eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ❤️ ما۵ با توجه به مدارکی که جمع کرده بودند، قرار شد برای توضیح و چرایی و نحوه ی ادامه ی کار در جلسه ای با مسئولین رده بالا حاضر شوند و توضیحاتشان را ارائه بدهند. در جلسه وقتی سید شروع کرد به توضیح کار و تصاویر را نشان داد، مسئول با دیدن زن ها و پوشش های درهم شان عصبی شد و گفت: – تمومش کنید. این چیه؟ گزارش از خیابونای اروپا آوردید که چی بشه؟ سید بدون آن که جواب بدهد روی یکی از عکس ها زوم کرد و گفت: – شما مدل ساختمونا و پوششا رو دیدید فکر کردید خارج از ایرانه. اینا همش تصاویریه که از خیابان فرمانیه و کامرانیه و سعادت آباد تهران گرفته شده. برای اطمینان خاطر تون این تصویر رو بزرگ می کنم که نشون می ده یه کارگر ایرانی با وسایلی که همه مارک ایران داره کنار ماشین این سوژه داره حرکت می کنه! سید چند تا از همین تصاویر را نشان داد تا مسئول را قانع کرد. کمی جلسه سنگین پیش رفت اما نتیجه اش این شد؛ که تا ظهر توانستند مسئولین را به ضرورت ورود عملیاتی در این موضوع قانع کنند. تیم که از جلسه ی پر فشار با مسئولین آمد بیرون، آن قدر خسته بود که امیر ترجیح داد به جای آن که به اتاق عملیات بروند یک راست بروند باغ پدر خانمش برای یک استراحت سه چهار ساعته. فردا آرش هم رسماً به تیم اضافه شد. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋 دردم دهی به فصلی درمان کنی به وصلی ماتم که بر چه اصلی؟ درد و دوایم از توست. 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋 @romankademazhabi 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌲🌳طبیعت زیبای روستای بزکویه🌳🌲 😍زنگ طبیعت🌱 ✍ میگم: نمیتونیم بریم 🚉 شمال🌳🌲 که ، میتونیم طبیعتشو چند لحظه تماشا کنیم😉🙃 🤗هوای امروزم بارونیه🌨🌧 یک فنجون چای☕️ و گوش دل سپردن💓 به 🎼 آوای طبیعت😃 میچسبه😋 🍀🍃🍀🍃🍀 @romankademazhabi 🍀🍃🍀🍃🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مهــــ🕯ـــــجوری༺🦋
"۲۸ رجب" حرکت ‌امام‌حسین(ع) از مدینہ به سمت و سپس تازه مےخواست دلم سرخوش گردد خبــر آمد کہ حســین بن علے(ع) راهے شد وقتی هوای شهر نفس گیر می‌شود با ذکر یا_حسین نفس تازه میکنیم ✍ادمین نوشت: این روزا هیئتا تعطیله ولی رفیق تو روضتو تعطیل نکن. برو یه گوشه ، نوحه بزار و برا ارباب گریه کن، قطعا شفای تمام دردها و گرفتاریها در ذکر اهل بیت است 🤲دعایادت نره😍 💔💔💔💔💔💔💔💔 https://eitaa.com/Be_soye_kamal/299 💔💔💔💔💔💔💔💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_هفدهم دوباره سکوت شد. بعد از چند دقیقه، صدای
📚 📝 نویسنده ♥️ از آن روز تقریبا یک ماه گذشته بود و حسین هر بار که با من تلفنی صحبت می کرد، می گفت کسی برای تحقیق از او نیامده و پدرم با او تماس نگرفته است. در خانه هم طوری رفتار می کردند که انگار موضوع حسین خاتمه یافته است و تکلیفش معلوم شده است. آخرین امتحان را هم با سختی پشت سر گذاشتم، بعد از امتحان با بچه ها به سینما رفتیم تا خستگی یک ترم فشرده را از تن به در کنیم. تقریبا هوا تاریک شده بود که به خانه برگشتم. از همان بدو ورود، فهمیدم که اتفاقی افتاده، اخم های مادرم درهم بود و پدرم عصبی سیگار می کشید. سهیل و گلرخ هم خانۀ ما بودند. وقتی وارد اتاقم شدم، گلرخ فوری داخل شد و در را بست. صورتش از اضطراب و هیجان گل انداخته بود. با خنده پرسیدم: - چیه؟ جن دیدی؟ عصبی جواب داد: اون پسره عصری اینجا بود. روی تخت وا رفتم: کی؟ صدای گلرخ می لرزید: حسین... قبل از اینکه حرفی بزنم، سهیل وارد اتاقم شد و در را بست. گلرخ ادامه داد: - مامان خیلی عصبانی شده بود. تقریبا جیغ می زد... سهیل کنارم روی تخت نشست و گفت: مهتاب راسته که تو این پسره رو می خوای؟... گیج نگاهش کردم. دهنم خشک شده بود. به سختی پرسیدم: چی شد؟ سهیل غمگین گفت: هیچی، ما تازه آمده بودیم که زنگ زدند، وقتی رفتم دم در، حسین با یک دسته گل منتظر بود. فوری داخل شد، یک راست رفت سر اصل مطلب، خیلی محکم با پدر دست داد و گفت: آمده ام برای گرفتن جواب. مامان هم به سردی جواب داد: ما جوابمون رو دفعه پیش دادیم. این قضیه رو تموم شده بدونید. بعد حسین خیلی خونسرد نشست و گفت: نظر مهتاب خانم چیه؟ دیگه مامان داشت فریاد می کشید: نظر ما، نظر دخترمونه، دیگه هم مزاحم زندگی دخترم نشید. هر چی من و بابا سعی کردیم آرامش کنیم، نمی شد. راه می رفت و عصبی فریاد می زد. حسین آرام و ساکت نشست تا مامان آرام شد. بعد با ملایمت گفت: در هر حال من تا از زبون خود مهتاب جواب منفی نشنوم، قانع نمی شم. شما هم اگر دلیل منطقی دارید خوب به من هم بگید، اگر نه، خواهش می کنم حداقل به خاطر دخترتون کمی فکر کنید! مامان عصبی فریاد کشید: بس کن، دختر ما اگر وعده وعیدی به شما داده فقط و فقط از روی بچگی و سادگی اش بوده، حتی اگه اون بخواد من اجازه نمی دم. من فقط همین یک دخترو دارم و اصلا حاضر نیستم اینطوری سیاه بختش کنم. شما هم لطف کن انقدر زیر گوشش زمزمه نکن، این دختر خواستگارای خوب و آینده دار، زیاد داره. با زندگی اش بازی نکن. شما که به قول خودت جبهه رفتی و به خدا و اون دنیا اعتقاد داری، نباید راضی بشی یک دختر پاک و معصوم چند سال به پای شما بسوزه و جوانی اش فنا بشه... حسین با ملایمت جواب داد: همه این حرفها درسته، من هم کاملا با شما موافقم، من چند روزه مهمون هستم و باید برم، تا به حال هم چندین بار از مهتاب خواستم منو فراموش کنه و به زندگی عادی اش ادامه بده... اما دختر شما خودش بزرگ و عاقل است، اون خودش منو انتخاب کرده و اصرار داره، البته من هم به اندازه دنیا دوستش دارم، ولی بازم حاضرم اگه خودش بخواد، فراموشش کنم، فراموش که نه، از سر راهش کنار برم. ولی خانوم، شما نمی تونید منکر یک عشق بشید، می تونید؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ گلرخ در ادامه حرف سهیل گفت: بعد هم بلند شد و گفت من امشب دوباره برمی گردم و از خود مهتاب می خوام نظرش رو بگه، و رفت. قلبم وحشیانه می تپید، گیج و حیران به سهیل و گلرخ که نگران مرا نگاه می کردند، خیره شدم. ناگهان مادر در اتاق را باز کرد و وارد شد. صورتش برافروخته و چشمانش قرمز بود. با صدایی خش دار گفت: - مهتاب، این پسره دوباره آمد و اعصاب همه رو داغون کرد. امشب اگر آمد خودت بهش می گی بره پی کارش و دیگه این طرف ها پیداش نشه، این به خودش وعده داده که تو می خوای باهاش ازدواج کنی... تمام جرأت و جسارتم را جمع کردم و گفتم: دقیقا می خوام همین کارو بکنم. احساس کردم دنیا متوقف شد. همه خشکشان زده بود. لبهای کوچک مادرم می لرزید. ناگهان به خودش آمد و با پشت دست محکم توی صورتم زد. سهیل با عجله مادرم را گرفت و عقب کشید. صورتم می سوخت. ناباورانه به مادرم که داشت جیغ می زد، نگاه کردم. به گلرخ نگاه کردم که مظلومانه اشک می ریخت. از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. مادرم هنوز داشت جیغ می زد و گریه می کرد. پدرم و سهیل داشتند با هم صحبت می کردند. به نظرم همه چیز درهم و آشفته می رسید. پرده اشک، جلوی چشمم، همه جا را تار کرده بود. مادرم تا چشمش به من افتاد، گفت: مهتاب، به خدای بالای سر، اگه این پسره رو رد نکنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! پدرم فوری گفت: مهتاب خودش عقلش می رسه، مطمئن باش زن این آدم نمی شه... با حرص جواب دادم: یعنی اگه به دلخواه شما رفتار کنم، عاقلم؟ سهیل نیم خیز شد: بس کن مهتاب، نمی بینی مامان حالش بده؟ خشمگين سرم را برگرداندم: حال من هم بد است! ولی بهتره همین الان حرفهام رو بزنم، چون حوصله کش آمدن این ماجرا رو ندارم. پدرم در حالیکه دست در جیب، عصبی قدم می زد، ایستاد و گفت: خوب، حرف بزن، ما گوش می کنیم. دستانم را روی سینه ام گره کردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - من تصمیم خودم رو خیلی وقته که گرفتم. می خوام با حسین ازدواج کنم. مهم نیست چقدر باهام دعوا کنید، کتکم بزنید، حبسم کنید... انقدر صبر می کنم تا موفق بشم. من، دوستش دارم و به هيچ عنوان اجازه نمى دم پشت سرش حرف بزنيد و تحقيرش كنيد. خودم می دونستم حسين جبهه رفته و مجروح شده، عمر هم دست خداست. همين فردا، اصلا همين الان، ممكنه من بميرم، حسين هم همينطور، هيچ آيه اى نازل نشده كه حسين به اين زودى ها بميره... ولى اگر حتى بدونم فقط یک ماه ديگه زنده است، باز هم زنش مى شم تا همين یک ماه رو در كنارش باشم. براى من نه پول اهميت داره نه عنوان، فقط و فقط شخصيت و اخلاق برام مهمه، من در حسين صفاتى سراغ دارم كه تا به حال در هيچكدام از آدمهاى به ظاهر باكلاس و با شخصيت نديده ام. بهتون بگم كه اصلا مهم نيست كه طردم كنيد، برام مهم نيست كه بهم جهيزيه نديد، باهام قطع رابطه كنيد... هيچ اهميت نداره، حرف اول و آخر من اينه مى خوام به هر قيمتى شده با حسين ازدواج كنم. حالا يا آنقدر براى دخترتون ارزش قايل هستيد كه به خواستۀ دلش توجه كنيد و يا نه، براتون مهم نيست و فرض مى كنيد اصلا چنين دخترى نداشته و نداريد! حالا خود دانيد. سكوت عذاب آور خانه را صداى زنگ شكست. سهيل با عجله به طرف در دويد. مى دانستم حسين است و در كمال تعجب، دلم آرام گرفته بود. چند لحظه بعد سهيل همراه حسين وارد شدند حسين با متانت سلام كرد و گوشه اى ايستاد. پدر و سهيل زير لب جوابش را دادند. من به طرفش رفتم و با آرامش گفتم: سلام، خوش آمديد. مادرم هيچ تلاشى نمى كرد، اشكهايش را پنهان كند. حسين نگاهم كرد و شمرده گفت: - من آمدم اينجا كه نظر شما رو در مورد خودم بدونم، چون پدر و مادرتون انگار موافق خواسته من نيستند. امشب مزاحم شدم تا تكليفم روشن بشه... سهيل با صدايى گرفته گفت: حسين آقا، الان موقعيت مناسبى نيست... حسين ميان حرف سهيل رفت: آخه آقا سهيل، من تقريبا یک ماهه منتظر جواب هستم. خوب به من حق بديد بخوام در مورد آينده ام نگران باشم. مصمم و جدى گفتم: جواب همونى است كه چندين بار گفتم. من موافقم. مادرم شروع به داد و فرياد كرد و روى دست پدرم از حال رفت. خانه شلوغ شده بود و گلرخ بى صدا اشک مى ريخت. اما من فقط و فقط لبخند زيبا و چشمان معصوم حسين را مى ديدم كه مرا نگاه مى كرد. پایان فصل 34 ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
. . . خانم ها و آقایان من از قول خودم و کانال رمانکده مذهبی گفته باشم که ما رفتار هیچ یک از شخصیت های این رمانو تایید نمیکنیم 😐 والا 😌 قسمت بعدی تا دقایقی دیگر تقدیم میگردد . . .
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل سی و پنجم بی توجه به صدای زنگ، مشغول خواندن دعا شدم. نمازم تمام شده بود،اما دلم نمی آمد از سر سجاده بلند شوم. از آن روز پرهیاهو،دو هفته گذشته بود. دو هفته ای که به نظرم چند سال می رسید. پدر و مادرم با من قهر کرده بودند و من هم در اعتصاب غذا بودم. البته چیزهایی می خوردم ولی بر سر میز شام و نهار حاضر نمی شدم. گلرخ و سهیل تقریبا روزی یک ساعت تلاش می کردند یا مرا از خر شیطان پیاده کنند یا پدر و مادرم را راضی کنند، اما در هر دو حال شکست خورده بودند. صدای ضرباتی به در اتاق،مرا از افکارم بیرون آورد. با صدایی خشک گفتم:بفرمایید. در باز شد و در میان بهت و تعجب من،پرهام وارد اتاق شد. او هم از دیدن من در چادر و در حال دعا خواندن،متعجب شده بود،اما حرفی نزد و روی تخت نشست. بی اعتنا به تعجبش گفتم:کارم داشتی؟ پرهام از جا برخاست. صورتش رنگ پریده و چشمانش سرخ بود. با صدایی گرفته گفت: - شنیده ام هردو پا رو تو یک کفش کردی که زن این پسره بشی... جدی گفتم:گیرم که اینطور باشه،منظور؟ چهره در هم کشید و گفت:مهتاب،از تو انتظار نداشتم...تو منو جواب کردی ولی به این پسره جواب مثبت دادی؟یعنی واقعا از من بهتره؟ حالا من نه، شنیدم خواستگارای خوب، کم نداری،پ س چرا؟چرا میخوای خودتو بدبخت کنی؟ اون هم با علم و آگاهی... عصبی گفتم:اولا اون پسره اسم داره، اسمش هم حسینه، ثانیا من خوشبختی رو تو یه چیزهایی می بینم که تو و امثال تو نمی فهمین...ثالثا به تو چه ارتباطی داره؟ پرهام لحظه ای چیزی نگفت. بعد سری تکان داد و گفت: - دلم می خواست کمکت کنم، ولی تو انقدر لجوج و خیره سری که به همه لگد می اندازی! واقعا هم لیاقتت بیشتر از این حسین نیست. خداروشکر که به من جواب مثبت ندادی ،واقعا شانس آوردم. با این اخلاق و رفتار تو، بدبخت می شدم. با غیظ گفتم:پس برو دو سجده شکر به جا بیار که شانس آوردی. دیگه هم در کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن. پشتم را به پرهام کردم و شروع به صلوات فرستادن کردم. پرهام همانطور که به طرف در می رفت گفت:تو به جای من هم سجده کن، مثل اینکه خیلی تو نقشت جا افتادی! جوابی ندادم. اهمیتی نداشت چه فکری درباره ام بکند. با حوصله چادرم را تا کردم و سجاده ام را گوشه ای گذاشتم. صدای مادرم به طور مبهمی به گوش می رسید،معلوم بود که پرهام دارد گزارش حرفها و حرکات مرا به مادرم می دهد. در خلال این دو هفته، مادرم هزار نفر را واسطه کرده بود، بلکه عقل رفته را به سر دخترش باز گرداند، خودش از روبه رو شدن با من پرهیز می کرد. پدرم هم به تبعیت از مادرم با من صحبت نمی کرد. اما باز برایم مهم نبود. می دانستم که از غذا نخوردن من در رنجند، اما آنها هم مصر بودند تا مرا منصرف کنند. هفته بعد به عروسی لیلا دعوت داشتم، دعا می کردم تا آن روز، اوضاع تا حدودی تغییر کند. بدجوری بلاتکلیف مانده بودم، تا کی می خواستم به این وضع ادامه بدهم؟ گاهی در نبود پدر و مادرم با حسین تماس می گرفتم. او هم صبورانه و نگران،منتظر بود. چند بار هم می خواست با پدرم صحبت کند که منصرفش کرده بودم. دلم گواهی می داد که در چند روز آینده،تغییری پدید می آید. به جای شام و نهار و صبحانه،تکه ای نان همراه آب می خوردم. روز به روز ضعیفتر می شدم ولی محکم سر قولی که به خودم داده بودم ایستاده و پافشاری می کردم. یکی،دو روز مانده به عروسی لیلا،خودش تلفن زد. بی حال گوشی را برداشتم،تا صدایم را شنید،گفت: - تو کجایی دختر؟مثلا عروسی بهترین دوستته،باید همراه من بیای خرید، کمکم کنی...کجایی؟ لیلا از قضیه باخبر بود و می دانستم این حرفها را از روی نگرانی می زند. بی حال گفتم: - ببخش لیلا جون،حسابی حال و روزم بهم ریخته، اما قول میدم عروسی بیام. صدای غمگین لیلا بلند شد:هنر می کنی...مگه می خواستی نیای؟ وقتی حرفی نزدم، ادامه داد:مهتاب،بس کن،با خودت لج نکن،دیگه چرا غذا نمی خوری؟...از دست می ری ها! افسرده گفتم:باید پدر و مادرم رو مجبور کنم رضایت بدن،این بهترین راهه! لیلا فوری گفت:خوب حالا چرا غذا نمی خوری؟اینطوری ضعیف می شی... خسته جواب دادم:چون اگه این کارو نکنم مادر و پدرم باز خودشون رو می زنن به اون راه،انگار نه انگار حسینی آمده و رفته، حالا که اینطوری شده باید تکلیفم روشن بشه،فوقش می میرم، راحت میشم. لیلا حرفی نزد. وقتی گوشی را گذاشتم احساس سرگیجه بدی داشتم. دهانم خشک شده بود و سرم درد می کرد. کسی در هال نبود، جرعه ای آب از شیر دستشویی خوردم و دوباره به اتاقم بازگشتم و به کارت عروسی لیلا زل زدم. همه خانواده را دعوت کرده بود. سهیل و گلرخ می آمدند،اما پدر و مادرم را مطمئن نبودم. چشمانم را بستم و در رویاهای طلایی ام غرق شدم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay