eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 (تبسم) ♥️ دقایقی بعد در حالی که چادر عربی ام را روی سرم مرتب میکردم از پله ها پایین می رفتم که با خاله رو به رو شدم _سلام خاله جون _سلام عزیزم .ماشاءالله چقدر خوشگلی عزیزم .دارین میرین بیرون؟ _بله البته با اجازه شما.میخوام با بابا برم خرید تا واسه سهیل سوعاتی بخره.شماهم بیاید باهم بریم _نه عزیزم .راحت باشید خوش بگذره _خداحافظ _خدابه همرات عزیزم به سمت ماشین رفتم .پدرم و رامین منتظر بودند. _سلام ببخشید منتظر موندید پدرم در حالیکه لبخند میزد گفت: _ایراده نداره باباجان.ما آقایون دیگه به دیر کردن خانمها عادت کردیم.درست نمیگم رامین جان؟ رامین در حالی که از آینه جلو به چشمانم زل زده بود چشمکی زد و گفت: _عموجون قرارنیست چون عشق شما همیشه دیر میکنند فکرکنید عشق منم مثل عشق شماست درست نمیگم عزیزم؟ درحالی که لبخند نصف و نیمه ای زدم و گفتم: _از قدیم گفتن مادررو ببین دختر رو بگیر بابا که میخندید به رامین گفت :حال کردی آقای داماد یک هیچ به نفع من رامین لبخندی زد و گفت: _قبول عموجان شمابردید.خب دیگه بریم رامین ما را به خیابان دلکورسو که طراحان معروف لباس در آنجا فروشگاه داشتند ,برد.به همراه پدر از مغازه ها دیدن کردیم و با سلیقه من برای مادرم لباس ماکسی بلند مشکی خریدیم .خیلی زیبا و شکیل سنگ دوزی شده بود.از اونجایی که مادرم هیچ وقت لباس باز نمیپوشید برایش یک کت کوتاه و شال سنگ دوزی شده هم ست لباس برایش خریدیم. به همراه رامین به مرکز خرید پورتا رفتیم وپدر تعدادی ماشین و لباس برای سهیل خرید. بعد از خرید به خانه برگشتیم و تا عصر که پدر پرواز داشت دورهم گفتیم و خندیدیم. ساعت 4 عصر من و رامین پدر را تا فرودگاه همراهی کردیم.دورشدن از پدر برایم سخت بود ولی تمام سعیم را میکردم تا بی تابی نکنم و پدر را باخاطری آسوده به سوی کشورم راهی کنم. همیشه لحظه جدایی و خداحافظی برایم سخت بود ولی این بار غمی عظیم تر در دلم غوغا به پا کرده بود.انگار طوفانی سهمگین در راه بود.دلم گواهی بدی میداد.احساس میکردم دیگر پدررا نمیبینم.غمی عظیم در دلم خانه کرده بود. لحظه خداحافظی پدر را سخت در آغوش گرفتم و اشک ریختم.نمیتوانستم از او دل بکنم.پدر که بی تابی من را دید گفت: _ثمین جان چرا اینقدر بی تابی میکنی؟تا دوماه دیگر همراه مادرت و سهیل برمیگردیم و جشن ازدواجتون رو برگزارمیکنیم. _بابا هنوز نرفتید دلتنگتونم .بابا من جز شما کسی رو ندارم تو رو خدا زود برگردید. رامین به سمتم امدومرا از آغوش پدر جداکرد و گفت: _ثمین جان عزیزم اینقدر بی تابی نکن,به زودی عمو وخاله رو می بینیم پدرروبه من کرد و گفت: ثمین جان مثل اینکه وقت رفتن رسیده,اینقدر بی تابی نکن.من دیگه باید برم شماره پروازمو صدا می کنند,مواظب خودت باش. سپس رو به رامین کرد و ادامه داد: _رامین جان دخترم رو به تو می سپارم مواظبش باش. _چشم عموجون ,ثمین روی چشمای من جاداره.خیالتان راحت از جونم بیشتر مواظبشم.نگران نباشید.به خاله سلام برسونیدبزودی منتظرتون هستیم. با چشمانی اشکبار پدر را بدرقه کردم و خودم را به دست سرنوشت سپردم تا آنگونه که به صلاحم است رقم بخورد. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️