؟از دستم ناراحتی؟ عزیزجون با چشمانش رامین را نشانم می داد. در حالی که سعی میکردم اشکم نریزد گفتم: _چیزی نیست عزیزجون,من از دوستاش خوشم نیومد اومدم پیش شما.اخه ببین عزیزلباس دخترا رو ,نیم متر پارچه بیشتر نبرده.من به جای اونا خجالت میکشم. عزیزجون هنوز همانطور به من نگاه میکرد مطمئن بودم حرفهایم را باور نکرده .برای اینکه از چشمانم نخواند که ناراحتم ,بلندشدم و گفتم: _عزیزجون من برم میوه بیارم بخوریم چطوره؟ در حالیکه بغض کرده بودم به سمت آشپزخانه رفتم و با نوشیدن یک لیوان آب ,بغضم را فرو دادم. ظرفی برداتشم و چندمیوه در آن گذاشتم.میخواستم از آشپزخانه خارج شوم که صدای خان بابا را شنیدم که میگفت: _رامین پسرم.من امروز با وکیلم صحبت کردم و ارثیه ات رو جداکردم به عنوان هدیه تولدت .ان شاءالله تا چندروز دیگه ارثیه ثمین رو هم به نامش میکنم. _ممنونم خان بابا خیلی لطف کردید. _نیازی به تشکر نیست فقط باید ثمینم رو خوشبخت کنی _چشم خیالتون راحت. صداها که قطع شد بدون اینکه به سمتی که صدا شنیده بودم ,نگاه کنم ,به سمت عزیزجون رفتم. کنارعزیزجون نشستم و مشغول میوه پوست کندن شدم و به حرفهای خان بابا فکرکردم.به ثروتی که هیچ علاقه ای به گرفتنش نداشتم. مدتی نگذشته بود که نور سالن کم شد و جوانها دوبه دو به وسط سالن رفتن و مشعول رقصیدن شدند. با چشم به دنبال رامین میگشتم که او را با یکی از دختران همان جمع دیدم.دختری که لباسش بیش از حد زننده بود رامین دستهایش را دوطرف پهلوی دختر گذاشته بود و آن دختر هم سرش را روی سینه مرد این روزهای من گذاشته بود. باورم نمیشد !این دیگر بیش از تحمل من بود . به اطراف نگاهی انداختم تا ببینم کسی متوجه نامردی ,مرد من شده است یانه؟که چشمم به خان بابا افتاد قطره ای اشک از چشمانم فرو ریخت. نمیخواستم کسی نابود شدن غرورم را ببیند با عجله بلند شدم و به طبقه بالا رفتم. وقتی از پله ها بالا میرفتم با پشر جوانی برخورد کردم .بدون اینکه به او نگاه کنم با عجله گفتم: _ببخشید اقا متوجه شما نشدم _خواهش میکنم خانم.ببخشید شم...... با عجله از کنارش رد شدم و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد . وارد اتاقم شدم و پشت در نشستم و اشک ریختم,اشک به حال غرور له شدمه ام. کمی که گذشت بلند شدم,نگاهی به ساعت انداختم.وقت نماز بود.به سویس بهداشتی رفتم ,وضو گرفتم. با دلی شکسته به نماز ایستادم .بعد از نماز از خدا خواستم که کمکم کند تا بتوانم تحمل کنم وجود مردی که همسرم بود هرچند شباهتی به اعتقادات من نداشت.هنوز هم امیدداشتم بتوانم او را تغیر بدهم . کمی که گذشت آرامتر شدم بعد از مرتب کردن لباس هایم به طبقه پایین رفتم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️