📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_بیستم
فصل سی و پنجم
بی توجه به صدای زنگ، مشغول خواندن دعا شدم. نمازم تمام شده بود،اما دلم نمی آمد از سر سجاده بلند شوم. از آن روز پرهیاهو،دو هفته گذشته بود. دو هفته ای که به نظرم چند سال می رسید. پدر و مادرم با من قهر کرده بودند و من هم در اعتصاب غذا بودم. البته چیزهایی می خوردم ولی بر سر میز شام و نهار حاضر نمی شدم. گلرخ و سهیل تقریبا روزی یک ساعت تلاش می کردند یا مرا از خر شیطان پیاده کنند یا پدر و مادرم را راضی کنند، اما در هر دو حال شکست خورده بودند. صدای ضرباتی به در اتاق،مرا از افکارم بیرون آورد.
با صدایی خشک گفتم:بفرمایید.
در باز شد و در میان بهت و تعجب من،پرهام وارد اتاق شد. او هم از دیدن من در چادر و در حال دعا خواندن،متعجب شده بود،اما حرفی نزد و روی تخت نشست. بی اعتنا به تعجبش گفتم:کارم داشتی؟
پرهام از جا برخاست. صورتش رنگ پریده و چشمانش سرخ بود. با صدایی گرفته گفت:
- شنیده ام هردو پا رو تو یک کفش کردی که زن این پسره بشی...
جدی گفتم:گیرم که اینطور باشه،منظور؟
چهره در هم کشید و گفت:مهتاب،از تو انتظار نداشتم...تو منو جواب کردی ولی به این پسره جواب مثبت دادی؟یعنی واقعا از من بهتره؟ حالا من نه، شنیدم خواستگارای خوب، کم نداری،پ س چرا؟چرا میخوای خودتو بدبخت کنی؟ اون هم با علم و آگاهی...
عصبی گفتم:اولا اون پسره اسم داره، اسمش هم حسینه، ثانیا من خوشبختی رو تو یه چیزهایی می بینم که تو و امثال تو نمی فهمین...ثالثا به تو چه ارتباطی داره؟
پرهام لحظه ای چیزی نگفت. بعد سری تکان داد و گفت:
- دلم می خواست کمکت کنم، ولی تو انقدر لجوج و خیره سری که به همه لگد می اندازی! واقعا هم لیاقتت بیشتر از این حسین نیست. خداروشکر که به من جواب مثبت ندادی ،واقعا شانس آوردم. با این اخلاق و رفتار تو، بدبخت می شدم.
با غیظ گفتم:پس برو دو سجده شکر به جا بیار که شانس آوردی. دیگه هم در کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن.
پشتم را به پرهام کردم و شروع به صلوات فرستادن کردم. پرهام همانطور که به طرف در می رفت گفت:تو به جای من هم سجده کن، مثل اینکه خیلی تو نقشت جا افتادی!
جوابی ندادم. اهمیتی نداشت چه فکری درباره ام بکند. با حوصله چادرم را تا کردم و سجاده ام را گوشه ای گذاشتم. صدای مادرم به طور مبهمی به گوش می رسید،معلوم بود که پرهام دارد گزارش حرفها و حرکات مرا به مادرم می دهد. در خلال این دو هفته، مادرم هزار نفر را واسطه کرده بود، بلکه عقل رفته را به سر دخترش باز گرداند، خودش از روبه رو شدن با من پرهیز می کرد. پدرم هم به تبعیت از مادرم با من صحبت نمی کرد. اما باز برایم مهم نبود. می دانستم که از غذا نخوردن من در رنجند، اما آنها هم مصر بودند تا مرا منصرف کنند.
هفته بعد به عروسی لیلا دعوت داشتم، دعا می کردم تا آن روز، اوضاع تا حدودی تغییر کند. بدجوری بلاتکلیف مانده بودم، تا کی می خواستم به این وضع ادامه بدهم؟ گاهی در نبود پدر و مادرم با حسین تماس می گرفتم. او هم صبورانه و نگران،منتظر بود. چند بار هم می خواست با پدرم صحبت کند که منصرفش کرده بودم. دلم گواهی می داد که در چند روز آینده،تغییری پدید می آید.
به جای شام و نهار و صبحانه،تکه ای نان همراه آب می خوردم. روز به روز ضعیفتر می شدم ولی محکم سر قولی که به خودم داده بودم ایستاده و پافشاری می کردم.
یکی،دو روز مانده به عروسی لیلا،خودش تلفن زد. بی حال گوشی را برداشتم،تا صدایم را شنید،گفت:
- تو کجایی دختر؟مثلا عروسی بهترین دوستته،باید همراه من بیای خرید، کمکم کنی...کجایی؟
لیلا از قضیه باخبر بود و می دانستم این حرفها را از روی نگرانی می زند. بی حال گفتم:
- ببخش لیلا جون،حسابی حال و روزم بهم ریخته، اما قول میدم عروسی بیام. صدای غمگین لیلا بلند شد:هنر می کنی...مگه می خواستی نیای؟
وقتی حرفی نزدم، ادامه داد:مهتاب،بس کن،با خودت لج نکن،دیگه چرا غذا نمی خوری؟...از دست می ری ها!
افسرده گفتم:باید پدر و مادرم رو مجبور کنم رضایت بدن،این بهترین راهه!
لیلا فوری گفت:خوب حالا چرا غذا نمی خوری؟اینطوری ضعیف می شی...
خسته جواب دادم:چون اگه این کارو نکنم مادر و پدرم باز خودشون رو می زنن به اون راه،انگار نه انگار حسینی آمده و رفته، حالا که اینطوری شده باید تکلیفم روشن بشه،فوقش می میرم، راحت میشم.
لیلا حرفی نزد. وقتی گوشی را گذاشتم احساس سرگیجه بدی داشتم. دهانم خشک شده بود و سرم درد می کرد. کسی در هال نبود، جرعه ای آب از شیر دستشویی خوردم و دوباره به اتاقم بازگشتم و به کارت عروسی لیلا زل زدم. همه خانواده را دعوت کرده بود. سهیل و گلرخ می آمدند،اما پدر و مادرم را مطمئن نبودم. چشمانم را بستم و در رویاهای طلایی ام غرق شدم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#از_خانه_تا_خدا....
#درس ششم
👇
💎 "مفهومِ اول: مبارزه با هوای نفس"
✅ برای شناختِ صحیحِ "نگاهِ دین به زندگی انسان ها"
نیاز هست که با "مبنای اصلی تربیت دینی" آشنا بشیم.👌
🌱 برای همین در ابتدا باید به یه سوال مهم پاسخ بدیم:
🔵 چرا ما با اینکه میدونیم فلان کار بد هست، بازم انجامش میدیم؟
⚠️⚠️⁉️
☢ قبل از اینکه بخوایم به جواب دقیق این سوال برسیم لازم هست که با یه مفهومِ خیلی مهم آشنا بشیم
⬅️ مفهومی به نام "هوای نفس"....
🚸 درونِ وجودِ تک تکِ ما انسان ها، یه موجودی هست به نام هوای نفس👿
🌺 خداوند متعال در مورد هوای نفس میفرماید:
✨همانا نفسِ انسان بسیار به بدی ها فرمان میدهد✨
*{ إِنَّ اَلنَّفْسَ لَأَمّٰارَةٌ بِالسُّوءِ }*
📖 سوره مبارکه یوسف/ آیه۵۳
🔺🔸🔻
👿 هوای نفس یه موجودِ بسیار فریبکار و دروغگو و لوس و پر رو هست!
🔹 تقریباً هر صفتِ زشتی که فکرش رو بکنید توی هوای نفس ما آدما وجود داره؛
⭕️ مهم ترین خصوصیتش هم اینه که "هیچ وقت از دستور دادن به بدی ها کوتاه نمیاد!"
⚠️ هر لحظه یه وسوسه ای رو توی فکر و دل انسان قرار میده
و از آدم میخواد که گناهان مختلف رو انجام بده...
🔞🔞🔞
🚫 هوای نفس، مهمترین دشمنِ انسان هست
و تا انسان رو توی دنیا و آخرت بدبخت نکنه رهاش نمیکنه....
🔥🔥🔥
🔵 ما آدما معمولاً به خاطر هوای نفسمون زمین میخوریم🕳
و شیطان تاثیر زیادی در گمراهی ما نداره
✅ "کسی که بتونه مقابلِ هوای نفسش بایسته خیلی راحت میتونه با شیطان مقابله کنه"💪
☑️🔹🌷
🖲 حتماً تا حالا حس هوای نفس رو تجربه کردید؛
🔶 مثلاً فرض کنید که نیمه های شب مشغول رانندگی هستید
و به یه چراغ قرمز برخورد میکنید
👆اینجا دو تا حسّ درون شما شکل میگیره
⬇️👇⬇️
🌺 حسّ اول که انسان رو به کار درست دعوت میکنه👈 قوه "عقل" انسان هست
که ما باید سعی کنیم رشدش بدیم💎
✔️ و هر روز قویترش کنیم تا بتونیم "زندگی بهتری" داشته باشیم.
🌹🔮💖
⛔️حسّ دوم👈 "هوای نفس" انسان هست
که در هر لحظه تلاش میکنه تا انسان رو به سمت رنج ها و سختی های مختلف بکشونه 👉👿
🔺"ظاهرش شیرین و قشنگ هست اما وقتی آدم سمتش میره میبینه در نهایت اصلاً ارزشش رو نداشت......"
✅🔷💢➖⭕️
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@MOSaferr1991
🥀🥀🥀
❣خیال خـوب تو لبخند میشود به لبم
وگرنه این من دیوانه 💔غصهها دارد...
✋صلی الله علیک حضرت بهار..🌸
یا ربیع الانام😍
جهت سلامتی اقای خوبیها،بهاردلهاصلوات🌹
❣❣❣❣❣
https://eitaa.com/romankademazhabi/19070
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_بیست_نهم ما۵ با توجه به مدارکی که جمع کرده بودند، قرار شد برای توضیح
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_ام
جلسه در خلوتی مجموعه و ساعت هفت شب آذر ماه تشکیل شد. سینا گزارش ت.م را داد:
– از دو جای دیگه هم گزارش خونه های مشکوک و رفت و آمدها رو داریم که مردمی بوده و براشون دیده بان گذاشتیم، اون جا هم همینه! درِ بسته، رفت و آمد زن ها با تیپ خاص، یکی دوتا مرد!
امیر اضافه کرد:
اما بچه های چند تا شهری که تماس گرفتیم و با کمک بسیج گشت محلی داشتند تا حالا خبر خاصی ندادن. گفتیم خونه های مشکوک که بی تابلو محل رفت وآمد مختلط هست رو هم بررسی کنند.
شهاب کمی قیافه اش در هم بود، سینا برایش ابرو بالا انداخت:
– شهاب آخر عمری کارت به کجا کشیده!
شهاب اخم کرده نالید:
– دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره!
دنبال کردن فروغ خودش یک مسئله بود:
– نذر کردم از دست فروغ راحت شم تا بیست سال پیاده برم تا خونه ی مادر زنم و برگردم!
چشمان سیاه سینا چنان درشت شد که حال بد شهاب از قیافه اش باز شد:
– یه دختر تربیت کرده که فکر و ذکرش این چیزا نیست. رحمت و نعمت داده خدا با هم!
معطل شدن بیرون آرایشگاه ها و آتلیه ها و حالا باشگاه ها که این دو روز اضافه شده بود، حس و حال شهاب را گرفته بود!
آرش همان طور که خیره ی صفحه ی لب تابش بود، بلند بلند تحلیل های ذهنش را گفت:
– گاهی باید یه کاری انجام بدی؛ متفاوت. حالا چرا؟ چون اگه موفق بشی که بردی، اگه هم موفق نشی برد کردی.
سینا چشم ریز کرده بود توی صورت آرش:
– و این کار متفاوت؟
آرش لب برچیده نگاه از صفحه گرفت. تازه متوجه شده بود که حرف ذهنش را بلند گفته است و وقتی صورت منتظر شهاب و سینا را دید ادامه داد:
الان شکستن فضاست. یعنی یک فضایی را که حد و حدود داره، قانون داره، اگه کاری کنی که همه فکر کنن می شه حدش رو، قانونش رو ندید گرفت.
خرابش کرد. شکستش داد… حتی اگر زود هم این حریم شکنی جمع بشه باز هم ریز موج تولید کرده… تصویر بد تو ذهن ها گذاشته… دیگه کات نمی شه و تمام. این اولین هنجارشکنی در حرکت هاست. شکستن ها! باید بتونیم حرکتشون رو متوقف کنیم، اما میشه شکستن حدود رو هم متوقف کرد؟ خرابی ذهنا رو ترمیم کرد؟ یک موسسه شده سه موسسه. بدون تابلو و سروصدا…
دستانش را بالا آورد و به هم کوبید. کمی مکث کرد و وقتی دید بچه ها دارند خوب گوش می دهند سر تکان داد و سکوت کرد.
شهاب اما ادامه داد:
بالاخره هر کاری مخاطب خودش رو داره. هرکاری پول پاش بریزی مثل آب و کود، رشد می کنه. پول همیشه آرزو برآورده کنه هرچند سطحی و مقطعی.
سینا سری تکان داد و گفت:
– مواد مورد لازم: آدم هایی که سطحی فکر می کنن و عقلشون به چشمشونه و اولویت زندگیشون پول و پست و شهوته!
آدم های زرنگ که از همین پول و شهوت استفاده می کنن برای رسیدن به اهداف خودشون!
– خوبه دیگه! بی نتیجه نیست برای سرمایه گذار. الان آمریکا و انگلیس توی بعضی از کشورها خرج کردند،
منابع زیرزمینی و سرمایه های اون کشور دستشونه! دیگه به مردم هم کاری ندارن! به درک هر طور زندگی می کنن!
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_یکم
شهاب بلند شد و بی تابانه قدم زد:
– گروه خانم سعیدی چندتا استخر و باشگاه رو دارن رصد می کنن.
ما تا دم در هم رفتیم و اونا دیدن که داخل توی اتاق در بسته جلسه دارن و خوب تازه روی صفحاتشون آرش مسلط شده
و البته مجوز شنود رو هم دوباره شما گرفتید.
هم استخرها و هم باشگاه!
توی این مدت متوجه شدیم که این دو جا به کسایی که اندام متناسبی دارن توجه ویژه ای می شه.
البته دو تا از استخر ها اول مسئول یه سانس و دو تا غریق نجات هستند
که دخترای خاصی رو دارن رصد می کنن.
توی یه استخر سرمایه گذار اصلا بهاییه و کادر تقریبا همه درگیرن یه جورایی البته
گزارش کامل رو باید صبر کنیم تا خانم سعیدی بدن.
چون باتوجه به گسترش کار دیگه… دیگه!
تمام اینا هم داره از توی این موسسه و خونه ی کناریش مدیریت می شه یا حداقل اینه که ما تا اینجا فهمیدیم.
امیر با چشمان میشی اش نگاهش را چرخاند بین بچه ها و گفت: ادامه بدید!
آرش گفت: تو موسسه حرف هم حرف های ساده ی دوخت لباس های فاخر می شه. یعنی مکانش جایی انتخاب شده که خانوم های اون اطراف تا شعاعی که مدنظره،
هم از لحاظ مالی، هم از لحاظ نگاه ها و هم دریافت شهرتی و شخصیتی دنبال این مسایل هستن.
لباس های بی نظیری که خاص خودشون دوخته شده باشه حتی با پنجاه درصد قیمت، طراحی لباس و دوختش به نام خود شخص باشه.
خیاط مخصوص داشته باشن و پارچه هاش مستقیم از فرانسه و ایتالیا… بیاد. قابل رقابت با مدل های خارجی باشه.
سینا متفکرانه لب زد:
– لزوما پولدارا این طبع رو ندارند.
جوان از هر قشری لذت تفاوت رو دوست داره. حالا می شه این لذت متفاوت بودن رو توی خط انحرافی انداخت.
نه توی خط و اندیشه و خلاقیت و تلاش.
از تبلیغات هم کمک بگیری که حتما همه دنبالت راه میفتن، افراد عام جامعه که هیچ، خیلی از خواص هم عقلشون به چشمشونه!
شهاب قدم زنان آرام آرام گفت:
– تبلیغات سرمایه است! خب طبیعتا هر چی رو که القا می کنن می پذیرن!
حتی اگر رنگش به صورتت نیاد اما چون برات فضای ذهنی می سازند که مهم اینه که عقب نمونی و این است و جز این نیست…
هیچی دیگه آقا من کارم این شده که خدمتتون می گم.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
⚜❖ الهی؛
رجب بگذشت،
و ما از خود نگذشتیم،
تو از ما بگذر.⚜
✍ادمین نوشت:
🤲 آخرین روزهای ماه رجب، خوشابحال کسانی که از نهر پرشور و شیرین رجب بهره هاشون رو بردند.
❗️و افسوس به حال منی که جاموندم..
🤲الهی به برکت نجوایِ نیمه شبِ بندگان مخلصت، از این بنده ی دست خالیَت نیز بگذر📿
🌾درهم بخر😔
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀 @romankademazhabi 🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