eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- خانم حامی خواهش می کنم بگید چه اتفاقی بین اون دو تا افتاد؟ چه مـی گفـتم؟ میگفــتم؛ پســرعمویم بــه خــاطر ارضــا ي کینــه قــدیمی اش بــا زنــدگی مــن و نامزدم بـاز ي کـرد؟ امـا بی انصـافی بـود کـه همـه چیـز را بـه گـردن رهـام بـی انـدازم ! رهـام هـم یـک قربانی بود، قربانی نـارفیقی! کسـی کـه عشـق را در دلـش کاشـت امـا بـه خـاطر زخمـی کـه خـورد کینـه درو کـرد! بــدتر از رهـام خانوادهایمــان بودنـد. مــادر روشـنفکر مــن، کـه دختــر زیبـایش را بــه شــکل پرنســس هــا ي دربــاري در مــی آورد و بــا افتخــار در مجــالس بــه د یــد همــه پســرها مــی گذاشــت. نگاههـا ي تحسـین برانگیـز آنهـا گـویی بهتـرین دسـتمزد بـه مـادرم بـود . مـادرم روي ابرهـا پـرواز مـیکـرد و مـی توانسـت پـز دختـرش را بـه همـه دوسـتان و بسـتگان بدهـد و بـا خواسـتگارهاي دختـرش فخر بفروشد، خـانواده بـه ظـاهر متمـدن مـن دخترشـان را بـه بهتـر ین شـکل بـه نمـایش مـی گذاشـتند و بعــد از اینکــه جــوانی درخواســت ازدواج مــی کــرد، رو تــرش مــی کردنــد و بــادي بــه غبغــب مــی انداختنــد و مــی گفتنــد دختــر مــا قصــد ازدواج نــداره ! مــادرم... پــدرم... اگــه قصــد عــروس کــردنم را نداشـتید چـرا جلـوي پسـرهاي فامیـل نمایشـم مـی دادیـد؟ مـثلاً مـی خواسـتید پـوز عمـه و زن عمـو و یــا خــانم همســایه را بــه خــاك بمالیــد؟! بــه همــه بگو ییــد فلانــی دختــرم را خواســتگار ي کــرد مــا نـدادیم؟! بیچـاره تـورج، بیچـاره رهـام و جوانـان دیگرکـه قربـانی بـازي شـما شـدند. خـانواده متمـدن مـن، شـما کـه رسـیور را نهایـت بـه روز بـودن مـی دانسـتید و بـه بهانـه اخبـار بـی سانسـور آن طرفیهـا،بچه هایتان را با انـواع صـحنه هـا ي مبتـذل آشـنا مـیکردیـد و معتقـد بودیـد اگـر بچـه هـا بـا ایــن چیزهــا آشــنا بشــوند، در بزرگــی عقـده اي نمــی شــوند و ایــن مســائل برایشــان عــادي مــی شــود چرا هرگز عادي نشد؟ بلکه بنزینی شد روي آتش! چـرا رهـام دلـش مـرا مـی خواسـت آن هـم بـه هـر قیمتـی؟ چـون وقتـی دخترعمـوي تـرگلش رو بـه رویـش آزاد و رهـا بـا هـر پوششـی حاضـر مـی شـد دل او را مـیلرزانـد و آنچنـان حسـرت داشـتنم را مـی کشـید کـه حتـی بـا وجـود اینکـه شـوهر داشـتم نتوانسـت روي هـواي نفـس پـا بگـذراد و از خیـر من بگـذرد . چـون یـاد نگرفتـه بـود کـه بایـد خـوددار باشـد ! چـرا پایـه زنـدگی فـرزین آن قـدر سسـت اسـت کـه در عـرض هشـت سـال، سـه ازدواج نـاموفق داشـته اسـت؟ چـرا فتانـه بـا سـن سـی و چهـار سـال هنـوز مـرد دلخـواهش را پیـدا نکـرده؟ چـرا نـادر بـه بهـاي انـدکی پـول، مملکـتش را فروخـت؟ تمــام بــدبختی هــاي مــا بــه خــاطر همــین تمــدن و روشــنفکري شماســت؟ عمــو فــرخ، عمــه فــرنگیس حالا با این وضعیت به چه افتخار می کنید؟ شماها طبل تو خالی هستید. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رهـام و بهـزاد دیگـر مـرده بودنـد و ریخـتن آبرویشـان هـیچ نفعـی بـه حـال مـن نداشـت، ایـن مـاجرا بایـد بـراي همیشـه در صـندوقچه دلـم دفـن مـی شـد ! تصـمیم گـرفتم مـاجراي دعـواي آنهـا را بـر سـر مسئله مالی عنوان کنم. تمام مـاجرا را همـان طـور کـه بـود تعریـف کـردم بـه جـز تهـاجم رهـام بـه مـن کـه اصـلی تـرین انگیـزه ي دعـواي آنهـا بـود را فـاکتور گـرفتم، بـا توجـه بـه عـزم راسـخم بـرا ي نگـه داشــتن آبرویشــان چنــان بــا تســلط مــاجرا را بــرا ي بــازپرس توضــیح دادم کــه تقریبــاً قــانع شــد امــا هنـوز بـه مشـکل مـالی آن دو مشـکوك بـود کـه خـودم را بـی اطـلاع نشـان دادم و گفـتم؛ کـه نـامزدم دربـاره کارهـایش بـا مـن حرفـی نمـی زد. تـا حـدي هـم درسـت بـود زیـرا بهـزاد از مسـائل مـالی اش چیــزي نمــی گفــت و مــن هــم کنجکــاو نبــودم فقــط مــی دانســتم در شــرکت تبلیغــاتی پــدرش ســمت مدیر عاملی دارد. - چرا منزل رو ترك کردید و سعی نکردید اونا رو از هم جدا کنید؟ - اونا حالت عادي نداشتن ترسیدم! - بــه نظــر میــاد مــرگ نــامزدتون شــما رو ناراحــت کــرده امــا مــن توقــع داشــتم شــما رو بــی قرارتــر ببینم! - من زمانی عاشـق بهـزاد بـودم حتـی وقتـی تـرکم کـرد . در دوران نـامزدیم بهـزاد مـردي بـود کـه هـر زنـی را مـی تونسـت خوشـبخت کنـه، خـوبی هـاش اون قـدر زیـاد بـود کـه حتـی بـا وجـود ایـن کـه بـی خبـر گذاشـت و رفـت. هـر وقـت یـادش مـی کـردم جـز خوبیهـاش چیـزي خـاطرم نمـی اومـد بـراي همین هـیچ وقـت نتونسـتم ازش کینـه اي بـه دلـم بگیرم بـا برگشـتنش دوبـاره بـه طـرفش اومـدم، امـا خیلـی زود فهمیـدم بهـزاد خیلـی عـوض شـده عصـبی، تنـدخو، شـکاك، اصـلاً نمـی شـناختمش، گـویی بهزاد من مرده بـود و یـه کـس دیگـه در قالـب همـون شـکل و ظـاهر امـا بـا یـه روح و اخلاقیـات دیگـه بــه وجــود اومــده بــود . البتــه مــنم عــوض شــده بــودم و خیلــی از رفتارهــاي بهــزاد رو دیگــه قبــول نداشــتم. چنــد بــاري ازش خواســتم رابطــه مــون رو کــات کنــیم امــا زیــر بــار نمــی رفـت. راســتش یــه جـورایی دلـم بـراش مـی سـوخت . عشـق بهـزاد بـرا ي مـن خیلـی وقتـه کـه مـرده جنـابِ بـازپرس، مـن فقط به خاطر ترحمی که نسـبت بـه بهـزاد پیـدا کـرده بـودم قصـد داشـتم کنـارش بمـونم نـه عشـق ! امـا یه چیزایی از زندگیش فهمیدم که دیگه نتونستم تحمل کنم و تصمیم به جدایی گرفتم. اشـک هــایم فــرو ریخـت دیگــر نتوانســتم ادامــه دهـم بـازپرس جعبــه دسـتمال کاغــذ ي را بــه طـرفم گرفت و گفت: - تا دیر نشده برین ملاقاتش، احتمالاً این آخرین دیدارتونه. وقتـی از اداره آگـاهی بیـرون آمـدم، بـاران مـی آمـد . دیـدن مردمـی کـه بـا شـتاب بـه دنبـال سـرپناهی بـراي خـیس نشـدن بودنـد بـرایم جالـب بـود زیـرا خـودم بـی محابـا در زیـر بـاران راه مـی رفـتم و از خیس شدن ابـا یی نداشـتم . بـاران مـرا بـه یـاد شـعر ي انـداخت کـه چهـار سـال قبـل درسـت یـک هفتـه بعد از نامزدیمان دست به دست بهزاد برایم خواند. آره بارون می اومد آره بارون می اومد خوب یادمه... مث آخراي قصه، که آدم می ره به رویا، آره بارون می اومد خوب یادمه... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
زیر لب زمزمه کردم، کی می تونه دل دیوونه رو از من بگیره؟ اون قَدر باشه که من، دل و دستش بدم و چیزي نپرسم، دیگه حرفی نمونه بعد نگاهش، آره بارون می اومد خوب یادمه، آره بارون می اومد خوب یادمه... یه غروب بود روي گونه هات، دو تا قطره... که آخرش نگفتی بارونه یا اشک چشمات، دیگه فرقی هم نداره،کار از این حرفا گذشت و دیگه قلبم سر جاش نیست، آره بارون می اومد خوب یادمه، آره بارون می اومد خوب یادمه... خیلی سال پیش،توي خوابم دیده بودم، تو رو با گونه ي خیست،اونجا هم نشد بپرسم، بارونه یا اشک چشمات،اونجا هم نشد بپرسم، بارونه یا اشک چشمات... آره بارون می اومد خوب یادمه... مـن مطمـئن بـودم چشـماهاي ماشـی بهـزاد از اول هـم رنـگ عشـق داشـت. چیـزي کـه مـن دیـدم امـا رهام ندیده بود و باورش نمی کرد! بـا راهنمـایی یکـی از پرسـتاران، بـه پشـت اتـاق شیشـه اي کـه بهـزاد در آن بسـتر ي بـود رسـیدم. آنهـا اجـازه دادنـد تنهـا بـراي چنـد دقیقـه از پشـت شیشـه او را بیـنم. بـا دیـدن بهـزاد کـه در بـین سـیمهايمختلف احاطه شده بود شوکه شدم. پرستاري که همراهم بود گفت: - قلب تـا زمـانی کـه داراي اکسـیژن رسـانی باشـه بـه ضـربانش ادامـه مـی ده. ریـه هـاي شـوهرتون در حــال حاضــر توســط دســتگاه تــنفس مصــنوعی (ونتیلاتــور) اکســیژن لازم را بــراي ضــربان قلــبش فراهم می کنه و به محض جدا کردن دستگاه، قلبش از کار می افته و تموم می کنه. - یعنی دیگه امیدي نیست؟ - نه خانم همسـر شـما دچـار مـرگ مغـز ي شـده، تـو کمـا کـه نرفتـه بهـوش بیـاد. اگـه بتـونی خونـواده اش رو راضـی بـه پیونـد اعضـا کنـی خیلـی عـالی مـی شـه. تـو همـین بیمارسـتان یـه پسـر جـوونی نیـاز فـوري بـه قلـب داره . پزشـکان بـا آزمایش هایی کـه روي همسـرت انجـام دادن متوجـه شـدن کـه پیونـدقلبش به این جوون امکان پذیره.خیلی خب بسه دیگه خانم براي من مسئولیت داره. ملتمسانه درخواست کـردم : «فقـط یـه کـمِ دیگـه بمـونم .» و او بـا بـی رحمـی مـرا بیـرون کـرد . حرفهـا يپرسـتار مـرا بـه فکـر انداختـه بـود . بایـد بـراي بهـزاد کـاري مـی کـردم. «سـهیلا دیگـه وقـت نـداري، پاشو شانسـت رو امتحـان کـن و بـا افـروز صـحبت کـن ! شـاید تـو وسـیله اي بـرا ي بـه آرامـش رسـیدنبهزادي.» ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بـا تـرس و لـرز شــماره پـدر بهـزاد را گـرفتم صــدا ي زمخـتش در ابتـدا منصـرفم کــرد امـا بـه خــاطر بهزاد نباید تسلیم می شدم. - سلام آقاي افروز. - سلام بفرمایین؟ - سهیلا هستم. با شنیدن نامم صدایش را بالا برد و با عتاب گفت: - تا حالا کجا بودي؟ از دیشب پسر دسته گلم... هـق هـق گریـه هـایش در گوشـم طنـین انـداز شـد و نتوانسـت ادامـه حـرفش را کامـل کنـد. بنـد بنـد وجـودم لرزیـد راسـت مـی گفتنـد گریـه مـرد خیلـی سـخت تـر از گریـه زن بـود. حـالا هـر دو بـا هـم گریه می کردیم. بالاخره سکوت برقرار شد. - آقـا ي افـرو ز مـن تـازه بعـد از ظهـر خبـردار شـدم از هیچـی خبـر نداشـتم بهـزاد اگـه پسـر شـما بـود نامزد منم بود خودتون که مـی دونـین بهـزاد تنهـا کسـی بـود کـه بـرام مونـده بـود . همـه امیـد و آرزوم بود. اعتـراف مـی کـنم بـا او صـادق نبـودم . مـن هیچگـاه نمـی توانسـتم بـه بهـزاد تکیـه کـنم . امـا دلیلـینداشت آنها از اختلافات ما خبردار شوند. بگذار فکر کنند ما در کنار هم خوشبخت بودیم. حرفهایم چنان پرسوز بود که مرد سکوت کرد و سپس با صداي گرفته اي گفت: - ببخشید دخترم این مصیبت کمرم رو شکست، خدا کنه بچه ام بهوش بیاد! - آقاي افروز من الان بیمارستانم متأسفانه. راستش بهزاد از نظر پزشکی م... م... - مرده؟ - مـن فقـط زنـگ زدم بگـم فقـط تـا چنـد سـاعت دیگـه مـی شـه از اعضـاي بـدن بهـزاد اسـتفاده کـرد. آقـاي افـروز تـو رو خـدا ایـن شـانس رو از بهـزاد نگیـرین، دسـت بهـزاد از دنیـا کوتـاه شـده فقـط بـا این کار می تونیم روحش رو آروم کنیم! - تواز من توقع داري بچه ام رو با دستاي خودم تو خاك کنم؟! - بهـزاد همـین الان هـم زنـده بحسـاب نمیـاد مغـزش از بـین رفتـه فقـط قلـبش مـی زنـه کـه اونـم تـا چنـد سـاعت دیگـه از حرکـت مـی ایسـته، آقـاي افـروز، یـه جـوون تـوي همـین بیمارسـتان هسـت کـه اگه تا آخر هفته پیونـد قلـب نشـه مـی میـره، فکـر کنـین اونـم جـا ي پسـرتونه، بـه خـدا بهـزاد بـه جـای اینکه شما یه مراسم ختم با شکوه براش بگیرید به این کار نیازمندتره! -تو هـم تــوي ایــن وضــعیت وقــت گیــر آوردي؟ اصــلاً متوجــه حــال خــراب مــا هســتی؟ بیچــاره پســرم براي بدست آوردن چه کسی دست و پا می زد! دلـم شکسـت و خواسـتم مکالمـه را قطـع کـنم امـا منصـرف شـدم . شـاید اصـرار بیشـترم دلـش را نـرم می کرد. - التماستون می کنم بیاین اینجا این جوون را ببینین شاید نظرتون برگرده! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
به حد کافی شنیدم. - خواهش می کنم به خاطر بهزاد! صداي بوق ممتد نشان داد که تلفن قطع شده است. ناامیــد روي یکــی از صــندلی هــاي محوطــه بیمارســتان نشســتم. بــا دیــدن ســاعت هفــت شــب متوجــه شــدم بــرخلاف قــولی کــه بــه المیــرا دادم او را از احــوالات خــودم بــاخبر نکــرده ام ! امــا بــی خبــري همیشه بهتر از خبر بـد بـود . تـرجیح دادم فعـلاً بـی خبـر باشـد . تصـمیم داشـتم تـا آخـرین دقـایق کنـار بهزاد بمانم. دوبـاره بـه داخـل رفـتم و بـا هـر زحمتـی بـود رضـایت پرسـتاران سـختگیر را بـرا ي دیـدن دوباره بهزاد گرفتم. از پشـت د یـوار شیشـه اي نگـاهش مـی کـردم کـه بـا صـداي قـدم هـا ي تنـدي کـه روي ســرامیک هــاي بیمارســتان ضــربه مــی زد و هــر لحظــه نزدیکتــر مــی شــد تــوجهم جلــب شــد . افروزها بودند که بـه سـمت اتـاق مـی آمدنـد . مـادرش بـا دیـدنم گریـه هـایش شـدت بیشـتري گرفـت و مرا محکم در آغوشش جاي داد. - دیدي سهیلا، آخر بچه ام آرزوي عروسیش رو به گور برد؟! الهی براش بمیرم که پرپر شد! از شـهین خـانم دل خوشـی نداشـتم بـار اولـی هـم کـه عروسشـان شـدم در کارهـاي مـن دخالـت مـیکــرد. چــون جــرأت فضــولی در کارهــاي پســرش را نداشــت تمــام قــدرتش را روي مــن بــه کــار مــیبرد. بار دوم هم کـه اصـلاً راضـی بـه ایـن وصـلت نبـود و فقـط اصـرار بهـزاد باعـث مـوافقتش شـده بـود ! امـا مـن آن قـدرها بـی انصـاف نبـودم او را در ایـن شـرایط تنهـا بگـذارم. او داغـدار پسـر جـوانش بـود. شهین خانم مـی گفـت و نالـه مـی کـرد و مـن بـی صـدا گر یـه مـی کـردم و بـه زجـه هـایش گـوش مـیدادم. بــالاخره بهنــار مــادرش را جــدا کــرد . همــان لحظــه پــدرش بــه مــن اشــاره ا ي کــرد و مــرا بــه طــرفش خوانــد. از عکــس العملــش مــی ترســیدم. گمــان مــی کــردم بــه خــاطر پیشــنهاد اهــداء اعضــا ســیلی محکمــی نــوش جــان کــنم . قبــل از آن کــه چیــزي بگویــد و تــوبیخم کنــد. تــرجیح دادم خــودم عذرخواهی کنم. - ببخشید پدرجون، منظوري نداشتم. - اون پسري که می گی کدوم بخشه؟ ناباورانه نگاهش کردم ظاهراً راضی شده بود. - نمی دونم! - دکترا آب پاکی رو روي دستم ریختن، دیگه امیدي بهش نیست. می خوام رضایت بدم! - اینکه عالیه ولی شهین جون چی؟ - اون راضیم کرد. از خودم شـرمنده شـدم او را همیشـه زنـی مـی دیـدم کـه فقـط بـه ظـاهرش اهمیـت مـی داد و دردهـا يمـردم بـرایش بـی اهمیـت بـود ولـی اکنـون بـه خـاطر نجـات جـان همـوطنی حاضـر شـده بـود از جسـم پسرش بگذرد. پــدر بهــزاد رفــت و مــن از اینکــه توانســتم بــراي همســرم کــاري بکــنم از خوشــحالی روي پــایم بنــد نبـودم. همـان جـا نـذر کـردم اگـر پیونـد انجـام شـد بـه حـرم امـام رضـا (ع) بـروم و مقـداري پـول بـه آستانش تقدیم کنم. چنـد لحظـه بعـد آقـا ي افـروز بـا چهـره ا ي درهـم برگشـت . ازایـن کـه دیـر شـده بود نگران شدم. - آقاي افروز چی شد؟ ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❣💕❣💕❣💕❣ "پنـج كليـد رابـطه مـوثـر بـا همسـر" 1⃣ به جای پنهان كردن، تعمير كنيد. از مشكلات، ناراحتی‌ها و دلخوری‌ها فرار نكنيد. آنها روی هم تلمبار شده باعث می‌شود منفجر شده يا نااميد شويد. 2⃣ با یکدیگر همكاری كنيد. رابطه يک كار دو نفره است. یک نفر به تنهايی نمی‌تواند رابطه را به موفقيت برساند. 3⃣ نشان دهيد قابليت شنيدن گله و انتقاد را داريد. اگر گلايه همسرتان به شما بربخورد؛ به مرور رابطه رو به سردی خواهد گذاشت. 4⃣ تمركز خود را بر قسمت‌های مثبت رابطه بگذاريد نه قسمت‌های منفی آن. 5⃣ برقراری درست رابطه را بياموزيد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
مسیرت که درست باشد نه از بی مهریِ آدم ها دلت می گیرد نه با طعنه ها و کنایه ها ، نا امید می شوی ...! آدم ها ، خصلتشان است از تماشایِ سقوط ، لذتِ بیشتری می برند تا پرواز!! نا امید نباش ...! سقوط ، سرنوشتِ پرنده هایِ ضعیف و بی دست و پاست ، عقاب ها ، فقط اوج می گیرند!! #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همان طور که به نقطه اي خیره شده بود گفت: - تو می دونستی بهزاد الکلیه؟ انتظار هر حرفی را داشتم الا این یکی! احتمالاً دکترا گفته بودند. به تلخی گفتم: - آره. - توي خـونش مقـدار ز یـادي الکـل پیـدا کـردن، دکتـرش مـی گفـت؛ خیلـی وقتـه مصـرف مـی کـرده و یه جورایی معتاد الکلی محسوب می شده! - یعنی دیگه کاري نمی شه کرد؟ - بهـزاد از اون دسـته بیمـارانی بـوده کـه بـه عقیـده اونهـا رفتـاراي پـر خطـر داشـته ولـی خوشـبختانه هیچ بیماري خاصی نداره و میتونه اهداءکننده باشه! نفسی از آسودگی کشیدم و خدا را شکر کردم. آقاي افـروز و خـانمش کـه بـا دیـدن حـال نامسـاعد آن جـوان منقلـب شـده بودنـد رضـایتنامه را امضـاء کردنـد. تمـام پرسـنل بـا سـرعت مشـغول آمـاده کـردن اتـاق عمـل شـدند . پزشـکان اجـازه دادنـد تـا آخـرین وداع را بـا بهـزاد داشـته باشـیم. تـک تـک بـه دیـدارش رفتـیم. مـن آخـرین نفـري بـودم کـه بـه دیدنش رفـتم. کنترلـی روي اشـکهایم کـه مثـل بـاران پـی در پـی روي صـورت رنـگ پریـده بهـزاد می ریخت نداشتم. آخرین حرفهایم را زدم: «بهـزاد جـونم از مـن دلگیــر نبـاش امـا خیلـی وقتـه یـه حرفـاي روي دلـم تلنبــار شـده کـه مـی خــوام برات بگم، راستش جرأت نمی کردم اما حالا...واقعیت اینه که مـن همـون چهـار سـال پـیش تـو رو از دسـت دادم . کـاش نمـی اومـد ي و همـون بهـزاد مهربـون رو گوشــه ي دل خــاك خــورده ام جــا مــی دادم، بـا همــه خــاطرات قشــنگی کــه بــرام یادگــارگذاشـتی. امــا بــا برگشــتنت خیلــی زود فهمیــدم تـو دیگــه نـامزد ســابق مــن نیســتی. بارهــا بــه خــودم زمـان دادم امـا هـر چـی بیشـتر مـی گذشـت بیشـتر ناامیـد مـی شـدم. مـا اصـلاً تفـاهم نداشـتیم و نمـیتونسـتیم یـه زنـدگی آروم و بـی دغدغـه داشـته باشـیم. رهـام بـه مـن گفـت؛ تـو بهـش نـارو زدي و بـا نقشـه قبلــی ســرراهم قــرار گرفتــی امــا مـن از چشــماي تــو عشــق رو خونــدم وحرفهــا ي اون رو بــاور ندارم.» بوسه اي روي پیشانی اش زدم و گفتم: - این بوسه مال بهزاد چهارسال پیشم بود! آخـر ین نگـاه را بـه او انـداختم و بـرا ي همیشـه بـا او وداع کـردم . بـا مـرد ي کـه تمـام سـهمش از عشـق من فقط دو بار جشن نامزدي بود! حال افروزهـا اصـلاً تعریفـی نداشـت . صـدا ي نالـه و ضـجه بهـاره و بهنـاز درگوشـم زنـگ مـی زد، بـرای دومــین بــار بــود کــه مــرگ عز یــزي را در بیمارســتان مــی دیــدم. پــدرم و اینــک نــامزدم! تمــام ایــن صحنه ها دوباره بـرایم تکـرار شـد اشـکها، نالـه هـا، فریادهـا، غـش کردنهـا همـه و همـه را دیـده بـودم . مانـدن را جـایز ندانسـتم و خـانواده افـروز را بـه حـال خودشـان گذاشـتم. بـا مـرگ بهـزاد، مـن غریبـهاي در میان آنها شده بودم! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
دلــم نمــی خواســت وارد حــریم خصوصــی شــان بشــوم. بــه آرامــی ترکشــان کــردم و در حــالی کــه از بیمارستان خارج می شـدم، ذهـنم از این سـؤال پـر شـده بـود کـه؛ «آیـا بهـزاد واقعـاً هروئینـی بـوده یـا نـه ! شـا ید آخـرین حربـه رهـام بـرا ي جـداییم بـود و شـا ید آقـاي افـروز تـرجیح داده کـه کسـی از ایـن موضوع اطلاع پیدا نکند! و بیشتر از این بی آبرو نشود.» بعــد از تــرك بیمارســتان تــرجیح دادم بــراي مــدتی بــه خانــه المیــرا بــروم در حــال حاضــر بهتــرین گزینه براي اقامتم آنجا بـود . خانـه دایـی اسـد بـا وجـود آن حرمـت شـکنی هـا دیگـر جـاي مـن نبـود . و در خانـه خانـدان حـامی هـم، مـن نقـش همسـر قاتـل رهـام را داشـتم ! بـه جـز چنـد بـار کـه ســرگرد مســئول پرونــده بــراي تکمیــل پرونــده اش مــرا فراخوانــد . روزهــاي آرام و بــه دور از دغدغــه ا ي را در آنجــا ســپر ي مــی کــردم. در تمــام ایــن مــدت از طریــق عمــه فــروغ از وضــعیت عمــو و زنــش اطلاعـات مـیگـرفتم. وقتـی عمـه خبـر داد پرونـده قتـل و درگیري بهـزاد و رهـام بسـته شـد و انگیزه ایــن مشــاجره بــر طبــق اطلاعــات کســب شــده اختلافــات مــالی گــزارش شــده از شــدت خوشــحالی سـجده شـکر کـردم . بـاورم نمـی شـد دروغ سـاختگیم رنـگ حقیقـت پیـدا کـرده بـود و این معجـزه از جانــب خداونــد بــرا ي حفــظ آبــرو یم بــود! در مراســم خــتم رهــام کــه کــلاً شــرکت نکــردم ولــی در مراسـمهاي بهـزاد دوررادور شـرکت مـی کـردم. در مـدتی کـه بـا خیـال نسـبتاً آسـوده در خانـه المیـرا بودم. بـرا ي رهـایی از ایـن بلاتکلیفـی، تصـمیم گـرفتم تـا از عمـه بخـواهم بـا پـولی کـه از فـروش خانـه مـادربزرگم بــه او ارث رســیده بـود و بــراي مــن کنــار گذاشـته بــود خانــه ا ي بـرایم رهــن کنــد و مــن مستقل شوم. - سلام عمه جون. - سلام سهیلا خوبی؟ - ممنون، شما چطورین؟ - بد نیستم. - چه خبر از عمو فرخ؟ - نپـرس سـهیلا، داغـونن، زریـن قـرص اعصـاب مـی خـوره، فـرخ هـم کـار رو تعطیـل کـرده نشسـته تـوي خونـه اش، پرمیسـم کـه بـه حـال خـودش رهـا شـده، فـرخ و زر یـن کـه اصـلاً کـاري بـه کـارش ندارن، از منم حساب نمی بره، فرنگیسم که انگار نه انگار! - با خونواده بهزاد درگیري نداشتند؟ - چرا! - کی؟ - یـه روز فـرخ مـی ره شـرکت افـروز و اون جـا رو بهـم مـی ریـزه، شیشـه هـا را مـیشـکنه و بـا خـود افـروز درگیـر مـیشـه، کارمنداشـم زنـگ مـی زننـد 110 و کـار بـه اداره آگـاهی مـی کشـه امـا افـروز رضایت می ده و فرخ آزاد می شه! رأي دادگاه عصبانیش کرده بود. - رأي دادگاه؟ - آره، دادگاه رأي به قاتل بودن بهزاد نداده! - چطور؟ - درسـته کـه بهـزاد عمـداً چنـد بـار بـا ماشـینش رهـام رو زیـر گرفتـه، ولـی علـت تصـادف بهـزاد هـم گیجی به خـاطر ضـربه ا ي کـه رهـام بـا مجسـمه بهـش زده بـود تشـخیص دادن! بـه قـول تهمینـه یـر بـه یر! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
دلم می خواسـت فر یاد بـزنم و بـه او بگـو یم نـه عمـه جـان مقصـر این اتفـاق هولنـاك، فقـط رهـام بـود و بس! - پس من دیگه همسر قاتل رهام نیستم. - دعــواي اونــا بــه تــو ربطــی نــداره، هــر کــی بخــواد چیــزي بهــت بگــه بــا مــن طرفــه ! راســتی کــاري داشتی؟ - خوب شد یادم انداختی، می خوام باهاتون مشورت کنم! - بگو. - اون پولی که توي حساب برام گذاش... - چیزي لازم داري؟ - نه، راستش می خواستم باهاش برام یه خونه نزدیک خونه خودتون رهن کنین! - مگه تو خونه ندار... حوصله نصیحتهایش را نداشتم بین حرفهایش پریدم. - مـی دونـم شـما خیلـی بـه مـن محبـت داریـن، ولـی از ایـن بلاتکلیفـی خسـته شـدم مـی خـوام مسـتقل بشم و برم سر یه کار و بتونم روي پاي خودم وایستم! - آخه مردم چی می گن؟! بی طاقت شدم و گفتم: - مگه چیکار می خوام بکنم؟! کارخلاف که نمیکنم! - آخـه اگـه دوسـت و آشـنا بفهمـن بـا ایـن همـه فامیـل، رفتـی تـک و تنهـا تـوي یـه خونـه اجـاره اي زندگی می کنی پشت سرمون هزار جور حرف می زنن! - عمه جون، حرف مردم همیشه هست چه خوب باشی چه بد! تو رو خدا مخالفت نکنین! - باشه! ولی باید یـه مـدت صـبر کنـی آخـه گذاشـتم تـوی سـود دراز مـدت، با یـد موعـدش سـر برسـه . زودتر نمی تونم پول رو بردارم. - کی؟ - سه ماه و نیم دیگه! - ولی اینکه خیلی زیاده! - چاره اي نیست قانونشه! نامیدانه گفتم: - منتظر می مونم. - تا کی می خواي اون جا بمونی؟ - تا وقتی که خونه دار بشم! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- خوب نیست زیاد اون جا بمونی بیا اینجا! - اصرار نکنین! خوشم نمیاد نقل مجلس فامیلا باشم! ناراحت نشین اما بین غریبه ها راحتترم! - آخه این چه سرنوشت سیاهیه که مثل بختک افتاده روي زندگیت! - گریه نکن عمه! بینیش را بالا کشید و گفت: - دست خودم نیست اگه الان زن... صـدا ي معتـرض آقـای نیـازي کـه از پشـت گوشـی شـنیده شـد عمـه را وادار بـه سـکوت کـرد و او را از ادامه حرفش منصرف کرد. هر چند می دانستم چه می خواهد بگوید! در مراسـم چهلـم بهـزاد مـن و المیـرا بـه بهشـت زهـرا رفتـیم. در کنـار سـنگ قبـري دورتـر از مـزار بهزاد زیر تابش شدید خورشید منتظر شدیم تا مزارش خالی از جمعیت عزادار بشود. - سوختم چقدر داغه! - چقدر غر می زنی المیرا! - حالا حالاها اینجا علافیم، تازه داره مهموناشون میاد! سهیلا، داییت و پسرش هم اومدن! بـا شـنیدن نـام علیرضـا دچـار اسـترس شـدم. و تپشـهاي قلـبم شـدت یافـت. سـعی داشـتم آرام باشـم ولی دچار بی قراري عجیبی شدم با تعجب پرسیدم: - مطمئنی؟ - آره خودشونن، روت رو برگردون می بینی. پشــت بــه جمعیــت حاضــر در ســر خــاك، نشســته بــودم و زوا یــه دیــدي نســبت بــه آنجــا نداشــتم . کنجکاو بودم ببینمشان،. اما از ترس دیده شدن ترجیح دادم از جایم تکان نخورم! - نه ولش کن، می ترسم کسی من رو ببینه! - از دسـت ایـن کـاراي تـو، ناسـلامتی جنابعـالی نـامزد اون بنـده خـدا بـودي، اون وقـت بایـد یواشـکی بیاي سر مزارش! - این طوري راحتترم! زن داییمم هست؟ - نه، یه چیزي کشف کردم؟ - چی ؟ المیرا ساکت ماند و من از کنجکاوي دل توي دلم نبود. - بگو دیگه؟ - پسرداییت هر از گـاهی جمعیـت رو بـا چشـم از نظـرش مـیگذرونـه، مطمئـنم دنبـال تـو مـی گـرده، بیچاره ها معلوم نیست چند وقته درگیري پیدا کردن! از اینکه با بی فکري ام اسباب نارحتی آنها را فراهم کرده بودم از خودم بیزارشدم. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
-کاش بهشون خبر می دادم، عجب کار بچگانه اي کردم. - حالا دیگه خیلی دیره! واي سهیلا فکر کنم علیرضا من رو دید! عصبی گفتم: - ببینم می تونی امروز آبروي من رو ببري؟! - به من چه! یهویی سرش رو بالا آورد، غافلگیر شدم. - به درك بذار ببینه! مثلاً می خواد چه غلطی بکنه؟! پسره ي عوضی! المیرا با سرزنش نگاهم کرد و سرش را به حالت تأسف تکان داد و گفت: - واقعاً که! دقـایقی در سـکوت زیـر تـابش مسـتقیم آفتـاب نشسـته بـودیم. ظـاهراً علیرضـا متوجـه مـا نشـده بـود. بی حوصله گفتم: - یه دید بزن ببین چه خبره! المیرا با احتیاط سرش را کج کرد تا تنه من جلوي دیدش را نگیرد! - فقط باباش و خواهراش موندن. - بقیه رفتن؟ - اگه منظورت داییته، آره. - پاشو سهیلا اونا هم دارن می رن! - بذار کاملاً دور بشن بعد! بالاخره مزار بهزاد از جمعیـت خـالی شـد و مثـل تمـام اهـالی قبـور او هـم تنهـا مانـد . بـه سـو ي آرامگـاه ابدیش رفتیم. مشغول شستن سنگ قبرش بودم که صدایی میخکوبم کرد. - فکر نمی کردم این قدر بی معرفت باشی! بـاورم نمـی شـد صـداي دایـی اسـد بـود کـه از پشـت سـرم مـیشـنیدم. پـس علیرضـا مـا را دیـده بـود! المیرا هراسان خبردار ایستاد اما من روي برگشتن و نگاه کردن به او را نداشتم. - سلام آقاي شهریاري. - سلام خانم موسوي، خیلی ازت گله دارم! المیرا دستپاچه شد و گفت: - خواست سهیلا بود وگرنه من... - خدا خیر مادرتون بده که ما رو مطلع کرد! المیـرا بـا گونـه هـاي گـل انداختـه نگـاهی بـه مـن کـرد و بـا اشـاره از مـن خواسـت از سـر جـا یم بلنـد شــوم و بیشــتر از ایــن دایــی را معطــل نکــنم. دلــم مــیخواســت زمــین دهــن بــاز کنــد و مــرا درســته ببلعد! بلند شدم و رو به رویش ایستادم اما سرم را پایین انداختم. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 متن 🌸تقدیم شما همراهان وفادار 🌼ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ، 🌸ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻡ ، 🌼ﻭﺣﺎﻻ ﺗﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺪﺍﺭﻡ ... 🌸ﺍﺯ " ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ... 🌼ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ " 🌸ﺍﺯ " ﺷﮑﺴﺖ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ... 🌼ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﺗﻼﺵ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﮑﺴﺖ " 🌸ﺍﺯ " ﻧﻔﺮﺕ ﻣﺮﺩﻡ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ، 🌼ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﺑﻬﺮﺣﺎﻝ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﻈﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ " 🌼ﺍﺯ " ﺩﺭﺩ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ... 🌸ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﺩﺭﺩ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺷﺪ ﺭﻭﺡ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ " 🌼ﺍﺯ " ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ، 🌸ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﻣﻦ ﺗﻮﺍﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ " 🌼ﺍﺯ " ﺁﯾﻨﺪﻩ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ... 🌸ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺳﺎﺧﺖ " 🌼ﺍﺯ " ﮔﺬﺷﺘﻪ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ، 🌸ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ " ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮﺍﻥ ﺁﺳﯿﺐ ﺭﺳﺎﻧﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ " 🌼ﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺍﺯ " ﺗﻐﯿﯿﺮ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ، 🌸ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﺣﺘﯽ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ، 🌼ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﺮﺩ ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی چگونه دعا کنیم.mp3
14.03M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
🍂🍃صبحي دیڪَر از راه رسیده است و مڹ آمدہ ام با صبح بخیرے دیڪَر و با سینی صبحانہ اے در دست ڪھ طعم شیرین عشق دارد و بوے دل انڪَیز امید امید بھ شروعی دوبارہ ☀️ سلام دوستان صبح شنبہ‌ ۹ 🌹🍃 شهریور ماهتون بخیر و شادے ☕️ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581(1).mp3
2.19M
وقتی عادت کنید تا اولویت‌ها را مشخص کنید و قاطعانه انجام دهید، هرچیزی که در زندگی می‌خواهید میتوانید بدست آورید. باهم بشنویم.. #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- حـالا نمـی خـواد خجالـت بکشـی، سـرت رو بـالا کـن بـذار نگاهـت کـنم کـه دلـم خیلـی بـرات تنـگ شده. سرم را آهسته بلند کردم و با شرمندگی نیم نگاهی به او کردم. لبخندي زد و گفت: - امان از تو! سپس جلو آمد و پیشانی ام را بوسید و من هم متقابلاً گونه اش را بوسیدم. - آخــه دختــر خــوب ا یــن چکــاري بــود کــردي؟ چهــل و دو روزه رفتــی پشــت ســرتم نگــاه نکــرد ي،لااقـل یـه خبـري مـی دادي! مـا هـم بـه خیـال اینکـه خونـه اون خـدابیامرز داري زنـدگیت رو مـی کنـی دیگـه دنبالـت نبـودیم گفتـیم شـاید شـوهرت خوشـش نیـاد بـا مـا رفـت و آمـد کنـی، تـا اینکـه مـادر خانم موسوي خبرمون کـرد . حـداقل مـا رو هـم تـو ي غمـت شـر یک مـیکـرد ي تـا بـا ا یـن شـونه هـا ي شکننده بار غم به این بزرگی رو تنهایی به دوش نکشی! دایی گلایه می کرد و من ته دلم خوشحال، از اینکه آنها نگران حال من شده بودند! نفسش را محکم بیرون داد و گفت: - تنهات می ذارم تا باهاش خلوت کنی، زود بیا، علیرضا تو ماشین منتظرمونه! چنـان بـا قاطعیـت حـرفش را زد کــه جـرأت مخـالفتی را بـه مـن نـداد. هـر چنـد از اعمـاق وجــودم از پیشــنهاد دایــی خوشــحال شــدم بــا آن کــه بــه هــیچ وجــه دلــم نمــی خواســت بــا آن پســر از خــود متشـکرش رو بـه رو شـوم زیـرا هنـوز هـم حرفهـاي تلـخ و گزنـده اش روي دلـم سـنگینی مـی کـرد، امـا دیگـر روي بازگشـت بـه خانـه ي المیـرا را نداشـتم. درسـت نبـود بیشـتر از ایـن مـزاحم آنهـا شـوم و ایـن بهتـرین موقعیـت بـراي تـرك آنهـا بـود. اگـر سـه مـاه در خانـه دایـی تحمـل مـی کـردم طبـق گفتـه عمــه مــی توانســتم پـولم را از ســپرده ســود طــولانی مــدت بانـک خــارج کــنم و خانــه دار شــوم ! این وسط فقط وجـود علیرضـا کـه بـر ایم آزاردهنـده بـود . یـادم نمـیرود بـا چـه وقـاحتی بـه مـن زل زد و گفـت؛ د یگـر نمـیخواهـد چشـمش بـه چشـم مـن بیفتـد!! بایـد تلافـی تمـام آن حرفهـا و تحقیرهـا را به خوبی جبران می کردم! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بـا یـک دنیـا دلشـوره از المیـرا خـداحافظی کـردم و بـه طـرف ماشـین حرکـت کـردم . دایـی بـه ماشـینتکیـه داده بـود و علیرضـا هـم بـا گوشـی تلفـن همـراهش مشـغول صـحبت بـود . بـا دیـدنش رعشـه اي از دلهـره وجـودم را مـی لرزانـد تمـام اعتمـاد بـه نفسـی کـه در برخـورد بـا او جمـع کـرده بـودم رفتـه رفته از بین رفت. نمـی دانـم چـرا ا یـن قـدر جلـو ي او دسـت و پـا یم را گـم کـرده بـودم؟ ! دایـی متوجـه مـن شـد و دسـتش را تکـان داد و اشـاره کـرد کـه زودتـر بیایم، همـان لحظـه پسـرش متوجـه حرکـت پدرش شد و بـه سـو ي مـن برگشـت و مـرا دید و مکالمـه اش را تمـام کـرد . اعتـراف مـی کـنم قـدرت رویــارویی بــا او را نداشــتم. شخصــیتم را جلــوي پــدر و مــادرش خــرد کــرده بــود و مــرا از درون شکسـته بـود. دائـم خـودم را دلـداري مـی دادم. «چـرا دسـتپاچه شـدي دختـر؟ خـودت رو جمـع کـن! همچـین باهـاش تـا کـن تـا حـالیش بشـه سـهیلا حـامی کیـه؟! اصـلاً محلـش نـذار انگـار وجـود خـارجینداره!» تا وقتی بـه پـیش آنهـا برسـم آنقـدر ا یـن حرفهـا را بـا خـودم تکـرار کـردم تـا بتـوانم اعتمـاد بنفسـم را دوبـاره بدسـت بیـاورم! علـی رغـم اسـترس وحشـتناکی کـه داشـت مـرا از پـاي در مـی آورد اخمهـایمرا درهــم کــردم و بــه نزدشــان رســیدم. دایــی کــه از گرمــا ي هــواي مــرداد کلافــه شــده بــود د یگــرمعطـل نکــرد و بــه سـرعت ســوار شــد، امـا علیرضــا همچنــان ایسـتاده بــود هنـوز بـا او فاصــله داشـتم علیرضا پیش دستی کرد و گفت: - سلام. سرم را تکان دادم و زیر لب سلام آهسته اي کردم. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- تسلیت عرض می کنم. - ممنون. بــا آن قیافــه برزخــی ام، ســرد و خشــک جـوابش را دادم و بــی آنکــه منتظــر حــرف دیگــري از جانــب او باشم، بـا شـدت در عقـب ماشـین را بـاز کـردم و مثـل طلبکارهـا نشسـتم . از اینکـه موفـق شـده بـودم بـا او رفتـار خصـمانه اي داشــته باشـم خوشـحال بــودم ! لحظـه اي بیـرون مکــث کـرد، سـپس بــرخلاف من آهسـته در ماشـینش را بـاز کـرد و نشسـت . در طـول راه دایـی همـان ابتـدا خـوابش بـرد و میان مـا چنان سکوتی برقرار بود کـه صـدا ي نفـس ها یمـان هـم شـنیده مـی شـد . هـر طـور بـود بـالاخره آن جـو وحشتناك تمام شـد و مـا بـه منـزل رسـیدیم. بـا دیدن زن دایـی نـرگس کـه پـا یش در گـچ بـود شـوکه شدم. اشک در چشمانم حلقه زد و با نگرانی به سویش رفتم. - چی شده زن دایی؟ زن دایــی ذوق زده در حــالی کــه بــا کمــک یــک عصــا زیــر بغلــش ایســتاده بــود بــا محبــت مــرا در آغوشش جاي داد. - هیچی از پله ها افتادم. دوباره خاطرات تلخ آن روز برایم تداعی شد. طوري وانمود کردم که از ماجرا بی اطلاع هستم. - از کی اینطوري شدین؟ والحق که زن دایی هم به روي خودش نیاورد. - پام رو ولش کن، خیلی دلم برات تنگ شده بود خوبی؟ لبخند محزونی زدم و گفتم: - زنده ام! صدایش از بغض لرزید. - الهی بمیرم چی کشیدي! تـرحم زن دایـی خـارج از حوصـله ام بـود، ایـن روزهـا آن قـدر مـردم بـرا یم دل سـوزانده بودنـد کـه از ایـن همـه محبـت قلمبـه شـده حالـت تهـوع گرفتـه بـودم . در ظـاهر همیشـه بـا صـبر و محبـت جـواب دلســوزي هایشــان را مــی دادم در حــالی کــه از درون داغــون بــودم . خــوب شــد همــان لحظــه دا یــی حواس زن دایی را با پرسشی از او، پرت کرد. - نرگس خانم نمی خواهی به ما ناهار بدي؟! از این فرصت استفاده کردم و مسیر حرف را عوض کردم و گفتم: - من می رم لباسام رو عوض کنم بعد میام کمکتون می کنم! زن دایی غرولندي زد و گفت: - امان از دست شکم ایـن مـردا !! بـرو مـادر اتاقـت دسـت نخـورده همـون جـور ي مونـده! مـی دونسـتم بالاخره برمی گردي! بـا دیـدن دوبـاره اتـاقم بیشـتر از آن کـه انتظـارش را داشـتم دلتـنگش شـده بـودم . اتـاق نـه متـر ي مـن بـا آن موکـت سـبز رنـگ و پنچـره رو بـه حیـاطش مـأمنی بـی نظیـر بـراي مـن بشـمار مـی آمـد. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
تمام تـدارکات غـذا بـه عهـده علیرضـا بـود. زن دایـی کـه بـا آن پـا ي در گـچ گرفتـه اش نمـی توانسـت کـار زیــادي بکنــد مــن هــم بــا پرو یــی تمــام روي مبــل لــم داده بــودم و رفــت و آمــدها ي علیرضــا بــین آشـپزخانه و پـذیرایی را از نظـرم مـی گذرانـدم! آنچنـان بـا ظرافـت و وسـواس سـفره را چیـد کـه مـرا یــاد دخترهــاي دم بخــت مــی انــداخت کــه بــه شــدت مراقــب کارها یشــان بودنــد تــا مبــادا خرابکــار يبکنند و از چشـم دامـاد و مـادر دامـاد بیفتنـد !! البتـه بـا چـپ شـدن ظـرف ماسـت رو ي فـرش و غـر غـر وحشــتناك زن دایــی و ســرخ شــدن علیرضــا از دســته گلــی کــه بــه آب داده بــود، خیلــی زود فهمیــدمکـه چشـمان شـور ي دارم و پسـردا یی ام را چشـم زدم ! بعـد از ظهـر کـه بـه صـرف چـا ي دور هـم جمـع شده بودیم. دایی باب صحبت را باز کرد. - می خوام دیواراي خونه رو کاغذ دیواري کنم! زن دایی با خوشحالی استقبال کرد. - چه خوب، اتفاقاً بعضی از قسمتهاي دیوارا رنگاش ریخته و خونه بد منظره شده! علیرضا همان طور که مشغول خواندن روزنامه بود گفت: - کاش همون یه سال پیش که بنایی داشتیم کاغذ دیواري می کردین! - اون موقع دستم خالی بود علی جان، اما خدا رو شکر الان می تونم. - هر مدلی با هر قیمتی که خواستین بگیرین، تمام مخارجش با من! حـالا جلـوي مـن پطـروس شـده بـود! از چاپلوسـیش لجـم گرفـت. زن دایـی و دایـی هـر دو بـا محبـت بـه پسرشـان نگـاه کردنـد. زن دایـی کـه از پیشـنهاد سـخاوتمندانه ي پسـرش بـه وجـد آمـده بـود ذوق زده خطاب به من گفت: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- بـاورت نمـی شـه سـهیلا اگـه بگـم این پسـر تـو عمـر سـی و دو سـالش، یـک بـار مـن و یـا بابـاش رو اذیـت کـرده باشـه! از وقتـی بچـه ام دسـت چـپ و راسـتش رو یـاد گرفـت روي پـاي خـودش ایسـتادیکبار یادم نمیاد از مـا پـول خواسـته باشـه، از وقتـی هـم کـه دسـتش تـو ي جیـب خـودش رفتـه همیشـه ما رو شرمنده کرده! سپس زن دایی دستش را به حالت دعا بالا گرفت و با صداي بلند گفت: - ایشاالله به حق فاطمه الزهرا عاقبت بخیر بشی مادر! دایـی هـم بـا گفـتن انشـااالله ا ي بلنـد، حـرف زنـش را تأ ییـد کـرد . و مـن بـاز هـم او را بـا نـادر خودمـان مقایسه کردم. پدر و مـادر مـا هـم بـرا ي راحتـی مـا از هـیچ تلاشـی فـرو گـذار نبودنـد هـر چنـد کمبـود محبت، گاهگداري آن هم از جانـب مـادرم احسـاس مـی شـد امـا پـدر همیشـه مهربـان بـود . نمـی دانـم چرا نادر به این همـه محبـت پشـت پـا زد و بـا سـنگدلی تمـام مـن و پـدرمان را بـه خـاك سـیاه نشـاند !! علیرضــا کــه از تعــاریف پــدر و مــادرش گونــه هــا یش ســرخ شـده بـود، ســرش را در روزنامــه مخفــیکرد تا چهره خجالت زده اش در کانون توجه نباشد! - راستی سهیلا جان تو می خواي کاغذ دیواري اتاقت چه طرحی باشه. پرسش دایی بهترین زمان ممکن براي من بود تا موضوع خانه را پیش بکشم. - زحمت نکشین، این دو سه ماه کرایه این همه هزینه نمی خواد! زن دایی ابروهایش را با تعجب بالا انداخت و پرسید: - چرا دو سه ماه؟ - تصــمیم دارم مســتقل بشــم . عمــه فــروغم دنبــال یــه جــایی بــراي رهــن کــردن نزد یــک خونــه خودشونه! هر سه بـه مـن بـا تعجـب نگـاه مـی کردنـد . سـنگینی نگاهشـان معـذبم کـرد . و صـورتم از حـرارت داغ شد. زن دایی با دلخوري گفت: - چرا همچین کاري کردي مگه بیرون مونده بودي؟ آهسته و با خجالت گفتم: - این طوري راحت ترم. دایی گفت: - کنار ما بهت خوش نمی گذره؟ دستپاچه شدم و گفتم: - چرا به خدا. ولی تنهایی بهتره. دایی که چهره اش گرفته و درهم بود گفت: - از کی قراره بري؟ - تا وقتی پولم رو بانک بده یه چند ماهی کار داره.