📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
نیمهیپنهانعشق💔 #پارت58🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 صدای وحشتناک استاد هممون رو سر جا میخکوب کرد
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت59🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
به دلم اجازه ندادم بگیرده دنبال صاحب شماره..
کشاکش وحشتناکی بود بین ذهنم و قلبم..
برای قلبم آشنابود..
ذهنم میگفت نه..
نه..
آشناست..
نه..
خودشه..
نه..
اونی که میخواستی باشه..
نهههه...
ولی خودش بود..
استاد..
استاد صادقی..
همونیکه که دلم رو دادم دستش و برد تا جاهایی که نباید و زمین زد و بیخیالش شد..
همونه..
ولی بازهم قلبم برنده شد..
دقیقا وقتی که گفت"من دوسش داشتم"
ولی تا کی تحقیر..
امروز صبح یادم اومد..
که پارسا با چه زحمتی ارزش برباد رفته مو جمع کرد..
عشق آدم رو متعالی میکنه..
بزرگ میکنه..
حس ارزش میده..
عشق به ادم احساس غرور میده..
حس افتخار..
حس بلند شدن...
دقیقا حسی که امروز کار آقای پارسا به من داده بود..
دقیقا همین..
نه این حس وحشتناکی که لحظه به لحظه ی بودن با استاد گلو گیرم میشد...
میشد بغض و از چشمام میزد بیرون...
میشد داد و از عمق وجودم میزد بیرون...
میشد آوارگی تو خیابونا یه شب تا صبح...
وادی عشق وادی قشنگی بود...
من اشتباهی رفتم..
اینو وقتی فهمیدم که به جای اینکه بهم بها بده زدم زمین و......
با خودم تکرار کردم
عشق مقدسه
عشق مقدسه
عشق مقدسه
اونقدی تکرار کردم که آخرش به حذف شدن پیام اون فرد ناشناس و آشنای ذهنم رسید و چشمام رو بستم و با فکری مشغول خوابم برد..
صبح بعد از بیدار شدنم اولین کاری کردم چک کردن گوشیم بود..
نمیدونم خوشبختانه یا متاسفانه دیگه پیامی نداشتم..
کسل تر از هرروز پا گذاشتیم به حیاط دانشگاه که پر بود از، عطر و بوی بهار
شکوفه های قشنگ درختا و سرسبزی چمنا..
همه خوشحال بودن..
انگاری بهار دل همه رو شاداب و تازه کرده بود..
هم زهرا ساکت بود چیزی نمیگفت هم من دوست نداشتم جز صدای پرنده ها و هرازگاهی خنده های بلنده پسرا ، سکوت بینمون رو بشکنه..
رسیدیم به کلاس..
در رو باز کردم تا زهرا بره..
اونقدر تو فکر بود که یادش رفت تشکر کنه و به بچهای تو کلاس سلام بده..
رفت نشست..
شونه مو انداختم بالا و رفتم کنارش..
ساناز و سحر ردیف جلو کنار هم نشسته بودن..
عجیب بود که امروز اومده بودن اینجا..
نگاهشون به من بود..
بیخیال شدم..
خودکار فشاریمو گرفتم توی دستم و تق تق بالا پایین میکردم..
چند ثانیه ای بعد از ورود ما اقای پارسا و رفیقش وارد کلاس شدن...
مثل همیشه کیف کولیش یه وری روی شونه ش بود و جزوه ش توی دستش بود و داشت میخوند..
لبخند زدم..
از همون ترم یک ژستش همین بود...
هیچوقت عوض نشد...
بین بچها با اومدن آقای پارسا پچ پچ راه افتاد..
اولین نفر هم ساناز هو کشید و پشت سرش سحر ابراز وجود کرد و گفت؛
-بـــــح شاه دوماد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت59🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 به دلم اجازه ندادم بگیرده دنبال صاحب شماره.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت60🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
قلبم ریخت...
آخه چقدر یه دختر میتونست بی حیا باشه...
منتطر جواب آقای پارسا بودم که الحمدلله خودش رو نباخت..
لبخند محجوب مانندی زد و گفت..
-خدا از دهنتون بشنوه سحر خانوم...
دقیقا با جوابی که داد همه سکوت کردن...
آقای پارسا ولی کاملا عادی و بدون نگاهی به سمت ما رفت و سر جای همیشگیش نشست..
منتظر استاد اسدی بودیم استاد جزای اسلامی ولی در عین ناباوری استاد صادقی وارد کلاس شد..
از تعجب ، از ترس ، از حس بد، کنترل لرزش دستام دیگه دست خودم نبود...
خودکارمو توی دستم فشار میدادم..
بعد از سلام احوال پرسیاش و چندتا شوخی لوس و بی مزه گفت..
-تعجب که نکردین؟!
+نه استاد منتظر بودیم..
سحر بود خب اون منتظر نباشه کی باشه..
باهر سختی بود این کلاس لعنتی تموم شد و بالاخره رفتیم بیرون...
- وای زهرا یعنی قراره تا اخر ترم باز اینو تحمل کنیم. نمیتونمممم مننننن
+یه خودت سخت نگیر...میگذره توهم که الان کاریش نداری دیگه..
بین حرفای زهرا گوشیم زنگ خورد..
بدون نگاه به شماره و دیدن اسم صاحب شماره جواب دادم..
-سلام فقط زود بیا اتاقم سها نیای بد میبینی..
بعد هم قطع کرد...
دلهره افتاد به جونم..
-زهرا من میرم میام...
فقط تونستم در جواب نگاه نگرانش همینو بگم و برم..
رفتم همکف..
اتاقش..
در زدم..
بدون اینکه منتظر جواب بمونم درو باز کردم...
بیخیال لم داده بود روی صندلیش...
با دیدنم لبخند زد...
همونجایی که دل دادم به لخندش دقیقا همونجاهم حالم بهم خورد از لبخند نحسش...
-چیه؟؟
+سها من استادم..
دقیقا با لحن مسخره ای اینو گفت و بلند شد اومد سمتم..
+ببین دختر جون وقتی میگم من هنوزم هستم یعنی هستم چرا خودتو میگیری؟؟؟
تو سرم دنبال جواب میگشتم...
-بیچاره اون دختر کوچولویی که به شما میگه بابا..
جا خورد..
خیلی..
اما خودشو نباخت..
+اوه اوه سها خانوم یه جوری میگی انگاری من دنبال شما بودم..
یادتون رفته..
حتی اون مهمونه و اینا..
بعد هم چشمکی زد...
حال بدم بدتر شد که هر لحظه خوار و خوار تر میشدم....
+هیچکس منو متهم نمیکنه بانو
پس بهتر نیست دوستانه ادامه بدیم؟!
نفس کشیدن برام سخت شده بود...
اونقدری سخت که زانوهام داشت شل میشد..
فقط تونستم زیر لب زمزمه کنم:
"وقیح"
تموم توانم رو جمع کردم و از اتاقش زدم بیرون..
پله هارو دو تا یکی میرفتم پایین..
تو ذهنم اکو میشد"دوستانه باهم باشیم"
ته گلوم تلخ شد..
رسیدم به درختا..
نشستم روی چمنا و خم شدم...
عوق زدم از این حال بد...
از این حس حقارتی که تموم جونم رو گرفته بود..
خدا رسوند آقای پارسایی که میگفت از اول حواسم بهت بود...
دیدم رفتی اتاقش..
دیدم دویدی بیرون..
دیدم حالت بده...
ولی به این فکر کن تو هنوز اونقدر پاکی که حتی این مرد که هیچ بویی از حرمت نگهداری نبرده هم پیش خودش معترف شده که تو بهترینی که بیخیالت نمیشه..
-مگه نه سها؟؟!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
جهان سوم جاییست که همه در آن ؛ برای هر تغییری و هر اتفاقی ؛ به دنبال منجی اند هر کسی غیر از خودشان !!!
در صورتی که
اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ ۗ
خداوند سرنوشت هیچ گروهیو تغییر نمیده مگه اینکه خودشون(باوراشون و فرکانسشون)رو تغییر بدن....
#قرآن
سوره رعد
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شصت_ششم
.
.
.
دم دمای اذان صبح رسیدیم کاظمین
از اتوبوس پیاده شدیم
یه خیابون خلوت که اصلا شبیه خیابون نبود جلو چشمم بود همون لحظه حسی غریبی بهم دست داد
حال جسمیمم خیلی مساعد نبود
خدایا کمکم کن بتونم سرپا بمونم
همش استرس این که یه وقت حالم بد بشه رو داشتم
به همراه بقیه رفتییم سمت حرم
تا جایی که خانوما اقایون جدا شدن
قرار شد بعد نماز صبح جلو اتوبوس جمع شیم
فاطمہ_میبینی اینجا چقدر غریبه 😔
حلما_اره اتفاقا همین اول که از اتوبوس پیاده کردیم غربتو حس کردم😔😔
_بریم نماز بخونیم بعد زیارت کنیم؟
مادر جون_اره الان شروع میشه نماز
حلما_من خوابیدم تو اتوبوس بریم وضو بگیرم 😄
فاطمہ_بریم منم میام باهات
مادرجون_برید زود بیاین من میرم آروم آروم
سری وضو گرفتیم و رفتیم سمت جماعت
نماز رو خوندیم
خیلی چسبید تو خلوتی
رفتیم سمت ضریح زیارت کردیم
اما به دلم نچسبید
بدنم بی حس بود نمیتونستم خیلی اعمالو بجا بیارم😢😢
رفتیم سمت اتوبوس
.
.
حرکت کردیم سمت سامرا
بخاطر امنیتش گفتن خیلی اینجا توقف نمیکنیم در حد یه رب یه زیارت کوتاهی داشته باشیم و زود برگردیم
سامرا هم خیلی دلچسب نتونستم زیارت کنم تمام تلاشمو کردم تا بتونم. سرداب امام زمان هم برم بعد یه زیارت کوتاه یه جا نشستم تا بقیه اعمالو انجام بدن
نمیدونم از ضعف بود همونجایی که نسشته بودم خوابم برد
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_شصت_ششم . . . دم دمای اذان صبح رسیدیم کاظمین از اتوبوس پیاده شدیم
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شصت_هفتم
.
.
.
_حلما جان دخترم
با صدای مادرجون چشمامو باز کردم
حلما_وای من خیلی خوابیدم؟
مادرجون_نه مادر ده دقیقست خوابت برده
حالت بهتره؟
از اون ضعف قبل خبری نبود
_اوهوم بهترم😔
فاطمہ_چرا ناراحتی عزیزم
حلما_نتونستم درست زیارت کنم
تا رسیدیمم خوابم برد 😭😭😭
مادرجون_اشکالی نداره دخترم مهم اینه که اومدی اینجا
من 4بار قبلی که اومدم کربلا قسمت نشده بود بیام سامرا
فاطمہ_ماهم دفعه های قبل نشد بیایم سامرا😔
_ببین حلما چقدر دوست دارن اولین بارته که میایی همجارم زیارت کردی ماشالا😍
حلما_اینجا که شرمنده شدم نتونستم حتی دو رکعت نماز بخونم😭
مادرجون_قربونت برم مادر مثل فرشته ها شدی
اصلا فکر نمیکردم برات اهمیت داشته باشه
_خدا به حق این مکان مقدس همینجوری حفظت کنه
فاطمہ_فکر میکنم الان همه پای اتوبوس ها جمع شده باشن ها بریم معطل ما نشن یه وقت
حلما_اره اره اصلا حواسمون نبود
_محمد حسینم الان حسابی بی تابیتو میکنه
.
.
.
.
.
شب آخریه که کربلا هستیم
مثل برقو باد گذشت
انگار کل سفرمون یک ساعت بود
انقدر سری برام گذشت
شبه پنج شنست
و وداع ما😔😭
کاش میشد تا همیشه اینجا موند
وقت زیادی برای خرید سوغاتی نزاشتم من
امشبم تصمیم داشتم تا دم دمای صبح حرم باشم
به همراه بقیه رفتیم سمت حرم
زیارت حضرت ابوالفضل
این سومین باریه که میام داخل حرم ایشون و از نزدیک میتونم ضریحشون رو زیارت کنم
خلوت بود و به راحتی میشد رفت نزدیک
بعد از تبرک پارچه ها و انگشترایی که خریده بودم با فاصله کمی از ضریح ایستادم شروع کردم به خوندن زیارتنامه
حس شیرینی بهم دست داد
بااین فاصله در مقابل علمدار کربلا ایستادم
خوشبختی از این بالاترم مگه هست
تو این یک هفته با توضیحاتی که حسینو پدر جون و مادر جون و مداحمون دادن و باچیزایی که خودم دیدم و حس کردم هوشیار شدم
انگار تازه یه چیزایی فهمیدم
قبلا فقط اسمشون رومیشنیدم
و هیچوقت دنبال شناختشون نبودم
از این بابت شرمندم😔
همینجا به خودم قول دادم
از حالا هدف زندگیم شناخت اهل بیت و خداباشه
.
.
بعد از وداع باایشون به سمت حرم سید شهدا رفتیم
سمت خانوما خیلی شلوغ بود
اما دری که سمت اقایون بود خلوت بود و به راحتی میشد ضریح و دید
حلما_حسین من نمیتونم برم این انگشترارو تبرک کنم تو ببر سمت مردا خلوتتره
حسین_باشه خواهری
_من میرم روبه رو در آقایون اونجا میخوام زیارت عاشورا بخونم
به مادر جون اینا بگو نگران نشن
حسین_چشم
مادر جون و فاطمه یکم اونور تر نشسته بودن
کتاب دعامو برداشتم
رفتم یه گوشه یی رو به ضریح ایستادم
مشغول خوندن شدم
تموم که شد
تمام صورتم از اشک خیس شده بود
چقدر این حال رو دوست دارم
حس آدمی رو دارم که گمشدش رو پیدا کرده
میتونم از همین حالا دلتنگی رو باتمام وجودم حس کنم
دلتنگ وقتایی که اینجا نیستم
ازشون خواستم منو از خودشون دور نکنن
کمکم کنن همینجوری که دعوتم کردن
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_شصت_هفتم . . . _حلما جان دخترم با صدای مادرجون چشمامو باز کردم
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شصت_هشتم
.
.
.
منتظر ایستاده بودیم چمدونمامون رو تحویل بگیریم
نیم ساعتی میشه رسیدیم فرودگاه امام
با همکاروانی هامون خداحافظی کردیم
فاطمہ رو کلی بغل کردم
قرارگذاشتیم به زودی همو ببینیم
از پشت شیشه ها مامان و بابا رو دیدیم
عمه و عموها هم اومده بودن به استقبالمون
براشون دست تکون دادم
یه بغضی نشست تو گلوم
اینجا احساس غربت میکنم 😔تو شهر خودم
دلم برای مامان و بابا کلی تنگ شده بود
اما از اومدنم خوش حال نبودم
بعد کلی حال و احوال راه افتادیم به سمت خونه
پدرجون و مادر جون رو عمو برد
تو ماشین ساکت نشسته بودم
بابا_حلما جان دخترم چرا ساکتی انقدر
_دلم تنگ شد به همین زودی
اینجا احساس غریبی میکنم😔
مامان_قربونت برم همه همینجورن وقتی برمیگردن بی تاب تر میشن
_حسین مادر تو تعریف کن چجوری بود خوش گذشت بهتون
حسین_بعله مامان جان مگه میشه بری کربلا و خوش نگذره
_به حلما میگفتیم بیا برو خرید
نمیشه که همش بری حرم نمیرفت😂
حلما_خو حالا 😂
بابا_حلما!!! نره خرید مگه میشه
حسین_اره بخدا من دوسه روز اول برام غریبه بود اصلا😂
حلما_عهههه. خب رفته بودیم زیارت نرفته بودیم که خرید😒
مامان_قربون دخترم برم😍
.
.
تسبیح زینب هنوز دور دستمه
دلم نمیاد بازش کنم
همه جا همراهم بود
شب که اومدن یادم باشه بدم بهش😭😍
مامان به مناسب اومدنمون مهمونی رو تدارک دیده
قراره امشب همه جمع بشن خونمون
طرفای 1ظهر رسیدیم خونه
حسین و بابا چمدونامون رو اوردن
از خستگی رو پا بند نبودم
مامان_حلما جان برو استراحت کن تا شب سرحال باشی
باشه ی گفتم یهو یادم افتاد نماز ظهرمو نخوندم
رفتم سری وضو گرفتم
نمازم رو خوندم
خیالم راحت شد
سعی کردم یکم استراحت کنم تا بقول مامان شب سرحال باشم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
همیشه که نباید همه چیز، خوب باشد!
در دلِ مشکلات است که آدم، ساخته میشود.
🍁گاهی همین سختیها و مشکلات؛
پلهای میشوند به سمتِ بزرگترین موفقیتها.
🍁در مواقعِ سختی، نا امید نباش.
برایِ آرزوهایت بجنگ.
و محکمتر از قبل، ادامه بده...
🍁چه بسیارند؛ جادههای همواری، که به مرداب ختم میشوند،
و چه بسیارتر؛ جادههای ناهموار و صعبالعبوری؛
که به زیباترین باغها میرسند.
🍁تسلیم نشو...!
شاید پلهی بعد؛
ایستگاهِ خوشبختیات باشد...
#تلنگر
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت60🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 قلبم ریخت... آخه چقدر یه دختر میتونست بی حیا
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت61🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
چقدر خوب بودن این آدمهایی که بی ادعا خوب بودن..
مگه نه سهایی که گفت دوباره آرامش رو بهم برگردوند و هربار بیشتر از قبل در کنارش حس پر بها بودن میگرفتم..
هربار اعترافم به اشتباه بودن انتخاب استاد شیرینتر میشد..
همونطور که اشکامو پاک میکردم با صدای گرفته ای گفتم..
+ممنون آقای پارسا لطف میکنید..
بازهم مثل همیشه محجوب جواب داد..
-شما فکر کنید وظیفمه..
پاشید برید خابگاه..
دیگه هم نیاز نیست وقتی تهدید کرد فکر کنید واقعا میتونه کاری کنه...
دوباره چونه م لرزید..
-نمیخوام بچها فکر کنن من آدم بدیم...
بخدا من کار بدی نکردم اصلا قرار نبود اینجوری بشه..
من فقط اشتباه رفتم..
عینکش رو گذاشت روی چشمش و خیلی آرم گفت..
-من باور دارم شمارو...
دوستتون زهرا خانوم باور داره شما رو..
علی آقا داداشتون، قبول داره شمارو...
پس
سحر و ساناز این وسط هیچ کاره هستن که شما از حرفاشون بترسین...
خب؟!
میدونیکه چقدر مورد اخلاقی دارن که میشه بردشون زیرسوال..
پس از اینا نترسین..
هرچی ضعیف تر باشین، اوضاع بدتر میشه..
نفس عمیق کشیدم...
-اره حق با شماست..
باید انرڗیمو بدست بیارم با اونا کاری نداشته باشم..
همش دو ماه دیگه مونده...
میرم از اینجای لعنتی....
آقای پارسا با صدای گرفته بدون اینکه کوچکترین نگاهی به سمتم داشته باشه پرسید..
-همه چیه اینجا لعنتی بوده سها خانوم؟!
فهمیدم منظورشو..
اما خب دوست نداشتم بگم وجود افرادی مثل اون و زهرا هم لعنتی بوده...
نبوده واقعا..
ولی دلم نمیخواست هم امیدوارش کنم که موضوعی که بهرحال اون گوشه های ذهنش میچرخید...
+نه همه چی...
مثلا خواهرونه های زهرا..
برادرونه .....
-دوستانه های من :)
ناراحت شدم...
دلم گرفت..
ولی بعضی وقتا انگار نمیخواست بشه..
نمیشد که بشه..
شاید حتی خدا نمیخواست که بشه..
شاید هم دست تقدیر قرار بود تو زمان یا مکان دیگه ای برای خواسته ی آقای پارسا ، کاری کنه..
٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد....
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت61🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 چقدر خوب بودن این آدمهایی که بی ادعا خوب بود
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت62🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+خب بچها وقتشه کم کم همدیگه رو حلال کنیم، نه؟!
سحر بود که اینجوری میگفت..
اره والا تو حلالیت نخوای کی بخواد..
ساناز اما پررو تر از اون گفت؛
-اره توروخدا بیخیال بچه بازیامون ببخشید دیه...
مخصوصا تو سها...
بعد از اخرین کلاس ترم اخر بود همه ی بچها تو حیاط دور هم جمع شده بودیم تا باهمدیگه یه دورهمی صمیمی داشته باشیم و گپ بزنیم و اخرش هم از هم حلالیت بطلبیم..
وقتی ساناز منو مخاطب قرار، دلم نمیخواست بابت اذیتایی که شده بودم حتی نگاهش کنم..
ولی دیگه ارزشش رو نداشت..
حیف بود که حال بقیه رو بد کنم...
لبخند آرومی زدم و گفتم،
-حتی درباره ی بقول خودتون بچه بازیاتون فکرم نمیکنم، چون صرفا بچه بازی بوده..
+باشه حالا تو ببخش..
-همیشه انقدر راحت حلالیت میطلبی تو...
زهرا خطاب به ساناز گفت...
اونم ترجیح داد دیگه چیزی نگه...
-بچها یه برنامه بچینیم بریم بیرون بابا اینجوری که نمیچسبه..
ناسلامتی فارغ التحصیل میشیما جشن نگیریم؟؟؟؟
آقای رضایی بود که این پیشنهاد رو میداد..
یه بچه پولدار بی دغدغه که با پول اومده بود دانشگاه با پول هم پاس شده بود با پول باباش هم همین الان دفتر کارش اماده بود...
+اره محسن جان فقط اینکه نبریمون جایی که نفهمیم یارو زنه یا مرد....
همه خندیدن...
اخه یه بار پسرای کلاس رو به اسم جشن تولد خواهرزادش برده بود پارتی شبونه و تنها کسی که قبل از ورود میفهمه و برمیگرده همین آقای پارسا بوده..
-حامد خیلی ....
زشته جلو خانوما رعایت کن...
+نکبت خودت لو دادی که...
ما بدبختا چقدراصرار کردیم نگی..
خودت فردا صبحش اومدی تو کلاس گفتی این اینشکلی شد اون اونشکلی، همه رو به باد دادی...
احسان خالقی اینو میگفت که خودش یکی از قربانیان این حادثه بود و محض همین اتفاق نامزدش که از بچهای ترم پایین تر بود یک ماه باهاش قهر کرده بود...
+احسان من همینجا جلو خانومت ازت عذرمیخوام..
اصلا جاشو شما بگین..
خوبه؟!
خانوما بگن..
از کلاس بیست نفره فقط هفتامون دختر بودیم..
منو زهرا ، ساناز و سحر، مریم و مینا ....
زهرا آروم توی گوشم گفت که جایی نمیاد...
بعضی وقتا با خودم فڪرمیکردم اینهمه محتاط بودن حداقلش اینه که آدم رو از خیلی خطرات حفظ میکنه..
مثلا نیومدنش به مهمونی سحر و ندیدن اون صحنه های....
+بریم این بارو دفعه آخره!!
یکم نگاهم کردبعد بیتفاوت شونه ای بالا انداخت...
-من میگم بریم کوه...
ساناز همیشه دنبال هیجان بود..
+نححححححح
منم همیشه ترسو بودم..
خنده ی بلند بلند بچها رو به جون خریدم اما حاظر نبودم برم کوه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1