eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ۲۴🍃 نویسنده: ☺ ساعت یازده بود که از خواب بیدار شدم.. دست و صورتنو نشسته رفتم سراغ گوشیم ، که اولین پیامش "صبحت بخیر" استاد بود.. و جواب تقریبا رسمی من "ممنونم همچنین" بلند شدم سرحال و قبراق رفتم از اتاقم بیرون.. مامان تو آشپزخونه و طبق هرروز علی و بابا نبودن.. +سلام مامانی صبحت بخیر!! مامان برگشت و با تعجب نگاهم کرد.. -خوبی سها؟؟ خندیدم آروم.. -چته خب میگم خوبی؟؟ بلند بلند خندیدم.. +خوبم دورت بگردم چم باشه اخه.. همونطور که برمیگشت سمت قابلمه روی اجاق شونه هاشو انداخت بالا و گفت: -چمیدونم والا هیچ حالیتیت به سهای من نمیره تو.. لبامو دادم جلو هم لوس و هم ناراحت با صدای بچگونه گفتم: +دلت میاد مامانی،منکه جیک و جیک و جیک میکنم برات.. بعدم زدم زیر خنده.. دستاشو شست زیر شیر و دستمال برداشت خشک کنه.. +خوبه خوبه دختر بیمزه.. صبحانه مو خوردم و رفتم توی حال پیش مامان نشستم شروع کردم سبزی پاک کردن.. -سها مطمينی خوبی؟! مگه درس نداشتی تو +عه مامان میخواین برم -نه خب ولی خب خندیدم و دستمو انداختم دور شونه شو.. +خوبم قربون دل نگرونیات.. چقدر حرفای نگفته داشتم با مامان قد این دو سالی که دانشگاه بودم ازش دور شده بودم.. انقدری سرگرم حرفامون شدیم که بابا و علی اومدن.. علی سرسنگین بود بابا اما انگاری گمشده شو پیدا کرده باشه، آغوش پر مهرش نصیبم شد.. سر سفره وقتی به علی گفتم؛ +من برات بکشم داداشی!! با بیحوصلگی گفت: -خودم دست دارم! +علییی! مامان بود که دعواش کرد با این صدا زدنش.. علی چیزی نگفت و منم آروم نشستم.. باید از دلش در میاووردم.. حق نبود داداشم بخاطر حال بدیه من حالش بد بشه.. زودتر از همه بلند شد و رفت توی اتاقش.. به مامان بابا نگاه کردم.. سرشون پایین بود.. میدونستم اوناهم دوست دارن که من برم و از دلش در بیارم.. بلند شدم رفتم سمت اتاقش.. دراز کشیده بود و دستش روی پیشونیش بود.. قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: +گله دارم ازت که غریبه ت شدم! نشستم کنار تختش روی زمین.. -حق داری! +گله دارم که زدی زیر قولت! -حق داری! +گله دارم که محرم نیستم! اشکم ریخت.. برگشتم دستشو گرفتم.. +بهم فرصت بده! بازهم نگاهم نکرد.. +اروم زیر لب گفت"مواظب سهام باش" همیشه مسئولیتم رو میذاشت روی دوش خودم.. اما هیچوقت ناامیدش نکرده بودم تا اینکه... قبل از اینکه از اتاق علی برم بیرون گوشیم زنگ خورد.. "زورگو" دستپاچه شدم.. تا خودم رو برسونم اتاقم قطع شد.. دوباره زد.. نفس عمیق کشیدم و گفتم: +سلام.. اما صدای ظریف زنونه ی اونور خط تمام امیدم رو ناامید کرد... -ببخشید اشتباه شده!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
لجبازی يک كلمه نيست! يه اشتباهست! اشتباهی ويران كننده... كه ميتواند هر دو نفر را در رابطه به زمين بزند و جايی برای بلند شدن نماند! لجبازی ميتواند انقدر قوی باشد كه يادت برود روزی عاشق كسی بودی كه به او ميگفتی نميخواهی ناراحتی اش را ببينی! اما حالا خودت عامل اصلی اش شده ای! با عاشقانه های خود لجبازی نكنيد گاهی جايی برای جبران نميماند! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
مشكلات زندگی مثل حيوان وحشیست اگر فرار ڪنی می‌دانند ڪه ترسيدی ودنبالت می‌ڪنند واگرجلوش بايستی ومبارزه ڪنی ازتو دست برمی‌دارندومی‌روند. مشکلات مبارزه ی ما را می طلبد نه خشم و فرار ما را #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
امشب به عشاق حسین،زهرا دهد مزد عزا🌟 یک عده رادرمان دهد،یک عده بخشش در جزا🌟 یک عده رامشهد برد،یک عده را دیدارحج🌟 باشدکه مزد ماشود،تعجیل در امر فرج🌸 ✨🌹حلول ماه ربیع الاول و لیله المبیت بر همه مسلمانان جهان بخصوص شما همراهان عزیز مبارک🌹✨
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🌸🍃🌸🍃 #هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_بیست_هشتم . . تا غروب با زینب بودم خیلی روزه خوبی بود کتابا
🍃🌸🍃🌸🍃 هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد فهمیده چرا زنگ میزنم برنمیداره ولی من کوتاه بیا نیستم هر جور شده حالشو میگیرم زیادی به اینا رو دادم دارن سوارم میشن دارم براش دختری بیشعور... . . . داشتم همین جور زیر لب غر غر میکردم که صدای حسین رو شنیدم حسین_حلما بیداری؟ از پشت در داشت صدام میکرد نمیخواستم جوابشو بدم که فکر کنه خوابم ولی صداش یه جوری بود انگار ناراحت بود _آره داداش بیا تو اومد و غمگین بهم زل زد نگران شدم یعنی چی شده؟ چرا این جوری نگام میکنه؟ _چی شده داداش؟؟؟ چرا ناراحتی؟ حسین_داشتم با علی حرف میزدم گفت فردا خونه حسن کنسله... _وااا چرا آخه؟ زیاد نمونده از درسش قرار بود نمونه سوال کار کنم که آماده باشه واسه ترم اولش چیزی شده؟ حسین_ خبر داشتی که قلب مادرش مشکل داره؟ _اره نگرانم کردی چی شده؟؟ حسین _ امروز بنده خدا تو خونه مردم کار میکرده که به قلبش فشار زیادی امده و بردنش بیمارستان... _ واااای خدای من الان حالش چطوره؟؟ بچه ها چی پیش کی هستن؟؟ حسین _متاسفانه حالش خوب نیست... نیاز به عمل داره بچه ها پیش عمشون هستن خیلی بی تابی میکنن... _بیچاره ها هنوز خیلی کوچیکن که همچین چیزایی رو تحمل کنن خدا کمکشون کنه چرا آخه هر چی سنگه ماله پای لنگه این خانواده نباید رنگ آرامش رو ببینن؟؟ حالا عملش چطوریه داداش؟ سخته؟ حسین_اطلاعات زیادی از عملش ندارم حلما فقط میدونم هر چی زودتر باید عمل شه ولی... حسین با ناراحتی سرشو انداخت پایین و سکوت کرد _ولی چی داداش؟ مشکل کجاست؟؟ حسین_ هزینه عملش خیلی بالاست... تا پول واریز نشه عملش نمیکنن... _ پول همش پول همه چی به این پول لعنتی برمیگرده پس انسانیت چی؟؟ چرا خدا براشون کاری نمیکنه داداش؟؟ حسین_آروم باش خواهری خدا بزرگه یه هفته دیگه محرمه من مطمینم به حق همین روزا مطمینم که همه چی درست میشه امسال تو مراسم ها براش پول جمع میشه به امید خدا... با حرف های حسین انگار یه جرقه تو ذهنم روشن شد ما که هر سال نذری میدیم و هزینه زیادی هم میکنیم چرا امسال این هزینه صرف کار بهتری نشه؟ چی از جون یه مادر که دوتا بچه کوچیک داره مهم تره؟ _میگم حسین ما امسال هم نذری میدیم دیگه؟؟ حسین_آره چی شد یهویی پرسیدی؟ چی تو فکرته خانم کوچولو؟ _میگم هزینه نذری رو بدیم خرج عمل مامان حسن _اینجوری هم حال اون خوب میشه هم بچه ها خوش حال میشن کار خیرهم انجام میدیم حسین_فکره خوبیه ها چرا به ذهن خودم نرسید میرم با بابا صحبت میکنم حتما قبول میکنه آفرین خواهری . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . حسین رفت با بابا صحبت کنه حسابی حالم بد شد وای خدا اگه چیزیش بشه چی اونوقت هدیه و حسن چیکار کنن... حتما بابا استقبال میکنه از پیشنهادش.. تادم دمای سحر خوابم نبرد همش فکروخیال.. پاشدم برم اب بخورم عه همه بیدارن حلما_چیزی شده چرابیدارین مامان_نه مادر برای نماز پاشدیم حلما_اهان بابا_حلما جان ممنون از پیشنهادی که دادی واقعا بجا بود خودمون اصلا به فکرمون نرسید حسین_بابا موافقت کرد کلی هم استقبال کرد که بجای نذری پول عمل مامان حسن رو بدیم صبح میخوایم بریم بیمارستان برای کارای عمل دوست داشتی بیا توام _وای خدارو شکر مرسی باباجونم بابا_مرسی از تو دخترم از خوش حالی بغضم گرفت _میام حتما میام بچه ها رو ببینم مامان_باشه دخترم پس برو استراحت کن یکم چشمات قرمزه حلما_باشه شبتون بخیر حسین_سحره خواهری حلما_خو همون اومدم برم سمت اتاقم تهه دلم میگفت نماز بخون دعا کن براش این حس انقدر قوی بود که راهمو کج کردم به سمت سرویس وضو گرفتم رفتم اتاقم نمیدونم چرا دوست نداشتم کسی بفهمه میخوام نماز بخونم چادر گلگلی خوشگل سجاده ای که مامان برام خریده بود دست نخورده تو کشوم بود رو برداشتم شروع کردم به نماز خوندن بعد نمازم کلی تو سجده برای مامان حسن دعا کردم که زود خوب بشه وعملش موفق باشه بعد هم غیر اداری برای خودم آرامش خواستم حال خیلی خوبی اومد سراغم بعد نماز بعد سعی کردم بخوابم خیلی زودخوابم برد حسین_حلماااجان حلماییییی خواهریییی آروم لای چشممو باز کردم دیدم حسین بالباس بیرون بالای تختم ایستاده حلما_هوم حسین_هوم چیه بچه من دارم میرما نمیای؟ یادم نبود کجارو میگه گفتم نه حسین_نمیخوای بچه هارو ببینی حسن و هدیه بهت نیاز دارن الان یهو بلند شدم نشستم رو تختم _چرا چرا میام صبرکن الان اماده میشم یادم نبود دیدم حسین با خنده داره نگاهم میکنه _خو چیه یادم نبود حسین_باشه خانوم کوچولو یه ربه آماده شو صبحانه بخوریم بریم ساعت 10باید اونجا باشیم . . . بابا زودتر رفته بود پول رو برای عمل واریز کنه با علی قرار شد منو زینب و حسین هم بریم یه سر بزنیم بیمارستان بعد هم بچه هارو بیاریم پیش خودمون مامان موند خونه برای شب که حسن و هدیه میان غذا درست کنه از استرس خیلی نتونستم چیزی بخورم پنج دقیقه ای اماده شدم و راه افتادیم به سمت خونه زینب اینا که اونم برداریم . . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 . . زینبو برداشتیم رفتیم بیمارستان بابا پول عملو واریز کرد چند ساعت دیگه قراره عملش کنن منو زینب رفتیم پیش نرگس خانوم بنده خدا از درد کبود شده بود خداکنه عملش موفق باشه زینب_نرگس جون استرس بچه هارو نداشته باش ما کنارشون هستیم نرگس_نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم حلماعزیزم الهی خوشبخت بشی ممنون بابت تمام زحماتتون حسن بهم گفت که پول عمل رو پدرشمامیده من ندیدمشون ازشون تشکر کن ان شاالله اگر عمری باشه جبران میکنم حلما_ان شاالله که به سلامتی بیاین و سایتون بالاسرحسن و هدیه باشه به هیچی جز سلامتیتون فکرنکنید تا وقتی حالتون کامل خوب شه ما مراقب بچه ها هستیم اومدیم بیرون از بخش حسن و هدیه پیش حسین و علی بودن هدیه رو از دور دیدم داره گریه میکنه تا زینبو دید پرید بغلش حسن هم باقیافه مظلوم نشسته بود رو صندلی حسین و علی داشتن دلداریش میدادن هدیه_خاله اگه مامانم یچیزیش بشه ما چیکار کنیم حلما_عزیزدلم گریه نکن دکترش گفته عمل کنه خوبه خوب میشه توام براش دعا کن خب؟ زینب_علی چند ساعت دیگه عملشون میکنن؟ علی_دوساعت دیگه ان شاالله شما بچه هارو بردارین برین خونه اینجا که کاری از دستون برنمیاد حلما_اره زینب بیاد بریم خونه ما مامان منتظره حسن_اگه اجازه بدین من میخوام بمونم هدیه رو ببرید زینب_باشه پس مارو بیخبر نزارید حلما_حسین میمونی توام؟ حسین_نه صبر کنید میرسونمتون _علی داداش کاری نیست دیگه؟ علی_نه قربونت خیلی زحمت کشیدی برو داداش حسین_حسن جان شماکاری نداری حسن_دستتون درد نکنه حسین آقا نه ممنون برید به سلامت حسین_باشه مارو بی خبر نزارید فعلا یا علی . . . حسین مارو رسوند خونه خودش رفت سرکار مامان_سلام دخترا خوش اومدین خوبی هدیه جان هدیه_ممنون خاله خوبم مامان_ برین لباساتون رو عوض کنید بیاین ناهار زینب_چشم دستتون درد نکنه افتادین تو زحمت مامان_نه عزیزم این چه حرفیه ساعت نزدیک دوِ عمل نرگس ساعت سهِ به هدیه چیزی نگفتیم همینجوری کلی استرس داره بچه علی قراره به زینب خبر بده نتیجه رو خداکنه بخیر بگذره زینب_شما برید غذا بخورید منم نمازبخونم میام حلما_باشه چادرووجانماز اینجاست زینب_مرسی گلم حلما_هدیه جان بیا عزیزم به به دستت درد نکنه مامان جونم چه کردی مامان_زینب کو پس حلما_گفت نمازبخونم میام نشسته بودیم سرمیز برای هدیه غذا کشیدم ما صبر کردیم تا زینب بیاد... ساعت نزدیکه 8بود علی زنگ زد به زینب و خبر داد حال نرگس خانوم خوبه و عملش موفق بوده خداروشکر یه حس خوبی اومد سراغم خوش حال بابت این که تونستیم به یه خونواده کمک کنیم هدیه با زینب احساس صمیمیت بیشتری میکرد قرار شد ببرتش پیش خودش خب حقم داره بچه زینبو بیشتر از من دیده علی اومد دنبالشون بعد کلی تشکر رفتن بعد رفتن اونا بابا و حسین هم اومدن دورهم نشسته بودیم از اتفاقای امروز صحبت میکردیم حلما_باباجونم من بهت افتخار میکنم راستی نرگس خانوم قبل عمل ازم خواست ازتون تشکر کنم بابا_من کاری نکردم که دخترم خواست خدا بوده و ما وسیله شدیم مامان_بله خداروشکر که بخیر گذشت _ راستی حاجی برای پس فردا یه سری خرید دارم زحمتشو بکش بابا_چشم خانوم حسین_چخبره پس فردا مامان_قراره حاج کاظم اینا بیان دیگه حسین_آهان به سلامتی . . عههه اصلا یادم نبود انقدر تو این یکی دو روز اتفاقای مختلف افتاد پاک یادم رفته بود این مهمونی مزخرفو چاره ای نیست بخاطر مامان و بابا باید چند ساعتی رو تحمل کنم دیگه ... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . بعد از کلی بحث قرار شد فردا با حسین برم یه دست لباس مناسب بخرم گیر داده بودن چادر سرم کنم من زیر بار نرفتم مامانم هی میگفت لباسات مناسب نیست همشون جذبو کوتاهن از نظرخودم اینجوری نیست ولی اینا حرف خودشونو میزنن دیگه کلافه شده بودم قبول کردم یه لباس مناسب بگیرم که چادرو بیخیال بشن . . صبح باصدای مامان چشمامو باز کردم مامان_حلما جان پاشو مگه نمیخوای بری خرید پاشو کاراتو بکن حسین منتظره حلما_مامان کی اول صبح میره خرید اخه این همه وقت مامان_کجا اول صبحه اخه ساعت11دختر تاتو بخوای یکم کاراتو بکنی اماده بشی ظهر شده حسین بچم کار داره برید زود خرید کنید اونم به کارش برسه حلما_خب حالا حسین نیازی نیست بیاد بره به کارش برسه من خودم هر وقت خواستم میرم مامان_تو باز میری هر چی دلت میخواد میخری منم که وقت نمیکنم بیام حسین باشه حداقل نظر بده یه لباس مناسب بگیری حلما_عههه مامان مگه سلیقه خودم چشه قرار نیست که من به سلیقه شماها لباس بپوشم مامان_حالا این یه بارو به سلیقه ما لباس بگیر زشته جلو حاج کاظم اینا ابرو داریم حلما_هوووف باشه مامان جان باشههه شما برو منم الان میام ببین توروخدا روزمونو چجوری شروع میکنیم انگار خودم نمیفهمم این چیزارو همش تذکر میدن سعی کردم آروم باشم با حرص خوردن که چیزی درست نمیشه تختمو مرتب کردم . یه آبی به دستو صورتم زدم رفتم پایین حسین نشسته بود جلو تلوزیون _سلام صبح بخیر حسین_سلام ظهربخیر خانومِ سحر خیز حوصله کل کل نداشتم یه شکلک ریزی براش دراوردم رفتم سمت اشپزخونه صدا خندشو شنیدم مامان_صبحانه رو جمع نکردم رو میزه بشین بخور باشه ای گفتم نشستم مشغول خوردن شدم خواستم میزو جمع کنم که مامان گفت برو اماده شو تو خودم جمع میکنم منم از خدا خواسته حسین _حلما باز یه ساعت معطل نکنی ها زود اماده شو بریم منم به کارام برسم حلما_از حالا بخوای غر بزنی نمیاما اصلا حسین_اوووه چه لوسم شده باشه بابا ما دربست در خدمتیم اصلا هر چی شما بگی حلما_بعله درستشم همینه یه رب دیگه آمادم داداشِ فدارکاره مهربانم . . بعد کلی سفارش مامان راه افتادیم حسین_خب کجا بریم؟ _اووم اول بریم ستارخان حسین_چند جا قرارا بریم مگه _خب اول بریم اونجا اگه لباساش خوب نبود میریم یه جای دیگه حسین_منم که آژانسم دیگه _نههه شما داداش گلِ منی ‌‌‌. . بعد کلی گشتن یه سارافن سنتی زرشکی خریدم که اندازش چند سانت بالا تر از مچ پام بود باپیرهنِ زیرش که مشکی رنگ بود با گلای زرشکی حسین هم خوشش اومد گفت هم شیکه هم حجابش کامله نزدیکای ساعت 5بود برگشیم خونه خداروشکر مورد پسند مامان هم بود... داشتم لباسامو جابه جا میکردم گوشیم زنگ خورد شمارش ناشناس بود یکم فکر کردم آهاان احسانِ پسره از رو هم نمیره ریجکتش کردم باز عصبی شدم یاده کار سپیده افتادم شمارشو گرفتم همینجور تو دلم داشتم بهش بدو بیرا میگفتم بعد چندتا بوق جواب داد سپیده_سلام حلی _علیک سلام سپیده این چه غلطی بود کردی هان سپیده_اوهو چه خشن چه کاری؟ _برای چی شماره منو دادی به اون پسره _چرا سرخود هر کاری که دلت میخوادو انجام میدی _بااین کارا حس میکنم نمیشناسمت سپیده_ خب خب انقدر تند نرو هانی بزار برات توضیح میدم ... 🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‌ ‌ ❣خطاب به نیمه ی گمشده💍 مشتــ💓ــرک مورد نظر هنوز در دسترس نیستی اما به حرمت روزی ک قدم در دنیای سنگ فرش قلبــــم بگذاری...😍 با خود عهد کرده ام✋ چشم هایم را بروی غیر تــــو ببندم !🙈 تا روزی که آمدی با افتخار بگویم ...☺️ تـــو اولیــن گناه پاک نگاهم بودی !👀 بی آنکه بدانم تـــو کیستی و کجایی ... ن در دنیای واقعی و ن در دنیای خیال و ن در دنیای مجازی...📲 عاشقانــ💘ـــه هایم را در گوش غیر تـــو نمی خوانم... ⛔️ تا وقت آمدنت آوازم یگانه باشد تنها برای تو و حنجره ام خسته نباشد از تکرار عاشقانـــــه ها!💞 نمی دانم کیستی و کجایی... اما تمام زیبایی هایم را برای تـــو پنهان میکنم....😍 تا وقتی ک آمدی چشم های تـــو اولین نگاه بانشان باشد... 🙈 اشتـــــراک واژه عمیقی است... و چه شیــریــن است اگر... یکی باشد تنها برای یکی... ❤️ از همین حالا از خودمان شروع کنیم 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