eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼اجابت_حاجت ✍بهجت عارفان؛ هر کس می‌خواهد در کارش گره نیفتد و به هر آنچه می‌خواهد برسد زیاد استغفار کند اگر جواب نداد پاسخگویش من هستم ۱۳ ✌️ 🤲🌹
🗣خانوووووووووم......شماره بدم؟ 🚗خانوم خوشگله برسونمت؟؟ 💁♂ ‌چن لحظه از وقتتو به ما میدی؟؟ ☝️اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!‼️ بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود… این قضیه به شدت آزارش می داد😔 🎋 تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد... 🌸روزی به امامزاده ی نزدیک رفت… 👈شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!‼️ 🍁دخترک وارد حیاط امامزاده شد خسته… انگار فقط آمده بود کند… دردش گفتنی نبود…!!! 🍃رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد‌‌‌ وارد شد و کنار ضریح نشست🌸 😔زیر لب چیزی می گفت انگار!!! ‼️ 😭خدایا کمکم کن… ☝️چند ساعت بعد،دختر که کنار خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد… 👩💼خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان کنن!!!‼️ 😧دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند… 💃به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شد… اما… اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! 😯 انگار محترم شده بود… تعقیبش نمی کرد!‼️ 🌼احساس کرد…با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام شده باشه!!!! 🙎فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! ‼️اما اینطور نبود! 🌿یک لحظه به خود آمد… 🌸دید را سر جایش نگذاشته…!☺️
🌹تــوجــہ تــوجــہ🌹 📣 داریم تا چادر 🤗 چادر باید 👇 👈خوش دوخت باشه‼️ 👈از بهترین پارچه ها باشه‼️ 👈قیمتش هم مناسب باشه‼️ از همه مهم تر اینکه تولید داخل کشور باشه و به پیشرفت کشور کمک بکنه😍 💢فروش ویژه چادر مشکی همراه با هدایای ارزشمند از مشهد مقدس🕌👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469 ارسال به سراسر ایران🇮🇷☝️
هدایت شده از 
فقط خــانوم های خوش سلیقه😍 سورپرایز سورپرایز سورپرایز😘 کلیکــــ ڪن ببیــن چه خبره😍👇 🌺 🌼 🌸 🌸 🌺 🌺 🌺 🌺 🌸 🌸 🌸🌺🌸 🌺 🌺 🌺 🌸🌺🌸 🌸 🌺 🌼 تخفیف استثنائی چادر مشکی😍 فرصت خرید فقط تا آخر هفته❌
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌹✨ اے ڪاشـ دَر رِڪابِـ اماممـ❤️ شَـوَمـ شَهیـــــ🥀ـد مَنـᴍᴇ سختـ💥 بر دعاے فَرَجـᶠᵃʳᵃʲ بسته امـ امیــ👌🏻ـــد . . . 💫 ⛅️
📚«زندانی و هيزم فروش» فقيری را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذای همه زندانيان را مي‌دزديد و مي‌خورد. زندانيان از او مي‌ترسيدند و رنج مي‌بردند و غذای خود را پنهانی مي‌خوردند. روزی آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضی بگو، اين مرد خيلی ما را آزار می‌د‌هد. غذای 10 نفر را مي‌خورد. گلوی او مثل تنور آتش است، سير نمي‌شود. همه از او مي‌ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضی پس از تحقيق و بررسی فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي، برو به خانه‌ات. زندانی گفت: ای قاضی، من كس و كاری ندارم, فقيرم، زندان برای من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگی مي‌ميرم. قاضی گفت: چه شاهد و دليلی داري؟ مرد گفت: همة مردم مي‌دانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهی دادند كه او فقير است. قاضی گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نمي‌پذيرد... آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند. مرد هيزم فروش از صبح تا شب، فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد مي‌زد: «ای مردم! اين مرد را خوب بشناسيد، او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد، او دزد و پرخور و بي‌كس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.» شبانگاه، هيزم فروش، زندانی را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كرايه شترم را بده، من از صبح برای تو كار مي‌كنم. زندانی خنديد و گفت: تو نمي‌دانی از صبح تا حالا چه مي‌گويي؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر مي‌دانند كه من فقيرم و تو نمي‌داني؟ دانش تو، عاريه است. نكته: طمع و غرض، بر گوش و هوش ما قفل می‌زند. بسياری از دانشمندان يكسره از حقايق سخن مي‌گويند ولی خود نمي‌دانند مثل همين مرد هيزم فروش. 📘حکایات سعدی شیرازی ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 همین کارم کرد . بلاخزه با هزار زحمت تونست بهاره خانم و عمو محسنو از خودش راضی کنه . خودشم نازاحت بود از اینکه داره این کارو میکنه . حتی بعضی شبا گریه میکرد . ولی میگفت چاره دیگه ای نداشتم ، اگه میفهمیدن میخوام برم سوریه نمیزاشتن . وقتی به خانوادش گفت ، بهون گفت به هیچکس دیگه نگن که رفته سوریه . تو سوریه پیش هم بودیم . ماجرای شهید شدنش رو بعدا برات میگم ، الان توانش رو ندارم . خلاصه وقتی شهید شد خیلی یهویی قرار شد جسد رو برگردونن ایران . منم همراهش اومدم . دیروز به عمو محمد و بابام و عمو محسن گفتیم ، قرار شد بخاطر بی تابی نکردن بقیه کسی متوجه نشه و وقتی جسد رسید به همه خبر بدیم برای مراسم بیان . اینکه الان جسد شهریار تو خونه شماست هم بخاطر وصیت خودشه . هم به من چندیدن بار گفت هم تو وصیت نامش نوشته که به هیچ وجه جسدش رو بعد از شهادت نبرن خونه ی خودشون . وقتی ازش پرسیدم چرا نمیخوای ببرن خونه ی خودتون ، گفت چون پولی که باهاش خونشون رو خریدن خمس ندادست دلش نمیخواد وقتی شهسد شد پیکرش بره تو همچین خونه ای . با صدای جیغ بهاره مادرم و خاله شیرین سریع از آشپزخانه خارج میشوند و به اتاق میروند . به احتمال زیاد دوباره بیهوش شده است . با احساس گرمی چیزی روی گونه ام به خودم می آیم . تازه متوجه دست سجاد میشوم . انگشت شصتش را آرام روی گونه ام میکشد و اشک هایم را پاک میکند . اشک هایی که بی اختیار از چشم هایم باریده اند . لبخند تصنعی میزنم تا سجاد نگران نشود . دستش را از روی گونه ام پایین میکشد . نگاهم میکند و میخواهد چیزی بگویند . قبل از اینکه فرصت پیدا کند مادرم مرا میخواند . سریع بلند میشوم و به اتاق میروم . بهاره بی حال به دیوار تکیه داده . خاله شیرین شانه اش را ماساژ میدهد و مادرم با پر چادرش بادش میزند . با ورودم به اتاق بهاره به سختی میگوید _نورا برو از اتاقت کیفمو بیار ، سریع متعجب ابرو بالا می اندازم اما سریع از اتاق خارج میشوم و برای آوردن کیف بهاره اقدام میکنم . وقتی کیف را به او میرسانم سریع کیف را باز میکند و یک جعبه از آن بیرون میکشد . جعبه ای بنفش و کوچک که پامیونی صورتی زینت آن شده است . جعبه را به دستم میدهد _شهریار تو سوریه بهم زنگ زد ، گفت اگه دیگه بر نگشت اینو بدم بهت ، گفت قبل از اینکه دفنش کنن بهت بدم و بعد میزند زیر گریه . بخاطر گریه زیاد و حال خرابش نفسش مدام میگیرد . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 
❤️ خورشید من ٺویے و بے حضور ٺو صبحم بخیر نمےشود اے آفٺاب من گر چهره را برون نڪنے از نقاب خود صبحے دمیده نگردد بہ خواب من ع
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞🌿 فَمَعَكُمْ مَعَكُمْ لاَ مَعَ غَيْرِكُمْ ... فقط خواستم بگویم با آنهایی که دوستت ندارند هیچ نسبتی ندارم ... محمد حسین‌ پویانفر
با عجله سوار تاکسی شدم اصلا حواسم نبود که ماسکم رو نزدم ماشین که حرکت کرد دیدم یه صدایی آمد آقا لطفا ماسکتون رو بزنید برگشتم صندلی عقب رو نگاه کردم یه خانوم بدحجاب دو ماسک زده دیدم 🙈 گفتم ببخشید اصلا حواسم نبود ماسک از جیبم در آوردم و زدم. گفتم خانوم میشه منم از شما خواهش کنم حجابتون رو درست کنید.!؟ 📌 با لحن تندی گفت چه ربطی داره آقا!!! گفتم خانوم همان طور که احتمال داره با ماسک نزدن من به شما ویروسی منتقل بشه!؟ با این تیپ شما هم ممکنه؛ نتنها من و خانواده ام بلکه خیلی از خانواده های دیگه هم از هم پاشیده بشه!! و این کار شما نتنها جسم ما بلکه روح ماروهم آزار میده! ⁉️ گفت من اختیار خودم رو دارم و به کسی ربطی نداره و شما چشماتون رو درویش کنید.!!! 💢 اینجا بود که راننده تاکسی سکوتش رو شکست و گفت خانوم اختیار شما توی خونه خودتون هست!!! وقتی به جامعه وارد شدید باید قوانین جامعه رو رعایت کنید و اینجا قانون اینه!! 🔹 هنوز منم خودم رو آماده کرده بودم چیزی بگم که ... گفت آقا نگهدار میخوام همین جا پیاده بشم آقای راننده هم سریع نگه داشت اونم پیاده شدو درو کوبید و رفت. خندیدم و گفتم آقای راننده ببخشید مشتری تون رو هم پَروندم کرایه ای هم به شما نداد. اون بنده خدا هم یه لبخندی زد و گفت فدای سرت.😘 ✍ همین طور که داشتیم میرفتیم با خودم کلنجار می رفتم چطور میشه در عرض چند ماه دولت و مردم دست به دست هم میدهند و ماسک زدن رو بین اکثر مردم جا میندازن اما همین عمل رو برای انجام نمیدن و میترسن که با یک کلمه و توصیه مؤدبانه با این عمل پر از خطر مقابله کنن؟؟ تا جایی که ما حرفش رو میزنیم اینطور عکس العمل نشون میدهند. 🔰 چطور میشه برای به هر مکان عمومی که میخوای وارد بشی اول نوشته بدون ماسک وارد نشوید!! و اگه بدون ماسک وارد بشی اولا همه چپ چپ نگاهت می کنن بعد هم بعضی جاها خدمات رسانی نمی کنن. 👈 کاش برای حمایت و حفظ حجاب هم مقداری از این کارها میشد
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 جعبه را از دستش میگیرم و تشکر میکنم . با گریه او بی اختیار من هم گریه ام میگیرد . فرصت را غنیمت میشمارم و کنار میکر شهریار مینشینم . اما در باز میشود . چند نفر زن و مرد وارد اتاق میشوند . هیچکدام را نمیشناسم ، به احتمال زیاد از اقوام بهاره هستند که در ایران سکونت دارند ، چون وضع حجاب مناسبی هم ندارند . نگاهم را به صورتشان میدوزم . اشک و گریه های تصنعی شان از هرار کیلومتری هم قابل تشخیص است. بیش از هر چیزی نگران آرایش صورتشان هستند که نریزد و سریع اشک هلی دروغینشان را پاک میکنند تا مبادا آرایششان خراب شود . سری به نشانه تاسف تکان میدهم ، بهاره تا متوجه آنها میشود سریع میگوید _برید بیرون همه متعجب ابرو بالا می اندازند . بهاره ادامه میدهد _شهریار ناراحت میشه شما رو اینجوری ببینه ، تا زنده بود که اذیتش کردید ، بزارید حد اقل روحش در آرامش باشه و بعد صدای هق هقش بلند میشود . همه ی آنها با حالت بدی بهاره را نگاه میکنند و از اتاق خارج میشود . بهاره آرام با خود حرف میزند _الهی بمیرم برا بچم . تا زنده بود میومدن اذیتش میکردن ، وقتی فهمیدن مذهبی شده از عمد مدام میومدن خونمون با وضعیتای ناجور که پسرمو اذیت کنن . آخ خدا مادر بمیره برات . و بعد محکم به صوراش میکوبد . مادرم و خاله شیرین سعی دارند جلویش را بگیرند . دلم برای شهریار میسوزد ، مظلوم عالم بود . چه بلاها که سرش آوردند و صدایش در نیامد . عمو محمود وارد اتاق میشود و میگوید بقیه مهمان ها و دوستان شهریار آمده اند و بعد از اتلق خارج میشود . مهمان ها وارد اتاق میشوند . هرچه زمان میگذرد مهمان های بیشتری به خانیمان می آیند . بعضی ها به شدت گریه میکنند و به سر و صورت خود میزنند . در این میان من گوشه ای از اتاق مینشینم و جعبه را به سینه ام میچسبانم و مدام گریه میکنم . شهریار همیشه به فکر من بود ، چه در بچگی که نمیدانستیم خواهر و برادریم چه وقتی فهمیدیم خواهر و برادریم . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
💐یااباصالح💐 خداوندا اگر داری ، بنای دادن عیدی💐 جهانے را منّور کن بنور حضرت مهدی💐 💐 ع 💐
🚨 حال و هوای حرم مطهر رضوی در روز ولادت امام علی (علیه السلام) علی ع💐😍💐😍
✣ 📃 پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی می‌کردند. هنگام خواب ، همسر پیـرمرد از او خواست تا شانـہ برای او بخرد تا موهایش را سر و سامانی بدهد. پیرمرد نگاهی حُزن‌آمیــز به همســرش ڪرد و گفت ڪہ نمیتوانم بخرم، حتی بند ساعتم پاره شده و درتوانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیــرم. پیـــرزن لبخندی زد و سڪـوت ڪرد.. پیرمرد فـردای آنروز بعد از تمام شدن ڪارش به بازار رفت و ساعت‌خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید.. وقتی به‌خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید ڪـہ همسرش موهایش را کوتاه ڪرده است و بند سـاعت نو برای او گرفته است. مات و مبهوت اشک‌ریزان همدیگـر را نگاه می‌ڪردند. اشڪ‌هــایشان برای این نیست ڪـہ ڪارشان هــدر رفته است برای این بود که همدیگــر را به همــان انــدازه دوســت داشتند و هر کدام بە‌دنبال خشنودی دیگری بودند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دورت بگردم درمون دردم آخه تو تکیه گامی ... انگار هزارتا آدم باهامن وقتی باهامی ... ❤️روزت مبارک پدر عزیزم ❤️
هدایت شده از 
🌷 رازِ خوشبختے ما داشتن عشق علیسٺ ما ڪه با عشق علے ڪسب‌ سعادٺ ڪردیم لحظاتے ڪه بہ لب زمزمہ داریم علــے بہ خدا ، طبقِ روایاٺ عبادٺ ڪردیم (ع)🌺 ❤️ 🌺
♥️ قصد آن دارم که جان خویش قربانت کنم همچو مجنونی که قربانی به قرآنت کنم منجی عالم بیا دنیا سراسر غم گرفت جمعه ای با سیل اشکم غرق بارانت کنم واله و حیران به کوی و دشت می گردی چرا با دعای عهد خود هم قصد پیمانت کنم همچو یوسف کرده ای ما را به غم ها مبتلا یوسفا کی با دعایم سوی کنعانت کنم بر سر عهدی نماندم،چون برای دلبری گو چرا باید که اشک چشم به مژگانت کنم همچو حرّی گشته نادم سر به زیر در نزدتان زاده ی زهرا بگو تا کی،که عنوانت کنم 💔 🌷
1_749047991.mp3
2.32M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷 🍃اباصالح التماس دعا 🍃هر کجا رفتی یاد ما هم باش 💔 ‍‌😔😔😔آقا بیا 🙏😭 🌷لبیک یامهدی🌷
دل اگر خداشناسی به لبت بگو علی حق که حق از علی برآید و علی بود مع الحق 🌸 (ع) (ع) ♥️
وقتی خدا به خلقت هستی اراده کرد توحید را به صورت یک مرد ساده کرد از اسم مستعار خودش استفاده کرد کل صفات را روی حیدر پیاده کرد علی(ع) و بر همه‌ی شیعیان مبارک باد🌹 (ع)
✨﷽✨ 📘 ✍در شهر خوی حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت. عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او می‌ترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد. مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه می‌کنی؟ علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی. ❖زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک ❖ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد ❀اللهم اهدنا الصراط المستقیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍داستانی آموزنده از مولانا "دزد و پاسبان" •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مرد اونیه که با یه دستش خونه تکونی کنه😁 با اون یکی دستشم دنیارو تکون بده😎 بقیش سوسول بازیه.....😏