mp3_1396-12-27-9-06.mp3
2.47M
👌اینجوری هم میشه صبح جمعه برای اقا خوند😍
❤️ #سرود ...🦋 ای آرزوترین بهار 🌸
🎧 حامد جلیلی
#امام_زمان❣
#ماه_شعبان ✨
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌺 @romankademazhabi 🌺
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#از_خانه_تا_خدا....
#درس پانزدهم
👇
💎 " نگاه های متفاوت به خانواده "
🔰 بعد از اشاره به دیدگاه های #تمدن_اسلام و #تمدن_کفر به حیات انسان،
بهتره که یه مقایسه ای مصداقی بین این دو تفکر در زمینه خانواده هم صورت بگیره.
🔸🔸🔷🔸
✅ همونطور که اشاره کردیم، نگاهِ اسلام به زندگی انسان اینه که میگه:👇
🌺 انسان باید بسیاری از شیرینی ها، لذّت ها، محبّت ها و شادی ها رو با "مبارزه با هوای نفس" وارد زندگیش کنه
در واقع باید تلاش کنه با فراهم کردنِ مقدماتی، این شیرینی ها رو با برنامه به دست بیاره.👌
💖🌷💞🌹
⛔️اما #تمدن_کفر به انسان میگه:👇
-- ای انسان!
"تو هیچ برنامه ای برای کسب لذّت و محبّت و رسیدن به شیرینی نداشته باش"😒
🔺همینجوری بایست و ببین چه لذّتی به تورِ تو میخوره، از همون استفاده کن!
🔺ببین هوای نفست از چی خوشش میاد از همون لذّت ببر!
🔴❌🔴
💢 #تمدن_کفر میگه برنامه نداشته باش
🔹 البته این برنامه نداشتن به این معنا نیست که کلاً هیچ کاری برای لذّت بردن نمیکنن!
خیر.
📌یه کارای مختصری انجام میدن تا بتونن به هوای نفسشون لذّت بدن.
⬇️🚨⬇️
🎴مثلاً انسانِ غربی بلند میشه و یه تماس با دوستاش میگیره و یه مهمونی و پارتی رو شکل میدن
یا برنامه ریزی میکنن و میرن کنار دریا و....🌊
🚫 و اتفاقاً لذّتِ خاصی نمیبرن!
ولی اَداشو در میارن!😊
💢 فقط همون اوّلِ کار "یه لذّتِ مختصر" میبرن بعدش هم "در طولِ روز بدون لذّتِ خاصی زندگی میکنن!"
✅⭕️👆
🔹بله در این حد برنامه ریزی میکنن و یه حرکتی میکنن اما نه اون برنامه ای که باعث "لذّتِ دائمی و عمیق" بشه
⚠️ بلکه "یه لذّتِ خیلی محدود و کوچک و عمدتاً مضر" رو برای خودشون فراهم میکنن...
🔞🔥🔞
☢ پس یکی از مهم ترین تفاوت ها در اینه که :
دین میگه تو باید "با تلاش و برنامه به لذّت برسی" 💞
🔴 ولی کفر میگه تلاشی نکن!
هر لذّتی بهت رسید ازش استفاده کن!‼️
🔹✅➖➖🌱💖
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@MOSaferr1991
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹 1️⃣ _ با رمان زیبا و ج
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
از دیروز به من اطلاع دادن که نویسنده رمان #زنان_عنکبوتی که خانم #نرجس_شكوريان_فرد هستند و این رمان در بخش ظهر گاهی تقدیمتون میکردیم امتیاز نشر رمان هاشونو به موسسه خیره دادن
از دیروز در حال مکاتبه بودم تا اجازه قرار دادن رمانو بگیرم که امروز از رابطی اطلاع دادن نمیشه
و قرار شد اپشو معرفی کنیم هر کی دوست داشت ازین موسه خیریه خریداری کنه
بنابر این دیگه رمان زنان عنکبوتی رو نمیتونیم ادامه اشو در کانال قرار بدیم
همچنین رمان های قبلی خانم #نرجس_شكوريان_فرد که نشرشون آزاد بود دیگه نیست و دوستان کانال دار به این نکته توجه کنند
ان شاءالله از فردا برای بخش ظهرگاهی رمان جدید تقدیمتون میکنیم
تا لحظاتی دیگه رمان #مهر_و_مهتاب تقدیمتون میکنم
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_چهل_هفتم حسين جلوي هيئت رسيد و سه بار زانوانش
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_چهل_هشتم
حسين و یک مرد ديگر، فورى جلو دويدند. همزمان با برداشتن عَلَم از شانه هاى على، على روى زمين افتاد. صداى جيغ سحر با سر و صداى زنجير و سنج و طبل در هم آميخت. حسين با كمک چند نفر ديگر على را بلند كردند. بعد با ماشين پدرش به طرف بيمارستان حركت كردند. همه چيز خيلى سريع اتفاق افتاد. سحر در آغوش من اشک مى ريخت و من با جملاتى كوتاه دلدارى اش مى دادم. آن روز من تنها به خانه برگشتم. حسين خسته و نالان آخر شب وارد شد. از جا پريدم:
- حسين چى شد؟
صدايش خسته و ناراحت بود: سلام، هيچى، دكتر گفت امشب بايد بيمارستان بمونه. هنوز معلوم نيست.
آن شب حسين فورى به خواب رفت و مرا با كابوس هايم تنها گذاشت. صبح زود با صداى حسين از جا پريدم:
- مهتاب جون، مهتاب... من دارم مى رم بيمارستان.
به سرعت در جايم نشستم: كجا؟ منهم مى آم.
به سرعت از جا برخواستم و حاضر شدم. دلم نمى خواست سحر را در آن موقعيت تنها بگذارم.
وقتى به بيمارستان رسيديم، سحر پشت در اتاق شوهرش نشسته بود. حسين، دوستش را به همان بیمارستانی آورده بود که همیشه خودش را می آوردند. سحر با ديدنمان از جا بلند شد. حسين آهسته پرسيد: سحر خانم، دكتر احدى هنوز نيامدن؟
سحر سرش را تكان داد: چرا، الان داخل اتاق هستن، از من خواست بيرون بمانم.
حسين ضربه اى به در زد و داخل شد. من كنار سحر منتظر نشستم. عاقبت دكتر احدى با پاكتى پر از عكس و آزمايش بيرون آمد. من و سحر بلند شديم و جلو رفتيم. صداى دكتر احدى گرفته بود:
- حدسم درست بود، ايشون هم تحت تاثير گازهاى شيميايى، آلوده شدن.
صداى حسين مى لرزيد: پس چرا تا حالا هيچ طوريش نبود؟ الان نزديک شش سال از پايان جنگ مى گذره...
دكتر احدى دست در جيب كرد: خوب، نظريه ها در اين زمينه متفاوته، ولى به نظر من، چند عامل وجود داره، يكى مقاومت بدن هر فرده كه با افراد ديگه فرق مى كنه، دوم ميزان و شدت آلودگى، احتمالا آلودگى و ميزان تنفس شما دو تا با هم فرق داشته، شما بيشتر گاز استنشاق كردين. بروز علايم بيمارى هاى شيميايى ممكن است ده يا پانزده سال و يا حتى بيشتر طول بكشد. ولى به هر حال بايد براى ادامۀ معالجات بريد خارج.
حسين پا به پا شد: آخه دكتر شما چرا اصرار داريد بريم خارج؟ مگه همين جا امكان مداوا نيست؟
دكتر احدى نگاهى به حسين انداخت و گفت: خود پدر سوختۀ اين آلمانى ها و انگليسى ها تسليحات شيميايى به عراق فروختن، براى همين خودشون داروهاى پيشرفته اى دارن كه از پيشرفت بيمارى جلوگيرى مى كنه. حالا كه هر دوتون دوست هستيد بهترين موقعيته كه از طريق بنياد جانبازان اقدام كنيد و بريد. به هرحال آدم نبايد دست رو دست بذاره و منتظر معجزه بمونه... نه؟
و با قدمهايى بلند از ما دور شد. به سحر نگاه كردم كه مات و گيج به فضاى خالى زل زده بود. احساسش را درک مى كردم. آهسته دستش را گرفتم و گفتم:
- غصه نخور، خدا بزرگه.
بعد هر سه نفر داخل اتاق على شديم. على روى تختخواب نشسته بود. چشمانش پر از اشک بود. با ديدن سحر لبخندى زد و گفت: سحر، تو رو خدا ناراحت نباش، من كه خيلى خوشحالم.
بعد رو به حسين كرد و گفت: حسين، همين الان دو سجده شكر به جا آوردم...
حسين متعجب نگاهش كرد: چرا؟
على سر به زير انداخت. صدايش به سختى شنيده مى شد:
- از خدا پنهان نيست بذار از تو هم پنهان نباشه، من هميشه احساس عذاب وجدان داشتم. از همون لحظه اى كه تو ماسكتو روى صورت من زدى تا همين امروز، اين احساس با من بود. همش خودم رو سرزنش مى كردم كه چرا باعث شدم تو آلوده بشى، هر وقت تو رو مى آوردن بيمارستان، گريه ام مى گرفت. به خودم لعنت مى فرستادم كه وجود ناچيز من باعث اين همه درد و رنج براى تو شده، شبها همش كابوس مى ديدم. اما حالا خدا رو شكر مى كنم که اگه تو آلوده شدى من هم به مصيبت تو گرفتار شدم...
صداى على در اثر گريه بريده بريده و منقطع شده بود: حسين به روح رضا كه برام خيلى عزيز بود، خيلى خوشحالم. حالا كه منهم شيميايى هستم اين احساس در من كمتر شده... اگه اون روز ماسكم رو برداشته بودم... اگه حواسم رو جمع كرده بودم... اگه...
على به گريه افتاد و حسين جلو رفت و بغلش كرد. بى اختيار اشک مى ريختم و نمى توانستم خودم را كنترل كنم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_چهل_نهم
حالا از آن روز نزديک به يک ماه مى گذشت و حسين راضى شده بود همراه على براى معالجه به خارج از كشور برود. اميد، در دلم جوانه زده بود. چندين كميسيون پزشكى تشكيل و پرونده حسين و على بررسى شده بود. قرار بود تا آخر ماه آينده هر دو را به آلمان اعزام كنند، با اينكه از فكر تنها ماندن غصه دار مى شدم اما خوشحالى ام از بابت معالجه و امكان رهايى حسين از اين مصيبت، بيشتر از غمم بود. امتحاناتم را با موفقيت پشت سر گذاشته بودم و همه اين سر زندگى و موفقيت را مديون حسين بودم كه با قبول سفر به خارج مرا از بند فكر و خيال رهايى بخشيده بود. در اين ميان سهيل هم خوشحال بود. مى دانستم خوشحالى اش به خاطر من است. عاقبت كارها سر وسامان گرفت و هنگام جدايى فرا رسيد. سحر از من خوددارتر بود. حسين چمدانش را مى بست و من اشک مى ريختم. اصلا نمى توانستم جلوى خودم را بگيرم. هر چه حسين دلدارى ام مى داد، بى فايده بود. مى دانستم با رفتنش خيلى تنها مى شوم، بايد مدتى نامعلوم در خانه مان تنها مى ماندم. پدر و مادرم هم پشت به من كرده بودند و جايى در پيش آنها نداشتم. شب آخر، داشتم گريه مى كردم كه صداى بغض آلود حسين بلند شد:
- مهتاب اصلا من نمى رم!
چمدانش را به گوشه اى پرت كرد و ادامه داد: الان به سهيل هم زنگ مى زنم دنبال من نياد.
با وحشت نگاهش كردم كه به سمت تلفن مى رفت. از جا پريدم و گوشى را از دستش گرفتم.
- بس كن حسين! خودتو لوس نكن.
لبانش را روى موهايم حس مى كردم. شروع به بوسيدنم كرد. بريده بريده گفتم: چه كار مى كنى؟
لحظه اى صورتش را عقب كشيد و با خنده گفت: مى خوام اگه یه موقع برنگشتم، مهريه ات رو داده باشم.
با بغض گفتم: تو مديون منى، بايد برگردى. تا يكماه ديگه هم اگه يكسره منو ببوسى نمى تونى دينت رو ادا كنى، بايد برگرى.
حسين دوباره صورتم را بوسيد: برمى گردم، مطمئن باش.
چند ساعت بعد، هواپيماى حسين و على پرواز كرد و من و سحر در آغوش هم به گريه افتاديم. قرار شده بود به محض رسيدن با ما تماس بگيرند و ما را در جريان لحظه لحظه كارهايشان بگذارند. بى اعتنا به اصرارهاى سهيل و گلرخ، به خانه خودم رفتم. دلم مى خواست تنها باشم و در تنهايى و خلوت، از ته دل و خلوص نيت براى حسين دعا كنم. در و ديوار خانه انگار جلو مى آمدند و مى خواستند مرا در ميانشان له كنند. در را قفل كردم و لباسهايم را روى مبل انداختم. حسين در آخرين روزها، هر چه پس انداز داشتيم به سهيل داده بود تا براى من یک ماشين جمع و جور و تميز بخرد. سهيل هم قول داده بود اينكار را بكند و در نبود حسين مراقب من باشد. اما من دلم مى خواست تنها باشم، جاى خالى حسين همه جا خودش را به رخم مى كشيد. آن شب انقدر دعا خواندم تا به خواب رفتم.
آخر هفته، براى ثبت نام ترم تابستانى بايد به دانشگاه مى رفتم. بايد براى كارآموزى دو ماهى در شركتى مشغول به كار مى شدم، اما اصلا حوصله كار كردن نداشتم، سهيل هم تنبلم كرده بود، چون وقتى فهميد اين ترم كارآموزى دارم با خنده گفت:
- نترس، من برگه هاى مربوط به كارآموزيت رو پر مى كنم و مى دم بابا مهر و امضا كنه. گزارش كارآموزيت هم خودم مى نويسم، خوبه؟
براى من افسرده و بى حوصله عالى بود. ليلا هم حال مساعدى نداشت و قرار بود پدرش ترتيب كارآموزى اش را بدهد، در ميان ما فقط شادى بود كه واقعا قرار بود سر يک كار كوتاه مدت برود و چيزى ياد بگيرد. شب قبل از ثبت نام، سهيل برايم پول آورده بود. مى دانستم پدرم پول را داده و سهيل نمى خواهد حرفى بزند. حتما پدر و مادرم مثل من منبع كسب خبرشان سهيل بود. صبح بعد از انتخاب واحد و واريز پول به سرعت وسايلم را جمع كردم تا برگردم، ليلا هم حال درستى نداشت. خودش مى گفت صبحها به محض بيدار شدن حالت تهوع شديدى گريبانش را مى گيرد، شادى با روحيۀ خوب هميشگى اش مرا به خانه رساند و رفت. تا در باز كردم صداى زنگ تلفن بلند شد. گوشى را برداشتم و نفس زنان گفتم: بفرماييد...
چند لحظه صدايى نيامد، بعد صداى حسين به گوشم رسيد: سلام مهتاب...
از خوشحالى مى خواستم جيغ بزنم. البته از حالشان بى خبر نبودم، اما انقدر دلتنگش بودم كه شنيدن صدايش برايم حكم هديه را داشت. كمى صحبت كرديم، كارهاى ابتدايى انجام شده بود. حسين با خنده گفت: البته هنوز معلوم نيست ما چه مرگمونه! ولى كلى آزمايش و نوار و عكس ازمون گرفتن. قراره چند روز ديگه با هم یک شور و مشورت بكنن و نتيجه رو بهمون بگن، حتما خبرت مى كنم. على اينجاست و سلام مى رسونه.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay