eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
😊 📖 🖋 سر انگشت قطرات باران به شیشه می‌خورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 می‌داد. از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه می‌دوید و صورتم را نوازش می‌داد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمی‌شد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمی‌رسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشاره‌ای به پنجره‌های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: «داره بارون میاد! حیف که پشت پرده‌ها پوشیده‌اس! خیلی قشنگه!» مادر لبخندی زد و با صدایی بی‌رمق گفت: «صدای تَق تَقِش میاد که می‌خوره کف حیاط.» از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: «مامان! حالت خوبه؟» دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد: «آره، خوبم... فقط یکم دلم درد می‌کنه. نمی‌دونم شاید بخاطر شام دیشب باشه.» در پاسخ من جملاتی می‌گفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی‌تری می‌داد که پیشنهاد دادم: «می‌خوای بریم دکتر؟» سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: «نه مادر جون، چیزیم نیس...» سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: «الهه جان! ببین از این قرص‌های معده نداریم؟» همچنانکه از جا بلند می‌شدم، گفتم: «فکر نکنم داشته باشیم. الآن می‌بینم.» اما با کمی جستجو در جعبه قرص‌ها، با اطمینان پاسخ دادم: «نه مامان! نداریم.» نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: «الآن میرم از داروخانه می‌گیرم.» پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: «نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.» چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: «حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع می‌خرم میام.» از نگاه مهربانش می‌خواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچه‌های خیس را به سرعت طی می‌کردم تا سریع‌تر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمی‌کشید. قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً می‌دویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر می‌کوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. می‌خواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بی‌اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد: «سلام، ببخشید ترسوندمتون.» هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمی‌دانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید می‌ترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهایی‌ترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍توی راه برگشت توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد - خسته شدی؟ ... سرم رو آوردم بالا ... - نه ... چطور؟ ... - آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه - مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه اما ما نه چند لحظه ایستاد ... - چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه این رو گفت و دوباره راه افتاد اما من جواب سوالم رو گرفته بودم از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد - خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم برگشت سمتم - چی شد ایستادی؟ و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم و برای اولین بار ... توی اون سن کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم هر روز می گذشت ... و من هر روز منتظر جواب خدا بودم ... گاهی عمق شک به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم ... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ... آخرین روز رمضان هم تمام شد و صبر اندک من به آخر رسیده بود شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد ... و امشب، از اون شب ها بود اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد 20 دقیقه بعد ... و من همچنان غرق فکر ... شک و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ... - مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ ... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان ... حبیب الله شد با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ... رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ... خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من با این کوچیکی ... نیاز حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ... رفتم سجده با کلمات خود قرآن ... - خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ... توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ... شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم و شیرینی تعارف می کردم که چشمم گره خورد به عکسش نگاهش خیلی زنده بود کنار عکس نوشته بودن - من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی و من عرفنی ... هر کس که مرا طلب کند می یابد هر کس که مرا یافت می شناسد هر کس که مرا شناخت دوستم می دارد هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای او هستم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍بعضی ها هنوز فڪر می ڪنند مجید آلمان یا ترڪیه رفته است «آقا افضل» حالا هفت‌ماه است سرڪار نمی‌رود و خانه‌نشین شده، بارها میان صحبت‌هایمان و حرف‌هایمان بی‌هوا می‌گوید: «تعریف کردن فایده ندارد. ڪاش الآن همین‌جا بود خودش را می‌دیدید.» بارها میان صحبت‌هایمان می‌گوید: «خیلی پسر خوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود. وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم حضرت رقیه رفتم و درست همان‌جایی ڪه مجید در عڪس‌هایش نشسته بود، نشستم و درد و دل ڪردم. گفتم هر طور ڪه با حضرت رقیه درد و دل ڪردی حرف من همان است. اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمی‌زنیم. هر طور ڪه خودت دوست داری حرف ما هم همان است. از وقتی شهید شده خیلی‌ها خوابش را می‌بینند. یک‌بار پیرزنی بی‌هوا آمد خانه ما و گفت شما پدر مجید هستید؟ من هم گفتم بله. گفت من مشڪل سختی داشتم ڪه پسر شما حاجتم را داد. من فقط یڪ‌بار خواب مجید را دیده‌ام. خواب دیدم یڪ لباس سفید پوشیده است. ریش‌هایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش ڪردم و تا می‌توانستم بوسیدمش. با گریه می‌گفتم مجید جانم ڪجایی؟ دلم می‌خواهد بیایم پیش تو. حالا هم هیچ‌چیز نمی‌خواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم می‌خواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگ‌شده است.» تحول و شهادت مجید آن‌قدر سریع اتفاق افتاده ڪه هنوز عده‌ای باور نڪرده‌اند. هنوز فڪر می‌ڪنند مجید آلمان رفته است؛ اما. مجید تمام راه با سر دویده است. مادرش هنوز نگران است. نگران نمازهای نخوانده‌اش، نگران روزه‌های باقی‌مانده مجید ڪه آن‌قدر سریع گذشت ڪه نتوانست آنها را به‌جا بیاورد. نگران آنڪه نڪند جای خوبی نباشد: «گاهی گریه می‌ڪنم و می‌گویم. پسر من نرسید نمازهایش را بخواند. گرچه آخری‌ها نماز شب خوان هم شده بود؛ اما آن‌قدر زود رفت ڪه نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستانش می‌گویند. مهم حق‌الناس است ڪه به گردنش نیست و چون مطمئنم حق‌الناس نڪرده، دلم آرام می‌گیرد.