eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
☕ قسمت پنجاه و دوم دستش را گرفتم و به دنبال خودم کشیدم با یک دست دستش راگرفته بودم و با دست دیگر چراغ را تا اینکه وارد همان سلول خالی شدم ، دلش طاقت نیاورد ، با صداي بلند می خواست حرف بزرند که دوباره دهانش را گرفتم و با صدایی از ته گلو گفتم ؛ - چه خبرت است ؟ می خواهی همه بفهمند! دستم را کشید و گفت : تو که هستی ؟ - یک آشنا . دستش را گرفتم و گفتم : بیا برویم ، راه فرار باز است . -چرا آزادم میکنی ؟ من با تو هیچ کجا نمی آیم . دستم را زیر چانه اش بردم و گفتم : خوب آن چشم های درشتت را باز کن ، من عروسک خیمه شب بازي نیستم که به ساز تو برقصم ، حتی شده جنازه ات را از سیاه چال خارج کنم ، پس به سود خودت است که دنبال من بیائی . البته به او حق دادم به یک آدم غریبه که صورتش را هم پوشانده است اطمینان نکند ، ولی خودم از این ناراحت بودم که گرفتار بازي هاي عاشقانه و خطر ناك حلما و حمید شده ام . چراغ به دست در کانال می رفتم و حمید پشت سرم می آمد . تا اینکه رسیدم به آن درهاي آهنی، با چهره اي درهم کشیده و بی توجه به حمید کنار درب چهارم نشستم و به همان شیوه شمارش آجرها کلید را در آوردم و در را باز کردم . با چشم اشاره اي زدم و گفتم : خدا پشت و پناهت از همین در باید بروي . حمید که نگاهی به کانال می انداخت و دست را روي چهار چوبه در گذاشته بود گفت : - بدون چراغ؟ نمیدانستم چراغ را باید به او بدهم و خودم در تاریکی برگردم یا چراغ را با خودم ببرم و او را در تاریکی بفرستم . ناگهان فکري به ذهنم رسید، چراغی که در کانال افتاده بود . - دنبال من بیا رفتیم و چراغ را برداشتیم ،روشن کردیم و برگشتیم سر جای اولمان،کنار درب چهارم ایستاده بودم، چراغ را دستش دادم ، گفتم : -برو ، راستی این نامه را بانو حلما داده است . تا اسم حلما را شنید دست و پایش شل شد . ذوق را می شد در چهره اش احساس کرد ، گفت : مادرم چه می شود گفتم نمی دانم ، اگر خدا بخواهد اوهم به زودي آزاد می شود . نگاهش میکردم لنگان لنگان از من دور می شد تا اینکه از دید من ناپدید شد . حسابی خسته شده بودم ، آن همه فشار و ترس از دیده شدن و لو رفتن جانم را گرفته بود . _ قهوه را آرام آرام سرمیکشیدم دوست نداشتم چیزي که در مورد علاقه من است زود به پایان برسد . اصلاً محبوبه و قهوه یک خوبی مشترك دارند ، که آدم زود از آنها خسته نمی شود . نگاه کردن به چشمهاي محبوبه ، مثل نوشیدن قهوه است ، دوست دارم بیشتر با او باشم، دوست دارم شب را با نگاه کردن به چشمهای او سر کنم بدون اینکه بخوابم یا حتی چرت بزنم. برعکس همه شب هاي قبل که هوا سرد و سوزناك بود ، آن شب هواي خوب و ملایمی داشت ، با آسمانی صاف و پر از ستاره در قصر هیاهویی به پا بود ، ماجراي فرار حمید از سیاه چال دهان به دهان می چرخید ، خودم هم شنیدم که سلطان دو دربان سیاه چال که مسئول آنشب بودند رابه سیاه چال انداخته ، با اینکه یکی از آن دو نفر از همان هایی بود که مرا در نخلستان به دام انداخته ولی باز هم دلم برایشان می سوخت. چنان با خیال راحت قهوه می خوردم ، انگار نه انگار این کسی که روي صندلی چوبی نشسته و قهوه می خورد و به آسمان نگاه می کند ، همان مجرم دیشب است ، که همه درباره او حرف می زنند ولی کسی او را نمی شناسدحلما آدم زیرکی بود که مرا براي این کار انتخاب کرد . همه می دانستند که یکی از اهل قصر باید این کار را کرده باشد ، به خیلی ها بهتان این کار را چسبانده بودند، به غیر من . هیچ کس فکرش راهم نمی کرد که آدم سر به زیری مثل من دست به این کارها بزند، فنجان را تکان دادم و جرعه آخر قهوه را سر کشیدم . فرات را دیدم که از آنطرف حیاط می آمد ، انگار با من کار داشت ، جلوي من ایستاد ، سرش را پایین گرفت و گفت؛ - سلام قربان ، بانو حلما گفتند اگر هنوز سفارششان را حاضر نکرده اید ، خدمتشان برسید . می دانستم سفارش و این حرف ها پوشش است تا فراات بوئی نبرد . خنده ساختگی کردم و گفتم : پس بالاخره بانو تجدید نظر کرده اند! هان؟ - فکر می کنم همینطور باشدقربان. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد.... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت پنجاه و سوم بلند شدم و سرخوشان به طرف حیاط اول حرکت کردم، اینبار در آستانه یکی از حجره ها منتظرم ایستاده بود . بیشتر اوقات کنیزي به نام انسیه همراه حلما بود که آن شب هم کنار او دیده می شد. رسیدم ،حلما غرور همیشگی اش را داشت . - سلام بر بانو حلما حلما نگاهی به دورو ور انداخت. - سلام . -امري باشد ، در خدمتم بانو - آج فیل از هندوستان به دستم رسیده است ، می خواهم به زیباترین طرح ها منقوشش کنی . کمی جا خوردم ، قرارمان این نبود ، خواستم حرف بزنم که خودش گفت : - تا کی آماده می شود . ؟ گفتن این جمله همانا و رد شدن ابوحسان از کنارم همانا ، از پشت سرم می آمد و حلما که رو به روي من ایستاده بود متوجه او بود . گفتم : بانو بستگی به سلیقه زیباي شما دارد که چه طرحی را انتخاب کنید ، هرچه ریزه کاري انتخاب شما بیشتر باشد ، بی شک وقت بیشتري هم باید صرف آن کرد . ابوحسان سرش را پایین گرفته بود و طوري وانمود کرد که انگار اصلاً ما را ندیده است . ابو حسان که شرش را کم کرد ، حلما با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت : - اینجا امن نیست دنبال من بیا . حلما جلو افتاد ، انسیه پشت سرش و من عقب تر از آنها، آنها وارد حجره اي شدند ، من هم داخل شدم . حجره به اندازه کافی نور داشت و خیلی گرم و سنگین بود ، همین که وارد حجره شدم و در را پشت سرم بستم ، دلم هواي خواب کرد . چشمانم می خواست بسته شود ولی دستی روي سرو صورتمکشیدم و از این فکرها بیرون آمدم ، حلما که پشت به من کرده بود و با نگاه کردن به آینه و سرمه کشیدن خودش را مشغول کرده بود، گفت : خوب از پس مأموریت سیاه چال بر آمدي ، امیدوار شدم ، فکر می کردم دست و پا چلفتی تر از این حرف ها باشی. نگاهم را به شومینه دوختم و به چوب آتش گرفته خیره شدم ، باز هم حلما قصد تخریب داشت . ادامه داد : البته ... آدم بی ملاحظه اي نیستم ، پاداشت را همانطور که قول داده بودم آماده کردم . انسیه جلو آمد و دو کیسه طلا جلوي من گرفت ، از اینکه حلما شخصیتم را خرد می کرد حس بی کسی همه وجودم را گرفته بود . گفتم : ممنونم بانو . میل سرمه را زیر چشمش کشید و گفت : - می دانم که این پول ها براي تو کاري نمی کند و مهمتر از همه محبوبه است . سرم را بالا آوردم، حلما از کجا می دانست که محبوبه براي من مهم است ؟ اصلا او محبوبه را از کجا می شناخت ؟ سکوت کردم و حرفی نزدم تا خودش ادامه دهد : - می دانی که هر کاري از دستم بر می آید . حتی رساندن محبوبه به تو . یعنی واقعاً او می توانست کاري برایم انجام دهد ؟! دست و پایم را گم کردم، نمی دانستم از کدام در رحمت وارد شده که می خواهد محبوبه را به من برساند. - تو لیاقت داشتن محبوبه را داري مگر نه ؟ در جواب سوالش فقط نگاهش کردم ،خنده ریزي کرد و گفت : - مطمئن باش تو لیاقتش را داری. لحظه اي مکث کرد و ادامه داد : ولی خب هر چیزي بهائی دارد ، بهاي آزاد کردن حمید دو کیسه طلاست ، اما رسیدن به محبوبه ارزشش بیشتر است، درست است ؟! نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت پنجاه و چهارم - هرکار که باشد در خدمتم . - می دانستم جوان عاقلی هستی، می دانی نجار...گاهی زیباترین گل ها هم خار دارند . لحظه ای سکوت بر جلسه حاکم شد، میل را با ظرافتی تحسین بر انگیز زیر چشمش کشید و ادامه داد ؛ - بگو ببینم ، اصلا تا به حال باغ گل دیده ای؟ - خیر بانو - پس هنوز نمی دانی که باغبان ها چه کار می کنند، آنها خارها را از شاخه گل جدا می کنند ، تا به کسی آسیبی نرسد . - بانو وظیفه من چیست ؟ با انگشت اشاره ای به انسیه کرد و کنیز جلو آمد و یک ظرف کوچک فولادین را کف دستم گذاشت ، ظرف با همه کوچک بودنش ، محکم بسته شده بود و بسیار سنگینی می کرد . - خوب ازش مواظبت کن ،از هندوستان آمده آنقدر قدرت دارد که می تواند زمین را سوراخ کند . ظرف را در دستم بالا و پایین کردم و خوب نگاهش کردم ، سم دیده بودم ولی نه در ظرفی عجیب. - سم است بانو ؟ آري ، سمی مهلک براي از میان بردن کسی که وجودش مثل خار برای گل من است ، می دانی نجار، من زندگی کردن با حمید را پذیرفته ام ، ولی مادر کورش را نه . نجار تو فقط یک قدم با محبوبه فاصله داري . تحمل شنیدن این حرف ها را نداشتم . ناگهان بدنم سرد شد ، انگار هواي حجره آنقدر هم که فکر می کردم گرم نبود، دست هایم به سرعت یخ کرد و عرق سردي به پیشانی ام نشست ، محبوبه همه زندگی من بود ، براي رسیدن به او حاضر بودم هر کاري انجام دهم ، ولی گرفتن زندگی از کس دیگر تاخودم به زندگی ام برسم کار من عاشق نبود ، عشق پاك من طاقت لکه هاي سنگین گناه را نداشت . خیلی سریع خودم را از انتخاب این تو راهی سخت خلاص کردم . دو کیسه طلا را همراه سم ، روي تاقچه نزدیک در گذاشتم و گفتم : عذر می خواهم بانو ، من باغبان نیستم . بدون اینکه جمله دیگري بشنوم ، از حجره بیرون آمدم و به طرف حجره خودم حرکت کردم ، کنار شومینه نشستم ، و منتظر ماندم قهوه دم بکشد . از کاري که انجام داده بودم ناراحت نبودم ولی خوشحال هم نبودم ، مطمئن بودم کار درستی کرده ام ، عشقی که با خون یک بی گناه وصال یابد، عاقبتی جز فراق ندارد ، یادم نبود و گرنه به حلما می گفتم باغبانی که خارها را از گل جدا می کند ، خار در دست خودش فرو می رود . سُمباده را برداشتم و به جان تابلو افتادم تا هم سطح و لطیف شود،‌ چند قدم عقب رفتم تا با فاصله کم کار خودم را بسنجم ، واقعا زیبا شده بود . مخصوصا قسمت چشم هاي قو که آدم را عاشق می کرد . همه کارهایش را انجام داده بودم ، فقط می مانست رنگ کردنش که آن هم سر وقت انجامش می دادم . سیمرغ حالش خوب خوب شده بود و همه طرف بالا و پایین می پرید، آن روز، روز سه شنبه بود و باید خودم را براي شب چهارشنبه آماده می کردم ، حجره را جم و جور کردم تا کمی استراحت کنم . بالشت را نزدیک شومینه گذاشتم ، خواستم پرده ها را بکشم تا حجره مناسب براي خواب باشد که در کمال تعجی دیدم در باز شد، آن هم بدون اجازه ، با تعجب به در خیره ماندم کم پیش آمده بود کسی بدون در زدن وارد حجره شود ، ناگهان دو مرد تنومند وارد حجره شدند که هر کدام خنجر تیز در دست داشتند، آنها قدم به قدم با ابروهاي در هم کشیده جلو می آمدند و من پا به پاي آنها عقب می رفتم ، چشمانم از تعجب گرد شده بود ، آنقدر عقب رفتم که چسبیدم به دیوار هر دو جلو آمدند ، یکی دست گذاشت روی گلوی من و محکم فشار داد، دیگري یک ظرف کوچک جلوي چشمان من گرفت ، همان ظرف فولادین سم بود . می فهمیدم تابان چه کاري را پس می دهم . مردي که ظرف را جلوي چشمان من گرفته بود گفت : با این سم که آشنایی داري ؟ زمین را هم سوراخ می کند . دیگري گفت : نترس تو طعمه این خنجري . و خنجرش را گذاشت بر گلوي من ، نیمه جان شدم احساس می کردم همین الان است که کارم تمام شود . نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت پنجاه و پنجم چشمانم سیاهی می رفت ،سیمرغ را میدیدم که بال بال می زند، سیمرغ بلند شد و به کله کچل مردی که خنجر بر گلوی من گذاشته بود چنگ زد. مرد سعی می کرد سیمرغ را از خودش دور کند، هردو دستش را از من جدا کرد،براي سیمرغ خنجر کشید ومرد مدام دستهایش بالا و پایین می کرد. از فرصت استفاده کردم رو به در کردم و گفتم : نگهبان، نگهبان دیگري که من ترسیده بود به در نگاه کرد ، سیلی محکمی بر گوشش خواباندم و از کنارش فرار کردم ، آن یکی فریاد می زد: نگذار فرار کند. دومی هم خنجر به طرفم کشید و، خنجر لباسم را از بالا تا کمر پاره کرد ، در بسته بود ، اگر از راه در بیرون می رفتم ، سرعتم پایین می آمد و زود به دام می افتادم ، خودم را از پنجره که باز بود به بیرون پرت کردم ، نگهبان از من فاصله داشت، اگر به او می رسیدم آنها فرار می کردند،دنبال سرو صدا به پا کردن هم نبودم، ولی از بچگی نشانه گیري ام عالی بود. از زیر درخت کاج یک سنگ برداشتم و با نشانه گیري دقیق زدم به کمرش زدم. نگهبان با عصبانیت به من نگاه می کرد،گفتم: مجرم........... بیا اینجا........ انگار از حرف هاي من چیزي فهمیده باشد، دوید و آمد سمت من به آن دو نفر که داشتند به طرف ما می آمدند اشاره کردم،نگهبان گفت:چه کار کنم؟ - بگیرشان سریع تر. ناگهان زد زیره خنده و گفت : - مگر چه کار کرده اند! -آنها می خواستند مرا بکشند. -دست بردار قربان آنها از نگهبان هاي قصرند. نگهبان جلو رفت و شوخی وار با آنها دست دادو خوش و بشی حسابی راه انداخت و من ماندم حرفی که نمیتوانستم به کرسی بنشانم. __ هواي مسجد کوفه سرد و نمناك بود ، گوشه اي نشسته بودم وخدای خودم می گفتم : خدای من زمستان تا قلب خانه ها نفوذ کرده، کاری کن به قلب آدمها نرسد. آن شب ، سی و نهمین شبی بود که به مسجد کوفه می رفتم ، فقط یک شب چهارشنبه دیگر مانده بود تا حجت بر من تمام شود. مردم یکی یکی از مسجد بیرون می رفتند. پیرمردي که همیشه او را در مسجد کوفه می دیدم سمت من آمد، به احترامش بلند شدم از چهره روشن و پر نورش خوشم می آمد ، اخلاق خوبی هم داشت ، آدم ها را نشناخته تحویل می گرفت ، طبق معمول ، با همان لبخند همیشگی گفت : - چطوري پسرجان؟ لبخندي تحویلش دادم و گفتم : سلامتم به دعاي شما. می دانم که امشب هم قصد داري تا صبح اینجا بمانی ، وگرنه دعوتت می کردم که به خانه فقیرانه ام بیایی. ما بین صحبت های پیر مرد، لحظه اي به خواب فکر کردم ، از احساس نا امنی که داشتم تمام روز را بیدار بودم ، می ترسیدم بخوابم و دوباره سروکله آن دو غول بیابانی پیدا شود ، آن نگهبان هم که مرا به چشم ها دید سومی ما با آن دو نفر رفیق درآمد. - با اینکه خانه ما کوچک است ولی براي پذیرایی از هر مهمانی جا دارد. - ممنون این لطف شماست. پیرمرد که رفت ، دوباره در کنج خلوتم نشستم تا شب طولانی زمستان را با یاد محبوبه کوتاه کنم و به صبح امید برسانم. طولی نکشید که آفتاب هم طلوع کرد ، عجله می کردم تا به قصر برسم. با اینکه تمام شب را بیدار مانده بودم اما چنان شادي کاذبی به من دست داده بود که در پوست خود نمی گنجیدم ، به در قصر رسیدم . جلوي نگهبان هاي نیزه به دست ایستادم و گفتم : - نجار مخصوص قصر . همیشه همین طور بود، با شنیدن این چند کلمه کنار می رفتند و راه را براي من باز می کردند ،ولی آنروز نه، آمدند طرف من . دست هاي مرا گرفتند و بدون اینکه چیزي بگویند ، مرا کشان کشان به قصر بردند. - چه کار می کنید ؟ من نجار مخصوص قصرم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️ ﺳﺨﻨﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻃﻼ! 👌ﺍﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻣﺸﻮ... 🌿ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﺴﺖ، ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﺸﻮ! 🌼ﭼﻮﻥ ﮔﻨﺠﺸﮏﻫﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺗﺸﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ! 🌿ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﻭﺍﺯﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ... 🌼ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ... ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ! 🌿ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺬﺍﺏ، ﻭ ﺷﺨﺼﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ! 🎉ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ... ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍﺩ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ..💕 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار_عاشقی_خدایش_خدامون_خیلی_خداست.mp3
10.58M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
🌸🎋 • • 🌸سلام مهربانان به اولین روز 🍃شهریورماه خوش اومدین 🌸الهی 🍃خونه تون گرم وپراز امید 🌸روزگارتون شادوآرام 🍃بزم عشقتان پرسرور 🌸امروزتون پرازلبخند 🍃ولبریزشادی و موفقیت😍 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581(2).mp3
1.92M
لحظاتی که شامل لطف خداوند قرار گرفته‌اید را به یاد آورید، بخاطر آوردن موهبت و لطف باعث انگیزه خواهد شد باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨✨✨✨✨ - من نمی تونم اینقدر سنگدل باشم باید کنارش بمونم اون به من نیاز داره! - تو چرا باید فداکاري کنی؟ پس خودت چی می شی؟ - منم دوستش دارم این علاقه دو طرفه اس. ما می خوایم با هم ازدواج کنیم. - ظاهراً همه حرفاتون را زدید و فقط اسم بچه تون را نذاشتین؟! - المیرا می شه اینقدر نیش و کنایه نزنی؟ - نه نمی تونم! چون دلم بدجوري سوخته. - تو بهترین دوست منی، باید از ازدواج من خیلی خوشحال باشی. - دیگه نیستم. مـن نمـی تـونم بـا آدم دمـدمی مزاجـی مثـل تـو کـه هـر لحظـه یـک تصـمیم جدیـد مـیگیره دوست باشم. - تو وضعیت من رو درك نمی کنی. - راست می گی یادم نبود عاشق نیستم و نمی تونم تو رو درك کنم. - المیرا، من... - بسه سهیلا، تو با من بازي کردي. - نه به خدا! مگه نشنیدي می گن لذت بخشش خیلی بیشتر از انتقامه. چهره المیرا غمگین شد از عصبانیت چند لحظه قبل خبري نبود. با صداي گرفته اي گفت: - سـهیلا تـو مـی خـوای یـک عمـر بـا این مـرد زنـدگی کنـی؟! بهـزاد یـک بـار امتحـانش را پـس داده، این آدم مشکوکه تو حتـی نمـیدونـی ایـن مـدت تـو ي آمریکـا چیکـار مـی کـرده ! اگـه واقعـاً این قـدر عاشقته چرا زودتر برنگشته و دنبالت نیامده؟ - تو که می دونی به خاطر اون رسوایی مجبور شده بمونه! - اصلاً من قبول کردم اون پشیمونه و می خواد یک مرد خانواده دوست باشه. - خب پس مشکل کجاست؟ - تو خیلی وقتـه کـه عـوض شـدي سـهیلا، تـو دیگـه اون دختـر سـابق نیسـتی، زنـدگی در کنـار خـانواده داییت روي افکـار و عقایـدت تـأثیر گذاشـته، مگـه خـودت نمـی گفتـی دیگـه نمـی تـونی تـوي مهمـونی هــاي مخــتلط حضــور داشــته باشــی، جلــوي نــامحرم بایــد حجــاب رو رعایــت کنــی. بــه ســر و لباســت نگــاه کــن. مانتوهــاي مناســب مــی پوشــی موهـاي چتـري روي پیشــونیت نمــی ریــزي، مــدل زنــدگیت عوض شده، سهیلا دیگه نمی تونی با مردي با ویژگی هاي بهزاد و خانواده اش کنار بیاي! - بهزاد آدم متمدنیه به عقایدم احترام می ذاره و آزادي کامل به من می ده! - مطمئنی؟ - البته! - مگه تو نمی خواي یه زندگی پاك و سالم داشته باشی؟ همون طورکه خدا دوست داره! - مسلماً همین طوره، تو که می دونی من مدتی سعی کردم به همین شیوه زندگی کنم. - بـه نظـر تـو، تـوي خونــه اي کـه مشـروب، قمـار، رسـیور، اخــتلاط محـرم و نـامحرم وجـود داره مــیشه این مدلی زندگی کرد؟ - به طور حتم رفتار من روي کارهاي اونا هم تأثیر داره! - و شـاید هــم بلعکــس رفتـار اونهــا رو ي تـو تـأثیر بگــذاره؟ فاصــله تـو و بهــزاد آنقــدر زیـاده کــه بـا عشق و علاقه این فاصله پر نمی شه مگر اینکه که تو هم بخواهی مدل اونها بشی! - اما من زندگی جدیدم را همین جوري دوست دارم دیگه نمی خوام مثل گذشته زندگی کنم. - با انتخاب بهزاد نمی شه، فکرات را خوب بکن و بهترین تصمیمت رو بگیر، خدانگهدار. حرفهاي المیـرا افکـارم را مغشـوش کـرده بـود . واقعـاً خواسـته مـن چـه بـود؟ مثـل خـانواده دایـی اسـد زندگی کنم یا مثل خانواده عمو فرخ و بقیه؟ کدام زندگی بهتر بود؟ - چه عجب این خانم دست از موعظه برداشت. با صداي بهزاد به طرفش برگشتم. - تو کی اومدي اینجا؟ - همین الان، من دارم میرم سهیلا، باید یک سر به شرکت پدرم بزنم با من کاري نداري؟ - نه، همه پذیرایی شدن؟ ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ - بله، چقدر هم خوش خوراك بـودن . تمـوم شـد . مـن دیگـه بایـد بـرم چنـد هفتـه ای کـه دنبـال خـانم بـودم و حسـابی از کـار و زنـدگی افتـادم. کـاراي شـرکت عقـب افتـاده و بابـا حسـابی شـاکی شـده! مـیخواي برسونمت؟ - نه کلاس دارم تو برو به سلامت. - خیلی ماهی عزیزم. باي! بهزاد رفـت و مـن کـه تـا بعـدازظهر کـلاس داشـتم مجبورشـدم بـدون حضـور المیـرا بـه کنجکـاو ي بـی پایان بچه ها در مورد بهزاد پاسخ بدهم. در تمـام مسـیر دانشـگاه تـا خانـه دایـی بـا خـودم فکـر مـی کـردم. آیـا مـن واقعـاً عـوض شـده بـودم؟ نماز خواندنم یکی از همین تغییرات بود. تنهـا 10 روزي بـود کـه نمـاز مـی خوانـدم. اوایـل بـرایم سـخت بـود امـا وقتـی علیرضـا کتـاب فلسـفه نماز را به من داد علاقه ام بیشتر شده بود و سعی داشتم حتماً نمازم را به جا بیاورم. آشـنایی بـا پیشـوایان دینـی هـم نقطـه عطفـی در زنـدگی ام بـود. کـه بـاز هـم پسـردایی بـا دادن چنـد کتـاب بـه مـن کمـک شـایانی بـه تغییـر افکـارم در مـورد آنهـا کـرد. از جملـه ایـن کتابهـا؛ نهـج البلاغـه کــه ســخنان امــام علــی بــود. و کتــاب مغــز متفکــر شــیعه کــه چنـدین دانشــمند غربــی دربــاره هــوش سرشار امام جعفـرصادق (ع) تـألیـف کـرده بودنـد . وقتـی اولین بـار کتـاب نهـج البلاغـه امـام علـی را خوانـدم از زیبــایی کلمــات ایشــان شــگفت زده شــدم و ســخنان بســیاري از بزرگــان و متفکــران غربــی را کپــی از سخنان آن امام دانستم. در نظـر خانواده هـایی ماننـد بهـزاد هـر چیـز کـه مـارك غـرب روي آن مـی خـورد نشـانه انتهـاي تمـدن و کلاس بود و هر چه کـه مربـوط بـه دین اسـلام و مسـلمانان بـود نشـانه عقـب مانـدگی بـود . در حـالی کــه در کتــاب مغــز متفکــر شــیعه بســیاري از نظریــات امــام صــادق(ع) دربــاره نــور، زمــان، ســتارها و بسیاري از چیزها بعدها پایه گذار بسیاري از اختراعات و ابداعات و نظریات شده بود. وارد خانــه شــدم . زن دایــی پکــر و گرفتــه رو ي مبــل نشســته و بــه فکــر فــرو رفتــه بــود . چنــان در افکارش غرق بود که حتی متوجه حضورم نشد. - سلام زن دایی جون! با صداي من، زن دایی سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت. به تلخی لبخند زد و گفت: - سلام دخترم! کی اومدي؟ - همین الان، شما آن قدر تو فکر بودي که متوجه من نشدي! آهی کشید و گفت: - ببخشید حواسم نبود. از رفتار زن دایی نگران شدم تاکنون او را تا این حد ناراحت ندیده بودم. - چیزي شده زن دایی جون! - نه مادر کمی بی حوصله ام. براي اینکه او را سرحال بیاورم به شوخی گفتم: - چند تا؟ - چی چند تا؟ - چند تا از کشتیاتون غرق شده؟ - ولم کن سهیلا حوصله ندارم! بــراي اینکــه از مــاجرا ســر دربیــاورم بــه دنبــالش بــه آشــپزخانه رفــتم . امــا او آنقــدر دمــغ بــود کــه پشـیمان شـدم و تـرجیح دادم تنهـایش گذاشـته و بـه اتـاقم بـروم . تمـام مـدتی کـه در اتـاقم بـه سـرمیبردم به این فکر می کردم که چگونه مسئله خواستگاري بهزاد را با آنها در میان بگذارم. تصمیم گرفتم به بهانـه کمـک بـه زن دایـی بـرا ي تهیـه شـام ابتـدا بـا او صـحبت کـنم . بـه همـین منظـور از اتـاقم خـارج شـدم هنـوز بـه پلـه ي اول نرسـیده بـودم کـه صـداي دایـی و علیرضـا و زن دایـی را کـه آهسته با یکدیگر مشغول گفت وگو بودند را شنیدم. زن دایی: - والا چی بگم آنقدر دست دست کردي که ازدواج کرد. حدسم درست بود مونا ازدواج کرده بود. صداي گرفته علیرضا بلند شد: - کی زنگ زدند؟ زن دایی: - بعد از ظهر، قبل از اینکه سهیلا بیاد! ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ علیرضا: - یعنی تمومه؟ زن دایی: - ایـن جـور کـه مـادره مـی گفـت؛ پسـرش بـا سـهیلا چنـد سـاعت قبـل صـحبت کـرده، سـهیلا موافقـه براي همین رضایت داده بیان خواستگاري! با شنیدن اسمم از زبان زن دایی خشکم زد. آنها در مورد من صحبت می کردند. علیرضا: - یه روزِ راضی شده؟ زن دایی: - نه، مثل اینکه خیلی وقته با هم حرف میزنن، امروز راضی شده! دایی: - سهیلا کار خوبی نکرده که به ما چیزي نگفته، حالا چرا اینقدر عجله دارن؟ زن دایی: - پسرش عجله داره، دو سال قبـل کـه نـامزدیش بـا سـهیلا بـه هـم خـورده، ترسـیده مـی خـواد زودتـر عقد کنن. دایی با گله گفت: - چند ماه این دخترِ مثل دسته گل جلوي چشماته، می خواستی؛ زودتر می گفتی! باورم نشد یعنی علیرضا از من خوشش می آمده؟ پس چرا رفتارهایش چیزي نشان نمی داد؟ علیرضا: - من بهش علاقـه دارم امـا از احسـاس سـهیلا هیچـی نمـی دونـم . فکـر ... فکـر نمـیکـردم این جـوري بشه. اصلاً این پسرِ چطور سر و کله اش پیدا شد؟! زن دایی: - برم باهاش حرف بزنم؟ شاید اونم تو رو دوست داره از حیا چیزي بروز نمی ده؟ دایی: - قســمت نیســت زن، دل ایــن دختــر هنــوز بــا اون پســرِ بــوده، د یـدي حلقــه اش هنــوز تــو انگشــتش بود! علیرضا: - می دونستم فاصله مـن و سـهیلا خیلـی زیـاده بـرا ي همـین هیچ وقـت پـا پـیش نذاشـتم . صـبر کـردم، مـی خواسـتم بـدونم اخلاق یـاتش چطوریـه، از نظـر فکـر و اعتقـاد بـه هـم مـی خـوریم یـا نـه، مـی تـونیم بعـدها بـا هـم کنـار بیایم یـا نـه، در ثـانی دوسـت داشـتم ا ین علاقـه دو طرفـه باشـه و اون هـم بـه مـن علاقه پیـدا کنـه امـا نشـد . یعنـی مـن راهـش رو بلـد نبـودم، مـن مثـل پسـرا ي دیگـه نمـی تونسـتم ادا ي عاشق هـا را بـاز ي کـنم بـه جـا یی اینکـه اون رو بـه سـمت خـودم بکشـونم بـا حرفـام باعـث دلخـور یش می شدم می خواستم ابـرو را درسـت کـنم چشـم رو کـور مـی کـردم البتـه کسـی کـه بـا هـیچ زنـی جـز مــادرش برخــورد نداشــته باشــه بهتــر از ایــن هــم نمــی شــه، حــالا کــه بــه اون پســر علاقــه داره مــن مزاحم خوشـبختیش نمـیشـم امیــــ ... امیـدوارم. خوشـبخت بشـه شـما هـم هیچـی بهـش نگـین مــــ ...مـن... علیرضا با صداي لرزانی. آشپزخانه را ترك کرد. - اسد آقا برو با سهیلا حرف بزن! دایی معترضانه گفت: - بـرم چــی بگـم؟ بگــم پسـر مــن بـا ســی و دو سـال ســن خـودش عرضــه نداشـت بیــاد خواســتگاري باباش را فرستاد! زن دایــی و دایــی هنــوز مشــغول صــحبت بودنــد . دیگــر تحمــل شــنیدن حرفهایشــان را نداشــتم و بــه اتاقم پناه بردم. هنـوز در شـوك بـودم. بـاور نمـی کـردم چیزهـایی را کـه شـنیده بـودم. علیرضـا واقعـاً بـه مـن علاقـه داشت؟ اگر علیرضـا مـی فهمیـد از سـر دلسـوز ي بـا بهـزاد ازدواج مـی کـنم چـه مـی کـرد؟ ا ین وسـط تکلیف مـن چـه بـود؟ مـن بـا کـدام یک خوشـبخت مـی شـدم؟ خواسـتگارانم؛ مردانـی از دو سـنخ کـاملاً متفـاوت بـا عقایـد و رفتارهـاي متضـاد بودنـد. بطـوري کـه از دیـد مـن آن دو حتـی سـر سـوزنی نمـی توانســتد درمســئله اي بــه توافــق برســند و بــا هــم کنــار بیاینــد. روحیــات مــن بــه کــدام یک نزدیکتــر بود؟ علیرضـایی کـه بـرایش احتـرام قائـل بـودم و مـی توانسـتم بـه راحتـی بـه او تکیـه کـنم یـا بهـزادي کـه دوستش داشتم اما مورد اعتمادم نبود. ** ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ بهــزادي کــه ثروتمنــد بــود و مــیتوانســت بــه راحتــی زنــدگی پــر زرق و بــرق گذشــته ام را بــرا یم فـراهم کنـد؟ یـا علیرضـایی کـه بـا دسـت خـالی خـودش را بـه یکـی از بهتـرین درجـات علمـی رسـانده بود و آینده ي درخشانی داشت اما در حال حاضر سرمایه اي نداشت. سـکوت بـی سـابقه اي در سـر سـفره شـام بـه وجـود آمـده بـود . علیرضـا نبـود، دایـی و زن دایـی هـم کسل و بی حوصله تر از آن بودند که تمایلی به شکستن آن داشته باشند. بــا بلنــد شـدن ناگهــانی صــداي زنــگ موبــایلم هــر دو نگاهشــان بــه مــن معطــوف شــد . شــماره بهــزاد روي صـفحه مـانیتور خـود نمـایی مـی کـرد جـرأت نداشـتم جـواب بـدهم. خجالـت مـی کشـیدم، حـس آدمــی را داشــتم کــه بــه عزیــزانش خیانــت کــرده اســت. بــا قطــع شــدن صــدا ي زنــگ نفــس راحتــی کشیدم. دایی لبخند کوچکی زد و گفت: - چرا جوابش را ندادي؟ بنده ي خدا زنگ زده صداي تو را بشنوه! موبایلم را خاموش کردم نمی دانم چرا در آن لحظه تمایلی نداشتم با بهزاد حرف بزنم! **** از خواب بلنـد شـدم از تشـنگی زیـاد گلـو یم مـی سـوخت . نگـاهی بـه پـارچ خـالی کـردم. بـا خسـتگی از تخت پایین آمـدم . بـا نبـود علیرضـا لزومـی نمـی دیـدم. لباسـها ي خـوابم را عـوض کـنم و بـا همانهـا بـه طبقــه پــایین و یــک راســت بــه آشــپزخانه رفــتم. خانــه در ســکوت مطلــق بــود . آشــپزخانه بــا لامــپ هـالوژنی سـبز رنگـی بـا نـور ضـعیفی روشـن بـود. بـه طـرف یخچـال رفـتم. امـا احسـاس کـردم فـرد دیگــري هــم در آشــپزخانه حضــور دارد . آب دهــانم را قــورت دادم و بــا تــرس بــه طــرف راهــرو ي کـوچکی کـه در انتهـاي آشـپزخانه قـرار داشـت رفـتم درکمـال تعجـب علیرضـا را دیـدم بـه شـوفاژ لـم داده و غرق در مطالعه بود. نمی دانم کـی بـه خانـه بازگشـته بـود؟ ناگهـان متوجـه لباسـها ي نـاجورم شـدم . تـاپ سـفید بـا شـلوارك قرمــز ! لــبم را گــاز گــرفتم و تصــمیم گــرفتم قبـل از اینکـه متوجـه مـن شـود آنجـا را بـه آرامـی تـرك کـنم. امـا دیگـر دیـر شـده بـود چـون خیلـی ناگهـا نی سـرش را بـالا کـرد و متوجـه حضـورم شـد دیگـر کـار از کـار گذشـته بـود. جیـغ کـوچکی زدم و گفتم: - تو رو خدا چشماتون رو ببندین! علیرضا که از این صحنه آنقدر گیج و شوکه شده بود دستپاچه گفت: - چشم چشم چشم. - خب حالا برید بیرون دیگه! با چشمان بسته بلند شد و دستش را به دیوار گرفت با من من گفت: - نمی تونم این جوري برم بیرون می شه راهنمایی کنید؟ - باشه من راهنمایتون می کنم! - اول راســت بریــد نــه نــه اون جــا میــز... افتــادن صــندلی و متعاقــب آن ســر خــوردن علیرضــا و ولــو شــدنش کــف آشــپزخانه و البتــه شکســتن گلــدان کر یســتال روي میــز صــداي ناهنجــاري را تولیــد کرد. - آخ... با نگرانی گفتم: - علیرضا خان طوریتون شد؟ بیچـاره چشــمانش هنــوز بسـته بـود ! هنــوز جـوابم را نــداده بــود کـه یکــی از چــراغ هـا روشــن شــد و سـپس زن دایـی سراسـیمه بـا چهـره خـواب آلـود و چشــمانی نیمـه بـاز بـه آشـپزخانه آمـد بـا د یــدن علیرضا که کف آشپرخانه ولو شده بود چشمانش باز و هوشیار شد و با تعجب گفت: - وا، مادر چرا این جوري شدي؟ قبــل اینکــه علیرضــا توضــیحی بدهــد، زن دایــی ســرش را بــالا آورد و تــازه متوجــه مــن بــا آن ســر و وضع شد! چشمانش از تعجب از حدقه بیرون زد با دستش روي گونه اش زد و گفت: - خدا مرگم اینجا چه خبره؟ ** ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ از خجالــت صــورتم ســرخ شــد نصــف شــب، مــن نیمــه برهنــه بــا علیرضــا طــاق بــاز روي زمــین!! بــی اختیــار جیــغ زدم و بــا ســرعت از آشــپزخانه فــرار کــردم . خــودم را انــداختم تــو ي اتــاقم و همــان جــا پشت در نشستم. از بس دویـده بـودم نفسـم بـالا نمـی آمـد . کـم کـم تنفسـم عـادي شـد در یـک لحظـه تمــام اتفاقــات از جلــو ي چشــمانم گذشــت از یــادآوري چهــره وحشــتزده علیرضــا و عکــس العمــل هـاي خـودش و خـودم خندیـدم. ایـن دفعـه سـومی بـود کـه بـدبخت را بـا بـی حجـابیم غـافلگیر کـرده بودم. هر چنـد ایـن بـار اوضـاع وخیم تـر بـود، مـن بـا لباسـی نـاجور جلـو ي پسـر ي کـه در عمـرش یـک زن بــی حجــاب جــز محــارمش ند یــده بــود ایســتاده بــودم و خیــره نگــاهش کــرده بــودم . قســمت جـالبش زمـانی بـود کـه وقتـی هـر دو متوجـه وضـعیت قرمـز اوضـاع شـد یم. مـن هـالو، بـه جـا ي اینکـه خــودم از آنجــا فــرارکنم او را مجبــورکرده بــودم کــه بــا چشــمانی بســته آشــپزخانه را تــرك کنــد . او هـم مثـل کـودکی مطیـع حـرف احمقانـه ام را قبـول کـرده سـپس آن برخـورد و بعـد هـم پخـش شـدن علیرضا روي زمین! از یـادآوري چهـره بـا نمکـش، خنـده ام گرفـت و بعـد از مـدتها یـک دل سـیر خندیـدم. بـا صـدا ي اذان صبح دیگر نخوابیدم و نمازم را خواندم. علیرضـا زودتـر از مـن از خانـه خـارج شـده بـود و مـن دیگـر نگـران برخـوردم بـا او بـه خـاطر اتفـاق دیشـب نبـودم. دانشـگاه بـدون المیـرا بـرایم کسـل کننـده بـود. بـه هـم صـحبتی اش نیـاز داشـتم دلـم مـیخواسـت از احسـاس علیرضـا، از تردیـد و حـس تـرحمم بـه بهـزاد، از چشـمان غمگـین بهــزاد، از سـکوت علیرضـا، از همـه چیـز بگـویم امـا چـه سـود! المیـرا حـق داشـت مـن دختـر سسـت اراده اي بــودم کــه نمــی توانســتم بــراي مهمتــرین مســئله زنــدگیم درسـت تصـمیم بگیـرم و هــر لحظــه نظــرم عوض می شد و تصمیمی جدید می گرفتم. سر کلاس موبایلم پـی در پـی زنـگ مـیخـورد بـی توجـه بـه تمـاس گیرنـده جـوابش را نـدادم . بعـد از پایــان درس بــا نگــاهی بــه صـفحه تماســهاي نــاموفق متوجــه شــدم بهــزاد 18 بــار تمــاس گرفتــه بــود . تصمیم گرفتم خودم تماس بگیرم. - بله؟ - سلام بهزاد جان. - معلومه کدوم قبرستونی هستی؟ - چه طرز حرف زدنه؟ - جواب من رو بده، چرا گوشیت رو برنمی داري؟ - سر کلاس بودم نمی تونستم. - میمردي یه لحظه از کلاس می زدي بیرون و جواب می دادي؟ - چرا مثل طلبکارا حرف می زنی؟ - تو هم اگه مثل من از دیشب چند بار تماس ناموفقی داشتی سگ می شدي! - گفتم که اون موقع نمی شد، به جاش حالا زنگ زدم. - مرده شور تـو و اون دانشـگاه مسـخرت رو ببـره کـه حتـی بـه خـاطر مـن یـک لحظـه هـم نمـی تـونی ازش بگذري! - بسه بهزاد! از وقتی زنگ زدي، داري یک ریز فحش می دي، تحمل منم حدي داره. بـا نـاراحتی گوشـی را قطـع کـردم. چنـد بـار زنـگ خـورد امـا جـوابش را نـدادم . .صـداي مکـرر زنـگ عصــبی ام کــرد بــا حــرص موبــا یلم را خــاموش کــردم و همــان جــا رو ي نیمکــت نشســتم و در افکــارم غــرق شــدم. هنــوز هــیچ نســبتی بــا مــن نداشــت آن وقــت ا یــن طورگســتاخانه ســرم داد و هــوار مــی کشید. نه به رفتار دیروزش نه به امروز! - سهیلا! با صداي ساناز که رو به رویم ایستاده بود و صدایم می کرد به خودم آمدم. - کجایی دختر؟ چند بار صدات کردم. ** ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹 خانم ها معمولا زود میبخشن ولی دیر یادشون میره ولی آقایون شاید دیر ببخشن ولی معمولا زود یادشون میره برای همین ناخوآگاه شوءظن در خانم ها بیشتر اتفاق میافته. چون دائما مسایل قبلی و جدید رو به هم ربط میدن و نتیجه گیری میکنن بهتره که اگر میبخشیم دیگه پشتش به خاطر بخشش مون منت نذاریم تحقیر نکنیم نگیم یادت باشه هااااا آخرین باره میبخشماااااا چند بار ببخشم؟؟؟ خودمونیم ماها زود دلمون نرم میشه و میبخشیم ولی دیر یادمون میره ولی مردا به شرط سالم بودن!شاید بعضیاشون یکم دیر ببخشین ولی معمولا حافظه طولانی مدتشون مثل ماها قوی نیست نه؟ وقتی میبخشیم دیگه منت شو روشون نذاریم. همیشه خودمونو بذاریم جای طرف مقابل؛ ماهم یه عیبایی داریم و ممکنه یه اشتباهایی بکنیم. همیشه میگن:ببخش تا خدا ببخشه... البته خب هم باید یه زمان مناسب باشه به شرطی که طرفمون هم بدعادت نشه و سو استفاده بکنه. واقعا مهارت میخوادا!! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
تمام چیزها در زندگی موقتی هستند اگر خوب پیش می رود ازش لذت ببر برای همیشه دوام نخواهند داشت و اگر بد پیش می رود نگران نباش برای همیشه دوام نخواهند داشت #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕ قسمت پنجاه و ششم آنها نه صداي مرا می شنیدند و نه توجهی به من می کردند . گاهی آدم می داند کاري که می کند هیچ فایده اي ندارد، ولی باز هم تلاش میکند، حرف زدن من هیچ فایده اي نداشت . به حیاط اول رسیدیم ، مرا از چند پله سنگی بالا بردند و در یک حجره انداختند و رفتند ، حتی در را هم قفل کردند . همان ابتداي حجره جدید ایستادم فضاي اطرافم را وارسی کردم. حجره بزرگ و پرنور بود ، با دیوار هایی نقاشی شده و پر ازطرح هاي مطلا . همه وسایل شخصی و وسایل کارم را آنجا ریخته بودند ، براي اطمینان برگشتم و دستگیره در را فشار دادم ، دیدم فایده ای ندارد، در های قفل با فشار دادن دستگیره باز نمیشوند. سیمرغ روي تاقچه نشسته بود و با چشم هاي گشوده مرا نگاه می کرد ، خنده ام گرفت ، آن مردك غول پیکر آنقدر خنجر را بالا و پایین کرد که سر آخر همه دم هاي زاغ چیده شد ، هیکلش آنقدر خنده دار شده بود که فکر کنم خود سیمرغ هم از آن حال و روزش خجالت می کشید که به استقبال من نمی آمد . رفتم نزدیک پنجره ، روي تاقچه نشستم، کنار سیمرغ، خوب می دانستم چرا زندانی ام کرده اند . در موجی از اقیانوس افکارم فرو رفتم؛ اگر از روز اول پا به آن حیاط نمی گذاشتم . حال و روزم این نبود، اگر آن خرماهاي لعنتی را هوس نمی کردم هرگز پایم به این قصر باز نمی شد، اگر آن پیرزن را کشته بودم به این روز گرفتار نمی شدم.......نه محمد حسن تو قاتل نیستی. فایده اي نداشت با این فکر کردن ها و غصه خوردن ها چیزي عوض نمی شد . نگاهی به دورتا دور حجره انداختم . حجره زیبایی بود ، حیف بود که پریشان و به هم ریخته باشد . تصمیم گرفتم به جاي اینکه زانوي غم بغل بگیرم و غنبرك بزنم حجره را تمییز کنم و از زندگی در قصر لذت ببرم ، بالاخره عاطف از سفر می آمد و مرا از این مظلومیت و بی کسی نجات می داد پرده ها را شبیه مادرم که در گوشه پنجره جمع می کرد ، جمع کردم و وسایل روی زمین ریخته را مرتب کردم، میز کارم را گوشه اتاق و پشت به پنجره گذاشتم تا فضاي کاري ام ساده و بی آلایش باشد و زمان کار حواسم به این طرف و آن طرف پرت نشود . از تابلوي بزرگ آواز قو فقط رنگ کاري اش مانده بود ، که رنگ هم نداشتم،پس باید بیکار میماندم، که بی کار نشستن را هم دوست نداشتم ، کنار پنجره رفتم و به حیاط کم و بیش شلوغ نگاه کردم . شاخه خشک و رو به بالاي درخت گردو مرا یاد شاخ گوزن می انداخت . ناگهان فکري به سرم زد تا از تنهایی در بیایم . بین چوب هاي اضافه گشتم تا بالاخره چوب دلخواهم را پیدا کردم . چوب حجیم و خوش بافتی که اندازه یک هنداونه بزرگ بود . چوب را وسط میز کارم گذاشتم ، و خودم چند متر عقب تر روي صندلی نشستم و عاقل اندر سفیهه نگاهی به چوب انداختم دستم را زیر چانه ام گذاشتم و بهترین طرح براي ساختن یک گوزن چوبی ظریف را در نظر گرفتم ، همیشه همین کار را می کنم ، چند متر عقب تر می نشینم و فقط به طرح جدید فکر می کنم ، آن قدر فکر می کنم تا همه جزئیات طرح در ذهنم نقش ببند آن وقت شروع به کار می کنم . آن روز هم تنها چیزي که کم داشتم فنجان قهوه بود ، مدت زیادي نشستم و خودم را به فکر کردن به طرح یک گوزن چوبی مشغول کردم ، گاهی فکر هاي دیگري سراغم می آمد آن ها را کنار می زدم و باز به یک گوزن که سرش را کج کرده و شاخ هاي بزرگش را به رخ می کشد و حریف را به مبارزه می طلبد فکر می کردم ، هر چقدر فکر می کردم بیشتر به جزئیات کار پی می بردم ، چه اوباهتی در این طرح نهفته بود. در حال و هواي خودم بودم که صداي کلیدي که در حال باز کردن در بود ، خوشحالم کرد ، خدا خدا می کردم که عاطف باشد تا با دیدنش او را در آغوش بگیرم و از همه تنهایی و بی کسی ام در این مدت کوتاه برایش بگویم . ولی وقتی در باز شد یک سرباز زره پوش که صورتش سیاه و آفتاب سوخته بود داخل آمد . بدون اینکه سلام کند به طرف میز کارم رفت و ظرف غذا را روي میز گذاشت ، چون فکر می کردم عاطف در را باز می کند ، کمی توي ذوقم خورده بود ، ولی با دیدن نگهبان خوشحال شدم که می توانم چیزهایی را که دوست دارم از او بخواهم ، تا همچین احساس تنهایی هم در این کنج خلوت به من دست ندهد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت پنجاه و هفتم - سلام ، خوب شد که آمدید، راستش رنگ سفید ، آبی فیروزه اي ، آبی ارغوانی ، سبز ، زرد و مقداري هم قرمز می خواستم براي کار سلطان . در ضمن با یک فنجان قهوه هم مشکلی ندارم ، اگر بیاورید ... بدون اینکه به من نگاه کند در را بست و رفت . صداي قفل کردن در هم خیلی روي عواطفم تاثیر گذاشت، اصلا به انسان بودنش شک کردم ، حتی به من نگاه نکرد . چند دقیقه بعد دوباره صداي باز شدن در آمد ، یک سینی بزرگ پر از رنگ را داخل فرستاد و دوباره در را بست . با صداي بلند گفتم : - قهوه هم خواسته بودم ها ... اما نه شنید و نه خواست بشنود. بلند شدم ، رنگ ها را وارسی کردم ، همه رنگ ها را آورده بود ، رنگ سفید که بیشتر همه رنگ ها به آن نیاز داشتم کفاف کار من را نمی داد . در همان بعد از ظهر کوتاه زمستانی رنگ کردن را شروع کردم و تا آخر شب آن را به اتمام رساندم ، تابلوي زیبایی شده بود، مخصوصاً وقتی از دور نگاهش می کردم جلوه زیبائی داشت، با دیدن آن تابلو بزرگ و زیبا ، البته اگر تعریف از خود نباشد ، می توانستم خودم قو شوم و در دریاچه آبی شنا کنم و هواي عشق را بار دیگر تنفس کنم و با هر دم و بازدم قلبم بتپد و دلم براي معشوقه ام تنگ شود ، اما براي دلتنگی نیازي به پرنده شدن و شنا کردن در دریاچه نبود ، باز هم دلم براي محبوبه تنگ شد، چند نفس عمیق کشیدم رنگ ها را کنار گذاشتم و کنار پنجره نشستم . باد می وزید و آخرین برگهای درختان را هم به زمین می انداخت ، پیه سوزهای روشن در حیاط خاموش شدند، بازهم دلم براي محبوبه تنگ شده بود ، بی قراریم اما قابل توصیف نبود ، حجره جدید امکانات بیشتري از حجره اولم داشت، در کنج حجره ، سکویی مستطیلی که جاي خواب مناسبی به نظر می رسید قرار گرفته بود، روي سکو دراز کشیدم و پتو را روي خودم انداختم ، از هر طرف فکري به سمتم روانه می شد ، هزار سوال برايم به وجود آمده بود که براي هیچکدامشان جوابی نداشتم ، چرا عاطف همه چیز را از محبوبه نگفت؟ یعنی خبر خوبی بود که خودش می خواست برساند ؟ یا خبر بدی بودکه از گفتنش در نامه هراس داشت ؟ چرا من عاشق شدم ؟ عشق چیست ؟ از کجا می آید ؟ و هزاران سوال و فکر بی مورد دیگر ، که همه آن ها را پس زدم ، اشک که در گوشه چشمم جمع شده بود را پاك کردم و خوابیدم . فردا صبح زود بعد از خوردن صبحانه ، طرح گوزن را شروع کردم و با قلم و تیغ و چاقو به جان چوبی که آماده کرده بودم افتادم. روزها پشت هم می گذشت و من هر روز مضطرب تر از روز قبل که نکند این شب چهارشنبه را که شب آخر است در این حجره بمانم و هرچه که بافتم رشته شود سر میکردم. روز سه شنبه از راه رسید ، هنوز هم عاطف نیامده بود، هنوز هم امید داشتم که برسد . چشم امیدم به در بود که با صداي کلید انداختن باز شود و عاطف را ببینم، کار گوزن را در آن چند روز تمام کرده بودم ، همانطور که می خواستم از آب در آمده بود ، با اوباهت و زیبا . از صبح سه شنبه که بیدار شدم بی قراری به من رو آورد ، قدم می زدم و آرام و قرار نداشتم . سیمرغ هم مثل من بی قرار بود ولی نمی دانم براي چه چیزي بی قراري می کرد ، دمش را بریده بودند نمی توانست بپرد ، فقط قدم میزد و غار غار میکرد . خودم را آرام کردم و با این دروغ که عاطف می آید، خوابیدم . غروب از خواب بیدار شدم ، زانوهایم را بغل گرفتم و مثل کودکی که با همه قهر کرده باشد به غروب آفتاب نگاه کردم ، دیگر امیدم را از دست داده بودم ، انگار قرار نبود عاطف بیاید ، دو هفته نبودنش واقعاً برایم سخت گذشت ، در واقع اگر می خواهی بفهمی چقدر یک نفر را دوست داري ، باید مدتی دوري او را تجربه کنی ، در نبودش هر چقدر بی قرار شدي ، همان قدر هم دوستش داری . آدمها وقتی همدیگر رادارند قدر همدیگر را نمی دانند و و قتی از هم دور می شوند تازه جاهاي خالی نیمه گشده شان را حس می کنند . رفتن به مسجد کوفه و تمام کردن چهله ای که نزدیک به یک سال برایش زحمت کشیده بودم و در گرما و سرما انجامش داده بودم بهانه اي بود تا عاطف را ببینم و دیدن عاطف بهانه اي بود تا به چهلمین شب و حیاتی ترین شب زندگی ام برسم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت پنجاه و هشتم شب از راه رسیده بود و من مثل پرنده اي که در قفسی زیبا و مجلل اسیر شده است، اسیر تنهایی خودم بودم، هیچ راهی براي بیرون رفتن نمی دیدم، تنها کاري که می توانستم انجام دهم این بود که بار دیگر دو زانو را بغل بگیرم و به آسمان بی ستاره و شاخه لرزان درختان نگاه کنم،آدمهای که زانو هایشان را بغل میکنند و به فکر فرو میروند بدون شک تنها ترین آدمهای جهانند، زمان دیر می گذشت و تنها راهی که برای بیرون رفتن به آن فکر میکردم فرار بود، منتظر بودم تا نگهبان براي آوردن شام در را باز کند اما در تمام طول شب نگهبان در را باز نکرد ، فکر می کنم یادش رفته بود که شام بیاورد . کم کم هوا روشن شد، دراز کشیدم و به خواب رفتم ، چیزي نگذشت که با صداي کلید در بیدار شدم ، سرم از بی خوابی درد می کرد . ولی خوابم نمی برد ، بی اشتها شده بودم . حتی حوصله نگاه کردن به صبحانه را هم نداشتم . کسی نبود در این بی قراري مرا در آغوش بگیرد و آرامم کند ، مجبور بودم باز بنشینم دو زانو را بغل بگیرم و با آغوش گرفتن خودم ، خودم را آرام کنم . دوباره صداي کلید بلند شد حتما بازهم نگهبان بود . به در نگاه کردم ، با دیدن عاطف بغض راه گلویم را بست ، سرم را پایین انداختم ، عاطف با اشتیاق و ناراحتی به سمت من می آمد . هیچ حرفی نزدیم، نه من و نه عاطف. همه حرف هایمان در سکوت نهفته بود ، عاطف رسید به من ، دستانش را دور گردنم حلقه کرد و سرش را روي شانه ام گذاشت ولی من همچنان نشسته بودم و بغض گلویم اجازه نمی داد حرف بزنم . نفس هاي گرمش که به گردنم می خورد بغضم را بیشتر می کرد . ضربان قلبش را حس می کردم ، نگران می تپید ، انگار که تا پیش من دویده باشد . با صداي آرام و نگران گفت : - نباید تنهایت می گذاشتم، خیلی اذیت شد، خوبی ؟ سکوت کردم ، نمی توانستم حرف بزنم. - با من حرف نمی زنی محمد؟ به خدا قسم همه چیز تقصیر من است ، ولی حرف بزن. بغضم ترکید ، چشمانم طوفانی شد و سیل اشک از چشمانم جاري شد دلم از سلطان ، ابوحسان ، نگهبان های کر و لال و حلما گرفته بود ، دلم براي خود بدبختم می سوخت که سی و نه شب را خودم را رساندم و شب آخر ، همان شبی که قرار بود حلال مشکلات من باشد به خاطر بازي های ابلهانه قصر و کارهاي کودکانه بعضی ها خراب شده بود . گفتم : این قصر و جاه و مقام براي هیچ کس ماندنی نیست ، حتی پدر تو . - محمد آنطورکه تو فکر می کنی نیست . پدر من مقصر... - بس کن عاطف . حرفش را که قطع کردم ، دستش را از روي شانه ام برداشت ، نگاهی به من کرد و گفت : - محمد ! - هرچه می کشم از همین قصر است ، خدا پنجمی را نشانت ندهد . وقتی این را گفتم ، عاطف به هم ریخت و گفت : - دعا می کنم هیچ وقت سرت نیاید ، چیزي را بفمی که دیگران نمی فهمند ، نه اینجا دارالعماره است ، نه پدر من خلیفه . عاطف کنار پنجره رفت و ادامه داد : وقتی می گویم چیزي از قصر نمی دانی همین است . عصبانی بودم ، با اینکه عاطف را دوست داشتم ولی نمی توانستم توجیهاتش را درباره قصر قبول کنم ، قصر ظالم بود همانطور که می دیدم ، و ظالم تر از همه سلطان بود ، گفتم : - تو که از قصر هوا خواهی می کنی ، همان کسی نیستی که از ابوحسان می نالید . از کوره در رفت و گفت : ببینم ، تو فکر کردي داري چوب ظلم هاي پدر من را می خوری، آدمی که خربزه می خورد پای لرزش هم می نشیند ، زمانی باید به این لحظه فکر میکردي که زیر بار انجام دستورات حلما رفتی. و دوباره یک دستش را روي تاقچه گذاشت و به بیرون از پنجره خیره شد . - اشتباه می کنی شاهزاده ، من دارم چوب مخالفت با حلما را می خورم، مخالفت با خانواده شما است که چنین عاقبتی دارد، میبینی حال و روزم را ، اینها به خاطر مخالفت با دردانه خواهر تو است. سرش را با تعجب به طرف من برگرداند و با لحن آرامتري گفت : - یعنی تو سیاه چال نرفتی ؟ نمی دانستم چه بگویم که همه چیز را در لحظه جمع کنم ، گفتم : -نه که نرفتم ، یعنی رفتم ، ولی ... - ولی چه ؟! - ولی داستان مفصل است طول می کشد تا بگویم . ساعتی طول کشید تا همه آنچه را که بین من و حلما پیش آمده بود براي عاطف باز گو کنم ، ما بین حرف ها یکی به میخ میزدم یکی به نعل ، وقتی که همه حرفهایم را زدم ، سکوت کردم تا خودش قضاوت کند ، عاطف بعد از شنیدن حرف هاي من ، سرش را پایین گرفت و گفت : - کاش از همان اول بازیچه دست حلما نمی شدی. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت پنجاه و نهم - می دانی من از چه می سوزم ؟ از اینکه دقیقا شب چهلم خراب شد، شاید اگر این چهله همان اول کار خراب میشد، انقدر آتش به جانم نمی افتاد. - حق می دهم که همه چیز را زیر سر پدر من ببینی . نیشخندي زدم و گفتم : چقدر خوب بالاخره حق را به من دادي . لبخند شیرینی زد و گفت : - البته باز هم معتقدم که تو اشتباه میکنی . - عاطف این قصر است و این پدر تو ، چه کسی می تواند روي حرف پدرت حرفی بزند ، او هر جور که بخواهد می تازد ، واقعا کودکانه است که مجرم ها را نزد سلطان بیاورند و او به خاطر هیچ و پوچ آنها را به سلاخه بکشد . ابروهایش را کمی بالا داد و انگشت اشاره اش را به نا کجا آباد اشاره داد و گفت : - به خدا قسم اگر می دانستی در قصر چه اژدهای دوسری زندگی می کند هیچ وقت این حرف را نمی زدي . لب و لوچه ام را آویزان کردم و گفتم : احتمالا این اژدهای دوسر ابوحسان است ، که می خواهی همه بدبختی هاي قصر را سر او خراب کنی، هووم نیازي نیست بگویی ، خودم می دانم مردي خبیث تر از او پیدا نمی شود ولی وقتی سلطان همه کاره است ، ابوحسان چه کار می تواند انجام دهد! - تو ابوحسان را نشناخته اي پسر ، او همیشه ساز مخالف من را می زند، چقد این کلاغت غار غار می کند. - خودت بهتر میدانی عاطف ، اگر پدرت زیر بار تصمیمات ابوحسان می رود ، به خاطر این است که حرف هاي او با ذائقه پدرت خوش است نه به خاطر اینکه پدرت قصد مخالفت با تو را داشته باشد . - همه اینها که گفتی درست، اما حرف ابوحسان که می آید دست و پاي پدرم شل می شود ، پدر بارها و بارها گفته تا به حال مردي به زیرکی او ندیده ام، انگار پدرم را سحر کرده ،هرگز راضی نمی شود این ابوالفتنه را کنار بگذارد . - واقعا از من انتظار داري قبول کنم چون پدرت سِحر شده همه اعدام ها ، زندانی ها و ظلم هاي پدرت بی اشکال است؟ - نه من نمی خواهم بگویم.... - آه دوست من، به نظرم اصلا توجیهاتت قابل قبول نیست . -محمد.. محمد... محمد چرا تو حرف مرا نمی فهمی او یک یهودي است که به خون مسلمان تشنه است، اگر او زیر گوش پدرم ننشیند و جرم هاي سبک و مسخره را بزرگ نمایی نکند . پدرم حکم اعدام و سیاه چال صادر نمی کند،چه کسی به جز ابو حسان میتواند قبل از جاسه محاکمه شرای به دست پدرم بدهد تا پدر مست شود و روی هوا حکم صادر کند. - ابو حسّان یهودی است !؟ - آري یهودي است و تمام نگهبان هاي قصر که تحت فرمان اویند ، یهودي اند - مثل اینکه قضیه پیچیده تر از آن است که فکر میکردن،فقط یک سوال می ماند . نگاهم کرد یعنی بپرس . - ابوحسان چند سال است که اینجاست ؟ نمی دانم ، از آن زمان که چشم باز کردم بود . از سکو پایین آمدم ، قدمی عالمانه و درشت برداشتم و مثل آدم هایی که چیزي میدانند که دیگران نمی دانند گفتم : پس آنقدر هم که می گویی بد نیست ، چه بسا یار با وفایی باشد . - چطور؟! - ببین عاطف، کمه کم تو سه سال از من بزرگتري یعنی حد اقل بیست و سه سال است که این مرد در کنار پدرت زندگی کرده ، البته راه خیانت برایش باز بوده ، چطور می شود که به پدرت خیانت نکرده ؟! انگارکه حرف ساده لوحانه اي زده باشم، صورتش را کج کرد و با یک پوزخند گفت : وقتی می گویم نمیشناسیش یعنی همین،سیاست ابوحسان سیاست پشت پرده است .خودش را نشان نمی دهد ولی حرفش را به کرسی می نشاند . او یهودی است، یعنی فقط تیر اندازی بلد است و هیچ گاه شمشیر نمی کشد، با این حال او نیازي به براندازي پدرم ندارد، همین قدر که سلطان آنقدر ساده است که به حرف هایش گوش می کند ، برایش بس است . - عجیب است ، سیاست بسیار عجیبی است، حالا چه کار می ککنی ؟ لبخند زد و گفت : صبر می کنم تا موقعش برسد، می دانم که خدا با من است، راستی تو نمی خواهی از معشوقه ات بپرسی؟ نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت شصت - خبرهاي خوبی داري مگرنه ؟ - راستش خبر خوب که چه عرض کنم . - یعنی خبر خوب نیاوردي ؟! دستهایش را تا سینه بالا آورد و سرش را تکان داد که یعنی نمی دانم خبرم خوب است یا بد ، به شیطنتش پی بردم می خواست مرا اذیت کند ، مطمئن بودم خبر خوبی دارد ، عاطف با خیال راحت نشسته بود ولی من آرام نمی گرفتم ، تا درباره محبوبه نمی شنیدم نمی توانستم بنشینم، به زور خودم را عادي جلوه دادم ، گفتم : - نکند برای حرف زدن زیر زبانی می خواهی! - راستش سري به محله شما زدم ، خودم هم گیج شده بودم ، دفعه قبل از هر کسی نشانه خانه شان را می گرفتم جوابم را نمیدادند، اما این بار از همان اولین نفري که پرسیدم گفت ، سه کوچه بالاتر می نشینند .طبق آدرسی که داده بود ، رفتم ،آن مرد راست می گفت . همان جا زندگی می کردند . لام تا کام حرف نمی زدم تا فقط گوش باشم و بشنوم . چشمم پیش سیمرغ رفت که کنج حجره نشسته بود و با چشم هاي مظلومش مرا نگاه می کرد . عاطف ادامه داد : البته کسی در کوچه پیدا نبود ، اگر هم کسی پیدایش میشد، نمی پرسیدم، بهترین مورد همان کودکانی بودند که در کوچه بازي می کردند ، یکی شان را صدا زدم ، همه آمدند ، وقتی از محبوبه پرسیدم ، همه گفتند کلاغت دارد خراب کاري می کند . - چی ؟ - پرنده ات خراب کاري کرده . به سیمرغ نگاه کردم ، آن چشمان مظلومش نشان از خجالت داشت . - نگاهش نکن ادامه بده . ادامه داد؛ همه بچه ها می گفتند محبوبه ازدواج نکرده ، حتی چند بار ازشان درباره مراسم عروسی سوال کردم اما کسی چیزی نمی دانست . - ولی ... ! - بچه ها دروغ نمی گویند محمد، بد گمان نباش. سرم را آرام تکان دادم و گفتم : می دانم ، ولی محبوبه هم دروغ نمی گوید. سریع به عمق کلام من رسید به فکر فرو رفت ، کنار لبش را با دو انگشت ، نرمش دادو گفت : قبلا گفتی که روز آخر محبوبه را دیدي و با او سخن گفتی ، همان روز به تو گفته بود که می خواهد با کسی ازدواج کند درست است؟، - ولی او تا به حال به من دروغ نگفته است ، بگو ببینم من حرف بچه هارا باید باور کنم ، یا حرف سه آدم بالغ و عاقل را ؟ - یعنی به جز محبوبه ، ماجراي عروسی را از کسان دیگري هم شنیدي ؟ - با همین دو گوش خودم شنیدم ، اصلا شنان بود که باعث شد از آن مهلکه فرار کنم و از نا کجا آباد سر در بیاورم ، بعدش هم اگر شمیم که غلام است و محبوبه دروغ بگویند،میگوییم اشکالی ندارد ولی شنان چه دلیلی براي دروغ گفتن داشت؟ -خب طبیعی است محمد جان بعضی وقتها کسانی که دروغ گفتن بلد نیستند هم دروغ می گویند . مثلا محبوبه آن روز چهره اش کمی عجیب به نظر نمی رسید ؟ انگار اصلا نشنیده بود که درباره شنان و شمیم چه گفته ام ، دوباره رفت سر خانه اول که اثبات کند محبوبه دروغ می گوید ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نوچ، آن روز نه قیافه اش به دروغ گوها می خورد نه حرف زدنش ، چشم هایش را از من پنهان کرده بود و مصمم می گفت برو . عاطف سریع سرش را بالا گرفت و انگار چیزي یادش آمده باشد گفت : فکر کنم چیزهایی فهمیده ام. - عاطف، خواهش میکنم مثل پدرت به قضیه نگاه نکن. - نه نه ، فقط یک لحظه به من گوش کن، روزي با برادرم به ماهیگیري رفتم ، ماهی بزرگی در دامم افتاد . برادرم اصرار داشت وقتی به قصر برگشتیم به پدر بگویم که او ماهی را صید‌ کرده ، ولی من قبول نکردم و خواستم این افتخار را به نام خودم ثبت کنم، سر ماهی یکی به دو کردیم و بینمان دعوا افتاد .برادرم مرا خواباند روي زمین ، نشست روي سینه ام و خنجرش را بر گلویم گذاشت ، نفسم حبس شده بود ، نمی توانستم چیزي بگویم ، با چشمانم مظلومانه به او نگاه کردم ،برادرم طاقت دیدن اشکهای مرا نداشت، از روی سینه ام بلند شد و گفت : شوخی کردم ،گفتم : ولی چشمانت چیز دیگري نشانم می داد،من همه چیز را از چشمهای او خوانده بودم،ببین رفیق شاید آدمها دروغ بگویند ولی چشمها دروغ نمی گویند. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
دنیا هفت رو دارد: ۱- خوشی و شادی ۲- ناخوشی و اندوه ۳- عافیت و تندرستی ۴- موفقیت و کامیابی ۵- بخشش و آمرزش ۶- احترام و محبت ۷- چشم پوشی و نادیده گرفتن بدی‌ها از خداوند می‌ خواهم که : - اولی را نصیب شما کند؛ - دومی را از شما دور کند؛ - با سومی شما را بپوشاند؛ - چهارمی را در مسیرتان قرار دهد - پنجمی قسمت‌تان - ششمی از طرف من تقدیم شما - و هفتمی را هم از شما درخواست دارم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار_عاشقی_زندگی_فاصله_آمدن_و_رفتن.mp3
18.21M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
. 🍃🌸توی کلاس درس•°خـ[❤]ـــــدا اونی که ناشُکری میکنه رَدمیشه ! اونی که ناله میکنه تجدید میشه! اونی که صَبر میکنه قبول میشه! اونی که شکُرمیکنه شاگرد ممتاز ميشه! . #سلام شاگردان ممتاز خدا🌸😍 صبح اولین روزهفته تون بخیر وشادی❤️ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️