#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۸🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
دیوونه بود این پسر عمه زاد..
در جوابش فقط ایموجی دهن کجی "😕" گڋاشتم..
جوابی نداد..
دورهمی کوچیکمون خیلی خوش گذشت مخصوصا با سبزی پلو ماهی که زن دایی جونم درست کرده بود...
بعد از ناهار علی چنتا کاغذ خودکار اوورد و هممون مشغول بازی اسم فامیل شدیم..
وقتی پروانه گفت شروع مسابقه با حرف "سین" اصلا تعجبی نداشت که من مردد بودم بین نوشتن "سها" یا "سپهر"
چه حس بدی بود وقتی دلمو مجاب کردم که
"تو باید شخصی به اسم سپهر رو فراموش کنی"
بدتر از اون وقتی بود که نوشتم "سها"
سر گرم بازیمون بودیم که صدای زنگ خونه بلند شد..
+منتظر کسی بودین مگه؟!
علی زودتر جواب داد
-نه دایی...
همونطور که بلند میشد ادامه داد
-برم ببینم کیه!
اونقدر تو روستا کسیو نداشتیم که غیر از خانواده دایی منتظر هیچکی نمیموندیم..
-یه آقا و خانوم و یه آقا پسرن...
گفتن باز کنید اشنا میشیم!
+عجب چه مهمون جالبی...
-دایی من باز کردم😂
+خوب کردی بابا مهمونه دیگه..
فورا من و پروانه بلند شدیم و چادر رنگی تو خونه ای پوشیدیم و رفتیم تو آشپزخونه..
-یعنی کیه سها..
+وایی خو منم کنجکاوم..
-حالا هول نشو مطمئن باش کسی نمیاد خواستگاریت😂
با مشت زدم سر شونه ش و "ایششش" غلیظی حواله ش کردم..
صدای مبهم احوال پرسی از سالن میومد..
از در آشپزخونه سرک کشیدیم بیرون..
با دیدن چهره ی پسر جوونی که کنار علی نشسته بود دلم ریخت..
-این اینجا چیکار میکنه!!!!!!!!
+مگه کیه سها
-وااای پروانه...
دو طرف صورتمو گرفت و گفت
+زرمار چته خب کیه..
-این ، این هم دانشگاهیمه، آقای پارسا.. همونکه همونکهـ...
+باشه بابا خودم فهمیدم..
میگم؟؟
-ها
+خوبه ها
-کوفت
+بخدا میگما بچه ی خوبی هم میزنه
-من نگفتم بده..
+پ چی..
-هیچی..
مامان بلند شد اومد سمت آشپزخونه.. ما هم رفتیم نشستیم روی صندلیا...
+باشه منم باورم شد شما در حال دید زدن نبودین..
سها بدون اینکه کولی بازی دربیاری دخترم بیا بشین که گناه دارن..
-مامان!!!!!!!
پروانه پخش روی میز شده بود و میخندید..
+هیس پروانه چخبرته...
-ببخشید عمه جون..
ولی هنوز رگه هایی از خنده تو نفس زدناش پیدا بود..
-مامان اومدن چیکار..
+خودشون میگن دید و بازدید ... اخه دید و بازدید هم شد بهونه.. مگه چند بار این بدبختو رد کردی که زده به سیم اخر اومده خونه..؟؟؟
جوابی ندادم..
مامان چای ریخت و بلند شد بره سالن..
من و پروانه هم پشت سرش بلند شدیم رفتیم..
با سلام پروانه نگاها برگشت سمتمون..
اقای پارسا ترکیبی از چهره ی مامان باباش بود..
فقط چشمای روشن و عسلیش معلوم بود از مامانش به ارث برده..
هر سه بلند شدند به احتراممون..
مامانش اونقد با محبت برخورد کرد دلم نیومد یه جوری باشم که انگار غریبه هستن..
+سلام سها خانوم..
-سلام خوش اومدین..
همین و نشستم..
جو سنگینی بود...
انگاری حرفا تموم شده بود و کسی دوست نداشت دیگه حرف بزنه..
.
💗
بابای آقای پارسا، یه اقای میانسال یا بیشتر با کت شلوار رسمی، محاسن مرتب شده و از تسبیح دور انگشتاش مشخص بود مذهبیه ، سکوت جمع رو شیکوند و با لحن آروم و شمرده شمرده ای گفت:
-آقای درویشان پور، قطعا حضور ناگهانی و بی برنامه ی ما اینجا و روزی مثل امروز برای شما چندان خوشایند نیست و یقینا شما برنامه هایی داشتین که با حضور ما بهم خورده..
بابا لبخند همیشه مهربونش رو مهمون صورتش کرد و جایی نزدیکی نگاه اقای پارسای بزرگ پیاده اش کرد..
+این چه حرفیه بزرگوارید و مهمون،مهمون هم تاج سر ماست..
-شما لطف دارین و منو خانواده بسیار سپاسگذاریم..
غرض ما از مزاحمت رو فکر میکنم اقا حامد با معرفی خودشون به عنوان همکلاسیِ دخترم (اشاره ای به من کرد و ادامه داد)
مشخص شد..
اما بد نیست که من هم توضیحاتی خدمتتون عرض کنم و تکمیل حرفام رو آقا حامد بگن...
چند مدتی هست، فکر میکنم بیشتر از یک سال باشه که اقا پسر ما دل در گرو دختر شما گذاشتن و اصرار خیلی زیادی داشتن به اقدامی مبنی بر خواستگاری..
از طریق دخترخانوم پر حجب و حیای شما هم اقداماتی کردن که ....
مورد تایید بنده بوده اما خب به طور طبیعی جواب منفی شنیدن...
لبخند آرومی نثار صورتم کرد..
من اما فڪرم رفت به روزای نزدیکی که من هم دل در گرو یه انتخاب اشتباه گذاشتم و روزایی که دیوونه وار گذروندم و شب نحس و نفرین شده ای که شد تکمیل کننده ی اون احوال نامساعد و نامیمون و شاهد هم شد آقایی پارسایی که من رو دختری حجب و حیا معرفی کرده بود پیش خانواده ای که قطعا بهترین هارو میخواستن برای تک پسری که تنها امیدشون بود..
-اما خب اقا حامد اونقدری تحقیق کردن که از انتخابشون مطمین باشن و یک ماه تمام به ما اصرار کنن که بی برنامه اینجا حضور پیدا کنیم و به حرمت مهمون شهرتون بودن، جواب بهتری از دخترم بشنویم...
و حالا ریش و قیچی دست خوده شما اقای درویشان پور..
+بزرگوارید...
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۹🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
رو به روی هم نشسته بودیم و هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتیم..
حداقل من نداشتم..
سرش پایین بود و انگشتاشو توهم میپیچید..
سرم پایین بود و انگشتاشو نگاه میکردم..
+سها خانوم...
این کارم اونقد دلی بود که تا اخر عمر راضی باشم از پا گذاشتنم به اینجا..
نظرتونو بارها شنیدم اما اسنبار با بزرگترم اومدم که جدیم بگیرید..
که فکر کنید دربارم،لطفا..
پدرم همه ی منو براتون گفتن، خودتونم تا حدودی میشناسین، فک میکنم ارزش فکر کردن داشته باشم..
نگاهم کرد و ادامه داد..
-یه چیزی بگین لطفا ..
+اقای پارسا شما حال بدیای.....
-دیدم و مو ب مو یادمه..
+نمیتونم..
-چرا
+شما خوب،عاشق همه چی تموم، اول اینکه من نمیتونم به کسی فکر کنم، بعد هم اینکه دوست ندارم با کسی ازدواج کنم که دیوونه بازیمو برای یکی دیگه دیده..
نمیتونم قبول کنم که یه روزی به روم نیاره..
-چیکار کنم باورتون بشه که،،، که....
+هیچ کاری اقای پارسا درک کنید که نتونم..
تازه
من اون آدم خیلی خوب و آرمانی که پدرتون بیان کردن هم نیستم..
-سها خانوم مگه شما چیکار کردین اخه که انقدر ناامیدین؟؟!
عاشق شدن جرم نیست..
فقط گاهی ما اشتباه میریم...
دم گرفتم که بگم "دقیقا مثل شما که اشتباه اومدین"
که دستاشوآوورد بالا و گفت:
-من از خونه ای که توش قدم گذاشتم مطمئنم..
+آقای پارسا جواب من همونیه که بار اول بهتون گفتم...
-توکل به خدا سها خانوم بازم میایم ..
و ادامه ی حرفاش لبخندی زد ..
+راستی اقای پارسا چرا نرفتین دانشگاه..
مستقیم نگاهم کرد و گفت
-چون شما نیومدین..
خب ابراز علاقه ی مستقیمی بود و هر دختری جای من بود تو آسمون سیر میکرد اما من اون هر دختری نبودم..
+کلاسا هم برگزار نشده...
ڗشت گرفت و گفت
-بله خب وقتی سرَِ کلاس نباشه همین میشه..
منظوری نداشت
+منم ترم اول.....
-فدای سرت که خانوم درویشان پور ،نه؟؟
بعد هم چشمکی زد..
-بریم پایین بنطرم ، نه؟؟؟
کسی نتیجه نپرسید..
انگاری همه میخواستن که به این زودیا به نتیجه نرسن..
انگاری همه میدونستن جواب من چیه..
بعد از دو روز رفتن خانواده ی پارسا و فقط ذکر خیرشون موند تو خونه ی ما...
علی تایید میکرد و بابا تایید..
مامان راصی بود و دایی و زن دایی...
پروانه هم گاهی میگفت
"لامصب خوشتیپ بود"
و چشم غره ی علی رو به جون میخرید...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۴۹🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 رو به روی هم نشسته بودیم و هیچکدوم حرفی برا
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۵۰🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
طی یک تصمیم ناگهانی علی، بابا و دایی رو راضی کرد که روزای آخری بزنیم به جاده که هم مسافرت باشه و هم من رو برسونن خابگاه..
اماده بودیم..
قرار شد منو پروانه و علی با ماشین علی باشیم و مامان بابا هم با دایی و زن دایی..
کم کم آماده بودیم که سوار شیم و به امید خدا حرکت کنیم..
تو حیاط منتظر مامان بودیم...
گوشی علی زنگ خورد..
اونقد خوابم میومد که گوشه ی حیاط نشسته بودم سرمم گڋاشته بودم روی کوله پشتیم..
+ها سبحان کله سحری ..
پس سبحان بود..
-....
+چییییییی.. پشت در چیکار میکنی
-....
صدای پای علی میگفت که داره میره سمت در..
درو باز نکرده ، سبحان عین کولیا پرید تو حیاط و رفت سمت بابا..
+داییییی تولو خداااا منو نگهدارید...بخدا میدونم همش تقصیر ننه مه ولی ببینید منم بیرون کرده دایی بخدا من حلال زاده م به خودتون رفتم عین خودتونم ببین اقا اصلا بیا معامله کنیم من این سهای ترشیدتونو میگیرم شما منو به فرزند خوندگی قبول کنید..
ببین دایی.....
حالا همه هم خنده مون گرفته بود هم عصبانی بودیم از حضورش، هم از من خون خونمو میخورد برای "ترشیدگی" که نصیبم کرد...
بابا نڋاشت حرفشو ادامه بده و بایه ضرب ریز زد تو گوشش...
هییین بلندی کشید و دستشو گذاشت روی صورتش و ساکت شد..
-خفه شی پسر،، چخبرته رگباری چرت و پرت میگی...
دیگه نتونستیم خودمونو کنترل کنیم و زدیم زیر خنده...
سبحانم مظلوم ایستاده بود و عین بچها پاشو میزد زمین...
علی با خنده رفت دیت انداحت دور شونه شو گفت..
+باز چه گندی زدی که عمه پرتت کرده بیرون..
-هیچی بوخودا..
+زر نزن سبحان..
-از داییم طرفداری کردم گوشمو گرفت گفت گمشو بیرون خونه داییت...
دایی هم که.....
بابا با خنده گفت:
-تو بیجا کردی مخالف مامانت باشی..
سبحان طاقت نیاوورد و رفت سمت در همونطور زیر لب میگفت..
-میرم معتاد میشم بدبخت میشم مایه ی ننگ میشم میخام صد سال سیاه این دختر دماغو شوهر گیرش نیاد...
واقعا هم رفت بیرون...
این وسط همه کف حیاط پهن شده بودن از خنده...
مامان مداخله گری کرد و رو به علی گفت:
-تورو خدا برو دنبالش گناه داره بچه..
+ولش مامان الان برمیگرده..
-جمع کنید سوار شیم بریم..
رفتیم سوار ماشینا شدیم..
پیچ کوچه رو رد نکرده بودیم که سبحان پرید جلوی ماشین علی...
صدای ضعیفش از شیشه های ماشین عبور میکرد..
+یا منو ببرید یا از روم رد شین..
+مطمئن بودم کلک زده...
فهمیده ما میخوایم بریم مسافرت اومده تور شه سرمون...
بابا چنتا بوق زد که یعنی سوارش کنید...
اونم از خدا حواسته پرید و در عقبو باز کرد و سوار شد...
بدون هیچ حرفی سرشو تکیه داد به صندلی و چشاشو بست...
منو پروانه همزمان بهمدیگه نگاه کردیم و زدیم زیر خنده...
و از اون ساعت سفر ما آغاز شد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۵۰🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 طی یک تصمیم ناگهانی علی، بابا و دایی رو راض
#نیمهیپنهانعشق💔
#قسمت_۵۱
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
.
باشنیدن آهنگ تند و زننده ای که از گوشی سبحان با صدای بلند پخش شد تقریبا منو پروانه از خواب پریدیم و چند سانتی رفتیم هوا..
خودشم بنده خدا ترسید که با چشمای نگران تند تند تو جیبش میگشت دنبال گوشیش که داشت زنگ میخورد..
"خاک برسرت با این آهنگ زنگت"
علی بود که از آینه ی جلو نگاهش میکرد و زیر لب نثار شخصیت بلند سبحان بیچاره کرد..
+بی ادب زشته جلو خانوما یکم جنتلمن باش..
بعدهم به سبک خاله خان باجبا لباشو یه وری کرد و رو به پروانه گفت:
+ببخشید بانوی بزرگوار..
پروانه هم خانومانه و البته کمی جوگیرانه گفت..
-بخشیدم شاهزاده سبحان...
نمیدونم مشکلش با من چی بود که برگشت سمتمو گفت..
-توهم که حساب نیستی
+ویز ویز..
-باشه من پشه..
دیگه جوابشو ندادم..
گوشیشو در اورد و شماره گرفت...
زیر لب مثلا با ما حرف میزد..
-شاید باورتون نشه ولی این اهنگ زنگ مریم جونه
مریم جون عمم بود..
-جونم بانو؟!
+...
-مرسی که انقد بهم علاقه داری..
+...
-فداتبشم اره مامی همونجاییم که خیلی دوس داری باشم
+...
-خب باید بگم تا یه هفته م دستت بهم نمیرسه ...
+....
-عاشق عصبانی شدنت هم هستم...
+....
-نوکرم که...
مارمولک؟؟! باوشه ژن بابام خراب بوده دیگه..
+...
نمیدونم عمه چی گفت که سبحان زبون دراز به غلط کردن افتاد...
-نه ننه من اشتبا کردم توروحدا من این سها رو میگیرم ولی اون نه..
بعدهم برگشت سمتم زیر گفت..
-ببخشید از شما مایه میذاریما هرچی باشین از ننهی عباس آقا ماستی بهترین...
بعدهم پوکید از خنده...
پروانه تقریبا روی داشبورد پهن شده بود میخندید...
علی لباشو گاز میگرفت...
نگاهش کردم..
هر حرفی میزدم جواب دندون شکن نبود
ترجیح دادم بهش بگم "بی مزه ای"
و رومو کردم سمت پنجره ی ماشین...
با خودم فکر میکردم؛
خوشبحالش، هیچ غمی نداره..
یه پسره و یه اجی بزرگتر که عروس شده..
پولدار و بی دغدغه..
مدرک مهندسیشم گرفته و شرکت باباش...
فک نکنمم تاحالا عاشق شده باشه که حال دلش بد باشه..
سالم و سلامت...
آهی کشیدم و زیر لب گفتم خداروشکر..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانالی پراز پی دی اف رمان👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #قسمت_۵۱ نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 . باشنیدن آهنگ تند و زننده ای که از گوشی سبح
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت52🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
پروانه اوتقد آهنگارو جا به جا کرد تا رسید به یه آهنگ آروم و خوب که جون میداد برای خواب..
سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمامو بستم..
نمیدونم چند دقیقه یا حتی چند ساعت ساعت گذشت ولی با صدای سبحان از خواب پریدم
که پشت سر هم میگفت
-سها پاشو سها پاشو..
چشمامو باز کردم و با اخم نگاهی بهش انداختم..
تو چهرش اون ذات شیطانیش معلوم نبود
انگاری این بار نگران بود..
ترسیدم نکنه چیزی شده باشه
اخه علی و پروانه هم تو ماشین نبودن..
دستپاچه گفتم..
+چیزی شده؟؟؟؟
فورا اطرافمو نگاه کردم..
ماشین دایی اونورتر ایستاده بود..
-مرض داری اینجور ادمو صدا میزنی!!
با ناراحتی گفت؛
+سها تو خواب ناله میکردی..
همش میگفتی #سبحان #سبحااان کجایی..
بعدهم لباشو با حالت ناراحتی برگردوند پایین..
اونقدر عصبانی شدم که دستمو تند تند روی صندلی میچرخوندم دنبال یه چیزی که بزنم تو سرش..
اولین چیزی که اومد دستم شارژر خودش بود که قبل از اینکه بزنمش پرید از ماشین بیرون و شارژر خورد تو زمین و همونجا پخش شد...
بیخیال شدم نسبت به کولی بازیاش..
-دختر خیره سر ببین با سِرم ما چه کرد!؟!
دایی جان دایی جان این دختر است آیا یا میمان از جنگل..
اونقدر غرق ادبیات کهن شده بود که میمون رو گفت میمان
-سبحان انقد اذیتش نکن تو چته اخه چرا نمیتونی آروم بگیری..
باز بابامو دید خودشو مظلوم کرد..
+دایی شارڗرمو دیدی؟؟!
-بله قبلشم دیدم پدر سوخته..
+بابام موردی نداره ولی دایی بجون خودم نباشه به جون اون ترشیدتون اسم ننه م بیاد خون جلو چشامو میگیره و....
سرشو آوورد بالا وقتی نگاه عصبانی بابا رو ادامه داد که..
+میگیره و هیچ غلطی نمیتونم بکنم.. والا بخدا...
نمیدونم چرا نگاهش که به من افتاد باز رنگ نگاهش نگران شد..
سوالی سرمو تکون دادم...
با لبخند چشمکی زد و رفت سمت روشویی بین راهی..
از ماشین پیاده شدم..
رفتم سمت جوی آبی که اونجا روون بود..
انگاری چشمه بود..
یکمی از آبش خوردم..
شیرین بود..
نگاهم افتاد به چهرم توی آب..
چقد کسل بودم..
بی حال و بی حوصله..
همش داشتم به سبحان فکر میکردم..
میترسیدمـ تو خواب چیزی گفته باشم که نباید..
آخه سابقه داشت حرف بزنم..
تو افکار خودم بودم که صدای سبحان رشته ی افکارمو پاره کرد...
+به چی فکر میکنی سها..
-هیچ
+سها یه چیزی بگم
چقد آدم شده بود..
-اهوم بگو
+سپهر کیه؟!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت52🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 پروانه اوتقد آهنگارو جا به جا کرد تا رسید ب
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت53🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
خندیدم..
آروم..
چیزی بین لبخند و پوزخند..
پس سبحان زیادم مسخره بازی در نیوورده بود..
من اسم یه نفر رو صدا میزدم..
+سها؟!
بیحوصله گفتم..
-بیخیال سبحان..
+باشه..
دیگه چیزی نگفت و من ممنونش بود که مجبور نبودم این "ممنوعه ی ذهنم" رو براش فاش کنم..
ممنوعه ای که حتی سهای عاشق هم ازش فراری بود چه برسه به سهایی که این روزا عجیب عقلش رو قاضی کرده بود..
ممنوعه ای که دوست داشتم بمونه توی ذهنم و یادم نره فقط به عنوانِ......
بیخیال بلند شدم و رفتم سمت پروانه و علی که لبخندهای قشنگشون شکار دوربین سلفی گوشی علی میشد..
+سهاااا توهم بیا یه عکس با اخمای زشتت هم بگیریم...
زن داداش مهربونم...
به اجبار منم کنارشون ایستادم و یکی، فقط یه عکس رو باهاشون شریک شدم..
سبحان اون شیطنت اولی رو نداشت دیگه..
سرش تو گوشیش بود و حرفی نمیزد..
پسر عمه ی مهربونم..
میدونستم برام عین علی میمونه..
از همون بچگی میگفت هرجا اذیت شدی بگو من یه داداش دارم پدر همه رو در میاره..
ناراحت حالم بود داداشم..
یه اشفتگیِ بدی تمام ذهنم رو مشغول کرده بود..
یه پریشونی که خودم با دستای خودم به وجود آوورده بودم..
از پنجره ی ماشین نگاهم به درختایی بود که کم کم بوی شهر تبریز و محل درس و دانشگاهم رو میداد...
خواننده از سیستم صوت میگفت:
"جانا دلم رو برده ای فریبانه، به انتظار تو غریبانه"
"نشسته ام ببینم آن دو چشم مست و دلبرانه"
"جانا به غم نشانده ای دل ما را"
"بیا و دریاب منه تنها را"
"که خسته ام از زمانه"
همزمان با خواننده زیر لب تکرار میکردم "که خسته ام از این زمانه"
احساس خستگی میکردم..
مگه همیشه نمیگفتن عاشق شدن لیخند پی در پی به دنبال داره..
کجا رو اشتباه رفته بودم..
حتی دوست نداشتم به این موضوع فکر کنم..
حس حقارت تمام وجودم رو میگرفت وقتی یادم میومد چقدر پوچ و بی اعتبار دل دادم به غریبه ای که حتی نفهمیدم مجرده یا....
فشار هجوم این افکار با دیدن تابلوی پنج کیلومتر تا تبریز، رو قلبم بیشتر شد و آروم آروم از چشمام زد بیرون...
با خودم فکر میکردم اگه اون روزی که اینجا قبول شدم و میفهمیدم چی در انتظارمه قید درس خوندن رو میزدم و میموندم خونه..
کاش علی پشتم نمیموند تا مخالفتای مامان بابا باعث میشد نرم..
کاش انتقالیم جور شده بود هیچوقت به این سر نوشت دچار نشده بودم..
کاش هیچ وقت به این دلدادگی دامن نمیزدم که آخرش یه دل شکسته بمونه روی دستم و ندونم چیکار کنم...
اونقدری برای خودم ذهنیت از عاشقی ساخته بودم که نمیتونستم جای استاد رو عوض کنم و شخص دیگه ای رو جایگزین کنم..
آه کشیدم و زیر لب دعا کردم
"کاشکی خدا نظری کنه به حالم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت53🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 خندیدم.. آروم.. چیزی بین لبخند و پوزخند.. پ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت54🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
سفر چند روزمون و گشت و گذار توی شهر تبریز، به پایان رسید...
خوشحالی خانوادم و خنده ی روی لبشون حالم رو خوب میکرد..
هرچند که نقطه به نقطه ی این شهر منو یاد اونشب ترسناک مینداخت...
بالاخره رسیدیم جلوی در دانشگاه..
علی آهی کشیدو گفت..
+سها چه زود گذشت روز اولی که به زور هولت دادم بری داخل..
هممون خندیدیم..
-داداشی اونقدام زود نبوده ها..
دسته ای از موهای جلوی سرم رو از زیر روسری کشیدم بیرون و گفتم
-ببین سفید شده..
بالاخره سبحان هم صداش در اومد و گفت:
+شوهر میخواد اینجوری میگه..
صدای خنده ها بیشتر..
خودمم خندیدم اینبارو...
خوشحال شدم که دم اخری حرف زد..
قرار شد علی و پروانه و سبحان باهام بیان داخل دانشگاه..
از مامان بابا و دایی اینا خداحافظی کردم و هم قدم با سبحان رفتیم سمت در دانشگاه..
چون یه هفته از عید گذشته بود بیشتر بچها اومده بودن..
از همون بدو ورود ساناز رو دیدم..
پوزخندش رو مخم بود..
نزدیک تر که شد با کنایه گفت:
-دوران نقاهت طی شد خانوم خانوما؟؟
قبل از اینکه من جوابی بدم سبحان صداشو بچگونه کرد و رو به من گفت؛
-این خانوم دکتله خاله؟؟؟
علی و پروانه اونور میخندیدن و منم لبامو گاز میگرفتم نخندم..
ساناز که عادت نداشت به مسخره شدن از شدت عصبانیت قرررمز،شده بود...
لباشو روی هم فشار میداد..
ایشی گفت و رد شد..
+سبحان زشته!!!!!
-نیست باوا ع خودمونه...
+خیلی پررویی سبحان..
-چاکریم داش علی..
انگار این رشته سر دراز داشت وقتی علی گفت..
+سها اون اقای پارسا نیست؟؟
و اقای پارسا در حالی که سرش تو جزوش بود وداشت چیزی رو برای دوستش توضیح میداد، بهمون نزدیک میشد..
-آقای پارسا کیه؟؟
پروانه ی دهن لق..
+اوفففف سبحان خواستگار پر و پا قرص سها...
سبحان "پووفی کرد و ادامه نداد..
از قضا آقای پارسا دیدمون و با لبخند گشاد اومدسمت علی..
+بح آقا حامد..
-سلام علی اقا خوبین خوش اومدین..
پروانه آروم دم گوشم گفت"چه محجوب"
و منم تو دلم گفتم "مبارک صاحبش"
نمیدونم چرا انقدر دوست نداشتم به اقای پارسا فکر کنم در صورتیکه اینهمه مورد تایید بود..
+علی اقا میرین کجا الان؟!
-والا....
باز دوباره سبحان پا برهنه پرید وسط بحث..
+والا میخوایم برگردیم شهر خودمون..
-چرا به این زودی اقا سبحان.. بمونید در خدمت باشیم..
نمیدونم چرا سبحان شمشیر رو از رو بسته بود..
+هعی واعی خونه دارین مگه نوچ نوچ نوچ
اقای پارسا خندید و دستشو گذاشت روی شوته ی سبحان و با لحن دوستانه ای گفت..
-نه ولی معرفت که دارم..
قشنگ میتونم بگم سبحان لال شد..
فقط وقت کرد سرشو به سمت آسمون ببره بالا و سوت بزنه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت54🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 سفر چند روزمون و گشت و گذار توی شهر تبریز، ب
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت55🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
خلاصه بعد از تعارف تیکه پاره کردنای اقای پارسا و علی، بلاخره اقای پارسا بیخیال شد با گفتن با اجازه از خدمتمون مرخص شد..
+سها..
اونقدر ناراحتی ریخته بود تو صداش که نگران شدم..
-چیشده سبحان..
علی هم کنجکاو نگاهش میکرد..
+هوچی فقط اینکه خیلی بدبختی که بعد از عمری این دیوونه اومده خواستگاریت سیریش
-لعنتی میدونستم میخوای اینو بگی..
علی گفت حرفشو زد زیر خنده..
+سبحان مشکلت با من چیه اخه عح..
دیدن استاد کنترلمو ازم گرفت و سر سبحان داد زدم..
بنده خدا ایستاده بود و با دهن باز نگاهم میکرد..
منم نگاهم به پشت سر سبحان بود و سحر و استادی که قدم به قدم نزدیکتر میشدن..
+ببخشید سها
سرشو انداحت پایین و از کنارم رد شد و رفت بیرون..
همچنان نگام به استاد بود که داشت عینک آفتابیش رو روی چشماش تنظیم میکرد..
-سها چرا عصبانی شدی
محل پروانه نذاشتم و نگاهم قفل سحری بود که بی محل از کنارم رد شد..
+سها جان چت شد اجی این پسره همیشه انقد لوسه..
لداری علی افاقه نکرد و لبام لرزیر از پوزخندی که لحظه ی آخر به لبای استاد بود..
جییییغ بلند و ذوق زهرا و آغوشی که فرو رفتم بهش هم نتونست جلوی اشکایی بگیره که آروم آروم ریخت تو صورتم از این حجم از غریبه بودن برای کسایی که انقد راحت باهاشون صمیمی شده بودم..
+یعنی انقدر دلتنگم بودی که اشک میریزی!!
زهرا نجاتم داد از نگاه پرسشگر علی و پروانه...
-نباید میشدم؟؟
+قربونت برم چرا نیومدییییی..
-سها خانوم ما بریم؟!
-وای ببخشید، زهرا ایشون زن داداشم پروانه خانوم و داداشم علی اقا،، ایشونم که رفیق شفیق بنده زهرا جان
-سلام خوش اومدین من کلی تعریف شمارو از سها شنیدم مخصوصا شما پروانه خانوم..
+ممنونم عزیزم لطف داره سها..
از علی و پروانه خداحافظی کردم..
وقتی دور تر شدن لرزش دستام شروع شد..
زهرا نگران پرسید چیشده حالم، چرا پریشونم..
-زهرا؟! اونا حتی نگاهم نکردن!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت55🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 خلاصه بعد از تعارف تیکه پاره کردنای اقای پ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت56🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
اون روز تا شب به این موضوع فکر میکردم چرا جوری وانمود کردن انگار تقصیر از من بوده..
من دروغ گفته بودم؟
من خودمو مجرد نشون داده بودم؟!
من دخترمو قایم کرده بودم؟!
اخه مگه من چه گناهی کرده بودم!!
درسته الان دیگه به هیچ قیمتی نمیتونم قبول کنم یه روزی عاشق استاد بودم و دیگه نمیتونم حتی به اون عنوان نگاهش کنم..
اما برام سخت بود..
بی محلی سخت بود..
باشه، من توقع عاشقی که ندارم و نمیخوام
و حتی مهم هم نبودن برام، ولی چرا این بی محلی آزارم میده..
آزارم داد..
حس حقارت بهم دست داد..
بقول زهرا
"پررویی رو از حد گذروندن این آدمای دروغگویِ پر از تجربه و ماهر"
سخت بود خودم رو قانع کنم نگاه و طعنه های تند سحر رو نادیده بگیرم..
اما باید قوی میبودم..
مثل اون روزی که سر کلاس اخلاق در خانواده سحر بلند شد و گفت:
-استاد مثلا بگین بچها قبل از تحقیق عاشق نشن خو شاید طرف مزدوج باشه اخه..نه بچها؟؟
و ساناز و دوستای چندش تر از خودش که خندیدن و تاییدش کردن...
قلبم گرفته شد از این همه بی رحمی..
زهرا دستم رو گرفت و آروم فشار داد یعنی قوی باش..
میدونستم همه از این حریان خبر دار شدن به لطف سحر و ساناز..
و اونقدری این بی حرمتی وحشتناک بود که اقای پارسا بلند شه و رو به سحر بگه:
+احسنت خانوم فقط نظرتون چیه درباره ی فکر و ذهن کثیف خانومای شوهر دار و رابطه ی صمیمیشون با مردای زن دار صحبت بشه.. نه؟؟!
و چشمکی که چاشنی حرفای تندو تیزش کرد...
آه که چقدر حقمون نبود این "تحقیر شدنایی که هیچکدوممون توش مقصر نبودیم"
اتمام کلاس که اعلام شد..
مثل همیشه منو زهرا اولین نفر رفتیم سمت در خروجی..
قبل از اینکه خارج بشیم سحر خودشو بهم رسوند و دم گوشم گفت؛
+خوبه اینیکیم داری از راه بدر میکنی فقط،نکنه زن داشته باشه ها...
زودی از کنارم رد شد و رفت بیرون..
هنگ کردم..
تقریبا نفسم بالا نمیومد
بچها یکی یکی از کنارم رد شدن..
تنه میزدن و رد میشدن...
اوتقدر توشوک حرفش بودکه نمیتونستم تکون بخورم..
زهرا دستم رو گرفت و کشوند کنار..
+دورت بگردم ببینمت..سها.. چی گفت بهت..
همه رفته بودن بیرون غیر از زهرا و اقای پارسا...
-به قران به جون خودم این دختره رو میشونم سرجاش..
چرا شما اهمیت میدین به حرفای این دختره ی عقده ای اخه..
چی گفت الان...
نگاهش کردم از پشت پرده ی اشکام..
-آقای پارسا؟؟!
سرشو انداخت پایین..
-خودتون میدونین که من حتی یه بارم به شما نگفتم که بیاین، بیاین.....
اشکام اجازه نداد ادامه ی حرفمو بگم...
بلند بلند گریه کردم..
چقدر ضعیف شده بودم این روزا..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت56🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 اون روز تا شب به این موضوع فکر میکردم چرا ج
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت57🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
زهرا فورا دستامو گرفت و از روی صورتم برداشت..
-ببینمت سها چی گفته بهت بگو ببینم..
بین هق هقام فقط تونستم بگم..
+اون اون فکر میکنه من همه رو از راه.....
آقای پارسا با صورتی برافروخته از عصبانیت روز به زهرا گفت..
-لطفا دست سها رو بگیرین بیاین باهم بریم بیرون..سریع..
صورتمو پاک کردم...
-میخواین چیکار کنین؟
+شما،، فقط،، میاین..
زودتر از اینکه ما بتونیم چیزی بگیم رفت بیرون..
نگاهمو دوختم به چهره ی ناراحت زهرا..
دستمو گرفت و هلم داد رو به بیرون از کلاس..
تند تند صورتمو پاک کردم تا کسی متوجه نشه گریه کردم..
-زهرا میخواد چیکار کنه...
+من به این پسر ایمان دارم که تصمیم اشتباهی نمیگیره..
توهم برای اولین بار مجبوری پیروی کنی بسه هرچی چشماتو بستی سها بسه...
-زهرا تو که میدونی
+اره من میدونم ولی اون احمقی که نمیدونه هم باید شیرفهم شه..
رسیدیم تو حیاط ..
آقای پارسا رو به روی پاتوق سحر و ساناز و بقیه ی دوستاشون ایستاده بود و چیزی میگفت..
جایی نزدیک پر رفت و امد ترین نقطه ی دانشگاه ...
کنار در ورودی و کافه ..
ساعت بین کلاسی بود و اکثر بچها اونجا جمع شده بودن..
رسیدیم بهشون و پشت سر اقای پارسا توقف کردیم...
یهو ساناز از جلوی اقای پارسا سرک کشید و با لحن توهین امیزی گفت..
-بزرگترتو آووردی ابجی؟؟!
خودشونم به این شوخیه مسخرشون خندیدن!
خواستم حرفی بزنم که پارسا زودتر از من به حرف اومد..
-نه متاسفانه هنوز به اون مرحله نرسیدیم ولی ان شالله اگه رسیدیم حتما شام در خدمتیم..
بعد هم رو به سحر کرد و ادامه داد..
-ببین خانوم من نمیدونم تو زندگی شما چخبر بوده که عاشق شدن و عاشقی کردن رو با کثیف بازی اشتباه گرفتی..
نمیخوام بگم چقدر پاپیچ منه بدبخت بودی برای بدنام کردم درست زمانی که از همسرتون جدا نشده بودین اینارو نمیگم چون آدمش نیستم...
هیییین همه ی بچها بلند شد و سحر لحظه به لحظه قرمز تر میشد..
-اما اینو خوب میدونم که همین منی که کل دانشگاه اخلاق و شحصیت الحمدلله خوبمو میشناسن، تمام قد این دختر رو میخوام چون انتخاب درست میتونه ایشون باشه میدونین چرا چون این دخترنجابتی داره که این روزا خیلی سخت گیر میاد..
حالا مشکلتون حله؟؟؟؟؟
میخواین بگم تا دم در خونشونم رفتم برای خواستنشون یا کافیه؟؟؟
نگاه تحقیر آمیز داشت به سحر و انگشت اشارش هم سمت من بود..
خوشحال شدم از حمایتی که کرد..
خیلی خوشحال شدم...
احساس پرواز داشتم..
بلاخره از حقم دفاع شده بود...
+کافیه!!
صدای مردونه و عصبانی که معلوم بود از دندون قروچه ست گفت"کافیه"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
نیمهیپنهانعشق💔 #پارت58🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 صدای وحشتناک استاد هممون رو سر جا میخکوب کرد
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت59🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
به دلم اجازه ندادم بگیرده دنبال صاحب شماره..
کشاکش وحشتناکی بود بین ذهنم و قلبم..
برای قلبم آشنابود..
ذهنم میگفت نه..
نه..
آشناست..
نه..
خودشه..
نه..
اونی که میخواستی باشه..
نهههه...
ولی خودش بود..
استاد..
استاد صادقی..
همونیکه که دلم رو دادم دستش و برد تا جاهایی که نباید و زمین زد و بیخیالش شد..
همونه..
ولی بازهم قلبم برنده شد..
دقیقا وقتی که گفت"من دوسش داشتم"
ولی تا کی تحقیر..
امروز صبح یادم اومد..
که پارسا با چه زحمتی ارزش برباد رفته مو جمع کرد..
عشق آدم رو متعالی میکنه..
بزرگ میکنه..
حس ارزش میده..
عشق به ادم احساس غرور میده..
حس افتخار..
حس بلند شدن...
دقیقا حسی که امروز کار آقای پارسا به من داده بود..
دقیقا همین..
نه این حس وحشتناکی که لحظه به لحظه ی بودن با استاد گلو گیرم میشد...
میشد بغض و از چشمام میزد بیرون...
میشد داد و از عمق وجودم میزد بیرون...
میشد آوارگی تو خیابونا یه شب تا صبح...
وادی عشق وادی قشنگی بود...
من اشتباهی رفتم..
اینو وقتی فهمیدم که به جای اینکه بهم بها بده زدم زمین و......
با خودم تکرار کردم
عشق مقدسه
عشق مقدسه
عشق مقدسه
اونقدی تکرار کردم که آخرش به حذف شدن پیام اون فرد ناشناس و آشنای ذهنم رسید و چشمام رو بستم و با فکری مشغول خوابم برد..
صبح بعد از بیدار شدنم اولین کاری کردم چک کردن گوشیم بود..
نمیدونم خوشبختانه یا متاسفانه دیگه پیامی نداشتم..
کسل تر از هرروز پا گذاشتیم به حیاط دانشگاه که پر بود از، عطر و بوی بهار
شکوفه های قشنگ درختا و سرسبزی چمنا..
همه خوشحال بودن..
انگاری بهار دل همه رو شاداب و تازه کرده بود..
هم زهرا ساکت بود چیزی نمیگفت هم من دوست نداشتم جز صدای پرنده ها و هرازگاهی خنده های بلنده پسرا ، سکوت بینمون رو بشکنه..
رسیدیم به کلاس..
در رو باز کردم تا زهرا بره..
اونقدر تو فکر بود که یادش رفت تشکر کنه و به بچهای تو کلاس سلام بده..
رفت نشست..
شونه مو انداختم بالا و رفتم کنارش..
ساناز و سحر ردیف جلو کنار هم نشسته بودن..
عجیب بود که امروز اومده بودن اینجا..
نگاهشون به من بود..
بیخیال شدم..
خودکار فشاریمو گرفتم توی دستم و تق تق بالا پایین میکردم..
چند ثانیه ای بعد از ورود ما اقای پارسا و رفیقش وارد کلاس شدن...
مثل همیشه کیف کولیش یه وری روی شونه ش بود و جزوه ش توی دستش بود و داشت میخوند..
لبخند زدم..
از همون ترم یک ژستش همین بود...
هیچوقت عوض نشد...
بین بچها با اومدن آقای پارسا پچ پچ راه افتاد..
اولین نفر هم ساناز هو کشید و پشت سرش سحر ابراز وجود کرد و گفت؛
-بـــــح شاه دوماد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت59🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 به دلم اجازه ندادم بگیرده دنبال صاحب شماره.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت60🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
قلبم ریخت...
آخه چقدر یه دختر میتونست بی حیا باشه...
منتطر جواب آقای پارسا بودم که الحمدلله خودش رو نباخت..
لبخند محجوب مانندی زد و گفت..
-خدا از دهنتون بشنوه سحر خانوم...
دقیقا با جوابی که داد همه سکوت کردن...
آقای پارسا ولی کاملا عادی و بدون نگاهی به سمت ما رفت و سر جای همیشگیش نشست..
منتظر استاد اسدی بودیم استاد جزای اسلامی ولی در عین ناباوری استاد صادقی وارد کلاس شد..
از تعجب ، از ترس ، از حس بد، کنترل لرزش دستام دیگه دست خودم نبود...
خودکارمو توی دستم فشار میدادم..
بعد از سلام احوال پرسیاش و چندتا شوخی لوس و بی مزه گفت..
-تعجب که نکردین؟!
+نه استاد منتظر بودیم..
سحر بود خب اون منتظر نباشه کی باشه..
باهر سختی بود این کلاس لعنتی تموم شد و بالاخره رفتیم بیرون...
- وای زهرا یعنی قراره تا اخر ترم باز اینو تحمل کنیم. نمیتونمممم مننننن
+یه خودت سخت نگیر...میگذره توهم که الان کاریش نداری دیگه..
بین حرفای زهرا گوشیم زنگ خورد..
بدون نگاه به شماره و دیدن اسم صاحب شماره جواب دادم..
-سلام فقط زود بیا اتاقم سها نیای بد میبینی..
بعد هم قطع کرد...
دلهره افتاد به جونم..
-زهرا من میرم میام...
فقط تونستم در جواب نگاه نگرانش همینو بگم و برم..
رفتم همکف..
اتاقش..
در زدم..
بدون اینکه منتظر جواب بمونم درو باز کردم...
بیخیال لم داده بود روی صندلیش...
با دیدنم لبخند زد...
همونجایی که دل دادم به لخندش دقیقا همونجاهم حالم بهم خورد از لبخند نحسش...
-چیه؟؟
+سها من استادم..
دقیقا با لحن مسخره ای اینو گفت و بلند شد اومد سمتم..
+ببین دختر جون وقتی میگم من هنوزم هستم یعنی هستم چرا خودتو میگیری؟؟؟
تو سرم دنبال جواب میگشتم...
-بیچاره اون دختر کوچولویی که به شما میگه بابا..
جا خورد..
خیلی..
اما خودشو نباخت..
+اوه اوه سها خانوم یه جوری میگی انگاری من دنبال شما بودم..
یادتون رفته..
حتی اون مهمونه و اینا..
بعد هم چشمکی زد...
حال بدم بدتر شد که هر لحظه خوار و خوار تر میشدم....
+هیچکس منو متهم نمیکنه بانو
پس بهتر نیست دوستانه ادامه بدیم؟!
نفس کشیدن برام سخت شده بود...
اونقدری سخت که زانوهام داشت شل میشد..
فقط تونستم زیر لب زمزمه کنم:
"وقیح"
تموم توانم رو جمع کردم و از اتاقش زدم بیرون..
پله هارو دو تا یکی میرفتم پایین..
تو ذهنم اکو میشد"دوستانه باهم باشیم"
ته گلوم تلخ شد..
رسیدم به درختا..
نشستم روی چمنا و خم شدم...
عوق زدم از این حال بد...
از این حس حقارتی که تموم جونم رو گرفته بود..
خدا رسوند آقای پارسایی که میگفت از اول حواسم بهت بود...
دیدم رفتی اتاقش..
دیدم دویدی بیرون..
دیدم حالت بده...
ولی به این فکر کن تو هنوز اونقدر پاکی که حتی این مرد که هیچ بویی از حرمت نگهداری نبرده هم پیش خودش معترف شده که تو بهترینی که بیخیالت نمیشه..
-مگه نه سها؟؟!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1