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍کلید را پرت می کنم توی کیف و با ژست خاصی می گویم : _اینو من باید بپرسما ،مثل اینکه شما پشت در خونه ی مایی آقا ! +مگه میشه؟ _چی میشه؟ جواب نمی دهد ، استغفرالهی می گوید یک قدم عقب می رود و به ساختمان نگاه می کند .هنوز توی ذهنم سرچ می کنم که شبیه به کیست ! دستی به ریشش می کشد ، موبایلش را از جیب پیراهن سفیدی که به تن دارد درمی آورد و شماره می گیرد .زیرلب غر می زنم "دیوونست ! اینم لابد مدل جدید مخ زدنشونه " نایلون ها را بر می دارم و در حالیکه هنوز مثل واداده ها وسط کوچه ایستاده با پا در را می بندم و وارد خانه می شوم . فرشته با عجله می دود توی حیاط ، چادر گلدارش را توی هوا چرخی می دهد و می گوید : +کسی در نزد ؟ _نه ولی یه آقایی بیرونه که سوالای عجیب غریب می کرد ،چطور ؟ +اوه اوه شهاب سنگ نازل شد ! _یعنی چی؟ +هیچی ،تو برو داخل دستت افتاد ! با عجله می رود سمت در ، امروز همه مشکوک اند ! شانه ای بالا می اندازم و با اینکه از شدت فضولی در حال مردنم اما ترجیح می دهم نامحسوس آمار بگیرم !پله ها را با وجود سنگینی خریدها دوتا یکی طی می کنم ، شالم را از سرم می کشم و از پشت پنجره ی اتاق بیرون را دید می زنم پسر جوان توی حیاط کنار فرشته ایستاده و آهسته حرف می زنند .دست هایش را جوری توی هوا تکان می دهد که می فهمم عصبانیست ! چشم هایم را ریز می کنم و گوشم را تیز ... قد نسبتا بلندی دارد و چهره ای آرام و مذهبی با تیپی ساده شاید دوست پسر فرشته باشد ! خودم خنده ام می گیرد از این تصور محال ... نمی دانم چه می گویند که ناگهان هردو نگاهشان سمت پنجره ی اتاق من می چرخد . چشمان فرشته گرد می شود و تند و تند با دست اشاره می کند که دور شوم پسر اما به ثانیه نرسیده رو بر می گرداند و از در بیرون می زند . 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍نگاه ارشیا روی صورتش چرخی خورد و گفت : _چرا چشمات انقدر پف کرده ؟ شانه ای بالا انداخت و آب پرتقال را درون لیوان ریخت _سردرد داشتم _چرا؟مگه عصبی شدی؟ از ارشیا بعید بود این کنجکاوی و سوال و جواب کردن ! _خب ... تمام این هفته عصبی بودم ،بخاطر تو _حتما دیشب تا صبحم گریه کردی ، بخاطر من ،نه ؟! یعنی رادمنش چیزی گفته بود ؟! شک کرد ... _اوهوم... جات تو خونه خالی بود _گفتی پیش ترانه بودی که _ترانه پیش من بود ، بازجویی می کنی _از دروغ گفتن متنفرم پس فهمیده بود ...نفسش را فوت کرد و زیر لب زمزمه کرد: _خدا بخیر کنه ! بلند گفت: _چه دروغی ارشیا؟ _یعنی فکر کردی چون موقتا علیل شدم و این گوشه روی این تخت لعنتی گرفتارم، دیگه حواسم به چیزی نیست؟ عصبانی شده بود و این اصلا‌ به نفع ریحانه نبود! _آروم باش ،اتفاقی نیفتاده که،بخدا من فقط ... _بس کن خانوم!قسم نخور، دروغ گفتنم حدی داره شاید بهتر بود سکوت کند ... نشست و مستاصل نگاهش کرد! _خودت می دونی که هیچ وقت دوست نداشتم زن و زندگیم رو با شرکت و کارم قاطی بکنم ،چون یه بار ضربه خوردم و تاوان دادم! پس با چه اجازه ای راه افتادی دنبال وکیلم و قرار ملاقات گذاشتی؟ یعنی رادمنش انقدر دهن لق بود؟جواب سوال ذهنیش را ارشیا داد : _اینم که من از کجا فهمیدم مهم نیست ، این که تو چرا فهمیدی مهم تره . هر چند مطمئنم زیر سر ترانه ست نه خودت _من غریبه ام؟ توقع داری وقتی به این حال و روز افتادی مثل همیشه کور و کر بمونم؟ حالا صدای جفتشان بلند شده و صورت هر دو گلگون از عصبانبت بود ... _تو چه کمکی می تونی به من بکنی؟ چرا بدبخت شدنم رو جار زدی؟چرا خواهرت باید از ورشکست شدنم با خبر بشه؟ هان؟ _ترانه که ... _بس کن ... نمی خوام چیزی بشنوم ، هیچ می فهمی که با این دوره افتادن و سرک کشیدنت فقط منو خُرد کردی؟