eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
_ می ترسم . از زندگی و آینده ای که این قدر مبهمه. اون هم با مردی که نمی شناسمش . خیلی می ترسم . می دونم که همه زندگی ها مبهمه . چون هزار گره و پیچ توی آینده پیش می آد که آدم اصلا اطلاعی ازش نداره؛ اما حداقل شما، بابا، علی، سعید و مسعود رو می شناسم که سرنوشتم رو کنارشون بنویسم. ولی یه مرد دیگه با یه فرهنگ دیگه، یک ایده و یک فکر دیگه. خیلی می ترسم. - حرفت درسته لیلی جان؛ اما تمام گفت و گو ها و رفت و آمدها و تحقیق ها و توسل ها برای همینه که آدم نزدیک ترین به خودش رو پیدا کنه. ولی این که شبیه هم و یک سان باشید خیلی دور از انتظاره. غیر از اینه که دو تا خواهر و برادر که توی یک خونه هستند شبیه هم نمی شوند؟ چه برسه به دو تا غریبه. این توقع بی جاییه. مادر دستمال کاغذی روی میزم بر می دارد می گیرد مقابلم. بر می دارم و اشکی که نمی دانم کی سر ریز شده پاک می کنم. - لیلا جان! هر کسی عیب و نقصی داره که مخصوص خودشه، اما وقتی ازدواج می کنی تمام تلاشت که وقف خودت می شده حالا تقسیم بر دو می شه. محبت هم که دو برابر می شه، اگر صبر و تدبیر همچاشنی اش بکنی آن وقت می تونی عیب ها رو طلا کنی. طرف مقابل هم دقیقا همین طوره. این یه رونده تو زندگی. می دونی اتفاق مبارک این وسط چیه؟ سرم را به علامت منفی تکان می دهم و مادر می گوید: - بعد از ازدواج دیگه به خاطر محبت به وجود آمده، با اختیار خیلی از بدی هات، خلقیاتت، روحیاتت رو کنار می گذاری. اون هم با میل و رغبت. اینه که پروانه می شی. آینده رو هم که هیچ کس خبر نداره و برای همه مبهمه. بسته به خودته که چه طور بسازیش. کمی جا به جا می شود و ادامه می دهد: - من نمی گم آقا مصطفی رو انتخاب کن؛ اما واقعا بهترین همسفر بین تمام اون هایی که دیدم ایشونه. اصرار علی هم برای همینه. علی بهت نگفته، اما اینا هر روز با هم تماس دارند. خیلی هم ارتباط دیداری شون زیاد شده. چند باری با علی حرف زدم تجزیه و تحلیل خوبی از روحیات شما دو تا داره. کاش قالی ام رنگ دیگری داشت! قرمز چه قدر چشم را اذیت میکند. یادم باشد برای جهیزیه ام سبز بخرم. دوباره رفته ام سراغ آینده ای که از آن فرار می کنم. واقعا اگردوست ندارم که قدم در آینده ام بگذارم، چرا خيالاتم و روح و فکرم برایش برنامه می چیند، با دقت تنظیم می کند، کم و زیاد می کند. این برایم عجیب است. فرار رو به جلو. سياستمدارها هم گاهی تیترهایی درست میکنند که فقط از عقل چپ بشر درمی آید. فراری که من از ترس آینده مبهمم دارم و رو به آینده دارد که دلم میخواهد به آن برسم و فکرم برای بهتر شدنش به کار افتاده است. سرم را که بلد می کنم مادر رفته است و چشمانم می سوزد. دفترم را از روی میز برمی دارم و می نویسم: زمان تو را همراه خودش میبرد چه بخواهی چه نخواهی. هرچند میتوانی تنظیمش کنی و این تنظیم بسته به دست نو، به فکرتو، به تلاش توست. من مجبورم که روحیات جوانی ام را داشته باشم، اما میخواهم این روحیات را در قالبی بریزم که زیباتر از آن نباشد. انسان مجبور مختار است که باید تلاش کند در فصل بهار و زمین حاصلخیز و سرسبزش بتازد، وگرنه دچار کویری می شود پر از برهوت. با روزهای سوزاننده و شب های منجمد کننده اش و می سوزد و خاکستر می شود و برباد می رود. خدایا در اجبار جوانی که به من دادی، کمکم کن تا همراهی برگزینم که مرا سوار بر اسب راهوار کند و تا نزد تو بیاورد. مرا دوست خود بدار و دریابم.» دستی از بالای سرم می آید. چنان جیغ میزنم که او هم می ترسد. علی است، خودش را جمع وجور می کند و با خودکارش زیر نوشته ام می نویسد: - آمین؛ و خدایا تو خودت می دانی این خواهر ترسوی مجبور در زمانه با اختیار خودش دارد همراه نازنینی را رد می کند. تو عقلش بده که رد نکن. ای خدا، من با اجازه ی تو به مصطفی می گویم امروز ساعت چهار زنگ بزند و تو به عقل این خواهر من کمک کن تا این بنده ی خوبت را این قدر سر ندواند. دوباره آمین. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل سی و پنجم بی توجه به صدای زنگ، مشغول خواندن دعا شدم. نمازم تمام شده بود،اما دلم نمی آمد از سر سجاده بلند شوم. از آن روز پرهیاهو،دو هفته گذشته بود. دو هفته ای که به نظرم چند سال می رسید. پدر و مادرم با من قهر کرده بودند و من هم در اعتصاب غذا بودم. البته چیزهایی می خوردم ولی بر سر میز شام و نهار حاضر نمی شدم. گلرخ و سهیل تقریبا روزی یک ساعت تلاش می کردند یا مرا از خر شیطان پیاده کنند یا پدر و مادرم را راضی کنند، اما در هر دو حال شکست خورده بودند. صدای ضرباتی به در اتاق،مرا از افکارم بیرون آورد. با صدایی خشک گفتم:بفرمایید. در باز شد و در میان بهت و تعجب من،پرهام وارد اتاق شد. او هم از دیدن من در چادر و در حال دعا خواندن،متعجب شده بود،اما حرفی نزد و روی تخت نشست. بی اعتنا به تعجبش گفتم:کارم داشتی؟ پرهام از جا برخاست. صورتش رنگ پریده و چشمانش سرخ بود. با صدایی گرفته گفت: - شنیده ام هردو پا رو تو یک کفش کردی که زن این پسره بشی... جدی گفتم:گیرم که اینطور باشه،منظور؟ چهره در هم کشید و گفت:مهتاب،از تو انتظار نداشتم...تو منو جواب کردی ولی به این پسره جواب مثبت دادی؟یعنی واقعا از من بهتره؟ حالا من نه، شنیدم خواستگارای خوب، کم نداری،پ س چرا؟چرا میخوای خودتو بدبخت کنی؟ اون هم با علم و آگاهی... عصبی گفتم:اولا اون پسره اسم داره، اسمش هم حسینه، ثانیا من خوشبختی رو تو یه چیزهایی می بینم که تو و امثال تو نمی فهمین...ثالثا به تو چه ارتباطی داره؟ پرهام لحظه ای چیزی نگفت. بعد سری تکان داد و گفت: - دلم می خواست کمکت کنم، ولی تو انقدر لجوج و خیره سری که به همه لگد می اندازی! واقعا هم لیاقتت بیشتر از این حسین نیست. خداروشکر که به من جواب مثبت ندادی ،واقعا شانس آوردم. با این اخلاق و رفتار تو، بدبخت می شدم. با غیظ گفتم:پس برو دو سجده شکر به جا بیار که شانس آوردی. دیگه هم در کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن. پشتم را به پرهام کردم و شروع به صلوات فرستادن کردم. پرهام همانطور که به طرف در می رفت گفت:تو به جای من هم سجده کن، مثل اینکه خیلی تو نقشت جا افتادی! جوابی ندادم. اهمیتی نداشت چه فکری درباره ام بکند. با حوصله چادرم را تا کردم و سجاده ام را گوشه ای گذاشتم. صدای مادرم به طور مبهمی به گوش می رسید،معلوم بود که پرهام دارد گزارش حرفها و حرکات مرا به مادرم می دهد. در خلال این دو هفته، مادرم هزار نفر را واسطه کرده بود، بلکه عقل رفته را به سر دخترش باز گرداند، خودش از روبه رو شدن با من پرهیز می کرد. پدرم هم به تبعیت از مادرم با من صحبت نمی کرد. اما باز برایم مهم نبود. می دانستم که از غذا نخوردن من در رنجند، اما آنها هم مصر بودند تا مرا منصرف کنند. هفته بعد به عروسی لیلا دعوت داشتم، دعا می کردم تا آن روز، اوضاع تا حدودی تغییر کند. بدجوری بلاتکلیف مانده بودم، تا کی می خواستم به این وضع ادامه بدهم؟ گاهی در نبود پدر و مادرم با حسین تماس می گرفتم. او هم صبورانه و نگران،منتظر بود. چند بار هم می خواست با پدرم صحبت کند که منصرفش کرده بودم. دلم گواهی می داد که در چند روز آینده،تغییری پدید می آید. به جای شام و نهار و صبحانه،تکه ای نان همراه آب می خوردم. روز به روز ضعیفتر می شدم ولی محکم سر قولی که به خودم داده بودم ایستاده و پافشاری می کردم. یکی،دو روز مانده به عروسی لیلا،خودش تلفن زد. بی حال گوشی را برداشتم،تا صدایم را شنید،گفت: - تو کجایی دختر؟مثلا عروسی بهترین دوستته،باید همراه من بیای خرید، کمکم کنی...کجایی؟ لیلا از قضیه باخبر بود و می دانستم این حرفها را از روی نگرانی می زند. بی حال گفتم: - ببخش لیلا جون،حسابی حال و روزم بهم ریخته، اما قول میدم عروسی بیام. صدای غمگین لیلا بلند شد:هنر می کنی...مگه می خواستی نیای؟ وقتی حرفی نزدم، ادامه داد:مهتاب،بس کن،با خودت لج نکن،دیگه چرا غذا نمی خوری؟...از دست می ری ها! افسرده گفتم:باید پدر و مادرم رو مجبور کنم رضایت بدن،این بهترین راهه! لیلا فوری گفت:خوب حالا چرا غذا نمی خوری؟اینطوری ضعیف می شی... خسته جواب دادم:چون اگه این کارو نکنم مادر و پدرم باز خودشون رو می زنن به اون راه،انگار نه انگار حسینی آمده و رفته، حالا که اینطوری شده باید تکلیفم روشن بشه،فوقش می میرم، راحت میشم. لیلا حرفی نزد. وقتی گوشی را گذاشتم احساس سرگیجه بدی داشتم. دهانم خشک شده بود و سرم درد می کرد. کسی در هال نبود، جرعه ای آب از شیر دستشویی خوردم و دوباره به اتاقم بازگشتم و به کارت عروسی لیلا زل زدم. همه خانواده را دعوت کرده بود. سهیل و گلرخ می آمدند،اما پدر و مادرم را مطمئن نبودم. چشمانم را بستم و در رویاهای طلایی ام غرق شدم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای زنگ گوشیم سریع ازآشپزخونه بیرون اومدم.به سمت گوشیم که رومیز عسلی بودرفتم دنیابود: +سلام دنیا دنیا:سلام هالین جونم، خوبی؟ +خوبم فقط خستم. دنیا:آهان،مهتاب بهترشد؟ رومبل لم دادم وگفتم: +والاتاوقتی که بیمارستان پیشش بودم حالش تغییری نکرده بودوهمونطوری بود الان ونمیدونم. دنیا:کجایی الان؟ +خونم‌. دنیا:آهان فکرکردم بیمارستانی. +نه امیرعلی بهم گفت ‌بیام خونه یه غذا درست‌ کنم ببرم براشون.‌ دنیا:واحتمابایدبه توزحمت‌بدن؟خب ازبیرون یه چیز بگیرن بخورن دیگه. لبخندی ازنگرانی ومهربونیش زدم وگفتم: +اولازحمتی نیست،پس‌برای چی حقوق میگیرم؟ دوما خاله ی امیرعلی معده ش باغذای بیرون سازگاری نداره، تازه امیرعلیم گفت که مامانش بخاطر معدش هرچیزی نخوره بهتره. دنیا:خب بابا،من برم، هرچی شدبهم زنگ بزن بگو. +باشه،کجامیری؟ دنیا:نمیدونم والاشایان زنگ زده میگه بریم بیرون‌. یادحرف امروزشایان افتادم که گفت می خواد به طوررسمی خواستگاری کنه وعین آدم بهش ابراز علاقه کنه. خندیدم وگفتم: +خوش بگذره. دنیا:مرسی ولی خندت‌یک جوری بودافکرنکن نمی فهمم. +بروانقدرحرف نزن پسرعموم وعلاف نکن. دنیا:باشه کشتی من وبا این پسرعموت،خداحافظ. خندیدم وگفتم: +بای. گوشی وقطع کردم وبه سمت اتاقم رفتم. بایدلباس عوض می کردم صبح خیلی باعجله حاضر شدم. درکمدوبازکردم ومانتوی بلند موبرداشتم پوشیدم. شال وشلوارسبز تیره ای هم برداشتم وپوشیدم. سریع به سمت میزتوالت رفتم ودستی به سمت رژبردم اما به خودم گفتم‌ نیازی نیست گذاشتمش سرجاش. نگاه آخرم وبه آیینه قدی انداختم وازاتاق رفتم بیرون. ازپله هارفتم پایین و مستقیم رفتم آشپزخونه. ظرف غذاروتونایلون گذاشتم وازآشپزخونه رفتم بیرون. صدای زنگ گوشیم باعث شدبه سمت اوپن برم. باتعجب به شماره نگاه کردم،جاااان؟امیرعلی بود؟ جلل الخالق! جواب دادم: +سلام. امیر:سلام هالین خانم. وای خدا،غش آزاد، صداش ازپشت خطم قشنگ بود تازه موقعی که باخودش مداحی میخوند گوش نوازترهم میشد، بعد من صدام پشت گوشی مثل صدای گرازه. سرفه ای کردم بلکه صدام صاف بشه؛ +کاری داشتید؟ امیر:بله می خواستم بگم که اگه کارتون تموم شده بیام دنبالتون. مثل خرتیتاپ دیده ذوق کردم،سعی کردم کولی بازی درنیارم وگفتم: +نه ممنون خودم باآژانس میام. امیر:مطمئنید؟شبه خطرناکه. خیلی دلم میخواست کلاس بزارم مطمئنم اصرارمی کنه پس گفتم: +بله ممنون. امیر:باشه پس منتظریم. باحالت تعجب گوشی وازروگوشم برداشتم وبه شماره نگاه کردم، من شایدبخوام کلاس بزارم توبایدکوتاه بیای؟ دوباره گوشی وگذاشتم روگوشم وگفتم: +بله خدافظ. امیر:یاعلی‌. گوشی وقطع کردم و زیرلب باحرص گفتم: +انقدراز دخترا دوری نمی فهمی من دارم نازمی کنم حالادرسته ازمن خوشت نمیادالبته این حس دوطرفستا، ولی خب میمیری نازم وبکشی؟ گوشی وتوکیف یک طرفم گذاشتم وزنگ زدم به آژانس. بعدازده دقیقه صدای زنگ دراومد،جواب دادم: +بله؟ _آژانس خواسته بودید؟ +بله. بعدازخاموش کردن برق ازدرخونه زدم بیرون، کتونیای سفیدم وپوشیدم وراه افتادم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مرصاد بار دیگر مرا ناامید کرد لحظه ای به ذهنم می رسد از هیربد سراغش را بگیرم . زود تر از آنچه می پنداشتم تماس را وصل کرد : جانم آبجی ـ الو هیربد !؟ ـ چیشده هانا ؟ حالت بد شده باز ؟ ـ من نه ـ پس کی ؟ حرف بزن ، مامان طوری شده ؟!! ـ هیربد ، محدثه ... نمی توانم ادامه دهم و هق هقم بیمارستان را در غم فرو می برد . ـ هیربد ... مرصاد کجاست ؟ باید بیاد اینجا ـ اون نمی تونه بیاد !!! ـ چی میگی ؟! باید بیاد رضایت عملو بده ... پرستار میگه ممکنه دیر بشه !! ـ نمیشه هانا جان ، شلوغ بازی شده دوباره ـ دیگه برای چی ؟ ـ جرقه رو دولت تدبیر و امید زده ... خودتم از بیمارستان بیرون نیا خودم میام دنبالت ـ باشه ، هیربد تو رو خدا کاری نکنیا ، من میترسم ـ نه فدات بشم نترس ، انتظار نداری که بذاریم مردمو بکشن ؟ ـ آخه اینا چی میخوان ؟ با کشت و کشتار مگه چیزی درست میشه ؟ همینا بودن که میگفتن گفت و گوی تمدن مشکلاتو حل میکنه ! حالا قمه دست گرفتن !!! ـ من باید برم هانا ، مراقب خودت باش خیلی زیاد ـ باشه تو هم همین طور ـ میا.... صدای مهیب شکستن چیزی می آید با وحشت هیربد را صدا میزنم اما انگار تلفن از دستش افتاده باشد جواب نمی دهد ، اشک هایم بار دیگر جاری می شود ، اگر اتفاقی برای هیربد بیافتد ؟!!! دولت اصلاحات قلب میهن را هدف گرفته و موجب نا آرامی های زیادی شده است ، تمام شعار هایشان جز فقر و کاهش توان خرید مردم به چیزی نرسید . هر چند اعتراض به این حجم از اهمال کاری حق بود ما رهبران این تظاهرات هم دنبال حقانیت نبودند و با اعتراض نسبت به بی کفایتی دولت شروع و به حضرت آقا ختم شد . سال ۹۶ آتش خشم عمومی با حمایت غربی ها و بی تدبیری دولت شعله می کشید و قربانی می گرفت . هیربد گفت مرصاد نمی تواند بیاید و معلوم بود کجاست ، انگار این خانواده آرام و قرار نداشتند ! حسنا و فاطمه همراه بچه هایشان بسمتم می آمدند ، نگرانی در چشم هر دوشان موج می زد . آنقدر اشک ریخته بودم که فقط توانستم بی حال به آن دو نگاه کنم . مشکات جلو آمد و بغلم کرد و با چشم های اشکی گفت : خاله جون تو رو خدا گریه نکن ! مگه چی شده ؟ با دیدن مشکات داغ دیرینه قلبم تازه شد ، در آغوش گرفتمش و با تمام توان گریستم .... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 _شهید محمد صادق محمدی اسم برایم به شدت آشناست . چند باری آن را زیر لب زمزمه میکنم . جرقه ای در ذهنم میخورد و تازه به یاد می آورم . این نام را پشت عکسی خواندم که از بین کتاب چشم هایش افتاد ، کتابی که از کتابخانه سجاد ، روزی که بی اجازه به اتاقش رفتم برداشتم . سجاد بی محالا به چشم هایم خیره میشود _میخوام دفعه بعد که با هم اومدیم بیرون ببرمتون سر مزارش تا انتخابمو نشونش بدم . خجالت زده چشم از او میگیرم و به قدم های کوتاهم میدوزم . اما سجاد همانطور که به من نگاه میکند لبخند کوچکی گوشه لبش جا میدهد . با ورم نمیشود من همان آدمی هستم که کمتر از یک سال پیش ، وقتی از تپه افتادم ، برای دیدن پاهایم با سجاد بحث میکردم و حالا از خجالت حتی نمیتوانم نگاهش کنم . سجاد نگاهش را از من میگیرد و دور تا دورمان میچرخاند . از حرکت می ایستد و من هم به تابعیت از او می ایستم . _انقدر غرق حرف زدن بودم که زمان و مکان از دستم دَر رفت . با پایان حرف سجاد سر بلند میکنم و نگاهی به دور و اطراف می اندازم . حق با اوست . تقریبا ۱ ساعت است که داریم قدم میزنیم . سجاد به نیمکتی که نزدیکمان است اشاره میکند . _بفرمایید بشینید من الان میام بی هیچ حرف و سوالی سر تکان نیدهم و مینشینم . سجاد با قدم های بلند و سریع از من دور میشود . به رفتنش چشم و با لبخند نگاهش میکنم . با هر بار دیدن و حرف زدن با او به تصمیمم مصمم تر و به انتخابم افتخار میکنم . یاد شعر امیر خسرو دهلوی می افتم و آن را زیر لب زمزمه میکنم +لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای که پس از دوری بسیار به یاری برسد چقدر این شعر وصف حال من است . چقدر از داشتن سجاد خوشحالم و چقدر خوب سختی هایم و روز های پر فراز و نشیبم جبران شد . با صدای پایی سر بلند میکنم . سجاد با ۲ لیوان بزرگ آب هویج به من نزدیک میشود . لبخندش را حفظ کرده و چشم هایش برق شادی میزنند . کنارم مینشیند و بعد از صحبت کوتاه و خوردن آب هویج ، به خاطر نزدیک شدن به غروب ، بلند میشویم و عزم رفتن میکنیم . سجاد کمی دورتر از خانیمان ماشین را پارک میکند. قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم دست میبرد و در داشبورد را باز میکند . جعبه ای کوچک از آن بیرون میکشد و به سمتم میگیرد . ذوق زده چشم به جعبه میدوزم . جعبه ای کرم رنگ با طرح قلب های کوچک قرمز . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 جعبه ای کوچک از داشبورد بیرون میکشد و به سمتم میگیرد . ذوق زده چشم به جعبه میدوزم . جعبه ای کرم رنگ با طرح قلب های کوچک قرمز . قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم گره میزند _یه هدیه ناقابله . لطفا تو خونه بازش کنید سر تکان میدهم و جعبه را از دستش میگیرم . شادی ام را با لبخند عمیقی به سجاد منتقل میکنم و از ته دل تشکر میکنم . از ماشین پیاده میشوم و قبل از ورود به خانه برایش دست تکان میدهم . سجاد لبخند مهربانی تحویلم میدهد و متقابلا دست تکان میدهد . گرچه دل کندن از او برایم سخت است اما به ذوق باز کردن اولین هدیه ای که از سجاد سجاد گزفتم وارد خانه میشوم . به محض ورود به خانه سلام میکنم و سریع به سمت اتاقم میروم . قبل از بستن در اتاقم میگویم +من یه ربع دیگه میام ، هر حرف و سوالی داشتید اونموقع در خدمتم . و بعد در اتاق را میبندم . مطمئنم پدر و مادرم با چهره هایی متعجب به در اتاق خیره شده اند . بی خیال روی تخت مینشینم و جعبه را از زیر چادرم بیرون میکشم . لبخندی از سر شادی میزنم و در جعبه را باز میکنم . با دیدن هدیه ابرو بالا می اندازم و لبخند عمیقی میزنم . تسبیح تربت دست ساخته ای است . تسبیح را بر میدارم . زیر تسبیح کاغذ کوچکیست . با دقت نوشته روی کاغذ را میخوانم 《تسبیح تربت کربلا ، آخرین هدیه رفیق شهیدم به من . خیلی برام عزیزه لطفا خوی ازش مراقبت کنید》 لبخندم عمیق تر میشود و بی اختیار بغض میکنم . هدیه اش ارزش مالی ندارد اما ارزش معنوی زیادی دارد . این علاقه سجاد را نشان میدهد که حاضر شدا این هدیه ی ارزشمند را به من بدهد . تسبیح را میبوسم و میبویم و دوباره داخل جعبه قرار میدهم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ روی تخت کنار شهریار مینشینم +بفرمایید در خدمتم پاسخی دریافت نمیکنم . شهریار به زمین خیره شده و در فکر فرو رفته . میخوانمش +شهریار با اجبار نگاهش را از زمین میگیرد و به من میدوزد _بله ؟ یک تای ابرویم را بالا میدهم +گفتی کارم داری سر تکان میدهد _آها ، آره راس میگی . یه لحظه حواسم پرت شد . بعد از مکث کوتاهی میگوید _برای مراسم عقدت شهروز نمیاد متعجب نگاهش میکنم . خبرش خبر خاصی نیست . اگر بیاید تعجب میکنم . حتی اگر هم بیاید با هدف کنایه زدن و زَهر کردن مراسم به کامم می آید . پس نبودش به نفع من است . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 اگرشهروز مراسم عقد بیاید تعجب میکنم . حتی اگر هم بیاید با هدف کنایه زدن و زَهر کردن مراسم به کامم می آید . پس نبودش به نفع من است . +خب چرا اینو گفتی ؟ _شهروز رفت خارج زندگی کنه ، بی خیر رفت تا از بقبه خدافظی نکنه . گفت زندگی اصلیش تو ایتالیاست و تو یه سالی که ایران بود خیلی اذیت شد . لب هایم را روی خم میفشارم تا پوزخند نزنم . شهروز اذیت شده یا دیگران را اذیت کرده ؟ از اولش حدس میزدم برود و مدت زیادی در ایران دَوام نیاورد . به احتمال زیاد چند وقت دیگر عنو محسن و بهاره هم دوباره به ایتالیا برگردند . شهریار با دقت نگاهم میکند . منتظر عکس العملم است . وقتی ظاهر آرامم را میبیند ادامه میدهد . _اینا مقدمه بود ؛ اصل مطلب مونده . منتظر نگاهش میکنم . دست در جیب سمت راست شلوارش میکند و کاغذ تا شده ای از آن بیرون میکشد . با اکراه کاغذ را به سمتم میگیرد . انگار دلش نمیخواهد به من بدهد . _از طرف شهروز نمیدانم شهریار چون نامه را نخوانده شاکیست یا نامه را خوانده و از متن داخلش شِکوه دارد . برای اینکه بفهمم میپرسم +توش چی نوشته ؟ نگاه گذرای به صورتم می اندازد . _نخوندم ، راستش نمیخواستم نامه رو بهت بدم ، شهروز که بهم داد گفتم بهت نمیدم و اگه میخواد بهت بده باید خودش بده ولی خیلی اصرار کرد که بهت بدم ، گفت نمیتونه خودش بهت بده ، گفت اگه خودش بهت بده یا نامه رو نمیخونی با پارش میکنی . ازم خواست اصلا نامه رو نخونم . امیدوارم هرچی که توش نوشته ، چیز خوبی باشه . با اتمام حرفش بلند میشود و به سمت در اتاق میرود _دیگه میرم ، اومده بودم اینو بدم و برم . انگار بابت نامه خیلی ناراحت است . +کجا میری تازه اومدی سر برمیگرداند _نه باید برم با سجاد تو مسجد قرار دارم دیرم میشه . سر راه اومدم نامه رو بهت بدم و برم . +اگه دیرت میشه اصرار نمیکنم ولی زود بیا سر بزن دلم برات تنگ میشه . دفعه بعد زیاد بمون سر تکان میدهد و لبخند عمیقی میزند _باشه حتما ، راستی سلامتو به سجاد میرسونم . و بعد چشمکی حواله ام میکند . از اینکه دیگر اوقاتش تلخ نیست ذوق میکنم و لبخندی از سر شادی میزنم . بعد از بدرقه کردن شهریار دوباره به اتاق برمیگردم . پشت میز تحریرم مینشینم و نفس عمیقی میکشم . کاغذ را باز میکنم و شروع به خواندن میکنم . 《بی مقدمه سراغ اصل مطلب میرم . این نامه رو نوشتم تا بگم دیگه از دستم راحت شدی . از ایران میرم و دیگه هم بر نمیگردم ، اگرم بر گردم فقط برای اینکه به خانوادم سَر بزنم . این نامه رو نوشتم تا همه چیزو خودم اعتراف کنم و از اول تا آخرشو بگم . حق با تو بود . من نه تنها دوست ندارم بلکه ازت متنفرم . همونطور که خودت فهمیدی هدفم از ازدواج با تو اذیت کردنت بود . حاضر بودم خودم عذاب بکشم ولی بی خیال اذیت کردن تو نشم . این کار ها بی دلیل نبود ، یه هدف بزرگ پشتش بود . قرار گذاشته بودم بیشتر از این اذیتت کنم ولی پشیمون شدم . بخاطر این اذیتت نکردم که ازت متنفرم ، برای اینکه عمو محمدو عذاب بدم تو رو اذیت کردم . ........ &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 بخاطر این اذیتت نکردم که ازت متنفرم ، برای اینکه عمو محمدو عذاب بدم تو رو اذیت کردم . حتما نمیدونی چرا . عمو محمود به شدت خانوادم مخصوصم پدرمو سرزنش کرد چون پدرتو از ما دلگیر بود ، تو نمیدونی بابام چند بار زنگ زد و با اون همه غرورش به بابات خواهش و التماس کرد تا ببخشدش و کوتاه بیاد و به رفت و آمد دوباره راضی بشه . برای من همه چیز قابل تحمله اِلا تحقیر شدن ، مخصوصا تحقیر شدن خانوادم . پس من تصمیم گرفتم برای اذیت کردن عمو محمد تو رو عذاب بدم . اولش با تیکه انداختن به تو شروع کردم ، بعد ماجرای نازنین اتفاق افتاد . نمیدونم چقدر میدونی ولی برای اینکه نازنینو راضی کنم که این کار رو انجام بده طرح دوستی باهاش ریختم و مجبور شدم چند ماه تظاهر به دوست داشتنش بکنم . 》 پوزخند میزنم . بیش از آنکه فکرش را بکند راجب این ماجرا میدانم . ادامه اش را میخوانم 《قصد من از این کارا فقط و فقط اذیت کردن عمو محمد بود . وقتی تو رو اذیت میکردم ، هرچقدر عمو محمد کمتر میفهمید که این اذیتا کار منه بیشتر به نفع من میشد و من بیشتر میتونستم تو رو اذیت کنم . سر ماجرای نازنین تو هیچی به پدرت نگفتی در حالی که میدونستی کار منه ، مطمئنم که نگفتی چون اگه گفته بودی عمو محمد میومد باهام دست به یقه میشد . تو کمکم کردی که من بیشتر پدرتو اذیت کنم . این که با حرفام تو رو اذیت میکردم علاوه بر اینکه به خاطر تنفر از تو و پررو بودنت بود بخار این هم بود که میخواستم از من بیشتر متنفر بشی تا وقتی مجبور شدی با من ازدواج کنی بیشتر عذاب بکشی ، و هرچی تو بیشتر عذاب بکشی پدرت بیشتر اذیت میشه . میدونی چرا تو رو انتخاب کردم ؟ میدونی چرا مستقیم پدرتو اذیت نکردم ؟ چون بچه جگر گوشه آدمه ، آدم حاضره خودش بمیره ولی یه خط روی بچش نیوفته . بخاطر همین از تو برای اذیت کردن عمو محمد استفاده کردم البته اذیت کردن تو هم بهم مزه میداد 》 بغض میکنم و نگاهم را از نوشته ها میگیرم . همانطور که حدس میزدم باعث و بانی همه ی مشکلاتم خودم بودم ، با بی عقلی کردن و نگفتن ماجرا به خانواده ام نه تنها باعث عذاب بیشتر خودم شدم بلکه برای خانواده ام هم مشکل به وجود آوردم . چقدر شهروز بی رحم است ، از من به عنوان طعمه استفاده کرد . نفس عمیقی میکشم . بخاطر فشار عصبی زیاد سر درد گرفته ام ، احساس میکنم اگر باقیه نامه را بخوانم مغزم از جمجمه ام بیرون میزند . نامه را میبندم و داخل کشو پرت میکنم . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 (ادامه پارت قبل) خستم کرده...الانم کلی صغری کبری چیدم تا پیچوندمش و اومدم ! - نیکی؟! قضیه چیه؟! - بابا به این بهروز نکبت شک کرده. پدر منو دراورده!دو روزه هرجا بهروز رفته، مثل کارآگاها دنبالش رفتیم. - عه!! جدی؟ چرا؟ اونا که خیلی همو دوست داشتن - هه! آره خیلی! 😐 ولی فقط تا قبل از اینکه بهروز یکی خوشگلتر از نیکی رو ببینه! من همون روز اول به این دختره احمق گفتم این پسره دنبال پول باباته نه خود خرت! کو گوش شنوا؟ 😒 - یعنی چی؟! الان نیکی کجاست؟ - هیچی. رفته وسایلشو جمع کنه و بره خونه باباش! - وای مرجان راست میگی؟ - نه یه ساعته دارم دروغ میگم! - ای وای چه بد! خیلی ناراحت شدم. - نشو!کسی که به حرف گوش نکنه همین میشه عاقبتش! بهروزم یکی مثل سعید، نیکی هم یکی مثل تو! سرم رو انداختم پایین - اوهوم. با صدای ماشین و باز شدن در ،مرجان هم از جاش بلند شد و وسایلش رو برداشت و رفت سمت اتاق . خودشم میدونست بابام خیلی ازش خوشش نمیاد! برای همین سعی میکرد با هم رو به رو نشن . دو لیوان شربت درست کردم و بردم بالا . مرجان رو تختم نشسته بود و یه گوشه ی لبش رو به نشونه تمسخر بالا داده بود 😏 - مامانتینا فهمیدن رد دادی؟! - من؟ برای چی؟ 😳 - ترنم انصافا ایناً چین رو در و دیوار اتاقت؟! بیشعور عکس منو از دیوار کندی که این چرت و پرتا رو بچسبونی؟؟ 😕 -مرجان باور کن اینا چرت و پرت نیستن! منو نگاه کن! من همون دختر چند ماه پیشم؟؟ ببین چقدر عوض شدم! سر تا پام رو نگاه کرد و پوزخند زد - به فرضم که خوب شده باشی ؛ اونی که حال تو رو خوب کرده، زمانه. نه این مزخرفات! اینا هم حکم همون کلاس هایی که قبلا میرفتی رو دارن. فقط حواست رو از اصل ماجرا پرت میکنن. ترنم تو از جهان پرتی کلاً این که پایان دنیا نزدیکه و بشر هیچ راه نجاتی نداره رو حالا دیگه کل عالم فهمیدن . کمال و آرامش و اینجور مزخرفاتی که رو در و دیوار اتاقت زدی، همه کشکه عزیزمن! هممون به زودی تموم میشیم. تو این چند روزی که از عمرت مونده لااقل خوش بگذرون! سینی شربت رو گذاشتم رو تخت و با مهربونی نگاهش کردم. - یه نفس هم بگیر وسط حرفات! خندید و لیوان شربتش رو برداشت. ادامه دادم - مرجان اینجوریا که تو میگی هم نیست. ما هر چی میکشیم بخاطر اینه که به یه زندگی حداقلی و کم لذت قانع شدیم . اگر بدونیم ما نیومدیم که مثل حیوونا صبح و شبمون رو الکی بگذرونیم و از هرچی که خوشمون اومد بریم طرفش، کم کم همه چی فرق میکنه چشم هاش رو ریز کرد - ترنم انصافا حوصله ندارم 😑 بیا بیخیال ما شو ! - من دلم میخواد تو هم درست زندگی کنی! چرا نمیفهمی اینو - من نمیخوام درست زندگی کنم! دلم میخواد همینجوری باشم 😐 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 شاید هم یه گوشه ای قایم شده بود تا ببینه حرف هاش با دلم چیکار میکنه و بعد خودش رو نشون بد سرم رو چرخوندم اما باز هم نبود... _سلام بی معرفت. کجایی تو - سلام مرجان جونم. چطوری؟ - خوب یا بدم چه فرقی میکنه برای تو؟ - دیوونه! یه جوری حرف میزنه انگار ده ساله همو ندیدیم! خوبه چند روز پیش با هم بودیم! - یعنی الان نمیخوای دعوتم کنی بیام خونتون؟! 😐 خندم گرفت از مدل حرف زدنش . - چرا خل و چل. میخوام! 😅 - خب بکن دیگه! - مرجان جان میشه افتخار بدی امشب بیای خونه ی ما؟ - نه نمیشه! - کوفت! مسخره... -عه؟ به به چندوقتی بود از این کلمات گهربار کمتر میشنیدم ازت! با ادب شده بودی! 😏 - مگه بده؟ - اوهوم! همین ترنم بیشعور خودم بهتره! صدای خنده ی بلندم به بغض نصفه نیمه ی تو گلوم تنه زد و باعث شد چشم هام دوباره پر از اشک بشه. تازه فهمیدم چقدر بده بغض داشته باشی و بخوای بخندی! 😢 سرم رو روی فرمون گذاشتم و چشم هام رو بستم. این بار هم صدای گوشی، سکوت ماشین رو در هم شکست... انگار من حتی توی عالم خیال هم، اجازه ی خلوت با سجاد رو نداشتم ! - سلام خاااانوم! خوبی؟ - سلام. ممنون زهرا جون. تو خوبی؟ - خداروشکر. ممنون. میگم که وقت داری امروز ببینمت؟! - امممم...راستش نه. مرجان میخواد بیاد پیشم! - عه؟ حیف شد. دوست داشتم ببینمت! پس بمونه برای فردا اگر خدا بخواد. - باشه گلم. منم دوست داشتم ببینمت. مرجان چنددقیقه قبل از تو زنگ زد! - پس از تنبلی خودم بود! عیب نداره عزیزم.خوش بگذره. - ممنون عزیزم. واقعاً حیف شد که دیر زنگ زد! هرچند دلم برای مرجان تنگ شده بود ؛ اما ساعت های بودن با زهرا ، بیشتر خوش میگذشت. به صندلی تکیه دادم و نگاهم رو به در کوچیک فلزی سفیدرنگ دوختم . تازه رسیده بودم خونه و داشتم چادرم رو قایم میکردم که مرجان رسید. کیف و کیسه ای که دستش بود رو گذاشت رو میز و ولو شد رو کاناپه. - بذار برسی بعد وا برو!! - وای ترنم خیلی خسته ام. مامانتینا کی میان؟ - کم کم باید برسن. چرا خسته ای؟ - بابا دو روزه نیکی برام زندگی نذاشته! همش منو میکشه اینور ، میکشه اونور! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay