eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت 11 صدای زنگ تلفن او را از گرداب مهتاب بیرون کشید.با عجله بلند شد و به هال رفت و گوشی تلفن را پیدا کرد.در این بین خندید.تمیزی هم نعمتی بود. شماره خانه بود ناچارا جواب داد -جانم -سلام نیما ....مادر به قربونت خوبی -خوبم....خانواده خوبن.کلی ممنون بابت خونه و خرید و خلاصه همه چی خندید -من کاری نکردم همش کار فاطمه خانوم و فاخته بود.فاطمه خانوم کلی امروز از سلیقه فاخته تعریف کرد این طرف خط دهانش را کج کرد.انگار برای پسر بچه ای از مزه یک بستنی حرف بزنن .حواسش دوباره به حرفهای مادرش رفت -مادر گوشی رو بده به فاخته پوز خند زد -عزیز شده براتون.....بخاطر من سال به دوازده ماه زنگ نمی زدی اما ماشالله زنگ خور خونه ام خوب شده -لا اله الا الله. ... پسر چقدر گوشت تلخی.شاید می خوام گوشش رو بپیچونم بی حوصله نق زد -برام مهم نیست. .هر کاری دوست دارین بکنین.گوشی دستتون باشه.... بلند شد پشت اتاق فاخته رفت و در زد و بلند گفت -گوشی کارت داره و بدون اینکه منتظر باز شدن در بشود گوشی را پشت در زمین گذاشت و به طرف اتاق خودش رفت فاخته در را باز کرد و گوشی را از زمین برداشت.نمی فهمید این بشر چرا عارش می آید با او حرف بزند.گوشی را دم گوشش گذاشت و شروع به صحبت کرد هنوز در اتاقش را نبسته بود که جیغ فاخته را از اتاق شنید و کنجکاو به پشت در اتاقش آمد و صدایش را شنید -وای ...یه دنیا ممنون حاج آقا....بله بله آدرس رو هم نوشتم....حاج آقا... اجازه هست بهتون بگم آقا جون پوز خند حرص داری زد و در دل گفت "ورش دار...مال خودت.. بابای خودت...واسه ما زن بابا بود".با حرص و محکم در زد -گوشی رو بده کار دارم صدای در که آمد منتظر شد تا گوشی در دستش جای بگیرد اما دستی گوشی را جلوی پایش روی زمین گذاشت و در را بست.عصبانی تر از این حرکت فاخته شماره ای گرفت و باز هم مشترک مورد تظر خاموش بود.باز هم نیما بود و خیال خام درست شدن مهتاب.. باز هم نیما بود و مشترکی مورد نظری که خاموش بود.. * در شرکت را که باز کرد فرهود سراسیمه تلفنش را قطع کرد.متعجب از این کارش به سمت میز فرهود رفت -مشکوک می زنی سعی کرد طبیعی جلوه کند اما چقدر موفق بود مطمئن نبود -با مادر بزرگم حرف می زدم .همش گله می کنه بر گرد پیشم. ابروهایش از تعجب بالا پرید -از کی تا حالا با مادربزرگت حرف می زنی اینقدر رنگ به رنگ میشی خود را به کوچه علی چپ زد -کی ...من !!؟حالت خوبه؟چه رنگ به رنگی بی خیال حرف زدن با فرهود شد.آنروز منتظر تلفن از شرکتی بود تا ببیند پیشنهاد قیمت آنها را قبول کرده اند یا نه؟فکرش برای لحظه ای به صبحانه مفصل چیده شده صبح افتاد که بیتفاوت از آن گذشته بود.حالا باید کیک و شیر کاکائو می خورد.اگر وجود فاخته نبود تمام محتویات روی میز را می خورد.دلش برای یک زندگی درست و حسابی تنگ شده بود.مجرد زندگی کردن مزیتش فقط سکوت آخر شبش بود وگرنه مفت نمی ارزید.اگر با پدرش به مشکل بر نمی خورد عمرا جای گرم و نرمش را ول می کرد.داشت به صبحانه فکر می کرد که موبایلش زنگ خورد.رد تماس کرد.بعد از خاموشی موبایلش به او پیام داده بود گورش را گم کند حال که پیامش را دیده از صبح زنگ می زد برای شیره مالیدن سرش.دوباره رد تماس کرد که صدای اعتراض فرهود بلند شد -خب جواب بده چیه هی قطع می کنی با عصبانیت روی میز کوبید -خود عجوزه شه.زنگ میزنه منت کشی.بهش گفتم جور و پلاسشو جمع کنه حالا دلیل زنگهای پی در پی مهتاب را می فهمید.کلافه اش کرده بود از بس زنگ زده.از همان اول که مهتاب را با نیما دید وضع همینطور بود .... مهتاب دست از سرش بر نمی داشت از طرفی می ترسید به نیما بگوید و خود مقصر شود.نیما حرفش را باور نمی کرد که ای مهتاب است که دست از سرش بر نمی دارد.در همین افکار بود که نیما را در حال پوشیدن کتش دید -کجا....همین الان اومدی. ...کلید خونه مهتاب رو نیاوردم با خودم...می خوام سرزده برم ببینم چه غلطی می کنه باز.یه سر می رم خونه بر می گردم * تا خواست کلید در در بیاندازد در باز شد و دخترک ریزه با مقنعه رو برویش ظاهر شد.تا چشمش به نیما افتاد سرش را زیر انداخت و آرام سلام کرد.جوابی نداد.خودش هم نمی فهمید چرا از دیدن این دختر تا این حد به مرز انفجار می رسد.کنار کشید تا نیما داخل بیاید.وارد شد و کفشهایش را در آورد و وارد اتاق شد.فاخته هم کوله اش را روی دوش انداخت تا بیرون برود.هنوز پا در کفشش نکرده بود که صدای دادش بلند شد و فاخته نیم متر از جایش پرید ادامه دارد.... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رمان قسمت12 -یه کلید روی این دراور بود ندیدی با همین حرف هیکلش هم از در اتاق بیرون آمد و وحشتناک او را نگاه کرد -کر بودی گفتم اتاق منو تمیز نکن نفس عمیقی کشید -من اتاق شما رو تمیز نکردم ،کلیدی هم ندیدم.اصلا کلید ندیدم داشت کفشهایش را می پوشید که دوباره بلند خطابش کرد -صبر کن ببینم کجا سر تو انداختی پایین داری می ری همین که دید دارد به سمتش می آید دو لبه ژاکت رنگ و رو رفته اش را در دست گرفت و سعی کرد به چشمانش نگاه نکند رو برویش ایستاد و دستانش را طلبکارانه به کمر زد -مدرسه...دیشب آقا جون گفتن که کار ثبت نامم رو تو یکی از این شبانه ها انجام داده ریشخند زد.زهر خنده های عصبی اش معده اش را سوزاند.آقا جانش اجازه تحصیل به او داده بود.نتوانست جلوی احساس مسخره تبعیض بین او و خواهرش را بگیرد -حاج پور داوودی روشنفکر شده....اونوقت دختر خودشو زود شوهر داد نزاشت درس بخونه.......من نمی فهمم سر و سرتون با این پیرمرد ساده چیه. ..چطوری گولش زدین. ..هان فاخته حقیقتا حرفی برای جواب نداد.خودش هم بدتر از نیما بود.تنها او نبود که زندگی و سرنوشتش عوض شده بود.فاخته بدتر بود..با این تفاوت که فاخته کمی دوست داشت این شرایط را و نیما متنفر بود از حضور او...همین طور که مات و مبهوت به حرفهای نیما گوش می داد دوباره داد زد -دیر یا زود دستتون رو میشه.....از همتون بدم می یاد چنگ در بازوی فاخته انداخت .فاخته از ترس مثل خرگوشی بود که در تله افتاده باشد -مثل آدم آسه میری آسه می یای. ..وای به حالت سر و گوشت بجنبه..تیکه بزرگت گوشته...کلید از کجا آوردی فاخته از ترس چشمانش را بست و با لرز حرف زد -تو یکی از کابینتها بود یکی دیگه.امتحان کردم دیدم مال همون دره. ...کلید شمارم ندیدم بازویش را کشید و به طرف در هولش داد -هررری با کلی پرس و جو بالاخره به مدرسه مورد نظر رسید.یک دبیرستان بود که شبانه هم داشت.در کلاس مورد نظر نشست و منتظر شد تا معلم بیاید.در گیر و دار نفرت نیما از خودش بود که زنی کنارش نشست -سلام خوشگل خانوم...چه کوچولویی تو!اینجا چی کار می کنی لبخند زد و سلام داد.دستش را به سمت فاخته دراز کرد -اسمم فروغه .سی سالمه. ولی خب تازه از الان شروع کردم.چند سالته تو که شوهرت دادن -شونزده. ...اسمم فاخته ست خندید -عاشقی و این حرفا آره...اسمت چقدر قشنگه غمگین نگاهش کرد.کاش عاشق بود...کاش نیما دیوانه وار او را می خواست -نه خب....قبلش اصلا همدیگرو ندیده بودیم معلوم نبود فروغ در چشمان فاخته چه دید.انگار تمام داستان زندگیش از چشمان زلال و معصومش خوانده میشد.دست در دستش گذاشت -چه فرق می کنه.من و شوهرم ارسلان عاشق شدیم.کلی پدرمون در اومد تا ازدواج کنیم.خب کوچیک بودیم آخه.ارسلان الان پزشکه. ..برای اینکه به اینجا برسه خودم از درس خوندن موندم.حالا دیگه نوبت منه درس بخونم. با شگفتی به فروغ که سر تا پا زندگی بود نگاه کرد -چه جالب... چقدر عاشقانه... واقعا خوش به حالت. -ما هنوزم هم دیگر و همون جور دوست داریم ....تو شوهرت چه کاره ست ناگهان انگار برق گرفته باشدش.وای عجب افتضاحی او حتی نمی دانست نیما چه کار می کند....در این یک هفته تنها چیزی که از نیما فهمیده بود این بود که خوب داد می کشد.و کلا از زمین و زمان شاکی است.امروز هم به نظرش رسید کمی شکاک باشد.احساس می کرد از خجالت کل صورتش رنگ گوجه فرنگی شده است.سعی کرد جوابی به فروغ منتظر بدهد -چیزه شغلش آزاده...یعنی چیز! تو حجره فرش فروشی باباش.... لبخند فروغ پر از معنا بود.انگار فهمیده بود در زندگی این دختر چیزی خوب پیش نمی رود.لبخند نیم بند فاخته و دست پاچگی اش گواه این مطلب بود.با آمدن مدرس مربوطه حال و هوای کلاس رنگ دیگری گرفت. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
پی دی اف سرزمین زیبای من به قلم شهید سید طاها ایمانی در کانال ریپلای قرار گرفت👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برنامه ادوب ریدر آسانترین راه برای باز کردن پی دی افهاست برنامه اش تو کانال ریپلای هست عزیزان میتونید از اونجا برنامه رو نصب کنید (لینکش تو لیست پی دی افها سنجاق شده بالای کانال ریپلای)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣💕❣💕❣💕❣ تفاوت شيوه دلجويی از خانم ها و آقايان ... نياز ذاتی خانم ها دوست داشته شدن و دوست داشتن است❤️؛ بنابراين وقتی در موضوعی قرار ميگيرند که آزرده خاطرند😔 نياز ذاتی شان، آسيب ميبيند و با خودشان فکر ميکنند «من رو دوست نداره» يا «نفهميد من دوستش دارم.»😒 از آنجا که خانم ها خيلی شنيداری 👂🏻 هستند و دوست دارند بشنوند بهتر است، مردها عبارت هايی مانند اين که ؛ 👈🏻«من هنوز تو رو دوست دارم» 👈🏻«تو برايم مهمی» 👈🏻«من منظوری نداشتم»را زياد استفاده کنند✔️✔️ نياز ذاتی آقايان قدرت و توانايی است💪🏻. معمولا در بحران ها احساس آزاردهنده آقايان بی کفايتی و تحقير شدن است. 😒 بنابراين بايد کلماتی به کار گرفته شود که اين احساس از او گرفته و حس توانمندی به او بازگردانده شود✔️؛ بيان عبارت هايی مانند ؛ 👈🏻«من ميدونم که تو ميتونی» 👈🏻«ميدونم به فکر ما هستی و حواست هست» بسيار مهم است. ✅ به طور کلی در دلجويی کردن بايد به فرهنگ کلماتی که بين تان است، بيشتر توجه کنيد 🧐 و هر آنچه را که برای بهتر شدن حال طرف مقابل تان لازم است انجام دهيد.👌🏻 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
🍂هرگاه در خلق زیبایی 💐شریک شوید، 🍂زندگیتان زیبا می شود 💐و هرگاه این روال را 🍂متوقف کنید، 💐زیبایی از زندگیتان 🍂رخت بر می بندد 💐زشتی و زیبایی 🍂آفریده خود ماست 💐شادی و بدبختی هم همینطور 🍂شما آنچه را که 💐خود خلق می کنید، 🍂دریافت می دارید 💐فلسفه کارما نیز همین است : 🍂هرانچه می‌کارید درو می‌کنید #اشو #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان قسمت ۱۳ یکماه از زندگی در این سکوت مرگبار می گذشت.سکوت دیوانه کننده ای که اصلا قصد شکستن نداشت.دیگر داشت در این تنهایی و عزلت افسرده می شد.هرچند هیچوقت شادی آنچنانی نداشت اما این گونه هم کشنده نبود. فاخته دلش یک تغییر کوچک می خواست.مثلا امشب در اتاقش زده شود.نیما داخل بیاید هیچ نگوید فقط کمی نگاهش کند تا گرم شود.دلش فقط به مدرسه و فروغ و خواهر بودن او خوش بود و حال و احوالپرسی های حاج خانم.کاش لا اقل باز یک بهانه ای برای داد و بیداد پیدا می کرد.دفتر خاطرات سیاهش را برداشت و نوشت سیاه قشنگم به نظرت اگه نیما عاشق من بشه چیزی از دنیا کم میشه.من دلم کمی حال و هوای خوب می خواد.فقط با من حرف بزنه.قول می دم عاشقش نباشم. همین چند خط را نوشت و دفترش را بست.حتی درد دل کردن با دفترش را هم نمی خواست. دلش هوای مادرش را کرده بود که او را رها کرد و رفت.نمی دانست زمانه نامرد تر از این حرفهاست.دوباره اه کشید.دستی به پهلویش کشید.انگار کلیه هایش سرما خورده بودند.لباسهایش زیاد مناسب سرمای این روز ها نبود.یک پتوی مسافرتی برداشت و دور خود پیچید.صدای در آمد گوشهایش تیز شد.چند سرفه پی در پی صدای سلانه راه رفتن آمد.امروز صدای راه رفتنش فرق داشت.به پشت در رفت و گوش ایستاد.دوباره سرفه کرد.در اتاقش باز و بسته شد.همین.پشت در نشست و با خود گفت"منم آد مم تو این خونه "بلند شد و روی تخت نشست .باز هم صدای سرفه اش دل کوچکش را متلاطم کرد .از اینکه برود و باز به او چیزی بگوید می ترسید ولی این سرفه نشان از این داشت که همسایه اتاق بغلی حسابی مریض است.آخر طاقت نیاورد و در را باز کرد.آرام در اتاقش را باز کرد.نیما هنوز هم با همان لباسها روی تخت دراز کشیده بود.جراتی به پاهایش داد و وارد اتاق شد فاخته را دید که وارد اتاق شده است اما اصلا حوصله راندن مزاحم را نداشت.خیلی سردش بود.صدای ظریفش اینبار زیاد آزارش نداد -حالتون خوب نیست -شوفاژ خرابه -بله؟؟!! حال حرف زدن نداشت این گیج هم که حرفهایش را نمی فهمید.بلندتر تکرار کرد -می گم شوفاژ خرابه کمی بیشتر داخل آمد.موهایش را شل بافته بود و دولا کرده بود.چشم از او گرفت .صدایش دوباره در آمد -شما سرما خوردین واسه همین سردتونه در دلش گفت"خوب شد گفتی سرما خوردم منکه خودم عقلم نمی رسید"پشتش را به فاخته کرد و مچاله تر شد.صدای بسته شدن در هم آمد.دلش یک نفر را می خواست تر و خشکش کند.دائم بیاید و به او سر بزند.امروز از بس کشیک مهتاب را کشیده بود سرما خورد.از صبح تا یکساعت پیش دم خانه منتظرش ایستاد اما نیامد.یاد کلید هایی افتاد که بخاطرش سر فاخته داد زده بود.کلید را در داشبورد ماشینش پیدا کرد.کمی از نوع برخوردش با فاخته ناراحت شده بود و تصمیم گرفت زیاد با او رو در رو نشود تا مشکلی پیش نیاید.اما سخت بود بدانی در خانه کسی نفس می کشد و بی تفاوت باشی.داشت چشمانش گرم خواب می شد که در باز شد.دوباره به سمت در برگشت.فاخته را با یک لیوان چای داغ در آستانه در دید.دلش واقعا یک نوشیدنی داغ می خواست .بی وقفه بلند شد و از لیوان داغ استقبال کرد.بینی اش را بالا کشید -دستت درد نکنه -لباستونو عوض کنین حتما.لباس راحت و گرم بپوشین با سر تایید کرد و بلند شد و سمت کمد لباسش رفت.برگشت و فاخته را دید ،همانجور مات ایستاده بود -مگه نگفتی لباس عوض کنم...خب برو بیرون دیگه.. هین بلندی کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت -وای ببخشید ببخشید چشم چشم رفت و سریع در را بست.فقط سری از تاسف تکان داد و لباسهایش را عوض کرد صبح با کلی سردرد از خواب بیدار شد.حالش هیچ فرقی نکرده بود.ضعف و گشنگی هم به آن اضافه شده بود.با هر زحمتی بود خود را از رختخواب جدا کرد و بیرون رفت .همینکه از در اتاقش بیرون آمد فاخته از در خانه تو آمد.یک شال طوسی رنگ روی موهای مشکی اش انداخته بود.این ژاکت برای این فصل زیادی نازک بود.کفشهایش را با صندل رو فرشی عوض کرد و جلو آمد .دستانش از سرما قرمز قرمز بود.سلام کوتاهی کرد و در دستانش ها کرد بلکه گرم شود.نیما هم آرام سلامش کرد.لحظه ای به قیافه دخترانه فاخته نگاهی انداخت و چشم از او گرفت و به سمت دستشویی رفت.حضور فاخته را در این خانه نمی خواست اجبار به تحمل حضورش بیشترش کفرش را در می آورد ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رمان قسمت14 .وقتی وارد آشپزخانه شد باز هم آنجا بود.از لانه اش بیرون آمده بود دست و پای نیما را برای هر کاری می بست.پیش او زیادی معذب بود.ناگهان سرفه اش گرفت و فاخته را متوجه خود کرد -صبح به این زودی کجا رفته بودی سرش به چای ریختن گرم بود اما جواب نیما را داد -هیچ دارویی نبود بهتون بدم دیشب.رفتم سرما خوردگی و سفکسیم و اینا خریدم چشمانش را تنگ کرد و به فاخته نگریست -پول از کجا آوردی نگاهش را گرفت و چای را روی میز گذاشت -یه مقدار داشتم دیگر هیچ نپرسید هم کلامی با او را نمی خواست.با دختری که دوازده سال از او کوچکتر بود و دنیای دخترانه هایش با او زمین تا آسمان فرق داشت چه حرفی داشت بزند.داشت به بخار چای نگاه می کرد که بشقاب خوش رنگی از سوپ جلویش گذاشته شد.ناخودآگاه سر بلند کرد و شکار چشمان درشت فاخته شد -شکم خالی قرص نخورین ....اول اینو بخورین بعد. دو بسته قرص هم در کنار بشقاب گذاشت و به اتاقش رفت.دلش یکجور شد.اینکه فقط برای او درست کرده باشد.آه کشید و در دل گفت"کاش همونی بودی که من می خواستم". از این سوپ نمی شد گذشت حتی اگر دست پخت فاخته باشد. لباس پوشیده بود تا به مدرسه برود خواست به نیما سر بزند پشیمان شد.جلوی آینه راهرو مقننه اش را مرتب می کرد که در اتاق نیما باز شد و فاخته در همان حال خشک شد.از دیشب که کمی نطق این خانه باز شده بود در دلش چراغانی بود.به سمت نیما برگشت و به قیافه بی حالش نگاه کرد.موهای پریشانش را کمی بالا داد -اون پول و از رو اپن بردار.از توی اون دفتر تلفن هم شماره آژانس رو بگیر.اشتراک دارم.با آژانس برو امروز خیلی سرده.یه لباس گرم ترم بپوش او می گفت و چراغهای دل فاخته یکی یکی روشن می شد...او می گفت و فاخته را مشتاقتر می کرد.. اگر نیما می دانست با سر سوزن محبتش چه سبزه زاری در دل فاخته می روید از محبت کردن دست نمی کشید.نیما همینها را گفته بود و دوباره به اتاق رفته .فاخته اما مسخ محبت نیما همانطور در آینه به خودش لبخند می زد ** اندام فرهود که از دور نمایان شد سریع سیگارش را خاموش کرد .دستی به شال بافتنی بنفش رنگش کشید و با شوق به نزدیک شدن فرهود به در کافه نگاه کرد.در را باز و با چشمان آبی شفافش دنبال او می گشت.دستی تکان داد و آرام صدایش کرد -فرهود جان!!!! با دیدن مهتاب که با لبخند ژکوندی او را نگاه می کرد به سرعت به سمتش رفت.محکم با کف دستش روی میز زد -نمی گی اگه نزدیک شرکت، نیما ما رو ببینه چی میشه مثلا قیافه ملوسی به خود گرفت -فرهود ....بشین اول....چرا با من اینجوری می کنی فرهود کمی به این ورو انور نگاه کرد و با عصبانیت نشست.پاهایش را دائما تکان می داد.دستانش را روی دست فرهود گذاشت اما او دستش را پس کشید و با اخم از لابه لای دندانهای کلید شده اش حرف زد -برای بار آخر بهت می گم...آسمون به زمین بیاد ...هر چی بشه من نمی خوام با تو باشم حرصش در آمد -چون فقط نیما دوستته پوزخند زد -اتفاقا چون جنس بنجل تو رو شناختم دست به سینه و حق به جانب شد -تو منو از تعریفای یه جانبه اون نیما میشناسی. پوزخند مسخره ای به او زد -یه روز واسه نیما بال بال می زدی پا روی پا انداخت و مستقیم به چشمان فرهود نگاه کرد -کوپن نیما تموم شده اس.خودتم می دونی.. خب من فکر نمی کردم اینقدر غیر قابل تحمل باشه....از یه پسر حاج بازاری بیشتر از اینم توقع نیست....جون به جو نشون کنی افکارشون پوسیده اس. نیما از اول هم می دونست من دختر خیلی آزادیم خودش خواست پلک چشمش از عصبانیت پرید.....از دست این دختر رهایی نداشت -اونوقت چرا فکر می کنی من مثل نیما نیستم چهره مظلومی به خود گرفت -نیستی فرهود...تو یه چیز دیگه ای .داشت دنبال حرف کوبنده ای می گشت که دوباره صدایش در آمد -فرهود...به من مهلت بده... خودت منو بشناس. ....مطمئن باش با من باشی خاطره رویا رو هم از یاد می بری دست روی نقطه ضعفش گذاشت. .رویای او تکرار نشدنی بود....چقدر یک هو دلش هوایش را کرد....چقدر چشمان مشکی رویا را دوست داشت با اینکه دو سال بود زیر خروارها خاک خوابیده بود چشمان رویا مسکن شبهایش بود. هیچ کس برای او رویا نمی شد.آنچنان برافروخت و با عصبانیت بلند شد که صندلی از زیرش به زمین افتاد.دستانش را روی میز گذاشت و به سمت مهتاب خم شد -برو به جهنم... تو هزار سالم بگذره رویا نمی شی..... ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رمان قسمت ۱۵ امروز را بی خیال سر کار رفتن شده بود و د ر هال روی کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه می کرد. ساعت شش عصر بود و از فاخته خبری نبود.اصلا نمی دانست همیشه ساعت چند به خانه می رسد. دوباره حواسش را به اخبار داد.هوس سوپ کرده بود اما رخوتی که در جانش بود به او اجازه نمی داد بلند شود و تا آشپزخانه برود.قرصهای خواب آور حسابی بی حالش کرده بود.کمی در جایش جابجا شد و چشمانش را بست تا بخوابد؛صدای تلفن را شنید و از جا بلند شد.دکمه پاسخ را زد -بله -سلام مادر چه خوب که خودت برداشتی...صدای ماه تو شنیدم....خوبی عزیزم -نه سرما خوردم....نا ندارم اصلا -دکتر رفتی؟؟...می گفتی فاخته برات سوپ درست می کرد یا پاشو بیا اینجا خودم بهت برسم مادر -مگه بچه ام مادر من. ...هم سوپ خوردم هم قرص -خوب میشی مادر ...فقط استراحت کن...گوشیو بده بیزحمت فاخته فاخته... فاخته ...همش فاخته.....اصلا کجا بود...کمی سرفه کرد و با سرفه گفت -نیست....بچه کوچولومون مدرسه اس. -الهی قربونش.....خیلی درس خوند نو دوست داره.کمک کن بهش ها.ایرادی چیزی داشت بهش بگو. به حالت مسخره خندید.به رابطه مسخره خودش با یک بچه دبیرستانی.بیشتر حس تنفر در جانش ریخته شد -باشه باشه..واسه هر بیست که گرفت براش آبنبات چوبی می خرم. ..خوبه دوباره خندید -چرا مسخره می کنی مادر -چون همه چیز زندگی منو به مسخره گرفتین.شخصیتمو....خواسته هامو....آرزوهامو....با زندگی من بازی کردین....نمی خوامش برو به اون حاجی شوهر تم بگو مهمون چند ماهه فقط....من نگهش نمی دا..... حرف در دهانش ماسید.فاخته در آستانه در ایستاده بود و او را نگاه می کرد. نوک بینی اش از سرما قرمز شده بود.همان ژاکت نخ نما تنش بود.گرد غم ، چشمانش را تر و شفاف کرده بود.چرا اصلا صدای در را نشنید.سعی کرد به روی خودش نیاورد .صدای الو الو کردن مادرش هم می آمد -الو گوشی ....اومدش .. با خودش حرف بزن فاخته مثل چوب خشکیده ای ایستاده بود و به نزدیک شدن نیما نگاه می کرد. جلو آمد و گوشی تلفن را سمتش گرفت -حاج خانومه. ...یا ...ببخشید مادر جون گوشی را کف دست فاخته گذاشت و وارد اتاقش شد و در را بست.چشمان غمگین فاخته جلوی چشمانش بود....چه افتضاحی به بار آورده بود. بی حال و بی حواس گوشی را دم گوشش گذاشت و جواب داد -الو -سلام عزیزم خسته نباشی چقدر چشمانش میسوخت.دلش مادرش را می خواست.اصلا دلش می خواست در نکبت زندگی قبلش دست و پا بزند اما الان و در آن لحظه آنجا نباشد.سرما از بدنش که بیرون نرفت هیچ.....چراغانی چشمایش را هم که از صبح روشن بود هم سوزاند و خاموش کرد.اشکش بی صدا پایین ریخت.به حرفهای مادر نیما گوش نمی کرد .تمام حس خوب صبحش پر کشید و رفت انگار که اصلا نبود.از میان حرفهای مادر نیما فقط اخرش را که می گفت گوشی رو بده نیما شنید.چشم ارامی گفت و به سمت اتاق نیما رفت.درزد اما دیگر منتظر نیما نماند، همان که صبح قند چای صبحانه اش بود و الان تلخی زهر شب.گوشی را مثل خودش پشت در گذاشت و آرام و بی صدا به سمت اتاق خودش رف در را باز کرد و تلفن را روی زمین پشت در اتاقش دید.از این بدعتی که خودش آغاز کرده بود بدش آمد.گوشی را دم گوشش گذاشت و در را بست -بله باز چیه -مادر جان فاخته فردا از صبح می یاد خونه ما شب کلی مهمون داریم ها خاله و عمو و عمه ...و خلاصه همه.می خوان بیان برا تبریک چشمانش را مالید...فکر کرد کمی بگذرد برای زمان خوابش هم تصمیم می گیرند -چرا می خوای ملت به ریشم بخندن.. هان -خوبه توهم...غلط می کنن....اتفاقا منم اول با فاخته موافق نبودم ولی الان نه.....چشه مادر دختر به اون قشنگی....تو هم یه ذره چشماتو وا کن -تو هم شدی آقا جون . نه..... این دختر به این قشنگی میدونی چند سالشه.... تو که خودت می دونی چقدر بدم می یاد دختر بچه رو شوهر می دن -آره مادر می دونم.....اما فاخته یه دختر بچه لوس و ننر نیست.....اصلا مثل همسالاش نیست....خیلی عاقلتر از سنشه...... -برای من آسمون ریسمون نبافین ....اصلا هر کاری دوست دارین بکنین ......شما که پشت من خر سوار شدین هر چقدر دوست دارین سواری بگیرین.. .ولی من فردا اونجا نمی یام کار به کار فاخته هم ندارم مادر بلند گفت -فردا اگه نیای نیما .. به همین قرآن دستم شیر مو حلالت نمی کنم نیای خود دانی و تلفن را قطع کرد .این هم از این.یک اجبار دیگر ....نمی دانست چرا با بیست و هشت سال سن زورش به حرفهای مادرش هم نمی رسد.از در اتاق بیرون رفت تا فکری به حال دل گرسنه اش بکند.با دیدن سوپ گرم شده روی میز نا خودآگاه لبخند بر لبش آمد. ادامه دارد..... :دل افروز http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش زندگی و دغدغه هایش به آسانی بازی های کودکی هایمان می‌ماندند‌‌.‌.. کاش قهرهایمان به قدر همان چند ثانیه دلخوری میماند و آشتی پر میکشید تا دوباره جمع ها را به شادی و شور و نشاط چند ثانیه قبل برگرداند... کاش بخشندگی و مهر و عطوفت کودکی با پا گذاشتن به دنیای آدمهای بزرگها؛ رنگ نمیباخت... کاش میشد در دنیای بزرگسالی هم؛ از اعتماد نترسید و مهر را نثار همه آدمها کرد.... کاش هیچوقت از دنیای بی آلایش و پاک کودکی جدا نمیشدیم... کاش؛کاش؛ کاش.... چه حسرت تلخیست برای دنیای پر از خوشی گذشته! 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
خداوند بدون شک جبران می کند.mp3
14.95M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از 
به نام خدا کانال انلاین کالا برای فروش لوازم نو ودست دوم در خدمت شما عزیزان میباشد اگه قصد فروش وسیله ای رو دارین لطفادر کانال زیر عضو شین👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3509387288C58b464694b
سلام صبح بخیر دوستان انوار طلایی خورشید نوید مهربانی ولطف پروردگار را میدهند که دراین روز زیبا به روی همگی مالبخند میزند بیاید به یکدیگر لبخند بزنیم وصبحی پراز عشقومهربانی را آغاز کنیم که عشق منشا درمان همه دردهای بشریست . صبح همگی بخیر روز خوب و سرشار از شادی برای همگی مان آرزو دارم . سلام صبحت زیبا چرا من هر صبح خودم را در آینه تو سبز میبینم و تو خودت را در آینه من آبی بیا برویم باورمان را قدم بزنیم تا شانه های خیابان خیال کنند جنگل و دریا بهم رسیده اند ! #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581(2).mp3
4.05M
به تایید دیگران نیاز نداریم و افکار منفی را نباید پرورش داد بلکه باید توانایی‌هایی که خداوند داده است را شناخت. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان قسمت 16 خواب آلود و تلو تلو خوران از رختخواب پایین آمد در را باز کرد تا به دستشویی برود فاخته را در حال کفش پوشیدن دید.زیاد از لباسهای تنش خوشش نیامد -کجا نگاهش را به قیافه درهم و برهم نیما داد. -سلام -کجا سر تو انداختی پایین داری میری -خونه مادرجان حرصش در آمد که اصلا محلی به وجود او نداده بود -می میری یه خبر بدی ایستاد و فقط نگاهش کرد.کاش چیزی می گفت تا دل فاخته باز هم روشن شود اما بدون حرفی پشتش را کرد و به سمت دستشویی رفت.چشمش به میز صبحانه ای افتاد که برایش چیده .شاید هم چشمانش ضعیف بود که ندید.چه خیال خامی داشت که آرزو کرد امروز از او بخواهد تا با هم صبحانه بخورند.در دلش گفت"بیخیال بابا،لیاقت نداره"او هم در خانه را بست و رفت * همینکه وارد حیاط بزرگ خانه شد نازنین را دید که از پله ها حاضر و اماده به سمتش می آید -سلام بدو بریم که دیر شد فاخته متعجب از عجله او در حالیکه دستش را می کشید پرسید -کجا می خوایم بریم نازنین خانوم خنده با نمکی کرد -می خوایم بریم سر و صفا بدیم قیافه هامونو فاخته باز هم همانطور متعجب نگاهش کرد و حرص نازنین در آمد.چادرش را مرتب کرد -ای بابا .شب کلی مهمون هست برای اولین بار می خوان بیان ببیننت.بهشون گفتیم مراسم عروسی بعد عیده ولی کلی تعریفت رو کردیم دستش را کشید و دنبال خود برد. سوار ماشین شدند که راننده اش آشنا بود.همان فردی که شب آخر دنبال فاخته آمد و او از مادرش جدا شد.بیشتر مسیر در سکوت گذشت تا اینکه نازنین کلافه از این همه بی حرفی بالاخره قفل سکوت را شکست -فاخته....چیزه. ..یه چیزی می خوام بهت بگم فاخته با لبخند پذیرا شد -حتما بفرمایین کمی من و من کرد -میدونم با نیما روز ای خوبی نمی گدرونی....نیما پسر بدی نیست ولی خب خودتو جای اون بزار،تو هم حق داری ولی خب .... میدونی تو روز عقد کنون خیلی دلم می خواست بیام پیشت .یا حتی اون چند روزیکه قبل عقد خونمون بودی.ولی ترجیح دادم فعلا هیچی نگم، ترجیح دادم طرف هیچ کس نباشم.اما الان دیگه فرق می کنه...به هر دری هم بزنین و انکار کنین شما دوتا قانونا و شرعا و هر چی اسم شه زن و شوهرین .یه کم به زندگی علاقه نشونه بده....هر چقدرم نیما اخم و تخم کنه نقش تو مهمتره.نیما از زنای بی زبون که هر چی می گی می گن چشم خیلی بدش می یاد.از دست و پا چلفتی بودن....تحصیلات براش مهمه.....خیلی به من فشار اورد تا جواب رد بدم.منم هفده سالم بود عروسی کردم.اون همون موقع ها هم از زود ازدواج کردن دخترا بدش می یومد یه کم از مخالفتشم واسه همینه. ولی خب دختر قشنگی مثل تو خب باید دل شوهر شم به دست بیاره ...می فهمی چی می گم آه کشید.تمام اینها را می دانست اما در برابر سردی نیما دست و دلش به هیچ کار نمی رفت. -من....من نازنین خانوم ..نمی تونم.....نیما هیچ جو ره حاضر نیست منو بپذیره. ... برای دلگرمی دستش را روی دست فاخته گذاشت -کم کم درست میشه.....اونم کم کم شرایط رو می پذیره .....به هر حال قبول می کنه تو زن شی به دلخوشی نازنین لبخند زد اما خودش خیلی هم خوش بین نبود.در دل خدا کندی گفت و بقیه راه را سکوت کرد. * بارها و بارها خودش را در آینه نگاه کرد.پلک نمی زد.هیچوقت فکر نمی کرد ابروهای پیوسته اش وقتی برداشته شوند اینقدر خوش حالت باشند.لباسی که مادر جان برایش خریده بود خیلی قشنگ بود.هیجان داشتن چند دست لباس نو با قیافه ای جدید حسابی در چهره اش نمایان بود ناخودآگاه لبخند میزد و با نازنین از هر دری حرف میزد.در میان حرفهای نازنین فهمیده بود نیما با شوهر نازنین زیاد خوب نیست چون اجازه تحصیل به نازنین نداد.اجازه گرفتن گواهینامه و خیلی چیزهای دیگر که حق طبیعی نازنین بود.قرار بود مهمانهای خانوم زودتر از مردها برسند تا چند ساعت خانوم ها راحت بدون حجاب گرفتن کنار هم بنشینند.اولین زنگ که زده شد دلشوره اش بیشتر شد.همه آمده بودند تا عروس حاج پورداوودی معروف را ببینند.یک نفس عمیق کشید تا اعتماد به نفسش برگردد.سعی کرده بود آنروز خیلی خوب خودش را نشان دهد.نازنین در میان حرفهایش گفته بود که این مهمانی خیلی مهم است چون کلی فضول می آیند تا ببینند پدر برای پسر چه کرده است. ادامه دارد... :دل افروز :دل افروز http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رمان قسمت 17 ماشین را متوقف کرد و در آینه نگاهی به خودش انداخت.ذهنش دائم پی بگو مگو با مهتاب بود.مهتاب از او خواسته بود تا فردا بره پیشش او را احمق فرض کرده بود بد هم نبود در این وضعیت.شاید هم با مهتاب اشتی می کرد البته اگر می توانست از گناهش بگذرد.برایش وفا داری و با اخلاق بودن در رابطه بسیار اهمیت داشت مثل هزاران نفر دیگر اما حالا خودش در گرداب بدی بود.زنی داشت که دوست نداشت داشته باشد اما از طرفی نباید به او خیانت می کرد.بیخیال فکر کردن از ماشین پیاده شد و سمت خانه پدری راه افتاد.زود امده تا بلکه بتواند به بهانه ای فاخته را بردارد و برود.از اینکه امشب همه بنشینند و پچ پچ کنند و جوانها تکه بارش بکنند متنفر بود.فقط کافی بود امشب دختر خاله اش سارا آنجا باشد تا کل شب برای سوهان روح او کافی بود.سارا امسال پیش دانشگاهی می خواند و کلی ادا و اطوار برای نیما آمد ...او هم حسابی حالش را گرفته و گفته بود با بچه جماعت کاری ندارد.حالا زنش دو سال از سارا هم کوچکتر بود.قیافه فاخته را در نظر گرفت عجیب انکه با اینکه یک ماه و خورده ای بود در خانه اش زندگی می کرد هیچ تصویری از او در ذهن نداشت.در را مادرش برایش باز کرد و او را از آغوشش جدا نمی کرد.آخر به صدا در آمد -از جبهه که نیومدم مامان ....ای بابا -امروز خونم روشن شده بفرما مادر صدای ظریف دخترانه ای بعد از مادرش سلام داد سر بلند کرد اما سریع و دستپاچه سرش را پایین انداخت -سلام علیکم ،شرمنده نمی دونستم مهمونا اومدن با صدای خنده نازنین سرش را بلند کرد -خاک تو سرت ....زن خودتو نشناختی ....بی کلاس بی جنبه چشمانش از تعجب داشت از حدقه در می آمد -زنم... منظورت فاخته ست دوباره برگشت و به دختر جدیدی که در کنار مادرش ایستاده بود نگاه کرد.چشمش به مادرش افتاد که دایم اشاره می کرد که فاخته را ببیند.اما سریع چشم از او برداشت و یا لله کنان قدم به داخل خانه پدری گذاشت.همین که اهالی خانه را از نظر گذراند و دید سارا و مادرش خاله ملوک نیست نفس را حتی کشید.عمه اش راضیه که بزرگتر از همه بود و برای بقیه حکم مادر داشت روی یکی از مبلها نشسته بود.تا چشمش به نیما افتاد به به کنان هیکل چاقش را از روی مبل با زحمت بلند کرد -به به ..ببین چشممون به جمال کی روشن شده ....نیما عزیز دلم نیما هم در آغوش عمه اش رفت.اشکهای عمه اش سر باز کرد -جای نویدم خالی باشه پسرم .....ساق دوشت می شد این روزها گریه حاج خانوم در آمد .عمه برای عوض کردن کردن جو فاتحه ای خواند و رو به نیما کرد -یه سر نباید به من پیرزن بزنی خواست جواب دهد که سینی چای در جلویش گرفته شد.سر بالا کرد و باز این آدم جدید که چشمهای نیما اصلا به دیدنش عادت نداشت جلوی چشمانش بود.فنجانی برداشت و آرام تشکر کرد.فاخته خواست مجلس را ترک کند که صدای عمه مانع شد -کجا دختر جان ... بیا بشین پیش شوهرت .....چرا فرار می کنی نیما را انگار در دیگ آب جوش گذاشته بودند .تحمل فاخته همینطوری هم سخت بود چه برسد حالا که باید اینقدر نزدیکش باشد.فاخته چشمی گفت و سینی را روی میز گذاشت و در مبل دو نفره کنار نیما جای گرفت عمه دو نفرشان را برانداز می کرد و نیما هی عرق شرم میریخت. می دانست امشب اینجا دهان باز می کند و نیما را به گناه زنی مثل فاخته می بلعد عمه آخر سر به زبان آمد -پیر شین به پای هم مادر.همیشه احترام همو نگه دار دارین و همیشه مثل دو کبوتر عاشق باشین نتوانست پوزخند نزند به دل خوش این پیر زن.باصدای احوالپرسی مادر با تازه وارد ها برگشت و خاله ملوک و نسرین و بچه هایشان را دید و وا رفت.فضولهای فامیل آمده بودند.فاخته خواست به سمت مهمانها برود که صدای نیما در جا میخکوبش کرد -وایساسر جات ..تکونم نخور فاخته بی هیچ حرفی کنار نیما ایستاد و منتظر آمدن میهمانها شد.خاله ملوک و دخترانش سارا و سمیه اول نزدیک شدند.خنده تظاهری خاله ملوک را میشناخت. می دانست وقتی حرص می خورد بیخودی دائم نیشش باز است.جلو آمد و با فاخته رو بوسی کرد و خشک و خالی تبریک گفت.بعد با نیما رو بوسی کرد و در گلایه را باز کرد -همینجوری بی خبر بی خبر زن می گیری. ما رو هم که دعوت نمی کنی. -اختیار دارین....هنوز که چیزی نشده اخم کرد ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رمان قسمت 18 -چرا خاله جان والا از قدیم می خواستن زن بگیرن با دو نفر صلاح مشورت می کردن.آدم می فرستادن واسه تحقیق نیما خواست جواب بدهد عمه خانم پا پیش گذاشت -ملوک خانم ..گلایه برا چی...حاجی که بی فکر برا گل پسرش کاری نمی کنه در آن لحظه دلش می خواست با آخرین نفس فریاد بزند اتفاقا پدرش به تنها کسی که فکر نکرده نیما است.اگر فکر می کرد هیچ وقت فاخته ای در کنارش نایستاده بود.دلش از پدرش زیادی پر بود.سارا با ترشرویی جلو آمد و با فاخته دست داد و تبریک گفت.به نیما رسید نیشخند زد و چادرش را در آورد -مبارک باشه نیما خان.سر و کارتون به بچه جماعت خورد که بازم فقط سلامش را داد اما نفهمید حرف سارا فاخته را حسابی عصبانی کرده بود اصلا بچه بود که بود به کسی چه ربطی داشت.آنهم به دختری که با کلی چشم و ابرو آمدن با نیما حرف می زد.حاج خانم و نازنین هم به جمع پیوستن. سارا به حرف آمد -کلاس چند می فاخته جان نازنین به جای فاخته جواب داد -دوم دبیرستان یا همون دهم خاله نسرین در حالیکه دختر ده ساله اش کنارش نشسته بود به جمع پیوست -یعنی دیگه دختر به سن و سال نیما پیدا نشد خواهر جان منظورش همان سارا بود که به هر حال امسال دیپلمش را می گرفت و شرایطش بهتر بود.نیما در سکوت فنجانی را برداشت و قندی در دهان گذاشت .فاخته هم پاهایش را روی هم انداخته بود.بدون حرفی زل زده بود به سارا درست است از نیما می ترسید و پیشش زبانش لال می شد اما قرار هم نبود از همه حرف بخورد. سارا دوباره در حالی که فنجانش را بر می داشت رو به خاله اش کرد -خاله جان به هر حال معلوم نیست چطور مخ پسرها رو می زنن فاخته دیگر صبرش تمام شد -مساله مخ زدن نیست سارا خانوم...به هر حال کار دله عزیزم خبر نمی کنه برای کی می لرزه چای به گلوی نیما پرید و به سرفه افتاد.فاخته رویش را به نیما کرد و به پشتش زد .نیما با دست اشاره کرد که لزومی ندارد.سارا رو به فاخته کرد -به هر حال فا خته خانوم برای اینکه دل یکی بلرزه خیلی چیزا لازمه.حالا بیخیال چطور قبول کردی تو این دوره بدون تحصیلات باشی.خب درست رو خونه بابات می خوندی شوهر که قحط نبود.الان سیکل حساب میشی سیکل را با تمسخر و کشیده بیان کرد.فاخته با خونسردی لیوانش را روی میز گذاشت و به سارا خیره شد -قرار نیست با ازدواجم وقفه ای تو درس باشه.من همین الانم دارم درس می خونم حرص سارا بیشتر در آمد -خوبه والا....برنامه ریزی هم کردی.ولی جونم بعد یه مدت شوهرت خسته میشه همش سرت تو کتاب و امتحانه جونش به لبش میرسه بعد دیگه شلوارش دو تا میشه بدون تغییر در وضع نشستنش ادامه داد -اگه یادم بره شوهریم دارم بله همینجوری که می گی.اما من حواسم هست که شوهر کردم و وظیفه اولم چیه همه ساکت فقط گوش می دادند اما نیما فقط چشم بود و به دوئل حرفی سارا و فاخته با دهان باز خیره مانده بود.سارا از هر طرف می پیچاند بحث را، فاخته از همان طرف بازش می کرد .زبان درازش را امروز رو کرده بود.چشمش به نازنین افتاد که از این مناظره حسابی به وجد آمده بود و تا دید نیما نگاهش می کند چشمکی نا محسوس به او زد سارا آماده پرتاب تیر بعدی شده بود که دوباره صدای زنگ آمد.خاله ملوک با کلی قیافه بلند شد -حتمی خانواده عروس خانومن مرد ای ما الان نمی رسن. عمه هم بلند شد. -هر کس باشه به هر حال مرده....پاشین حجاب بگیرین .با این حرف فاخته که هنوز در شوک حرف خاله نیما در مورد خانواده اش بود به خود آمد و به اتاق رفت.وارد اتاق شد و بی توجه به نازنین برای پوشیدن مانتوبه سمت کمد لباسها رفت.نازنین اما متوجه چهره برافروخته فاخته بود.و صدایش را شنید که غر می زد -فقط فاخته تو سری خوره.....اصلا خدا من برای چی ساختی آخه نازنین که در حال باز کردن تای چادرش بود به صدا در آمد -فاخته.....چرا ناراحتی ....از سارا....بیخیال اشکش سرازیر شد و روی تخت نشست -ناراحتم چون همه منو وصله ناجور می بینن...ناراحتم چون اونی که دلم می خواد هیچوقت نمیشه...ناراحتم چون....چون تنهام. .... دیگر طاقت نیاورد و زیر گریه زد.نازنین کنارش نشست و دست دور شانه اش انداخت ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #نماهنگ_بسیار_زیبای_شور_اربعین ✨ 🎤 #حسن_کاتب_الکربلایی با همخوانی #امیرعباس_ناهیدی و #محمدامین_فراتی 👌 #پیشنهاد_دانلود 🌙 ویژه پیاده روی #اربعین #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🍃 گفتن جمله‌ی «معذرت ميخوام» هم درست مثل جمله‌ی «دوستت دارم» اندازه و جايی دارد! 👈 از به زبان اوردنش نه خيلی اجتناب كنيد و نه بيش از حد استفاده كنيد! اگر بيشتر از حد معمول، بابت كارهای نكرده عذر بخواهيم كاملا محسوس خودمان را به دست خودمان گناهكار كرده‌ايم! 👈 و اگر هم بابت كارهای خطايی كه كرده‌ايم عذر خواهی نكنيم، قطعا آدمهای زيادی را در راهِ اين خودخواهی و غرور از دست می‌دهيم! 👈 اشتباه از هركسی ممكن است سر بزند؛ اما مهم اين است كه برای جبرانش چه كاری انجام دهيم! 👈 خيلی از اطرافيان ما تنها منتظر يک عذرخواهی از سوی ما هستند تا راه را برای برگشتمان بازكنند و دلشان صاف شود! 👈 و با همين يك جملهٔ ساده و استفاده‌ی به موقع از آن ميشود هزاران رابطه را زنده كرد! ✅ پس از گفتنش هراس نداشته باشيد؛ چرا كه نگفتنش ميتواند ضررهای بيشتری را بار اورد! 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
هفت اصل را در زندگیت به خاطر بسپار غرور،مانع يادگيری خودبزرگ بینی،مانع محبوبیت کم رويي،مانع پيشرفت خودشیفتگی ، مانع معاشرت عادت کردن،مانع تغيير است! ترس؛ مانع ایستادگی تعصب؛ مانع نواوری است. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
سلام به استحضارشما عزیزان و سروران گرامی میرسانیم که ما ازین به بعد میخوام برای در نظر گرفتن سلایق مختلف و استفاده بیشتر اعضا دو رمان در روز قرار بدیم یه رمان ظهر یه رمانم غروب اولین قسمت رمان جدید رو امروز غروب تو کانال میفرستم امیدوارم‌مورد پسند و رضایت شما قرار بگیره ممنون که هستین و با حضور سبزتون مارو یاری میکنید تا انژری بگیریم از وجودِ گرمتون برای بهبود هرچه بیشتر کانال 🙏🏻🌹