شما زنها آخه چی می فهمین از دنیای ما مردا _ببین ارشیا ... _توقع نداشتم ریحانه،از تو توقع این دزد و پلیس بازیا رو نداشتم احساس می کرد بی گناه ترین متهم روی زمین است،چه آدم کم اقبالی بود!برای آخرین بار دهن باز کرد تا توضیح دهد: _ببین من ... _بسه،دلیل بیخودی نمی خوام، فقط از اینجا برو ...برو لطفا‌! عصبانی شده بود و تحمل داد و بیدادهای او را نداشت ،دوباره اشک ها راه گرفته بودند .چادرش را برداشت و با‌‌ سرعت بیرون رفت ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم هر قدم که نزدیک تر می شدم حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد به ضریح چسبیده بودم انگار تمام دنیا توی بغل من بود دیگه حس غریبی نبود شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ناگهان کنار ضریح غوغایی شد همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام ... وقتی این جمله رو گفتم یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله انگشتر پسر شهیدمه دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ... خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: این یه نشانه است هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن تو دیر نرسیدی حالا که به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری این مسیری بود که انتخاب کرده بودم برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من من هیچ ترس و وحشتی نداشتم خودم رو به خدا سپرده بودم در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
: اسمی که هرگز نشنیده ایم ؟! یه خونه قدیمی ... دو طبقه اما تمییز و نوسازی شده ... مادرش هنوز گریه می کرد ... به زحمت می تونست حرف بزنه ... برام عجیب بود ... از زمانی که خبر مرگ پسرشون رو شنیده بودن، چند ساعت می گذشت ... و یه بچه شرور، چیزی نبود که این همه به خاطرش گریه کنن ... پدرش برای بانک کار می کرد ... و مادرش خیاط لباس های مجلسی و پرام ... هر دوشون به سختی کار می کردن تا بتونن پسرشون رو به یه کالج و دانشگاه خوب بفرستن ... تا بتونه آینده خوبی داشته باشه ... چیزی که کریس هم، توی سال آخر عمرش به دنبالش بود ... دیدن تلاش خانواده باعث شده بود مسیرش رو عوض کنه؟... یا بعد از عوض شدن مسیرش، تلاش خانواده چند برابر شده بود؟ ... هر چند، مادرش بیشتر از سه سال بود که به برای کمک به مخارج خانواده وارد عرصه شده بود ... چیزی مبهم و گنگ توی ذهنم موج می زد ... چیزی که هیچ سوالی آرامش نمی کرد و نمی تونستم پیداش کنم ... چیزی که توی حرف های پدر و مادرش هم بهش اشاره ای نمی شد ... تنها اشاره ارزشمند ... اسم ساندرز بود ... اونها حتی به اینکه پسرشون سابقا عضو یه گروه گنگ بوده، اشاره ای نکردن ... - لالا ... دختری رو به این اسم می شناسید؟ ... با شنیدن این اسم ... هر دوشون جا خوردن ... چشم های مادرش پرید و نگاهی که توش نگرانی با قدری ترس قاطی شده بود رو، چرخوند سمت همسرش ... ذهن خودش نمی تونست جوابی براش پیدا کنه ... آقای تادئو کمی خودش رو روی مبل جا به جا کرد ... نسبت به همسرش، کنترل بیشتری روی چهره اش داشت ... اما اون هم ... - خیر کارگاه ... ما هرگز چنین اسمی رو نشنیدیم ... با هیچ جمله ای به این اندازه نمی تونستم مطمئنم بشم که اونها دارن خیلی چیزها رو مخفی می کنن ... اما چرا؟ ... چرا باید به افرادی که دنبال پیدا کردن قاتل پسرشون هستن دروغ بگن؟ ... اوبران هنوز می خواست با اونها صحبت کنه ... اما صحبت باهاشون دیگه فایده ای نداشت ... نمی شد به هیچ حرف شون اعتماد کرد ... نه تا وقتی که به جواب این چرا ... پی می بردم ... از جا بلند شدم ... - خانم تادئو ... می تونید اتاق کریس رو بهم نشون بدید؟ ... نگاهی به همسرش کرد و از جا بلند شد ... انگار منتظر اجازه و تایید اون بود ... نسبت به همسرش کنترل کم تری روی خودش داشت ... باید از همدیگه جداشون می کردم ... اینطوری دیگه نمی تونست در پاسخ سوال ها به شوهرش تکیه کنه ... و اوضاع آشفته درونش این فرصت رو در اختیارم می گذاشت که جواب اون چرا رو پیدا کنم ... @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓 به خانه رسید و این بار هم خانه ساکت بود. مستقیم به اتاقش رفت و لباس هایش را عوض کرد. صدای باز شدن در را که شنید حدس زد مونا باشد اما با مریم خانم روبرو شد. _سلام. _علیک سلام.داییت کارت داره برو تو اتاقش. حورا لباس هایش را عوض کرد و به اتاق دایی اش رفت. می دانست مسئله مهمی است که او را به اتاقش خوانده بود. در زد و وارد شد. _بشین دایی جان. هه حالا شده بود جان و جانان. حورا نشست و منتظر ماند. _حورا جان تو خیلی دختر خوبی هستی و لیاقتت از این زندگی که الان توش هستی خیلی بالاتره. راستشو بخوای من خیلی شرمندتم که نتونستم زندگی خوب و مرفهی رو برات تهیه کنم. حورا متواضعانه گفت:نه دایی جان همین زندگی از سر دختر بی پناهی مثل من زیادم هست. _نزن این حرفو دخترم. تو لیاقتت خیلی بیشتره. من تو این سال ها نتونستم برات دایی و سرپرست خوبی باشم. منو ببخش حورا جان. حورا سرش راپایین انداخت و چیزی نگفت. _الانم میخوام یه چیزی بهت بگم که هم به صلاح توئه هم تو رو از این وضعیت خلاص میکنه. قلب حورا تند می زد و صدای تپش قلبش شنیده می شد. _چند وقت پیش یکی از همکارای من تو رو دم خونه دیده و ازت خوشش اومده. بعد رفته تحقیق کرده فهمیده تو دختر خواهر من هستی و با ما زندگی میکنی. اومد به من این موضوع رو گفت و یک جورایی تو رو ازم خاستگاری کرد. منم گفتم آره چرا که نه مردی به پولداری و با شخصیتی سعیدی پیدا نمیشه. حورا از جایش پرید. _چی؟شما گفتین بله؟از طرف من بهش جواب دادین؟آخه..آخه به چه حقی؟مگه من اختیار زندگی خودمو ندارم؟ خونش واقعا به جوش آمده بود اما با احترام این ها را به دایی اش گفته بود. ناگهان در باز شد و مریم خانم داخل اتاق شد. _دختره خیره سر به چه حقی با دایی ات که اینهمه زحمت تو رو کشیده اینجوری حرف میزنی؟ یک ذره حیا و خجالت تو وجود تو نیست؟ _من..من که چیزی.. _خفه شو و به حرف داییت گوش کن. آقا رضا تذکرانه گفت:مریمممم! سپس رو کرد به حورا و گفت:دخترم من بدتو نمیخوام اما این بهترین موقعیت برای توئه. گفته میزاره درستو ادامه بدی و حسابی خرجت میکنه. ببین حورا اون یه جورایی مدیر شرکتمونه و همه کاره است. خیلی پولدار و با شخصیته. از حیا و حجاب تو خوشش اومده و این پیشنهاد و داده. روش فکرکن و اگه دیدی نظرت مثبته بگو بگم بهش بیاد با هم حرف بزنین. ضرر که نداره یه حرفه. حورا بغضش را مثل همیشه فرو خورد و گفت:ب..باشه. سپس دوان دوان از اتاق خارج شد. دلش تنگ آغوشی گرم و مهربان بود و کسی را آن اطراف نداشت تا او را در آغوش بگیرد و دست نوازش بر سرش بکشد. دوباره به سجاده و چادر نمازش پناه برد و از خدا کمک خواست. 💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
محسن صداش بلند شد : دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت +شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم! از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم‌ گفتم _اینو نگین چی دارین بگین محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد +داداش خوبی؟؟ رفت سمتش نگاش کردم. نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش. دوباره ادامه دادم _آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین . هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییی ... محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت +اههه بسه دیگهههه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا. خواستم جوابش و بدم ک صدای مصطفی و از پشت سرم شنیدم +شما غلط کردی کاری کردی ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی ؟ برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم با ترس گفتم:چیزی نشده بریم ... مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خب جوابی نشنیدم‌؟؟؟ محسن :چیکارشی؟ مصطفی:همه کارش.چ غلطی کردین که اشکش و درآوردین ؟ محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد و + همه کاره؟ جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا‌. محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت +محسننن کافیهه ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن محکم زدم رو صورتمو گفتم _تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم . شدت گریم بیشتر شد . مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد . +بگو چه غلطی کردین؟؟؟ دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟ مگه خودتون ناموس نداریین؟؟ ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه . سرشو کرد سمت مصطفی وگفت +هوی ببین خوشگل پسر!!! دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده اینجا هیئته حرمت داره!! نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت! صدای نفساش خیلی بلند بود. رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم تو چشام نگاه کرد گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام . کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد. بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم . یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد. محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش . +محمد ؟؟ محمد داداش حالت خوبه ؟؟ محمد ببینمت !! چرا اینطوری شدی داداشم؟؟ نگاه کن منو نفس عمیق بکش . زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود. حتی نمیتونست حرف بزنه یخورده نزدیک تر شدم که محسن گف +میشه لطف کنید برید؟ دلم میخواست جیغ بکشم . محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه. از چشاش ترس میبارید کولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و.. بیرون منتظر موندم که محسن داد زد +مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان حالش خوب نیست بعد رو ب محمد داد زد _اهههه محمددد!! تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!!!! دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون. از دور نگاشون میکردم سوار ی ماشین شدن محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق. بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد. ب رفتنشون نگاه کردم. خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد . زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم ‌و لای پالتوی محمد گذاشتم. کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم. بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد . نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم . دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود . رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم . مداح شروع کرد به خوندن... :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات وپیشنهادات شما هستم🌹
بی قرار و عصبی گفت: اینو زدم که توی مخ کوچیکت فرو کنی که من هیچ وقت بهت خیانت نکردم، که یادت باشه واسه حرف زدنات فکر کنی، توی بی شعور چطور به خودت اجازه میدی... -تو چطور به خودت اجازه میدی با زن دیگه ای هم بستر بشی؟ سهیل چند لحظه ای ساکت شد، نفس عمیقی کشید، صداش رو پایین آورد و گفت - تو مگه موقع ازدواج با من، منو نمیشناختی؟ تو غلط کردی بهم جواب مثبت دادی... بعد سکوت کرد،دستی تو موهاش کشید و از جاش بلند شد، چرخی دور اتاق زد و گفت: -من از دوران مجردیم این عادت زشت رو داشتم، طبعم خیلی گرمه و هیچ جوری نمی تونم گرمی طبعم رو کنترل کنم، وقتی با تو ازدواج کردم به خودم قول دادم که دیگه سراغ این کارها نرم، اما نمیشد، دیگه جزوی از زندگیم شده بود، دیگه نمی تونستم نادیدش بگیرم، نمی تونستم و نمی تونم، تو عشق رو چی معنی میکنی؟ همبستر شدن با یک دختر یعنی عشق؟ اگر این جور بود من چرا باید با تو ازدواج میکردم، من که تو زندگیم پر از این عشقا بود... حرفهای سهیل برای فاطمه بی معنی بود، خیلی بی معنی، برای همین از جاش بلند شد و گفت: -تمام قد در برابرم خورد شدی، حرفات به نظرم مسخره میاد. من نمی دونستم که برای تو هیچ حرمت و حد و حدودی وجود نداره، نمیدونستم حاضری نیازهاتو به هر قیمتی ارضا کنی، من نمی دونستم تو اینقدر ه و س بازی و الا هیچ وقت بهت جواب مثبت نمیدادم، برای من هم دم از عشق نزن... چون برام معنایی نداره، من و بچه ها الان میریم خونه مادرم، نمی خواد برام دسته گل بخری و التماس کنی که برگردم، خودم هفته دیگه بر میگردم، تا اون موقع هم تو فکر کن هم من، زندگی کردن با مردی که شُهره شَهره برای من غیرقابل تحمله... بعدم رفت... بعد از رفتن فاطمه و بچه ها سهیل بدجوری توی فکر رفت، نمی دونست چیکار کنه، نمی خواست فاطمه رو از دست بده، نمی تونست با نفس خودش مقابله کنه، گیج بود، دلش آرامش می خواست، گوشیشو برداشت و توی لیست تلفنش نگاهی کرد، چشمش افتاد به شماره سوسن. شماره رو گرفت و بدون هیچ حرف اضافه ای گفت: امشب میام اونجا. و تلفنو قطع کرد... شب فاطمه به خونه مادرش رسید بعد از در آغوش کشیدن این موجود دوست داشتنی، به اتاق دوران مجردیش پناه برد، مادر که از چهره دخترش فهمیده بود توی دلش غوغاییه گذاشت راحت باشه، بچه ها رو سرگرم کرد تا مزاحم فاطمه نشن، فاطمه توی اتاقش رفت سجاده نمازش رو پهن کرد و رو به قبله شروع کرد به نماز خواندن و راز و نیاز کردن دارد... 📝نویسنده:مشکات . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
با قدمهاي لرزان بـه سـمت مخـالف خانـه قـدم برداشـتم . احسـاس مـی کـردم بیرونم کـرد، دیگـر نمـی توانســتم بــه آنجــا برگــردم . بتــی کــه از اخــلاق و کــردارش بــراي خــودم ســاخته بــودم را شکســتم، خـردم کـرده بـود، هنـوز صـداش تـوي گوشـم بـود خـانم بـه ظـاهر محتـرم! در مـوردم چـه فکـر مـی کـرد مـن کــه همچـون دختـري ســر بزیـر و آرام کنـار آنهــا زنـدگی کـرده بــودم. هـیچ سبکســري از خـودم نشـان نـداده بـودم! یعنـی در نظـر او چـون بـدون چـادر بیـرون مـی رفـتم یـا چـون نمـاز نمـی خواندم به ظاهر محترم بودم! - سهیلا جان! کجا میري؟ صــداي زن دایــی در کوچــه طنــین انــداز شــد. بــار دیگــر صــدایم کــرد. بــه ناچــار برگشــتم . بــا چــادر نمـازش دم در حیــاط، ایسـتاده و نگــران نگـاهم مـی کـرد. احساســم مـی گفــت: «بـرو و نــذار غـرور و شخصـیتت پایمـال بشـه.» عقـل نهیـب مـیزد: «سـر ظهرکـدوم گـوري مـی خـواي بـري؟!» عقـل پیـروز شد. از ادامه راه منصرف شدم و به سمت خانه برگشتم. - سهیلا جان! کجا می رفتی؟ با لبخند تصنعی گفتم: - یه خرید جزئی داشتم. با تعجب گفت: - خوب به علیرضا می گم برات بخره. - نه حالا بعداً می رم. بریم تو! - خب حتماً مهم بود که سر ظهر می خواستی بري. - نه پشیمون شدم. حالا وقت زیاده! زن دایی مشـکوکانه نگـاهم کـرد، قـانع نشـده بـود . بـا ا یـن حـال چیز دیگـري نپرسـید و رفتـیم داخـل، اصــلاً دلــم نمــی خواســت درآن لحظـه بــا علیرضــا رو بــه رو بشـم. امــا بلاجبــار ســر ســفره ناهــار بایـد تحملــش مــی کـردم. بــا اخمهــاي درهــم رفتـه ناهــار را کوفـت کــردم . چنــد بــاري متوجــه نگــاه هــاي کنجکـاو زن دایـی کـه گـاهی بـه مـن و گـاهی بـه پسـرش مـی انـداخت شـدم امـا بـه روي خـودم نمـی آوردم. بعـد از شســتن ظرفـا بــه طبقــه بـالا پنــاه بـردم . در طبقــه بــالا بـه جــز اتـاق مــن، یــه حمـام و یــه اتــاق مخصوص مهمانها بـود . بـالا یـه جـورا یی در دسـت مـن بـود . گـاهی زن دایـی بـالا مـی آمـد ولـی دایـی و پسـرش اصـلاً ! چیـزي کـه رضـا یت مـن رو خیلـی جلـب مـی کـرد وجـود حمـام بـود کـه مخـتص خـودم شده بود. چند ماه پـیش دایـی خونـه را بنـا یی کـرده بـود و این حمـام جدید تأسـیس شـده بـود امـا بـا ورود من، خانواده دایی از همان قدیمیِ که طبقه پایین بود استفاده می کردند. تصـمیم داشـتم قبـل از خـواب یـه دوش اساسـی بگیـرم. بـا ورودم بـه حمـام متوجـه گفـت وگـو میـان زن دایــی و پســرش شــدم. بــراي اینکــه صــداها را واضــحتر بشــنوم گوشــم را نزدیــک هــواکش گذاشتم. - تا نگی چی شده که من از اینجا نمیرم. - هیچی مادر من. - پس اخمهاي تو و سهیلا بی دلیل بود؟! علیرضا با کلافگی گفت: - خـانم تـا بهـش مـی گـی بـالا ي چشـمت ابـرو بهـش برمـی خـوره، ا یـن بچـه پولـدارا همشـون لـوس و ننرن. - چرا اینجوري حرف می زنی؟ مگه بهش چی گفتی؟ گفتم یکم سنگین تر باشه، از وقتی نشسته تو ماشین هرهر می خنده! - زشته مادر، مهمونه! اصلاً به تو چه؟ - مامان ول کن تو رو خدا حوصله ندارم. امشبم کشیک دارم می خوام استراحت کنم. زن دایی با دلخوري گفت: - ببخشید مزاحمتون شدم. بـی خیـال دوش شـدم. چپیـدم تـو اتـاق! از شـنیدن ایـن حرفـا حـس بـدي بـه مـن دسـت داد. از اینکـه ایـن جـوري دربـاره ام فکـر مـی کـرد، رنجیـده شـدم. یـه دختـر پولـدار لـوس و ننـر! امـا ایـن عادلانـه نبود مـن دختـر بـا وقـار ي بـودم، خندیدن بـا دوسـتم دلیل سـبکی مـن بـود؟ حرفهـا ي علیرضـا مـداوم در گوشم زنگ می زد، ازش بدم اومد. تا بعدازظهر سرم را به درس خواندن بند کردم. **** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سلام سردی نثار روح نا ارامم کرد. باز هم نگاهش به سمت من نبود! باز هم در مقابل من اخم به پیشانی نشانده بود. باز هم سعی در قورت دادن حرف هایش را داشت. _زخمتون بهتره؟ _خداروشکر خوبه! _دارین میرین؟ نفس عمیقی کشیدو گفت: _اره. بایدم برم. حتی سردتر از قبل شده بود. _کجا؟ _انتقالی گرفتم. میرم مشهد. _مشهد؟ چه خوب! اونجا سلام منم به آقا برسونید. بگید، ناگهان بغض شدیدا در صدایم پیدا شدو با چشمانی پر اشک و صدایی که میلرزید گفتم: _بگید خیلی دلم براش تنگ شده. اشک هایم ناخواسته روی گونه سر خوردند! متعجب از حالتم فورا گفت: _لیلی خانم برای چی گریه میکنید؟ من اگه میرم واسه اینه که شما اذیت نشید. واس اینه که اگ هر با میبینینم یاداوری نشه که یه روز خواستگارتون بودم. نکنه روزی مشکل ساز بشم براتون! _شما نمیدونید من دارم چی میکشم. خواست حرفی بزند که فورا گفتم: _سفر به سلامت! برای اخرین بار نگاهش کردم و از در بیرون رفتم. صدای زینب که مدام صدایم میکرد را نمیشنیدم. فقط هر چه سریع تر خود را به خانه رساندم. اشک هایم امانم را بریده بودند و پشت سر هم پایین میامدند. حریف دلم نشدم. کنار پنجره رفتم و پرده را کنار زدم. هنوز از حیاط بیرون نیامده بود. بعد دقایقی با خانم جون بیرون آمد. بعد خداحافظی با همه سوار ماشین شد و رفت. خب لیلی اشک هایت را پاک کن! توکل کن به خدای قلبت و شروع کن به فراموش کردن. فراموش کردن همه چیز... حتی چشم هایش... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay