eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 🍃 نویسنده: 📚 علی رفت و گفت بمون تا برگردم.. نگران رفت و گفت خوب برمیگرده.. دلمو قرص کرد که برگرده همه چی خوب شده.. همه چی عالیه.. نیم ساعته رفته و من کنار دیوار زانوهامو جمع کردم توی خودم و حسام رفته وضو بگیره نماز مغربشو بخونه.. میگه دلش روشنه دعا میکنه.. میگه توکل بخدا میکنه.. نماز خوندنش پر از آرامشه.. آروم... با طمانینه.. تسبیح مینداخت.. سین سبحان الله ش میگفت ذکر حضرت زهرا میگه... +سها خانوم،،شما بگی اینجا آرامش میده یعنی عمو مرتضی کوتاه میاد... شما بیای اینجا و بگی اینجا آرومت میکنه، یعنی عمو مرتضی کنار میکشه... سها خانوم! من به پایان خوب فکر میکنید... شماهم به پایان خوب فکر کنید، من روحیه میگیرم.. عمو مرتضی هم آدم بدی نیست... +سبحان میگه زورگوعه.. -محمدصادق راضی نیست.. +سبحان میگه مطیعه.. -حسام نمیتونه کوتاه بیاد.. +سبحان میگه صبر میخواد.. چرخید سمتم... نگاهم به دونه های آبی رنگ تسبیح فیروزه اش بود.. -صبر قشنگه...صبر میکنیم.. جوابی نداشتم... -صبر سخته؟! صبری که تهش بخواد برسه به آرامشی که تو داری نه.. فقط تونستم بگم "نه" لبخند زد و بلند شد.. قامت بست و نماز بعدیش.. نمازش تموم نشده سبحان پرید تو آموزشگاه.. معلوم بود خوب نیست ولی میخندید... با صدایی که مثلا میخواست آروم باشه گفت: بح بح میبینم که تنها موندین.. لبخند بی جونی زدم.. -ادا نیا برای من.. +علی کجاست؟! از علی برام بگو.. چهار زانو نشست رو به روم.. -جونم برات بگه که صورتش رفت مشت عمو.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 🍃 نویسنده: 📚 +دستامو گرفتم جلوی دهنم و دویدم سمت دستشویی.. طاقت اینهمه اتفاق برای دلم من کم بود... طاقت نداشت دیگه دلم.. بد شده بود حالش قلبم.. تند و ضعیف میشد و آخرش عوق زدنای پی در پی.. حسام نگرانتر پشت سرم ایستاده بود.. دستش به گوشه ی دیوار و نگاهش به نیمرخ من.. سبحان کناردر ورودی... -سها قرصاتو خوردی از،صبح؟؟؟ حسام زودتر جواب داد... +نخورده سبحان... هیچی همراهش نبود.. سبحان نمیشه این وضع من میرم خونه آقا محسن اینا... -باشه عاشق حالا فعلا بمون من برم قرصای سها رو بیارم.. +سبحان اصلا وقت شوخی نیست.. -باش بیا برو تا تو هم چَـک بخوری به من چه.. صورتمو شستم.. تو آینه به خودم نگاه کردم... یادم نبود که از ظهر نه قرصی خوردم و نه چیزی که انقدر رنگ پریده نمونم... حسام فورا حوله دستی کوچیک خودش رو که گاها دیده بودم موقع وضو صورتش رو باهاش خشک میکنه رو داد دستم.. نمِ آب وضوی مغربش رو داشت.. گذاشتم روی صورتم.. -خوبی؟! +من میرم قرصاتو بیارم و بیام... دروغ نگم امشب اینجا موندگاری مگه اینکه دایی مرتضی جمع کنه بره خونشون که تاحالا نرفته.. چند قدمی نرفته بود که برگشت سمت حسام و با شیطنت گفت.. -میشینی نمازتو میخونیا،گفته باشم... قهقه ای زد و رفت بیرون... چه دل خوشی داشت... اومد خبر بد رو داد و رفت... حسام رفت بیرون و در آموزشگاه رو قفل کرد... مهم نبود که تنها موندم... خیالم راحت بود که حواسش بهم هست تو این ساعت از شب که خیابونای روستا دیگه خلوت شدن.. رو فرشیِ کوچیکی که پهن کرده رود روش نماز بخونه رو کشیدم کنار شوفاژ و روش دراز کشیدم.. دلم میخواست فکرکنم... به اینکه چراعلی بگه "اجازه بدین سها خودش تصمیم بگیره" بابا عصبانی شه و عمو عصبانی تر.. به این فکر کنم که چرا علی بره یقه محمد صادق رو بگیره و بگه "تو چرا حرف نمیزنی بـُت بزرگ" زن عمو عصبانی بشه و عمو عصبانی تر... دوست داشتم فکر کنم به اون "چـَکي" که بقول سبحان پرت کرد سمت مخالف، صورت علی رو... به پهلو خوابیدم دستمو جمع کردم زیر سرم.. چرا عمو انقد لج کرده بود مگه برای پسرش کم بود دختر که فقط من... اونم تو شرایط بد روحیه من که اصلا نمیتونست با تنش کنار بیاد.. روحم کنار بیاد با قلب ضعیفم چیکار کنم که دنبال آرامشه.. اشکام دوباره راهشو باز کرد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 🍃 نویسنده: 📚 صدای باز،شدن قفل در رو شنیدم.. حتما حسام بود.. علاقه ای نداشتم برگردم سمتش و بلند شم.. صدای خش خش پلاستیکی رو که بالای سرم گذاشت رو شنیدم... -سها خانوم.. پا میشی یه چیزی بخوری.. قلبت اذیت میشه بخدا.. +چـرا محمدصادق سکوت کرده.. -حرف بزنه میشه مثل علی.. من میدونم آقا محسن راهشو بلده.. +چـرا بابام سکوت کرده؟! -به وقتش حرفاشونو میزنن... +چیکار کنم.. -قرار شد صبر کنیم.. +حسام من روزای بدیو گذروندم آرامش میخوام.. -دور نیست.. +کِـے؟! -خدابزرگه.. +حسام از دانشگاه بگم؟! -هرچی دوس داری بگو.. +بد بود.. -خوبشو بگو.. +تو و علی و سبحان که اومدین.. -کیکِ عڪس تو.. لبخند زدم... +سبحان خیلی بده.. -ولی خیلی دوست داره... +علی خیلی خوبه.. -اونم خیلی دوست داره.. +ممنون حسام.. -حسامم..... حرفش نصفه موند... اومدنه علی و سبحان اجازه نداد ادامه بده.. بلند شدم.. کفش نپوشیده رفتم استقبال علی.. نرسیده بهش دستامو دراز کردم سمت صورتش... شنیدم گفت "دهن لق" و مخاطبش جز سبحان نبود.. مچ دستامو گرفت و گفت.. +فدای سرت مگه نه؟! لبام لرزید برای گریه.. +گریه کنی نه من نه تو.. دستمو گرفت و پشت سر خودش کشوند تا نشستن روی اون قالیچه ی کوچیک.. تا گذاشتن قرصام توی دهنم و خوروند آب پشت سرش... تا تشری که به حسام زد... +ظهر تاحالا سخت بود یه چی بدی بخوره لاجون نشه.. چیزی نگفت حسام ملاحضه کار و پر از آرامش که فقط من دیدم پا به پای خودم چه حال بدی داشت.. +علی.. -جان علی... هیچی نشده سهام.. هیچی هم قرار نیست بشه... عمو یه چیزی گفت جواب درست رو شنید.. میخواد قبول میکنه نمیخواد هم قبدل نمیکنه... بره پسرشو جلی دیگه علم کنه... برج زهر مار... +عه وا علی اقا ممد صادقمونو... -زهرمار سبحان... نمیدونم چیشد که برگشت یقه ی سبحان رو گرفت.. -نامرد من چک خوردم تو خندیدی؟؟؟؟ دارم برات عوضی.. حسام پقی زد زیر خنده.. من خندیدم.. علی و سبحانم.. شرایط سختی بود ولی وجود سبحان راحتش کرده بود... دستشو گذاشت روی سینه شو خم شد به حالت تعظیم.. +مخلص خنده های تک تکتونم هستم... بعد هم مهربونه نگاهم کرد... +تو بخند قول میدم همه چی حل شه.. چقدر برادرانه بود این پسر عمه ی از اول هم مهربون... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️
ریتم و آهنگ زندگی یڪنواخت نیست 🍂🍁🍃 درست مانند ریتم قلب دارای منحنی هایی است ڪه نشانگر زنده بودن انسان است از بالاو پایین زندگی نهراسید لحظه به لحظه آن را زندگی ڪنید 🍁 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
از حکیمی پرسیدند: چرا از کسی که آزارت می دهد انتقام نمی گیری؟ جواب داد: آیا حکیمانه است سگی را که گازت گرفته گاز بگیری ؟ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
یادمـــان باشد که کوچکـــترین امـــید دادن به کــسي شــــاید بزرگتـــرین معـــجزه ها را ایجـــادکند پـس مهـــربانی را هیچ وقت دریـــغ نکنیم♥️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
💫باسلام💫 🌼همراهان عزیز وهمیشگی رمانکده مذهبی همانطور که شماهم در جریان اختلالات اینترنتی هستید متاسفانه ارتباط ما بانویسنده رمان جدید بامشکل روبرو شده که متاسفانه امشب امکان شروع این رمان جذاب برای ما فراهم نشد. 🌺ضمن عرض پوزش از وقفه بوجود آمده به اطلاع میرسانیم به محض دسترسی به نویسنده،رمان جدید را دراختیار شما قرار میدهیم‌.🌸 💮از اینکه مثل همیشه پرقدرت وپیگیر،مارا همراهی میکنید قدردان شما خانواده بزرگ رمانکده مذهبی هستیم واز اینکه شما راکنار خود داریم به خود میبالیم.🌹 باسپاس⚘⚘ خادم کانال رمانکده مذهبی🙏
کاش همه ی زن ها مردی را داشتند که عاشقشان بود ... مردی که حرف هایشان را می فهمید ... ظرافتشان را به جان می خرید ... و روزانه چند وعده ؛ از زیبایی و خاص بودنشان تعریف می کرد ... و کاش مردها ؛ زنی را کنارشان داشتند که عاشقش بودند ... که به آنها تکیه می کرد ... و قبولشان می داشت ... آن وقت جهانمان پر می شد از زنانی که پیر نمی شدند ، مردانی که سیگار نمی کشیدند ، و کودکانی ؛ که انسان های سالمی می شدند ... ! @ROMANKADEMAZHABI ❤️
اگر بخواهی نعمتی در تو زیاد شود، باید آنرا ستایش کنی. حتی وقتی گیاهی را ستایش کنی، بهتر رشد میکند تقدیر کنید، ستایش کنید، تأیید کنید تا نعمتهای خدا بسوی شما سرازیر شود @ROMANKADEMAZHABI ❤️
یه قانون نانوشته هست که میگه هر چقد عقب بندازیش سخت و سخت تر میشه در واقع هر چی یه کارو عقب تر بندازی دیگه فقط سختی اون کار نیست که بخوای بهش غلبه کنی سختی خودت هم بهش اضافه میشه سختی فکر و انرژی منفی ... واسه همین میگم اهل عمل باش زیاد دست دست نکن میگن قبرستون پر از پیرمرد پیرزن هاییه که حرف اصلیشون این بوده : فردا ! بیا و بی خیال فردا شو ... همین امروز وقتشه @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شما را به خدا حداقل براى آدمهاى مهم زندگيتان نصفه و نيمه نباشيد بساط بداخلاقى و خودپسنديتان را جمع كنيد كمى ملموس تر رفتار كنيد مگر مى شود كسى را آنقدر بخواهى و چيزى براى خواستنش رو نكنى مگر جز محبت و عشق چه مى خواهند نگذاريد يك روز بهترينهايتان تبديل به ناگهانى ترين ترك زندگيتان شوند اگر كمى فكر كنيد به آدمهايى كه دوستشان داريد و يك روز نباشند هيچ وقت حال خوب را از آنها دريغ نمى كنيد... @ROMANKADEMAZHABI ❤️
ساده باش اما... ساده قضاوت نکن نیمه ی پنهان آدم ها را ساده زندگی کن اما... ساده عبور نکن از دنیایی که تنها یکبار تجربه اش می کنی. ساده لبخند بزن اما... نخند به کسی که عمق معنایش را نمی فهمی. ساده بازگرد اما... هرگز برنگرد به دنیای کسی که به زخم زدنت عادت کرده، حتی اگر شاهرگ حیاتت را در دستانش یافتی. و به یاد داشته باش... هیچکس ارزش زانو زدن و شکسته شدن ارزش هایت را ندارد... گاهی خودت را زندگی کن ... @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 🍃 نویسنده: 📚 -جان مامان.. +... -چشم.. گوشی علی زنگ خورد و انگاری مامان بود... منتظر بودیم ببینم اتفاق جدید چیه.. -چیه چرا اینجوری نگاهم میکنید.. بعد هم روبه من ادامه داد.. -جمع کن اجی بریم خونه... نگرانیمو از رفتن با جویدن ناخونام نشون دادم.. علی فهمید... -نترس عمو رفته خونه عمه اینا... سبحان همزمان با کف دست کوبید تو پیشونیش و گفت... +بخشکی ای شانس... این دایی مرتصی چرا نمیره خونه خودشون... -چه میدونم.. همینکه خونه ما نیست خداروشکر.. برگشت و نگاهش رو دوخت به من که همچنان نشسته بودم.. +د بلند شو دیگه.. باید زودتر برم با بابا حرف بزنم.. حسام تمام مدت سرش پایین بود چیزی نمیگفت.. منم بلند شدم.. کاشکی خدا کاری کنه... -ممنون حسام زیاد اذیت شدی امروز.. جواب حرف علی رو نداد.. +علی من کی میتونم بیام خونتون برای..... حرفشو ادامه نداد.. سرمو انداختم پایین.. انگاری واقعی داشت جدی میشد موضوع.. رسیده بودیم بیرون.. +حسام فعلا بیخیال ببینم چی میشه... -علی من روی حرفت حساب میکنم بعد از خدا من نفهمیدم منظورشو... علی دست گذاشت روی شونه شو با گفتن "یاعلی" هم ازش خداحافظی کرد و هم بهش اطمینان داد.. سبحان ازمون جدا شد و من و علی تنهایی روونه ی خونه شدیم.. هیچکدوم دل و دماغ حرف زدن با اونیکی رو نداشتیم.. تا خوده خونه هم همینطور شد و سکوت مطلق بودیم.. در رو پروانه به رومون بازکرد.. منو بوسید و دست علی رو گرفت... +بمیرم برای جفتتون که چقد خسته این... تا خدانکنه ی علی شنیدم و وارد هال شدم.. بابا رو به روی تلویزیون نشسته بود و مامان زودتری اومد به استقبالم.. -دورت بگردم مادر.. بغلم کرد و بغلش کردم از ته دلم.. از پشت شونه ی مامان نیم نگاه دلسوزانه ی بابا رو دیدم... مهربون من... اما خب حق داشت بهم رو نده تا شکسته نشه حرمت برادر بزرگترش... از،بغل مامان نیومده بیرون صدای بابا بلند شد... +جناب علی خان شما که قرار بود برنگردی... علی نگاهشو دوخت به زمین.. پروانه و من.. -مـــــَرد.. مامان اما جراتش یکمی بیشتر بود.. +چی میگم مگه خانوم.. چرا آقا پسرتون فکر میکنه خودش عقل کله.. و چرا فکر میکنن من فکر دخترم نیستم.. +معذرت میخوام بابا.. و خب ته دعوای هر پدر و پسر ایرانی به همین ختم میشد.. اما این وسط "به فکر دخترم بودن بابا" ته دلم رو روشن کرد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 🍃 نویسنده: 📚 +عمـو جون من نمیتونم.. لبخند زد عمو جونم.. -اختیاری نیست دخترم... قرار من و محسن از ابتدا همین بوده.. و رو به بابا "مگه نه محسنی" گفت و نگاه زمین افتاده ی بابا.. +عمو اصلا شما نظر محمد صادق براتون اهمیت نداره؟! آرامش عجیب عمو همه رو حرص میداد و بیشتر زن عمو رو.. -محمد صادق روی حرف من حرفی نمیزنه! نگاهم کشیده شد تا محمد صادقی که توی اسن هوای سرد تند تند عرق پیشونیش رو پاک میکرد.. راضی نبود دیگه یه دونه پسرت عموجونم.. نشسته بودم روی دومین پله ای که میخورد به سمت اتاقم و حفاظ اون چوبیش توی دستم بود و گاهی هم دندون میزدم اون حفاظی که میدونستم مامان روزانه ده بار دستمال میکشه... +خب حرف خاصی که نمیمونه... -دایی چایی بیارم حالا بعدا هم وقت هست... سبحان بیچاره که کل عصبانیت عمو شد سهمش.. +بسه پسر تو چطور تربیت شدی که انقد سبکی وقتی چندتا بزرگتر دارن حرف میزنن تو چرا جفت پا میای وسط... هروقت برای تو نقشه میکشیدن اظهار نطر کن... شاید تیرخلاص این ماجرای وحشتناک رو باید تا اخر مدیون سبحان باشم که تاب نیاوورد و بلند شد و قدم علم کرد رو به روی دایی مرتضی ش و گفت... +دایی با تمام احترامی که براتون قایلم باید بگم من هیچوقت نقشه ی زندگیم رو نمیدم دست شما که بکشین وقتی به دل این دوتا جوون گوش نمیدین که اون سها کسی دیگه رو دوست داره و پسرتونم که معلومش نیست اینهمه سال اونور آب چیکار کرده که حالا زده به سرش زده بیاد اینجا و زن بگیره... تازه اینا اولشه، چون من از قرارداد بد شما و دایی محسنم خبر ندارم... فقط باید بگم که این حرف شما هیچوقت به کرسی نمیشینه.... معطل جوابی نموند و رفت سمت خروجی... +من زن دارم... سکوت جمع رو مضاعف کرد حرف محمدصادق... هیین بلند پروانه و وای گفتن زن عمو ، دست مامان که ضربه ای شد به صورتش خبر از فاجعه ی بدی میداد که محمد صادق بالاخره بیانش کرد... همه ی اینها یک طرف بود و لبخند شاد و بدجنسونه ی سبحان یک طرف.. شادی علی و برداشته شدن بار سنگینی که انگار روی شونه ش عجیب احساس میکرد ، با کشیدن کف دو دستش به صورتش... و قلب من که انگار دوباره نور امید برگشت به فضای تاریک و سرد این روزهاش... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر از نردبان ترقی بالا می‌روی؛ مطمئن باش که نردبان را به بنای درستی تکیه داده باشی...! @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 🍃 نویسنده: 📚 +تنها دلیلش همین حرف بابا بوده مامان فقط همین... -سخت بود یه کلمه به من بگی که تهش نشه این جنگ و جدال بیهوده و روانمون رو بهم بریزه... هان؟؟! -دیدین که مادر من الان هم که گفتم نتیجه بازهم همون بود... شما که دیکتاتوری بابا رو میشناسین.. +صادق... با تشر بابا محمد صادق ساکت شد و ادامه نداد دعوای مادر و پسری رو.. عمو تحمل حرف تک پسرش براش سخت بود و بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت از خونه بیرون.. من شاد بودم و بدون هیچ اظهار نظری به بقیه نگاه میکردم.. به مراد دلم رسیده بودم و چی بهتر از این.. -خب داداچ یه ندا میدادی میومدیم عروسیت... این بار عمه طاقت نیاوورد و سبحان رو به باد بد و بیراه گرفت.. +چخبرته تو چرا هرکی هرچی گفت یه چی داری که مسخرش کنی شرایط رو نمیفهمی درک نمیکنی الان تو چه وضعی هستیم... سبحان بیتفاوت تر از هر وقت دیگه ای، شونه بالا انداخت و رفت نشست سرجاش.. +خب بابا الان قراره چیکار کنیم؟! سوال علی بود از بابا.. -هیچی.. شاید من و عمو مرتضی قرارایی با همدیگع داشتیم که این برای موقع بچگیه این دوتا بوده ، ولی الان ترجیح میدادم خودشون تصمیم بگیرن.. محمد صادق در واقع کار بدی نکرده.. -عمو باور کنید من از ترس بابام حرفی نزدم تا بکشه به اینجا و بتونم اعلام کنم و گرن من خیلی بیجا بکنم بخوام دختر شمارو اسیر کنم... اره جون خودت دو روزه مارو علاف کردی... -دعوام نکنیدا ولی اقای محمد صادق بهتر بود زودتر میگفتی و الا تا ما گرد و خاک نمیکردیم که تو همچنان میشستی عرق پاک میکردی... علی بزور کنترل داشت روی خنده هاش.. منم از اون بالاتر ریز ریز میخندیدم.. پروانه با ببخشیدی بلند شد اومد سمت من... میدونستم یه نیشگون مهمونش هستم،زودتر بلند شدم و رفتم سمت اتاقم.. اومد تو اتاق در رو هم پشت سرش بست و زد زیر خنده... -وااای خدا عرق پاک میکردی... دستمو گذاشتم روی دهنم تا صدام نره بیرون و خندیدم... همونطور که حدس میزدم واقعا نیشگونی نثار بازوم کرد... +ور پریده چه میخنده میدونه ممدصادق پرید و نوبت رسید به حسام جونووو... لبخندی زدم به شادیه زن داداش مهربونم... واز ته قلب خداروشکر کردم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 🍃 نویسنده: 📚 با حال بهتری از خواب بیدار شدم و رفتم سمت آموزشگاه.. امروز تمام دنیا بد باشه من خوبم.. خیلی خوب.. در آموزشگاه باز و حسامم مثل هرروز پشت میزش نشسته بود.. -سلام..صبحتون بخیر.. بلند شد.. +سلام همچنین... سرشو انداخت پایین و با لبخند ادامه داد، +خداروشکر، نه به خاطر اتفاق بدی که ممکنه بین پسر عمو و عموتون افتاده باشه ، بخاطر حل شدن موضوعی که برام حکم مرگ و زندگی داشت... تو دلم الحمدلله ای گفتم و حرفای حسام رو با لبخند تایید کردم.. با شور شعف بیشتری اون روز کار کردم.. میدونستم همه چی حل شده و قرار نیست دنیا به نفعم نچرخه.. مامان زنگ زده و ازم خواسته هرچه زودتر برم خونه.. حسام اصرار میکرد باهام بیاد ولی دلیلی نداشت برای اومدن.. تنهایی راهی خونه شدم.. وقتی رسیدم دم کوچه چمدونای پشت در خونه ی عمو توجهم رو جلب.. مستقیم رفتم اونجا.. عمه رو به روی عمو مرتضی ایستاده بود و با اشک یه چیزایی براش میگفت.. زن عمو هم با تمام فخری که میتونست بفروشه کنار مامان... حق داره فخر بفروشه خب.. خبر داره بابا یه دوره ای ورشکست شد.. هیچی نداشت.. حتی نون شب.. خبر داره علی مثل پسر خودش تا دکتری درس نخونده و فوقشم به زور گرفت... خبر داره مامان طلاهاشو فروخت.. دست اخر هم زندگی تو فرنگ کجا و زندگی روستایی کجا... -اومدی مامان؟! +جونم عزیزم.. سلام زن عمو.. جواب سلامم رو نداد زن عموی با کلاسم خخخ و رو به مامان ادامه دادم.. +مامان عمه چیشده.. -عموت میخواد برگرده اونور... +بهتر.. خب زن عمو هم ناراحت بود از پسرش و هم احتمالا از دست دادن عروس گلی مثل من... -من نمیدونم چرا ثریا خانوم انقد اصرار دارن... +وا خب زن عمو داداششه ها.. اومده بوده مثلا بمونه نره.. و بازهم از اینهمه صحبتم با زن عمو برگردوندن چهره ش از من نصیبم شد.. +داداش باید من بمیرم که تو بری اصلا جیغ عمه و حرف کوبنده ش عمو رو ساکت کرد.. تک خواهر بود دیگه.. جراتشو داشت دستور بده.. حتی به داداش بزرگه ش و بزرگ فامیل.. و خب انگاری حرفش خریدار داشت که تو بغل عمو جا گرفت و بوس از موهاش شد نصیبش... و این یعنی این "تو بردی" چقد سخت بود پذیرش این موضوع برای زن عمو که جوری دسته ی چمدونش رو رها کرد و عقب گرد به سمت اتاقشون ، که چمدون خورد زمین و مامان آروم "خاک به سرمی" گفت و من ریز ریز خندیدم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام دوستان: 💔 🍃 نویسنده: 📚 +بابا؟! عمو امتناع میکرد از اینکه حتی محمد صادق رو ببینه چه برسه به اینکه باهاش حرف بزنه.. ولی صادق باید برمیگشت اونور آب بهرحال زن داشت... و این دم آخری دلش خداحافظی جانانه از پدرش رو میحواست... که باز هم اگر عمه نبود معلوم نبود این پسرک بیچاره چطور باید طعم بوسه روی دستای پدرش رو میچشید.. +مرتضی خلاف که نکرده پسرت عاشق ش ه زن گرفته هرچند بیجا کرده که بهت نگفته ولی خب از ترس و حجب و حیاش بوده.. -از حجب و حیاش بوده که بدون اجازه وخبر من زن گرفته؟! +تو ببخشش -ثریا هی منو نیار پایین +بمیرم اگه قصدم این باشه.. خدانکنه ی عمو خیلی نامحسوس بود... +بابا من ته همه ی این ماجرا پسر شمام و عاشق شما تهش من برمیگردم دقیقا همینجا تهش من برای شما میمونم و شما برای من بابا ببین سها هم گناه داشت اخه با اجبار... چشم من اشتباهمو قبول دارم که بهتون نگفتم ولی خب فرصت جبران بهم بدین... ببینید الان من میخام برم بابا خفه میشم نخواین ببخشینم.. چقدر فیلم هندی بلد بود این محمدصادق و رو نمیکرد... دل منم کباب شد چه برسه به عمو که پدرشه.. -برو سفرت بی خطر... بقیه ی ماجرای شما دوتا رو با محسن تصمیم میگیریم.. صادق معطل نکردو دست عمو رو بوسید... و باز هم خداروشکر که با لبخند رفت و قول داد همراه زنش برگرده... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محمد صادق رفت و خیلی زود از تب و تاب اون چند روز پر استرس کم شد.. روز جمعه بود امروز و سه روز تا محرم.. مامان نذر داشت هرسال این موقع ها امسالم مامان حسام اومده بود کمک.. اما این بار یه عنوان دیگه هم داشت جز خاله نسرین... مادر کسی بود که نهایتا تا آخر ماه محرم یه سر به خونمون میزد برای خواستگاری و این موضوع رو همه میفهمیدن... -نسرین خانوم برای آقا حسامم بکشید جدا بذارید گفتین روزه ست.. راست میگفت مامان.. دو سه روزی بود دقت کرده بودم حسام روزه میگرفت.. +چشم میکشم براش... نوبرونه شو میبرم برای پسرم... منظورش اولین کاسه بود... پروانه نشست کنارم... -میدونی چرا حسام سه روزه روزه گرفته؟! تعجب کردم مگه روزه دلیل میخواست.. -علی میگه منو حسام از بچگی قرار بستیم هربار یه گناهی کردیم که بعدش عذاب وجدان امونمون رو برید،سه روز روزه بگیریم... حالا برو ببین برای کدوم گناه حسام خان روزه گرفته... بعدم با خنده بلند شد و رفت... ٭٭٭٭٭--💌 # ادامه دارد💌 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال از امروز رمان جذاب و زیبای رو خدمتتون ارائه میدیم امیدواریم سبب رضایت شما فراهم بشه در ضمن خود را به ما منتقل کنید و مارو از مشورت خودتون محروم نکنید این آیدی پذیرای شما عزیزان هست🙏💐 👇 @serfanjahateettla ازینکه تغییراتی در کانال بوجود اومده ازتون عذرخواهی میکنیم و همراهی شمارو ارج مینهیم و از حضورتون به خود میبالیم💐❤️🌺 رمان شماره:6️⃣3️⃣ نام رمان : 📝: 👇🏻👇🏻👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا