eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سنگ در بیابان بی‌ارزش است، ولی اگر آن سنگ را پله کنی، باعث ترقی می‌شود... اشتباهات موجب ناراحتی هستند، ولی اگر آن‌ها را تجربه کنی برای خودت و مثل پله ازشون بری بالا و به موفقیت برسی، خیلی به‌دردبخور هم هستند... اگر به هدفتان یقین دارید، از اشتباهات هراس نداشته باشید؛ حتی آن‌ها برایتان فرصت هستند... 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
بی عنایات خدا هیچیم.mp3
11.7M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
بارالها؛ آفتاب تابانت امروز نیز برآمد از پشت پنجره نگاهم، تا فروزان كند جانم با فروغ زندگى ؛ تا باقى روز در برد و باخت آنندسپاسگزار تاریكى هایى باشم ، كه نوید روشنى ست ؛ پروردگارا… سپاس از صبح امروز، كه باز هم و باز هم ، سلامت عزیزانم، قشنگترین هدیه ى زندگى به من است ؛ و دل انگیزترین نغمه است، شنیدن صدای نفسهایشان ، بر حریر زندگى و این همه را سپاس و باقى هیچ ، و دیگر تلاش من و مصلحت تو ؛ سلااااام، صبح زیباى پاییزتون بخير و شادى #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581.mp3
6.76M
خداوند بیش از آنچه نیاز داریم به ما عطا کرده است چرا که او خداوند فراوانی‌هاست. از خداوند خواسته‌های بزرگ داشته باشید و شکرگزاری کنید. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با به صدا درامدن موبایلم مثل جن زده ها پریدم به سمتش به امید اینکه محمدحسین باشد. با دیدن پیامی از طرف محمد لبخندی روی لبم نشست. فیلمی برایم ارسال کرده بود. منتظر دانلود شدن فیلم بودم. چشم هایم دو دو میکردند و از صفحه ی اسکرین کنار نمیرفتتد. بازش کردم. با دیدن چهره ی محمد حسین که چفیه ی سبز رنگی دور گردنش بود و با لباس نظامی روی کاپوت جیپ جنگی نشسته بود انگار انرژی دوباره گرفتم. در حال نوشتن چیزی بود. کسی که دوربین در دست داشت گفت: _خب اقا محمدحسین هر چی میخوای بنویسی و بگو! متعجب خندید و گفت: _نگیر سعید! نگیر بزار کارمو انجام بدم. _خب اون وصییت نامرو بازبون خودت بگی که بهتره! تازه تاثیرگزاریشم بیشتره. بگو داداش، بگو.. خندید و گفت: _پس، خوب بگیر... نوشته را کنار گذاشت. همانطور خیره به دوربین ماند و بعد ثانیه ای گفت: _ اول از همه از مادرم که خیلی برام عزیزه میخوام بعد از شهادتم بی تابی نکنه. مامان جان مثل بی بی زینب صبور باش و با افتخار از شهادت پسرت حرف بزن. بابا من خیلی مخلصتم! اگه الان اینجام و تو ای راه میجنگم بخاطر اینه که شما الگوی من بودی... همسرم نه میگم همسفرم، خیلی مدیونتم. شاید اگه شما نبودی من الان اینجا نبودم. شرمنده بخاطر همه ی سختیایی که کشیدی و دم نزدی. پسرمون رو ولایی بزرگ کن. بهش یاد بده همیشه انسانیت و مردونگی اولویتش باشه محکم پای ارزشاش وایسه. امیرعباس، بابایی، اگه یه روز صدامو شنیدی بدون بابا خیلی دوستت داشت. ولی دلش میخواست تو و امثال تو اونجا تو امنیت زندگی کنید. خب، وصییت نامه ی من که در برابر وصییت نامه ی ادمای بزرگی که شهید شدن هیچه! ما که کاره ای نیستیم. اگر عمل کنید مخلصتونم هستیم. داریم تو زمانی زندگی میکنیم که حفظ دین مثل گرفتن گلوله ی اتییش تو مشتمونه! دشمنای اسلام همه جوره دارن تلاش میکنن که جمهوری اسلامی و به زمین بکوبن. طرف حسابم با بچه مسلموناس! بیکار نشینید. باور کنید جا داره تا پای جون واس اسلام تلاش کنید. محکم وایسید رو ارزشاتون اجازه ندید بازیچه بشیم دست مترسکایی که همیشه بالاسرمون وایسادن. ما اگه اینجاییم بخاطر حفظ ناموس و ارزش هامونه. ما اینجا مراقبیم. نکنه شما اونجا یه وقت کم کاری کنید. به این خاک مقدس قسم دل فقط جای خداست. هیچ نامحرمی و وارد حریم خدا نکنید. عاشق خدا که بشید شمارو جدا میکنه برای خودش. و چی قشنگتر از اینکه خدا خریدار دلت باشه. و حرف اخرم اینکه تا پای جون پای ولایت بمونید. یا علی... اشک هایم جلوی دیدم را گرفته بودند. انقدر زیبا و دلنشین حرف میزد که دلم نمیامد نگاهم را از چهره اش بگیرم. شاید این اخرین باری بود که صدایش را میشنیدم... شاید، اخرین وداعش بود با جان نا ارام من... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
خانه ی پدرشوهر بودم و با امیرعباس و خاله مریم برای امیرعباس کاردستی درست میکردیم. استاد بود در این کارها! امیرعباس هم چسب را خالی میکرد روی کف دستش و بعد مثل دیوانه ها میکندتش! خاله مریم که چندشش میشد رو به امیر گفت: _نکن فداتشم... نکن مریض میشیاااا! با نیش باز گفت: _باشه اخرین باره! زنگ در را زدند. خاله مریم روبه امیرحسین که با تلفن حرف میزد گفت: _پاشوو برو ببین کیه! _نمیشه مامان اوضاع وخیمه بحث به جاهای بدی کشیده شده. امیرعباس پاشو برو عموو. خاله مریم سری برایش تکان دادو گفت: _ زمان زینب و امیر اینجوری بودن. حالا ایمو نیلوفر... خودم میرم. _خاله بزار امیر بره. _نه نمیخواد. رو به امیرحسین گفتم: _کم منت کشی کن بچه... نگاهم کرد و گفت: _نه که محمد حسین منت کشی نمیکنه... از صبح تا شب در حال قربون صدقه رفتنه. خندیدم و گفتم: _چه اماریم داره بچه پروو! خواست حرفی بزند که ناگهان، فریاد خاله مریم از حیاط بلند شد. چنان جیغی کشید که امیرحسین و عباس اقا به سرعت به بیرون دویدند و خانم جون با ان پا دردش خود را به حیاط رساند لحظه ای قلبم از جا درامد. صدایش را میشنیدم: _محمدددد! محمدحسین... محمدممم... بلاخره رسیده بود... خواستم از جا بلند شم. اما توانی نداشتم. پاهایم سست شده بود. انگار فلج بودم حسشان نمیکردم. نفس هایم آنقدر بلند شده بود که هر آن ممکن بود بند بیاید. صدای قلب نارامم در ذهن اشفته ام رو به تندی بود... بغضی در حال خفه کردنم بود و زمین زمان دور سرم میچرخید. میخکوب شده بودم به زمین. با نگاهی تار از اشک امیرعباس را دیدم که بلند شد و خواست بیرون برود، فورا با صدای گرفته ام که میلرزید گفتم: _امیرر! مامان بیا اینجا... بیا پیش مامان... به اغوش گرفتمش... سرش را بوسیدم و بی صدا اشک ریختم. صدای فریاد ها، گریه ها، بر سر زدن ها را میشنیدم. امیر را روی زمین گذاشتم. با هرچه سختی لب بهم زدمو ارام به او گفتم: _عزیزم. همین جا بمون. از اتاق بیرون نیا. من الان میام. باشه پسرم؟ دست به دیوار گرفتم و با هر چه سختی پاهایم را به حرکت دراوردم. وارد حیاط شدم. عباس اقا باز حالت موجی گرفته بود و امیر حسین و امیر با گریه سعی در کنترلش را داشتند. خاله مریم هم که اصلا گفتنی نبود حالش... بقیه هم هر کدام گوشه ای از حیاط بر سرشان میزدند. دستم را جلوی دهنم گذاشتم تا صدای هق هق گریه ام بالا نرود. ارام، گوشه ی پله نشستم و خیره به آسمان ماندم. آسمانی که انگار او هم دلش گرفته بود... بلاخره رسید روزی که تمام روزهایم را به آشوب کشیده بود. بلاخره محمد من هم به آرزویش رسید... بلاخره ارامشی بی نظیر هم نصیب محمد شد و هم نصیب قلب ناارام من... نگاهم به سمت امیرعباس کشیده شد که متعجب از پنجره خیره به بیرون مانده بود. لبخندی به او زدم... از امروز منو امیرعباس بودیم و محمدحسینی که حالا فقط در قلبمان جا داشت... در رویاهایمان... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
از هر کجا و هر کسی که او را میشناخت برای تشییع جنازه امده بودند. آنقدر در عمر کوتاهش خوب و مردانه زندگی کرده بود که رفتنش همه را ازار میداد... در شلوغی و ازدحام دورم نفسم بالا نمیامد... حال گنگی داشتم. از همان کله ی سحر شروع کرده بودم به حرف زدن با محمد. گوش شنوایش را احساس میکردم... حرف هایم تمامی نداشت... *** سرم را بالا گرفتم، نفس های بلندم، چشم های قاطع و در عین حال دلتنگم... با افتخار قدم برمیداشتم. نگاه های اشک آلود و متعجب به سمت من چرخید. جلوتر که رسیدم همه کنار رفتند و راه را برایم باز کردند. با دیدن تابوتش بند دلم پاره شد. لبخندی روی لبم نشست و ارام زیر لب گفتم: _بلاخره برگشتی عزیز دلم... کنار تابوتش نشستم و خیره به قد و بالای رشیدش ماندم‌. هیچ صدایی نمیشنیدم، هیچ چیز را جز او نمیدیدم. انگار در فضایی دور بودیم فقط من، فقط او... دست های یخ زده ی لرزانم را به سمت کفنش بردم و ارام پارچه را کنار زدم. با دیدن چهره نورانی و لبخند زیبایی که بر لب داشت جانم به بالاترین نقطه وجودم رسید. انگار لحظه ای قلبم ایستاد و دوباره به حالت اولش برگشت‌. اشک هایم بی امان پایین میامدند و خیره به چهره ی زیبایش مانده بودم. چهره ای که حالا نابود شده بود. سیمایی که روزی همه تار و پود و آه و سوز من بود و حالا... چه کرده بودند با جان من؟ با صدای لرزانم ارام گفتم: _محمدم... جون لیلی چشماتو باز کن... بزار یک بار، فقط یک باره دیگه اون چشم های قشنگتو ببینم. عزیزم دوباره نگاهم کن، پاشو باز سرم داد بزن بگو کشتی مجنون و با اشکات لیلی خانم... پاشو نزار گریه کنم ... یه بار دیگه جوابمو بده... بگو جانم.. بگو جان محمد... جوابمو بده... پیشانی ام را روی پیشانی اش گذاشتم. چشم هایم را بستم و فقط بوییدمش... آنقدر دلتنگش شده بودم که قصد جدایی از او را نداشتم... از یک طرف، قلبم میسوخت از نامردی های روزگاری که مرد مرا به پای جنگ کشید و حالا جنازه اش را برگرداند... از یک طرف هم، احساس قشنگی در وجودم نشسته بود از اینکه من و محمد هم کاری کرده بودیم در راه دین و وجدان... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
از کنار قبور شهدا میگذشتیم تا به آقا محمدحسین برسیم. همچنان با او قهر بودم، اخمی به چهره نشانده بودم و جلوتر راه میرفتم. صدایش را از پشت سرم میشنیدم: _مامان جان، امیر فدای قهر کردنت بشه، یه لحظه صبر کن... محلش نگذاشتم. لحظه ای بعد مثل جن جلویم ظاهر شد و قلبم را از جا دراورد. همه ی کارهایش مثل محمدحسین بود! با چشم های نافذو طوسیش که بی گمان از محمد به ارث برده بود دستی به ته ریشش کشید و با حالت ملتمسانه ای گفت: _لیلی خانم، چطور دلت میاد با پسر خوش برو روت، اینجوری رفتار کنی؟ _کم از خودت تعریف کن! کی گفته تو خوش برو رویی؟ _خب عکس بابا اینو میگه... مگه همه نمیگن من خیلی شبیه بابام؟ بیا پس به بابای منم توهین کردی... خندیدم و گفتم: _چی بگم بهت... _بیا دیدی بلاخره خندیدی؟ خب حله حله! بریم بزرگوار. *** سرم را روی مزارش گذاشتم و ارام گفتم: _خوبی عزیزم؟ اگه اونجا ارومی و جات خوبه بازم به من سر بزن. دلم خیلی برات تنگ شده... سرم را که بالا اوردم با دوربین سلفی امیرعباس مواجه شدم که در حال عکس گرفتن بود: _مامان بخند... اهااا چه عکسی شد... رو به عکس محمدحسین گفت: _مخلص اقا محمدحسین! مرد جنگ، مرد عمل، قافله ی هزار سودا، مرد عاشق، مرد خدا، مرد انسانیت، مر... _اههه! بسه توام... خندید و گفت: _بابا جان یکاری کن این لیلی خانم شما رضایت بده من برم ارتش... همه چی جور شده هااا فقط مونده رضایت مامان... چیکار کردی باهاش انقدر ترس داره از رفتن من اخه... _امیرعباس بس کن..‌ مو نمیزد با پدرش، چهره اش، قدو بالایش، رفتار و اخلاقیاتش، علایقش، دقیقا دست میزاشت روی ان چیزی که پدرش دست گذاشته بود. و همین مرا میترساند، میترسیدم دوباره محمدحسینم را وجودم را از دست بدهم. اما خب، همانطور که جلوی هدف محمد را نتوانستم بگیرم. جلوی این کله شق را هم نمیتوانستم... صدایش مرا به خودم اورد: _مامان به چی فکر میکنی به اینکه برم؟ چشم غره ای رفتم و گفتم: _خیلی فرصت طلبی! بعدا راجبش حرف میزنیم الان پیش بابات منو تو منگنه نزار... سنگ قبر محمد را بوسید و گفت: _بابا من چااااکرتم که همیشه مشکلامونو حل کردی! بیا راضی شد... خندیدم و گفتم: _از دست تو امیر... حالا ۱۸ سال میگذشت و منو امیر با یاد و خاطر محمد زندگیمان را میگزراندیم... ۱۸ سال سوختیم و ساختیم با نیشه زبان ها و تمام سختی هایی که ممکن بود فلجمان کند... کاش تمام مردمان این سرزمین، میخواستند و درک میکردند که این شهدا برای چه جنگیدند... برای چه هنوز میجنگند‌... و برای چه جان دادند و هنوزه که هنوزه جان میدهند... 💥پایان ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیر قبه میرم به هوای فرج دم لحظه لحظه دعای فرج ان شا الله اربعین اقابطلبه بیاییم 🎼 #علی_فانی تعجیل در فرج صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣💕❣❣💕❣💕❣ روش انتقاد کردن صحیح ... اگر میخواهید از همسرتان یا افراد دیگر انتقاد کنید ، آنرا در بین دو عبارت مثبت➕ قرار دهید. به این صورت ☑️ جمله مثبت ➕ جمله منفی ➖ جمله مثبت ➕ مثال: 👈🏻 تو مرد سخت کوشی هستی ، اگر چه ما را به تفریح و بیرون نمی بری ، اما به نیازهای منزل حساسی.✔️ تو خیلی مهربونی ،اگر چه به خاطر تذکرهای زیادت ناراحت😔 میشوم ، ولی می دونم دوستم داری.❤️ 👈🏻 تو آشپز 👩🏻‍🍳بی نظیری هستی ،اگر چه برنجت امروز شور شده ، اما خورشتت🍛 معرکه هست. 👈🏻 تو خیلی برای بچه ها زحمت میکشی ،هرچند که دائما در درس دادن اونها در خانه داد میزنی که من رو عصبانی 😠میکنه ، اما می دونم که تو در مورد بچه ها ، مسئولیت پذیرترین زنی هستی که من می شناسم. قرار دادن جمله منفی ➖در بین دو جمله مثبت ➕از شدت اثر تخریبی آن کم کرده و با اشاره به نکات مثبت ، فرد احساس میکند فقط نکات منفی دیده نشده ، رعایت انصاف شده و به همین دلیل انگیزه بیشتری برای تغییر و بهبود شرایط خواهد داشت 😊👌 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا همیشه خسته‌ایم؟ تا حالا شده به اندازه‌ی کافی خوابیده باشین و احساس خستگی کنین؟ آيا به علت یا راه حلش فکر کردین؟ این کلیپ را مشاهده کنید☝️ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان قسمت ۷ فرهود عصبانی شد -چرت نگو نیما که بعدش پشیمون بشی....خب بزار یه کم بگذره تا با شرایط کنار بیای.این مهتاب رو هم دکش کن بره خونه به اون خوبی رو انداختی برای اون که چی...خودت تو اجاره ای.نیما به خدا بابات بی گدار به آب نمی زنه....حتما برای این کارش دلیل داشته. از طرفداری فرهود بیشتر عصبانی شد -خیلی ببخشیدا ....اونوقت تو چرا بخاطر رویا اینهمه با خانوادت جنگیدی تا اونی بشه که تو می خوای. ..خب منم دلم می خواد به خواست خودم ازدواج می کردم نه با یه بچه سال که الف رو با تیر سیمانی تشخیص نمی ده فرهود غمگین به فنجان خیره شد -قضیه من و رویا فرق می کرد بفهم اینو دست روی شانه دوستش گذاشت -می دونم ببخشید اعصابم خورده یه چی گفتم دیگه.اصلا پاشو بریم .قراره دختره رو بیارن دم خونه * بعد از آن افتضاح محضر با پدر و مادر و خواهر نیما برای ناهار به رستورانی رفتند.حاج خانم که فقط در فکر بود و آه می کشید.نازنین با دو قلو هایش مشغول بود.آنطور که فهمیده بود نیما و نازنین هم دوقلو بودند.پس با این حساب نیما هم بیست و هشت سالش بود.مانده بود وقتی عروسی ،دامادی همراهش نیست باید چه کار کند.از خجالت دو سه لقمه ای بیشتر نخورد.از برخورد نیما حدس آنکه زندگی بر وفق مرادش نخواهد بود بسیار ساده بود.مثل عروسک کوکی هر چه حاج آقا گفت همان کرد.. بشین .. بخور...پاشو...او هم نا خودآگاه از او حساب می برد. حالا هم جلوی آپارتمانی نگه داشته بود و به فاخته گفت پیاده شود.دلشوره تمام وجودش را گرفت .باید تک و تنها قدم در خانه مردی می گذاشت که کوچکترین شناختی از او نداشت.دم آپارتمان نه چندان نو سازی ایستاد .آپارتمانی در مرکز شهر بود.مردد در پیاده رو ایستاده بود و کاسه چه کنم چه کنم در دستش گرفته بود که صدای نازنین را از پشت سرش شنید. -واحد 12 رو بزن فقط چشمی گفت و با پا هایی لرزان جلو رفت و زنگ 12 را فشار داد.اما خبری از باز شدن در نبود.یکبار دیگر فشار داد و باز هم چند دقیقه ای منتظر ایستاد .آنقدر آن کوله سنگین را در دستش نگه داشته بود احساس می کرد دستانش دارد قطع میشود.در حال این پا و آن پا کردن بود که در با صدای تیکی باز شد.خداحافظی آرامی با حاج آقا و حاج خانم و نازنین کرد و لرزان و بسم الله گویان از پله ها بالا رفت نفس نفس زنان به طبقه سوم رسید .در دو دو تا کردن اینکه کدام یک از این سه واحد خانه نیما است بود که دری باز شد .دست خودش نبود دائم از ترس و دلشوره بسم الله می گفت.وارد خانه شد و در را پشت سرش بست.این خانه هر چند کوچک بود اما در برابر خانه محقر فاخته که در آن بزرگ شده بود مثال قصر بود.تقریبا هشتاد متری بود .از در ورودی راهروی کوچک بود که در سمت چپ آشپزخانه قرار داشت و کمی جلوتر یک در که به ظاهر اتاقی بود.خانه دو خوابه بود .دو باره از دری که سمت راست بود به صورت راهروی کوچک بود به طوریکه درهای آن از سمت پذیرایی دیده نمی شد.یک اتاق و یک در که احتمالا حمام باشد در آن بود.مبلها به طرز نامرتبط چیده شده و لباس و ظرف و آت و آشغال بود که از سر و کول خانه بالا میرفت.همانطور که آهسته جلوتر میرفت و از منظره خانه حالش داشت بدتر میشد با شنیدن صدای مردانه ای هین بلندی کشید -چیه هی داری برانداز می کنی.نکنه فکر کردی واقعا خونه عروسه برگشت و در آشپزخانه قیافه برزخی نیما را دید که با اخمهای گره خورده اورا با اکراه نگاه می کند.دستپاچه شد و سرش را پایین انداخت -چیزه....یعنی ببخشید هنوز کلمه بعدی از دهانش خارج نشده بود که اندام مردانه نیما را جلوی رویش دید.نگاهش به چشمان درشت نیما افتاد که خون افتاده بود و قرمز بود -حتی به مغزت خطور نکنه برای من حکم زنی.اگه آقا جونم پاشو رو خرخره کوفتی زندگی من نزاشته بود الان اینجا نبودی. با عصبانیت دست در بازوی فاخته انداخت و با خودش به سمت اولین در اتاق رفت .در را باز کرد و کنار گوش فاخته داد زد -سعی نکن نظر منو مال خودت کنی....آسمونم به زمین بیاد .. هر چی ناز و ادا بیای..حتی نگات که نمی کنم هیچی .... (با تمام قدرتش داد زد)من عاشقت نمیشم ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍ رمان قسمت ۸ فاخته را هل داد درون اتاق و در را به روی تکه های شکسته قلب دخترک بست. چند ساعتی میشد که در اتاق همینطور نشسته بود اما دیگر اشکی برای ریختن نداشت.فاخته از همان روزیکه از خانه خود بیرون آمد خود را برای روزهای بد آبدیده کرده بود.او عادت داشت به نادیده شدن.مگر پدرش او را دید که حالا از گفته های نیما ناراحت شده باشد.فقط در آن لحظه شدیدا دستشویی داشت و نمی دانست باید چطوری بیرون برود در برابر محرمش روسری سر کند و یا خود را به بی عاری زده راحت تردد کند.آخر سر تصمیمش را گرفت"اون که گفت نگام نمی کنه حالا چرا من خودمو تو عذاب بندازم"بلند شد روسری اش را برداشت ،مانتو را در آورد و وارد هال شد.نیما روی آنهمه لباس نشسته بود و مثلا تلویزیون نگاه می کرد.فاخته بدون توجه به او وارد راهرو شد و دری را باز کرد.شانسی درست بود.اما دستشویی فرنگی بود.چند شش شد ،فکر اینکه روی این دستشویی کثیف بنشیند تمام تنش را مور مور کرد.جرم و زردی از سر و روی آن خانه میریخت. یاد مادر و وسواسش افتاد که حتی فرش پوسیده خانه شان هم از تمیزی برق می زد. مانده بود چه کار کند که صدایی شنید -بکش کنار می خوام برم حموم خود را کنار کشید و نیما وارد حمام شد و در را بست.با خود گفت"کیفیر خان ادعای با کلاسی هم می کنه با این جرم و کثافت" سعی کرد زیاد روی سنگهای چسبناک خانه راه نرود.او حتما از کثیفی در این خانه می مرد با عجله از انبوه لباسهایی که از عمد دیروز در هال ریخته بود لباسی را برداشت و پوشید.درست است زیاد این چند وقت اخیر به تمیری اهمیتی نمی داد اما آتقدرها هم شلخته نبود.خودش می دانست خانه اش خیلی کثیف است اما دیگر دل و دماغی برای تمیز کردنش نداشت.هوای پاییزی خنکی بود.سریع کت پائیزه ای هم برداشت و از در بیرون زد.تحمل رو در رو شدن با فاخته را نداشت.هر چند دیشب اصلا صدایی از او در نیامد. سریع سوار ماشینش شد و راه افتاد.امروز تمام چکهایش پاس میشد و به لطف اعتبار پدر از چکها رفع سو برداشت هم شد.کمی ذهنش آرام شده بود بویژه که خبر دار شد منا قصه شرکت راه آهن را هم برده است و تولید قطعات را به او می دهند.جلوی آپارتمان شیکی نگه داشت و چون کلید داشت و نگهبان هم او را خیلی خوب می شناخت بدون معطلی وارد ساختمان شد.کلید را در انداخت تا باز کند اما ظاهرا از آنطرف کلید پشت در بود .با عصبانیت دستش را بی وقفه روی زنگ در گذاشت.صدای جیغ جیغو مهتاب از پشت در شنیده شد -چه خبره سر آوردی ...اومدم بابا همینکه در را باز کرد چشمانش تا آخرین حد باز شد و سعی کرد لبخند بزند اما بیشتر شبیه لبخند یک دلقک بود دستانش را به چهارچوب در زده بود و قیافه مضحکش را که سعی داشت خودش را از دیدنش خوشحال نشان بدهد برانداز کرد -عزیزم ...نیما دستش را از چارچوب برداشت و با اخم تشر زد -برو کنار می خوام بیام تو خونم سریع کنار رفت و نیما وارد شد. حتی به خودش زحمت نداد کفشهایش را در بیاورد.چمدانهای مسافرتش را همانطور باز در وسط هال را کرده بود.به وضعیت خودش خندید که عین منگلها خانه نازنینش را در اختیارش قرار داد.همانطور که در حال وارسی بود و موشکافانه همه چیز را بررسی می کرد دستی روی شانه اش نشست.با اکراه دست مهتاب را از شا نه اش انداخت -کی می خواستی بگی که برگشتی با طنازی روبرویش آمد .بوی گند الکل بینی اش را زد.چینی به بینی اش داد و دور که شد کمی هوا برای ریه هایش بلعید.مهتاب اما باز هم با لوندی موهای زیبای بلوندش را پریشان کرد.چشمان سبز افسونگرش را در چشمان مشکی نیما دوخت -دیشب اومدم بهت که پیام دادم خیلی جدی نگاهش کرد -تصمیم نداری درست بشی نه پاهایش را به زمین کوبید -اوف ..نیما هنوز نیومده شروع کردی....چی کار کردم مگه. ..رفتم کیش یه آب و هوایی عوض کردم و اومدم داشت از بوی الکل عقش می گرفت .دستانش را باز کرد و بی توجه به عشوه گری مهتاب روی مبل نشست -بهتره فکر جا باشی.پول لازمم می خوام اینجا رو بفروشم ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍ 🌟🌟🌟 رمان قسمت 9 آرام آمد و کنارش نشست و ملیح لبخند زد -چه جایی بهتر از پیش تو....می یام پیش خودت وای از این مسخره بازی دیگر حالش داشت به هم می خورد -خر گیر آوردی دیگه.. .هی پا لون روش بندازی ... از نیما جدا شد و با عصبانیت روبرویش ایستاد -کجا برم خب....جایی ندارم نیما هم بلند شد -اینو اون موقع که کثافت کاری می کردی و نیمای احمقو دور میزدی باید فکر می کردی اخم مسخره ابروانش حالش را بهم می زد -تو هنوزم فراموش نکردی.....هی چرا به روم می زنی.... انگشت تهدیدش را بالا آورد -بسه دیگه فیلم بازی نکن...خودتم می دونی دیگه هیچی نمی تونه بینمون باشه هول و دستپاچه در حالی که به لکنت افتاده بود جلویش قد علم کرد -عزیزم نیما...با مهتابی اینجور نکن....منکه به غیر از تو کسی رو ندارم.....درست میشم ...اصلا همونی میشم که تو می گی. ....فقط بزار اینجا بمونم این را گفت و خود را به نیما چسباند ..مهتاب را از خودش جدا کرد و بلند گفت -مثل اینکه نفهمیدی می خوام اینجا رو بفروشم....تو هم همش دو ماه دیگه با منی و مهلت صیغه فسق بشه شما رو بخیر و ما رو بسلامت.....یه دختری رم دیدم...ماه...آدم...نجیب....با وفا...قراره برم خواستگاری.....پس در کل هیچ صنمی با من نداری دیگه پشتش را به او کرد تا برود و خودش را از این مرداب نجات دهد اما مهتاب دوباره خودش را به محکمتر چسباند -تو نمی تونی عاشق کس دیگه ای بشی....فقط کافیه به من نگاه کنی نیما.....هیچ وقت زنی مثل من پیدا نمی کنی....تو در برابر من خیلی ضعیفی...هیچ کس و به من ترجیح نمی دی نیما فقط به خزعبلاتش دیوانه وار و هیستریک می خندید.در میان همان خنده های وحشیانه با دست نشانش داد -اتفاقا زنی مثل تو زیاد پیدا میشه. ...که کارتون فقط تیغ زدن جیب و احساس مرد ای بدبخته.....خوبش کمه باید خیلی بگردی از خنده ایستاد و اینبار فریاد زد -دنبال خونه باش مهتاب * همین که صدای در را شنیده بود و از رفتن نیما مطمئن شد از رختخواب بیرون پرید.دیشب یک لحظه هم چشم برهم نزده بود.دستشویی را با کلی اکراه رفت.دستانش را چندین بار شسته بود اما باز هم فکر می کرد کثیف است.شام هم که نخورده بود.باید فکری به حال و روز این خانه می کرد وگرنه فرارش از اینجا حتمی بود.با نوک انگشت راه را طی کرد تا به آشپزخانه رسید.آشپزخانه که نه میدان جنگ بهتر بود.فقط ظاهرا غذا را در خندق بلا ریخته بود و ظرف روی هم تلمبار کرده بود.آشغال بوی گند می داد.بلند گفت"اه ..اه...والا لونه موش از این تمیزتره".مانده بود این شنبه بازار را از کجا جمع و جور کند.این خانه کلی کار داشت.یکی یکی کابینتها را باز کرد تا بلکه پودر شستشوی پیدا کند که صدای زنگ تلفن بلند شد.صدایش ظاهرا از رو یکی از مبلها و از زیر خروارها لباس می آمد.سریع به سمت صدا رفت و لباسها را کناری دیگر پرت کرد.بلاخره گوشی تلفن را پیدا کرد و جواب داد -الو .....فاخته مادر خودتی با شنیدن صدای حاج خانم انگار دنیا را به او داده باشند با خنده جواب داد -سلام حاج خانم...چه خوب زنگ زدین.من شماره ازتون نداشتم صدای دلواپس زهرا خانم از آن ور خط رسید -چرا مادر چیزی شده.. نیمای من طوریش شده سریع جواب داد -نه نه.....خیالتون راحت.می خوام اینجا رو تمیز کنم ولی هیچی تو این خونه نیست.تو یخچال...راستش ....کلا اینجا ....وای ببخشید ولی خب صدای لبخند حاج خانم را شنید -باشه مادر جان... تو کمک لازم داری.الان نازنین و فاطمه خانوم رو با راننده برات می فرستم.راننده اومد هر چی می خوای بگو برا بخره.کارت دادم بهش کلی تشکر کرد مخصوصا بابت خرید.روز عقد حاج آقا به او به عنوان کادو یک کارت بانکی داده بود تا برای خودش باشد و از سود سپرده اش هم می توانست خرج کند اما حالا حاج خانم به او کمک کرد.جدای از اینکه می دانست پسرش او را نمی خواهد اما بسیار با او مهربان بود ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﻰ؛ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ... ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ... ﻳﮏ ﺳﺎﻝ ... "ﻣﻬﻢ ﮐﻴﻔﻴﺖ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ" ﺑﻌﻀﻰ‌ﻫﺎ ﺩﺭ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ‌ﺩﻫﻨﺪ ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻌﻀﻰ‌ﻫﺎ، ﻳﮏ ﻋﻤﺮ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭﺩ، ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺑﺮﺍﻳﺖ ندارند ﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﺍﺷﻨد ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻧﺎﺏ ﻫﺴﺘﻨﺪ.... ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻯ ﻧﺎﺏﺗﺮﻯ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ! ﺍﻳﻦ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ؛ ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻭﻧﺪ، ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ و ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ﺗﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﺴﺖ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‎👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرارعاشقی مرا رها نکن(1).mp3
14.44M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
صبح آمده و غزل غزل تقدیم شما موسیقی رودی از عسل تقدیم شما ارزنده ترین هدیه ی دنیا عشق است آرامش عشق یک بغل تقدیم شما ...♡ سلام صبح دوشنبه تون زیبا و سرشار از انرژی ☕️🍂🍃 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581.mp3
6.57M
فقط برای شرایط سخت و گذر از آن دعا نکنید، دعاهای بزرگ و درخواست‌های بزرگی داشته باشید. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان قسمت 10 کلید را در در انداخت و وارد خانه شد.بوی یاس می آمد .کمی نفس عمیق کشید و در را بیشتر باز کرد. اما ناگهان به گمان اینکه اشتباه آمده سریع عقب رفت خواست در را ببندد که یادش آمد با کلید خودش باز کرده.پس خانه خودش بود.دوباره وارد شد و با دهانی نیمه باز همه جا را با چشم گذراند.همه جا برق می زد.از در و دیوار خانه طراوت بود که می بارید.روح زندگی جریان داشت.یک لحظه از بوی غذا یاد مادرش افتاد.دلش هوای مادرش را کرد.در را بست و کفشهایش را در آورد -حاج خانوم.....نازنین زهرا -بیزحمت صندلای دم درو بپوشید با شنیدن صدای فاخته روح از تنش رفت.فراموش کرده بود دختری با زور در اینجا جا خوش کرده است.بدش آمد به او گفته بود صندل بپوشد.از این سوسول بازی ها خوشش نمی آمد.در دلش گفت"بشین بابا جوجه.. مرد باید راحت باشه"بدون توجه به حرفی که شنیده بود وارد هال شد.روکش مبلها هم تمیز بود.باز هم زمزمه کرد"واسه من که زن نمی شی اما کنیز خوبی میشی" به سمت در اتاقش رفت و وارد شد.عجب اتاقی ...به به...برق می زد.آرام در را بست و مشغول لباس عوض کردن شد.لباسش را عوض کرد و در را باز کرد اما در همان حین یک جفت صندل جلوی پایش جفت شد -بپوشید لطفا...جای پاتون می مونه رو سنگ با پایش صندل را به کناری پرت کرد و با اخم و تخم وارد آشپزخانه شد.در یخچال را باز کرد و از دیدن آنهمه مواد خوراکی حسابی کیف کرد. خیلی وقت بود اصلا خرید نمی کرد.برگشت و چشمش به دختر ریزه میزه و لاغر روبرویش افتاد و اخمهایش در هم رفت. دوست نداشت دائم جلو چشمش باشد -چیه هر طرف می چرخم مثل جن همونوری هول شد و دستانش را در هم قلاب کرد -شا...م....خوردین با عصبانیت لیوان را روی کانتر کوبید -از این کارای مکش مرگ ما نکنا.....فقط جلوی چشمم نباشی کافیه.خیلی مهمونم باشی فقط سه چهار ماه.بعدشم هررری سرد و یخی چشمان درشت و آهویی اش را در چشمان نیما دوخت.خیلی آهسته شانه ای بالا انداخت و به سمت اتاق خودش رفت.در اتاق را باز کرد و ارد اتاقش شد در را که بست همانجا پشت در نشست و حجم غرور شکسته شده اش را از چشمانش بیرون فرستاد.کمی مهربانی مگر عیبی داشت.یک دستت درد نکند معمولی.خستگی به تنش ماند....او را نمی خواست ....خب باشد.....تشکر کردن چه ربطی به نخواستن او داشت.دلش لرزید از اینکه مهمان سه چهار ماه خانه اش بود.اشکش را پس زد.چند بار پشت هم پلک زد تا دیگر اشکهایش نیاید.....در بین آنهمه گریه چرا فاخته به چشمان نیما فکر می کرد **** فاخته که در اتاقش را بست او هم به اتاق خودش رفت.دائم غر می زد"اصلا کی گفته من از یه همچین دختری خوشم می یاد....ریزه میزه و بی زبون"روی تختش دراز کشید و فکر کرد به زمانی که زیبایی خیره کننده مهتاب عقل و هوشش را برد. مهتاب از همان تیپهایی بود که خوشش می آمد .فوق العاده زیبا،شیک و امروزی. لوند و اغواگر.....از همانها که برای به دست آوردنش حاضری جان بدهی......اما جان داد نیما... .عاشق یک سراب بود و بس...خیلی فکر کرد به زمانی که واقعا برای او همه کار می کرد....اعتقاد داشت زنها تشنه محبت هستند پس وقتی از آن به وفور باشد عاشق و وفا دار می مانند...غافل از اینکه برخی گربه صفت هستند...هر چه محبت کنی آخر سر پنجه می کشند.نیما همه چیزش را باخته بود...ایمانش را.. ..اعتمادش را...احساسش....قلبش دیگر تهی بود......این نیما نتیجه به دنبال سراب رفتن بود.سرابی که گاهی هنوز هم گول ظاهرش را می خورد ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay