📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_بیست_ه
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_بیست_هشتم
هواپیما تازه بر زمین نشسته بود .نیم ساعتی طول کشید تا اینکه با اشاره دست حمید او را دیدیم.
ثمین با ذوق برایش دست تکان داد.
نگاهم روی پسر جوانی حدودا هم سن و سال حمید نشست.
شلوار مشکی و پیراهنی سفید ساده به تن داشت.
عینک کائوچویی هم به چشم زده بود .ته ریش گذاشته بود و موهای خرمایی رنگش را هم ساده فرق کج درست کرده بود، در کل شکل و شمایل ساده و مثبتی داشت.با نزدیک شدن مانی دست از آنالیز کردن او برداشتم.مانی و حمید مردانه یکدیگر را به آغوش کشیدند.
_ممنون که اومدی رفیق
_وظیفه بود.من هرکاری واسه تو کنم نمیتونم خوبیای تو رو جبران کنم.
بعد از رفع دلتنگی از آغوش یکدیگر بیرون آمدند .
ثمین هم با مانی احوالپرسی کرد و کناری رفت.
مانی سربه زیر رو به من کرد
_سلام خانوم،تبریک میگم بهتون حمید تو دنیا تکه
نگاهم را به روی حمید سراندم،چشمانش عشق را فریاد میزد
_سلام ،خوش اومدید.ممنونم ازتون
همگی باهم به سمت خانه به راه افتادیم.
نزدیک ساعت سه بامداد بود که به خانه رسیدیم و هرکس به خانه خودش رفت، قرار شد صبح در مورد عموی نجلا صحبت کنیم
صبح با صدای زنگ تلفن و بعد از آن صدای حمید از خواب بیدارشدم.
_خواهرمی و احترامت واجب ولی عزیزم لطفا اجازه بده خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
خواب از سرم پرید.بی شک فروغ خانوم بود کسی که چشم دیدن مرا نداشت.نمیدانم او چه گفت که حمید ناراحت شد.
_فروغ جان، من روژان رو دوست دارم و برام هم مهم نیست بقیه چی میگن به زودی هم از ایران میریم.من فقط چون روژان فرصت میخواست تا به خودش بیاد، به کسی چیزی نگفتم ، پس لطفا تا وقتی ایرانیم به همسر و دختر من چیزی نگید و ناراحتشون نکنید.
_........
_بله حرف آخرم همینه ، یاعلی
صدایش که قطع شد سریع به موهایم برس کشیدم و کمی آرایش کردم و از اتاق خارج شدم.
حمید تا نگاهش به من افتاد،سرجایش میخکوب شد.
کمی تا حدودی طبیعی بود چرا که بار اولی بود که مرا با آرایش می دید.
با لبخند نگاهم را از چشمان گرد شده اش گرفتم
_سلام صبح بخیر
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_بیست_نهم
با لبخند نگاهم را از چشمان گرد شده اش گرفتم
_سلام صبح بخیر
_سلام عزیزم صبح شما هم بخیر.
سرم را پاین انداختم ومن من کنان گفتم
_فروغ خانوم بود؟اتفاقی افتادا
صدای دم و بازدم عمیقش به گوشم رسید،دستی به ته ریشش کشید
_چیز خاصی نبود عزیزم ،اصلا لازم نیست نگران باشی.خانوم خانما شما نمیخوای به ما صبحانه بدی،روده کوچیکه،روده بزرگه رو خورد.
لبخند دندان نمایی زدم
_چشم الان آماده میکنم.
عقب گرد کردم و به سمت آشپزخانه رفتم.
حمید کتری را روی گاز گداشته بود و آب در حال جوشیدن بود.دم نوش مورد علاقه ام ،چای خرما، را دم کردم.
با آرامش میز را چیدم و از همانجا حمید را صدا کردم
_حمیدآق......ا تشریف بیارید،نجلای مامان بیا صبحونه دخترم.
نجلاء با موهایی بهم ریخته و چشمانی نیمه باز وارد آشپزخانه شد
_علیک سلام نجلا خانوم
_سلام
_عزیزم برو صورتت رو بشور و بیا صبحونه بخوریم.
روی صندلی نشست و سرش را روی میز گذاشت
_خوابم میاد
_مامان جان حداقل برو تو اتاقت بخواب
حمید با صورت خیس در حالی که حوله را دور گردنش انداخته بود وارد شد،با دیدن نجلاء به سمتش رفت و صورت خیسش را روی صورت نجلاء گذاشت.
صدای جیغ نجلاء بلند شد
_ب....ا ب....ایی
_جونم دخترکم !حالا که خواب از سرت پرید عزیزم برو صورتت رو بشور بیا دورهم صبحونه بخوریم.
_خیلی خوب باشه
نجلا به سمت سرویس بهداشتی رفت و حمید هم روی صندلی نشست.
فنجان چای را جلویش قراردادم.
تا خواست لب تر کند صدای موبایلش بلند شد
_به به ! سلام بر داماد عزیز و برادرزن جان.فکر نمیکردم ساعت ۷ صبح دلتنگ من بشی داداش
_............
_نمیدانم روهام چه گفت که صدای خنده اش بالا رفت
_نمیری تو با این جک های مثبت چهلت.
_.........
_چیزی شده ؟
_..........
_غلط کردن اومدن اونجا من الان خودمو با وکیلم میرسونم.تو باش من میام داداش،یاعلی
انگار فراموش کرده بود من هم کنارش هستم
_حمید
_جانم
_اتفاقی افتاده؟روهام چی می گفت؟
_نگران نباش عزیزم چیز خاصی نیست .سرو کله عموی نجلا پیدا شده.
_منم میام
_عزیزم تو بمون پیش نجلا، من با مانی میرم زودبرمیگردم.
با نگرانی به بازویش آرام چنگ زدم.
_مواظب خودت باش
__چشم فداتشم من مواظبم .بشین صبحونه ات رو بخور من زود برمیگردم.
حمید چنددقیقه بعد آمآده شد و از خانه خارج شد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
☘💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژ
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
بعد از یک ساعت رانندگی به خونه رسیدیم .
حسابی خسته شده بودم .
نای راه رفتن نداشتم ، دلم میخواست توی ماشین بخوابم اما حیف که نمی شد .
ماشین رو ، روبروی خونه پارک کردم .
- یالا آنالی پیادشو .
صندوق رو میزنم چندتا پلاستیک با خودت ور دار ببر دست خالی نری .
+ حله دادا .
نگاهی بهش انداختم که خنده ای کرد و از ماشین پیاده شد .
با خنده ، سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و پیاده شدم .
چند تا پلاستیک دادم دست آنالی ، چند تا رو هم خودم برداشتم و بعد از اینکه ماشین رو قفل کردم ، به سمت خونه رفتیم به در حیاط که رسیدیم گفتم :
- وای آنالی کلیدا تو ماشینه .
آیفون بزن .
+ مگه نگفتی کسی خونه نیست !
- منا خانم هستش ، یالا آیفون بزن.
دستم درد گرفت .
با زدن آیفون در حیاط باز شد و خودم و آنالی رفتیم داخل .
نزدیکای در هال بودیم که داد زدم :
- منا جون .
منا جون بیا کمک ...
منا خیلی سریع از هال خارج شد و به سمتم اومد .
× سلام مروا جان.
خوبی عزیزم .
با دیدن آنالی چشماش برق عجیبی زد و گفت :
× به به آنالی .
می دونی کِی دیدمت دختر !
آنالی خنده ای کرد و گفت :
+ سلام بر منا خانوم گل .
والا این مدت گیر دانشگاه و این چیزا بودم نشد بهتون سر بزنم .
حالا اینا رو میگیرید ؟
منا خیلی سریع به سمت آنالی رفت و پلاستیک ها رو از دستش گرفت و به سمت داخل رفت.
نگاهی به آنالی کردم و گفتم :
- چقدرم که تو درگیر دانشگاه بودی !
یالا بیا بریم داخل که حسابی کار دارم .
پلاستیک ها رو ، روی اپن گذاشتم و با خنده رو به منا گفتم :
- دیگه ایناها دست شما رو میبوسه .
منا لبخندی زد .
تشکری کردم و همراه آنالی به سمت اتاقم رفتیم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پایانی_فصل_اول
به ساعت نگاهی انداختم ۸ شب بود و کاوه هنوز نیومده بود خونه .
از کاری که میخواستم انجام بدم مطمئن نبودم ممکن بود یه درگیری بزرگ اتفاق بی افته.
موبایلی که تازه خریده بودم رو برداشتم و شماره کاوه رو گرفتم .
یکی از سیمکارت های قبلیم رو گزاشته بودم روش و قطعا کاوه شماره رو میشناخت.
صدای خستش توی گوشی پیچید.
+ سلام.
- سلام داداش خوبی ؟
+ میگذره .
میگم تو چرا کارت من رو خالی کردی !
- وای کاوه گیر میدیا !
خب فقط برای خودم که خرید نکردم برای خونه هم یه چیزایی خریدم.
بعدشم ، من خواهرتم باید خرجمو بدی .
چند وقت دیگم با نامزدت میخوای بری دور دور سر من بی کلاه بمونه .
میگم داداش من الان دوستم پیشمه ، آنالی .
میشناسیش که .
قراره یکم بریم بیرون اجازه میدی ؟
+هعیی چه نامزدی بابا.
بیرون چه خبره مگه !
بشین خونه .
هوف !
یه مدت خونه نبود از دستش راحت بودیما !
- چطور مگه؟
داداش !
قول میدم قبل از ۱۲ خونه باشیم .
بابا یه دور میزنیم فقط .
کلافه گفت :
+ هیچی.
خیلی خب .
من امشب نمیام خونه ، زیاد بیرون نمونید .
با خنده گفتم :
- فدای داداش خوشگلم بشم من .
چشم .
تلفن رو قطع کردم و با صدای بلندی گفتم :
- آنالی پوشیدی !
آنالی در حالی که از پله ها پایین می اومد گفت :
+ آره .
مروا من خیلی میترسم .
با خنده گفتم :
- دروغ چرا ، منم میترسم !
چکمه های بلند مشکیم رو به پا کردم و محکم بند هاش رو بستم .
مانتوی چرم خیلی بلندی هم تنم کردم و شال مشکی هم پوشیدم .
دستی به مانتوم کشیدم و با خنده دور خودم چرخیدم .
آنالی خنده ای کرد و گفت :
+ دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید !
- خب دیگه بسه .
کلید ها رو بردار همه ی در ها رو قفل کن .
من میرم ماشین رو روشن کنم توهم بیا.
" پایان فصل اول "
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#السلامعلىساكنكربلا♥️
✨ با تربت تو
✨ کام دلم را
✨ گشودهاند
••• آقا ارادتم به شما
••• ارث مادریست...
#صلیاللہعلیڪیااباعبداللهــــــ【ع】
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_بیست_ن
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سی_ام
از وقتی حمید رفته بود یک لحظه آرام و قرار نداشتم.
ترسیده بودم، از نبود دخترم ترسیده بودم .
از اینکه شرمنده کیان شوم ،ترسیده بودم.
بارها و بارها طول و عرض خانه را قدم زده بودم.
نجلاء را به خانه ثمین فرستاده بودم تا در سکوت به دنبال راه حلی باشم.
راه حلی که مرا از این همه ترس و واهمه نجات دهد.
فکر کردم و فکر کردم.
فقط یه راه وجود داشت ،رفتن از این شهر و کشور .
رفتن به جایی که دست هیچ کس به دخترکم نرسد.
باید تا آمدن حمید صبر میکردم ،باید به او میگفتم مقدمات رفتنمان را آماده کند.
صدای اذان ظهر که از گوشیام بلند شد ،به خودم آمدم .
استخوان های پایم زق زق میکرد،ساعت ها در خانه پرسه زده بودم بدون آنکه بدانم.
با حرص پوفی کشیدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم .
از آینه به صورت نگران و رنگ پریده ام نگاه کردم .صورتم به سفیدی گچ شده بود و چشمانم بی فروغ.
شیر آب را باز کردم و یک مشت آب به صورت حیرانم پاشیدم.همان جا وضو گرفتم و به اتاقم برگشتم.
سجاده را پهن کردم و رو به معبود ایستادم، در آن لحطه فقط او بود که میتوانست آرامم کند.
_خانومم خونه ای؟
سلام نمازم را دادم ،با همان چادر به سالن رفتم.
چشم گرداندم
حمید در آشپزخانه بود و یک لیوان آب در دست داشت
_سلام
آب را یک نفس سر کشید
_سلام به روی ماهتون .قبول باشه
_قبول حق ،چی شد!
نگاهش را از من گرفت و لیوان را داخل سینک ظرفشویی گذاشت.
_خبر سلامتی شما
_خبر مرگمم الان مهم نیست چه برسه به سلامتیم...
اخم نشسته بر پیشانیاش باعث شد سکوت کنم
_بارآخره این حرف رو ازت میشنوم ،بشه بار دوم تنبیه میشی ،اصلا سر تو و نجلا با کسی شوخی ندارم حتی خودتون.
با حرص و صدای بلند توپیدم
_چشم ،حالا میشه بگی چی شد به خدا جونم به لبم رسید حمید
_رو نکرده بودی وقتی عصبانی میشی انقدر تو دل برو میشی خانومم
من در حال جان دادن بودم و در حال شوخی!تفاوتمان زمین تا آسمان بود او زمان مشکلات صبور بود و حتی بزله گو تا موقعیت سخت را برای همه آسانتر کند .
ناخواسته و بدون اجازه لبخند بر لبم نشست
_حمید آق.....ا
_جان من تو فقز بگو حمید من قول میدم برات هرکاری کنم
هرچه صبوری میکردم او بیشتر شوخی میکردبا عصبانیت به سمتش رفتم و از بازوی سفتش نیشگون ریز و بلندی گرفتم که صدایش درآمد
_آخ دستم.باشه بابا اشتباه کردم دستمو کندی دیوونه
_جوابم رو میدی یا نه؟
_من غلط بکنم جواب خانوم عصبانیم رو ندم.
بی هوا بوسه ای کاشت و از آشپزخانه خارج شد
مسخ شده ایستادم.
صدایش از سالن به گوشم رسید
_خانوم داری استخاره میکنی نمیخوای بیای بهت بگم چی شد.
سرم را تکان دادم و از فکر بیرون آمدم .
به پذیرایی رفتم روی مبل نشسته بود. آرنج هایش را به زانوی پایش تکیه زده بود و دستانش را به هم گره و حالت جدی به خود گرفته بود.
روی مبل روبه روییاش نشستم.
_امروز من و مانی رفتیم عمارت ،جاسم و وکیلش هم اومده بودند.درخواست پس گیری حضانت رو دادند .
نگاه ترسیده ام دو دو میزد
خودش را جلو کشید و دستانم را گرفت
_نگران نباش عزیزم.من نمیزارم کسی نجلاء رو از ما جدا کنه.
بی توجه به حرفش گفتم
_امکانش هست دادگاه قبول کنه؟تو روخدا راستش رو بگو
چند لحظه سکوت کرد و بعد آهسته لب زد
_اگر صلاحیتش تایید بشه بعد از فوت پدرش،جاسم قیم نجلاء محسوب میشه.
_ای وا....ی ،من نمیزارم
تا از روی مبل برخواستم سرم گیج رفت و چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سی_یکم
چشم که باز کردم، مادرم کنارم نشسته بود .
هنوز گیج و منگ بودم .از دیدن مادرم متعجب شده بودم.
_مامان
_جانم.خوبی قربونت برم
_شما اینجا چیکار میکنید؟
_حالت بد شده بود. حمید خبر داد مردم و زنده شدم تا رسیدم .همه رو نگران کرده بودی، طفلک حمید رنگش مثل گچ سفید شده بود
الان هم به زور فرستادمش بره یکم بخوابه .
گیج شده بودم
_مگه ساعت چنده ؟
_ساعت سه صبح. از ظهر بی هوش بودی دکتر هم تازه رفته تا نیم ساعت پیش اینجا بودی گفت بخاطر فشارروحی بوده و خدا روشکر خطری تهدیدت نمیکنه.
چندبار با خودم تکرار کردم، فشار روحی فشار روحی!
تازه به یادآوردم که صبح بخاطر ترس از دست دادن نجلاء از هوش رفتم.ترسیده گفتم
_نجلاء نجلاء من کجاست؟
_خوبه عزیزم نگران نباش ،خوابیده .من برم ببینم حمید بیداره بهش بگم بهوش اومدی
مادرم که اتاق را ترک کرد چشم دوختم به سقف !
سردرگم بودم نمیدانستم چه کاری درست است و چه کاری اشتباه .
انگار هرلحظه بیشتر در سیاهی فرو میرفتم .
در اتاق باز شد و حمید وارد شد
_روژانم خوبی خانومم ،تو که منو کشتی خانم .
_خوبم ،ببخشید اذیت شدی
_فدای سرت خانومم ،خداروشکر که حداقل حالت خوبه
فکر هایی که در سرم میچرخید را به زبان آوردم
_حمید
_جان حمید
_میشه بریم ،بریم جایی که هیچ کس ما رو نشناسه ،من دیگه از این همه استرس خسته شدم
_معلومه که میریم،قبل اینکه تو به هوش بیای با رییسم صحبت میکردم،منتقل شدم فرانسه ،بهشون گفتم کارها رو درست کنن باهم بریم .تا آخر ماه خونمون تو فرانسه آماده است.تا من هستم خیالت راحت باشه نمیزارم چیزی یا کسی جوجهام رو اذیت کنه
بعد از ساعت ها زدم زیر خنده
_من با این قد و هیکل جوجهام
لبخندش را خورد
_دقت کردی به جوجه هایی که زیربارون موندن و لرز به جونشون افتاده،تو وقتی نگرانی و استرس داری شبیه همون جوجه رنگی ها هستی ،میمیرم وقتی بی پناه می بینمت.تو جوجه منی و خودم تا عمر دارم مواظبتم.
لبخند روی لبم پررنگ شد
_حمید من خیلی خوشبختم که خدا تو رو، این روزها که پر از فشار عصبیم به من هدیه داده.من کنارتو آرامش دارم چون مثل کوه پشتمی!
آن شب با آرامشی که حمید با حرفهایش به جانم ریخته بود ،به خواب رفتم.
از صبح روز بعد حمید همراه با مانی به دنبال کارهای شکایت جاسم رفتند.
با مستنداتی که دوستان حمید برایمان فرستاده بودند مشخص شد که جاسم از وهابیونی بود که در شهادت چند پاسدار ایرانی و تعدادی از مردم عراق دست داشته است در نهایت بعد از دو هفته دوندگی ،حکم جلب جاسم و تحویل آن به عراق صادر شد.
جاسم به کمک دوستانش در داخل ایران فرارکرد و کسی دیگر خبری از او پیدا نکرد.
آرامش بالاخره به خانه برگشت .
حمید بعد از اتمام این ماجرا کارهای اقامتمان در فرانسه را انجام داد و قرارشد آخر هفته بعد، به سمت فرانسه پرواز کنیم و من با این سفر اولین قدمم را برای اجرای رسالتم برمیداشتم.رسالتی که به گفته کیان بردوش من بود و باید به بهترین نحو اجرا میشد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
سلام و عرض ادب خدمت خوانندگان پر شور و با محبت رمان زیبای روژان💐
💥💥با یک خبرخوب خدمتتون رسیدم
حتماخبر دارید که به امیدخدا #رمان_روژان قرار هست بصورت کتاب چاپ بشه.💐🤲
باتوجه به استقبال شما عزیزان از فصل سوم روژان نویسنده عزیزمون سرکار خانم فاطمی تصمیم گرفتند مستقیما باشما درارتباط باشند😍😍
میتونیدسوالاتتون رو از ایشون بپرسید و ایشونم از نظرات و پیشنهادات شما استفاده خواهند کرد 😍😍
لطفا سوالاتتون فقط و فقط پیرامون محتوای رمان باشه🙏
💥💥گروه پیشنهاد و انتقاد رمان روژان با حضور نویسنده رمان: سرکارخانم فاطمی (تبسم )👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3919315078Cf66837e8fc
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
ما آدمها خوب بلدیم بعد از شنیدن داستان زندگی دیگران بگوییم:
«اگر من بودم هرگز این کار را نمیکردم!»
غافل از آنکه یکی از بازیهای زندگی این است که آدمی را با همان «هرگزِ با اطمینان» پرت کند وسط همان داستان و مشغولِ همان عمل نکوهش شده !
یادمان باشد قصه های زندگی تکراریاند، فقط جای شخصیتها عوض میشوند و آنکه با تعصبی کورکورانه پیش میرود، سقوطی عمیقتر دارد.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️