eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت68🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 -روز آخر هم رسید.. +بله و همش شد خاطره های
💔 🍃 نویسنده: 📚 دلم منو کشوند سمت مسجد.. سمت خدا.. سمت یه آرامش مطلق.. کوله مو برداشتم و رفتم سمت نور سبز رنگی که از ورودی نمازخونه انعکاس داشت.. وضو گرفتم خودم رو رسوندم صف نماز جماعت.. دوست داشتم برای خودم زمزمه کنم اذکار رو.. رسیدم "استغفرالله ربی و اتوب الیه"‌ انگاری یه چیزی تو دلم شکست.. رسیدم " وقنـِا عذاب النار" یه چیزی تو دلم شکست.. اشکام آروم آروم چکید.. یه وقتایی آدم یه جوری خسته میشه که انگاری قرار نیست اون خستگی هیچوقت از تنش بیرون بره.. یه وقتایی آدم اونقدر تلاش میکنه، از تلاش خسته نمیشه، از به نتیجه نرسیدن خسته میشه.. شده بود حال من.. شده بود سها درویشان پور... سهای آروم و ساکتی که تمام دنیاش زندگی چهارنفره اش با خانواده اش بود.. این سها خیلی خسته بود.. ذهنش انگار هی میلرزید، هی میلرزید.. هی آروم نبود، هی آرامش نداشت.. این سها خسته بودکه بعد از نماز سجده کرد و زمزمه کرد و اشک ریخت... ذهنم رفت جایی نزدیکی اون جاده ی خلوت.. وقتی استاد حرفایی زد که شبیه یه اعتراف خودخواهانه بود.. یه اعتراف پر از عذرخواهی.. یه اعتراف پر از حال بدی.. میگفت چی؟!. میگفت اولش مسخره بازی.. بعدش عادت.. میگفت اولش اذیت.. بعدش عادت.. میگفت من بی تقصیر نبودم توی طلاقش.. وای من که تا عمر دارم باید میسوختم از این ماجرای بدِ بدِ بد... چه طعم تلخی داشت برام.. سکوت کردم .. جواب ندادم حرفاشو.. اومدم خوابگاه.. بچها خوشحال بودن.. من غمزده.. بچها خداحافظی کردن.. من نگاه.. بچها کلاه پرت کردن تو آسمون.. من تماشاگر... زهرا بغلم کرد و با نامزدش رفت.. من آرزوی سلامتی... سحر حلالیت خواست.. من ذهنم حوالی اون دختر بچه ی مو خرگوشی بود که میگفت "بابا من پیتزا میخوام" آقای پارسا اومد و با صدتا لکنت زبون در خواستشو دوباره مطرح کرد.. من فقط تونستم بگم خداحافظ.. گفت حالت بده آره؟! گفتم بلیط دارم و زدم به جاده.. یه روز تمام تو ایستگاه قطار قدم زدم و قدم زدم.. ذهنم آروم نگرفت.. دستم به گوشیم بود و به شماره ی آشنایی که بالا پایین میشد.. دستم به گوشیم بود و به شماره ای که صد بار وصل ارتباط زدم و قبل از بوق قطع شد.. نمیتونستم.. میکشت منو عذاب نگاه دختربچه ای که میگفت "بابا پیتزا میخامو" اگه زنگ نمیزدم استاد و با اولین بوق جواب نمیداد و من نمیگفتم "حلالم کنید" و فورا قطع کنم و بلند بلند گریه کنم... بعد از یه روز بلاخره آروم شدم.. آروم شدم و سُر خوردم کنار دیوار تا صبح گفتم من تقصیری نداشتم ولی داشتم... داشتم وقتی که جلوی احساس واهی رو نگرفتم.. داشتم وقتی نذاشتم این احساس تو دلم بمونه.. احساس مسئولیت نداشتم در برابر دخترانگیم و حیای دخترونه م وقتی به سادگی رفتم جاهایی که نباید.. چقدر باید میگذشت تا من اینارو یادم میرفت؟! نماز تمام شده بود و همه رفته بودن و من همچنان دلم میخواست بمونم همونجا و سر به مهر اعتراف کنم برای خدا حال بدمو.. صدایی از اونور پرده ی حائل بین خانوما و آقایون گفت "خواهرا کسی نمونده در مسجد رو ببندم" بالاجبار بلند شدم و رفتم بیرون.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
⚜افرادی که از نظر عقلی ومنطقی قوی هستند : ۱. هیچوقت برای توجه دیگران گدایی نمی‌کنند. ۲. به هیچکس اجازه نمی‌دهند ناراحتشان کند. ۳. کینه نمی‌ورزند. ۴. هیچوقت دست از کاری که دوست دارند نمی‌کشند. ۵. هیچوقت از اعتماد به خود دست نمیکشند. ۶. مثل افراد پست رفتار نمی‌کنند. ۷. هر کسی را وارد زندگی‌شان نمی‌کنند. ۸. از عشق ورزیدن نمی‌ترسند. ۹. از ترس روزی که پیش رویشان است در رختخواب نمی مانند. ۱۰. از کم کردن سرعتشان نمی ترسند. ۱۱. کاری که نمی‌خواهند را انجام نمی‌دهند. ۱۲. برای «نه» گفتن هیچ مشکلی ندارند. ۱۳. پس دادن را فراموش نمی‌کنند. ۱۴ . فراموش نمی‌کنند که شادی و خوشبختی یک تصمیم است. 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_چهارم . . . دو هفته از اون روزی که با دوستام رفتم بیرون می
. . مامان : راستی حلما امروز با زن دایی مرضیت حرف میزدم قراره یه سر بیان تهران سمانه وقت دکتر داره _عه چه خوب دلم براشون تنگ شده بود خیلی وقته ندیدمشون مامان_ اره منم دلم براشون تنگ شده _کی میان دقیق ؟ مامان:باید ببینن دکتر کی وقت میده... ان شاالله که کاراشون درست شه زودتر بیان تهران بمونن انگار انتقالی امیر علی داره درست میشه... دیگه بقیه حرف های مامان نشنیدم با اومدن اسم امیر علی فکرم پر کشید به گذشته😄😍 منو امیر علی از بچگی با هم بزرگ شدیم خونه دایی عباسم فقط یه کوچه با خونه ما فاصله داشت امیر علی هم بازی بچگی های من بود 4 سال از من بزرگ تر بود و همیشه هوامو داشت در مقابل همه بچه ها حتی وقتی مقصر من بودم ازم حمایت میکرد وقتی ناراحت بودم برام خوراکی های خوشمزه میخرید و سرم رو گرم میکرد همه چی خیلی خوب بود تا این دایی عباس برای کارش مجبور شد بره شیراز خوب یادمه اون موقع من 8 سالم بود خیلی به امیر علی وابسته بودم خیلی بیشتر از حسین بعد رفتنشون یه هفته گریه کردم امیر علی قبل رفتن بهم قول داده بود وقتی بزرگ شه برمیگرده و منو برای همیشه میبره پیش خودش تموم خاطرات بچگی با امیر علی معنا پیدا میکرد بعد رفتنشون خیلی اذیت شدم چرخ روزگار چرخید و چرخید و این صمیمیت رو کم رنگ و کم رنگ تر کرد من عوض شدم امیر علی هم عوض شد دیگه هیچی مثل سابق نبود حالا که میبینیمشون نمیدونم باید چه برخودی داشته باشم☹️☹️☹️ از طرفی تمام فکرم درگیر علی شده همش سعی میکنم جوری رفتار کنم که مورد پسند اون باشه 😥اوایل این حسمو جدی نمیگرفتم اما رفته رفته متوجه شدم این حس عادی نیست شاید عشق باشه😶 مطمعنا برای اطرافیانمم این همه تغییر و حسو حال عجیبه همینطوربرای خودم😔 بعد اون تحول اساسی حالا حس دوست داشتن نسبت به کسی که قبلا ازش متنفر بودم😢 خدایا کمک کن هر چی خیره همون بشه . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_پنجم . . مامان : راستی حلما امروز با زن دایی مرضیت حرف م
. . . دقیق یادم نمیآد آخرین بارکی رفتم بهشت زهرا هر وقت مامان و بابامیخواستن برن من میگفتم دلم میگیره و نمیرفتم جالبه الان بخاطر این که دلم باز شه دارم میرم😌 درست مثل نوزادی که تازه متولد شده همه چیز رو دارم یجور قشنگ میبینم حسای جدید نگاه جدید نمیدونم چه انرژی باعث این همه تغییر شد تغیریی که از ظاهرم شروع شد تا رسید به درونم طرز فکرم علایقم باورام دیدگاهم همش یه شکل دیگه یی گرفت شکلی که قبلا نمیتونستم بپذیرمش تا بحال انقدر از حالم راضی نبودم☺️ این همه آرامشو ندیده بودم به خودم از وقتی اومدم سعی کردم تمام کارام جوری باشه که امام حسینم ازم راضی باشه اینا هیچکدوم به خودی خود ممکن نبود این همه تغییر یجا فقط میتونه معجزه باشه معجزه زندگی من هیچ چیز قشنگ تر ازاین نیست که آدم خودش روپیدا کنه حالا من حس میکنم خودم رو دارم پیدا میکنم اول راهیی هستم که تهش رو روشنـــــــن میبینم😍 ترسم اینه که جا بزنم اما همون حسی که باعث این همه تغییرم شد بهم کمک میکنه که برم جلو _خدایاشکرت حسین_چراایهو؟ 😍 حلما_ای وای 😐من تو دلم گفتم که حسین_ای جان😂خب خواهرم فکر کنم خیلی احساساتی شدی که بلند گفتی حلما_اوهوم😌بخاطراین همه تغییرم به خاطر این حالم خداروشکرکردم حسین_خدایاشکرت😍 حلما_چرا یهو 😬 حسین_بخاطراین که خودت راهه درست رو انتخاب کردی این خیلی باارزشه خیلی حالا شدی افتخارمون 😍 حلما_میترسم😔اگه یه وقت کم بیارم یا نتونم چی حسین_نترس خواهری اونی که دستت روگرفته تا اخرش باهاته😊 وقتی شناختی و عاشقش شدی دیگه نمیتونی بیخیالش بشی حلما_اوهوم☺️ حسین_یه زنگ بزنم ببینم کجان اینا حسین_سلام داداش کجاید رسیدین؟ آهان باشه ماهم ورودی بهشت زهراایم میایم الان اونجا ماشینمون و کنار ماشین زینب اینا پارک کردیم رفتیم سمت قطعه شهدای گمنام پربود از فانوس های قرمز رنگ دورتا دورم درخت فکرنمیکردم انقدر قشنگ باشه بوی گلاب رو به راحتی میشد حس کرد زینبو علی رو دیدیم یکم دور ترازما ایستاده بودن رفتیم سمتشون بازینب روبوسی کردم روم نشد به علی سلام بدم همینجوری که میبینمش قلبم ازجاکنده میشه علی_سلام حلما خانوم واییی این بامن بود😑 _سلام علی آقا خوبید علی_الحمدالله زینب_حلما بیا بریم این گلا رو هدیه کنیم به شهدا😍 به نیت شهدای گمنام گرفتم سری نگاهم رو از سمت علی گرفتم خودمو جمع جور کردم گفتم حلما_بریم از علی و حسین دور شدیم چند ردیف رفتیم بالا تر یه دسته از گلارو گرفت سمت من زینب_بیا چندتاشو تو بزار چندتاشم من میزارم حلما_کجاها بزارم زینب_فرقی نداره خواهر هر جا دلت میگه بزار چندکلمه یی هم دلت خواست باهاشون حرف بزن☺️ حرفاتو میشنون و جواب میدن😍 حلما_جدی زینب_اوهوم جدی جدی شهدای گمنام خیلی حاجت میدن☺️😘 . . . ‍ خوب ڪه به چشمانشان نگاه ڪنے می‌بینی خیلی حرف ها دارند حرف هایی از جنسِ مردانگی و معرفت... خوبتر ڪه نگاه ڪنے شرمنده می‌شوی از اینڪه همیشه نگاهشان به تو بوده و تو از آن غافل بوده‌ای.. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_ششم . . . دقیق یادم نمیآد آخرین بارکی رفتم بهشت زهرا هر و
. . . گلارو گذاشتم یدونه مونده بود کنار آخری نشستم ازشون خجالت میکشیدم اینهمه وقت غفلت 😔 _خیلی شرمندتونم _‌شرمنده بابت این که تاحالا ندیده بودمتون😭 _چطور من روم میشه از شما حاجت بخوام نهایت پروییه 😢 _فقط کمکم کنید تو این راهیی که پاگذاشتم بمونم روز به روز محکم تر بشم😭😍 بلند شدم زینب هم داشت میومد سمت من اشکامو پاک کردم دلم نمیخواست کسی ببینه 😅😅 زینب_قبول باشه خانوم😍 حلما_چی😐 زینب_زیارت شهدا دیگه😂 حلما_اهان مرسی😄برای توهم قبول باشد😘 زینب_بریم حلما_اره کجا رفتن پسرا🤔 زینب_فکرکنم رفتن سرمزار مدافعان حرم یه سری از دوستای علی که شهید شدن اونجان😔 حلما_جدیی وای چه سخت😔😢 زینب_اوهوم. علی هم خیلی تلاش کرد بره اما مامان از اونجایی که وابستگی زیادی به علی داره راضی نمیشه علی هم فعلا بیخیال شده . دلم هری ریخت چی میگه بره جنگ وایی نهه 😢 اصلا حواسم نبود یهو گفتم _خداروشکر زینب_چرا🤔 حلما_هاان هیچی همینطوری😐 _عه دیدمشون اونجان بیا از این ور زینب خنده ریزی کرد فکر کنم متوجه شد یه چیزایی ولی داشت وانمود میکرد چیزی نفهمیده😄 زینب_منم دیدمشون بریم یکم نزدیک تر شدیم دیدم علی رو زانو نشسته با عکس شهیدی داره صحبت میکنه انگار یکم بیشتر دقت کردم شونه هاش داشت میلرزید معلومه داره گریه میکنه اینجوری دیدمش دلم گرفت😔 حتما خیلی بی تابه حسین هم یکم اونور تر نشسته بود تا مارو دید علی رو صدا کرد اونم سری خودشو جمع و جور کرد اومدن سمت ما حسین_قبول باشه _بریم دیگه علی_اره بریم داداش رفتیم سمت ماشینا باهاشون خدافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه فکرم درگیر حرفای زینب بود و بااون لحظه یی که علی رو اونجوری دیدم اگه واقعا بخواد بره چی 😢 اونم الان که فهمیدم چه حسی دارم از طرفی فکر این که این حس یه طرفه باشه دیونم میکنه هر روز انگار بیشتر علاقه مند میشم بهش شخصیتش و پاکیش نجابتش.. تمام چیزای که یه زمانی دلیل حس تنفرم بود حالا دلیل بر عشق شدن😑 خدایا کمکم کن هوایت می‌زند بر سر؛دلم دیوانه می‌گردد چه عطری در هوایت هست ؛نمی‌دانم نمی‌دانم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت69🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 دلم منو کشوند سمت مسجد.. سمت خدا.. سمت یه آر
💔 🍃 نویسنده: 📚 اومدم بیرون و هوای تازه رو نفس عمیق کشیدم.. رفتم آبخوری، چنتا لیوان آب رو با ولع تمام سر کشیدم.. خلوت بود.. همه رفته بودن دیگه.. رفتم سمت خونه.. بین راه از کنار کامپیوتریه حسام رد میشدم.. لامپش روشن بود... یعنی هنوز اونجا بود.. یه نگاه انداختم.. داشت نماز میخوند.. سجده بود.. با خودم گفتم.. "چه خوبن اینایی که محل کارشون نماز میخونن" لبخند زدم و رد شدم.. در خونه رو زدم.. دوست داشتم یکی بیاد پشت در.. اینطور هم شد.. مامان اومد.. -واااای سهااا چرا نگفتی میای... از ته دلت پرت شدم تو بغلش.. هرچی حسای خوب بود سرازیر شد به قلبم.. -مامان مهربونم.. از ته دل خندید و شاد شد اون گوشه کنارای قلبم با خنده هاش.. شب و دورهمی و بابای خوبم داداش بهترینم، بهترینهارو برام رقم زد... استراحت مطلق چند روزه اونم کنار خانواده تونست اساسی حالم رو خوب کنه.. بعد از یک ماه به انباری ذهنم سپردم تمام خاطرات دانشگاه و اونچه که اتفاق افتاد و روزهای خوبمو بد کرد و خراب کرد.. دوباره از سر گرفتم کار کردن تو اموزشگاه حسام و چون گسترش داده بود شدم مربی ثابت اونجا و هر روز دو نوبت کار میکردم... راضی بودم از اینکه کار میکردم و بیهوده وقتم نمیرفت به گه گاهی فکرای..... تو راه آموزشگاه بودم که زهرا زنگ زد به گوشیم.. -جونم!! +جونت بی بلا سهایی خوبی؟؟ -خوبم مهربونم.. +سهااا میگم که وای خجالت میکشم ولی هفته بعد عروسیمه میای؟؟؟ -ای جاااانم مبارک باشهههه..بسلااااامتی.. خوشحال شدم از اینکه بهترین دوستم ازدواج میکرد کسی که کمکم کرد حالم خوب باشه و خوب بمونم.. اما خب امکان رفتن به عروسیش برام مقدور نبود که انگاری امروز بنا بود که گوشی من هی زنگ بخوره و هی دوستام باشن هی بگن هفته ی آینده عروسی دارن... یه بار زهرا باشه و بگه عروسیه خودشه... یه بار سحر باشه و بگه عروسیه سپهره و خوشحاله.. یکم بی رحمونه گفت سپهر خوشحاله.. یکم بیرحمونه گفت ساناز شده همسرش.. یکم مراعاتمو نکرد وقتی گفت دعوتی... ولی پاره شد تموم رشته هایی که منو وصل میکرد به اون شهر غریبی که دو روز از،شهرمون فاصله داشت... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت70🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 اومدم بیرون و هوای تازه رو نفس عمیق کشیدم..
💔 🍃 نویسنده: 📚 لبخند تلخی اون روز روی لبام بود.. لبخندی که نه دلیلش رو میدونستم و نه میتونستم ترکش کنم.. وقتی یه گروهای کلاسیه دانشگاه سر میزدم و بچها و علی الخصوص ساناز با آب و تاب داشتن از این موضوع حرف میزدن، ته گلوم تلخ و تلختر میشد... ساناز؟! استاد؟! سحر؟! چرا دیگه روزای آخر منو تحقیر میکردن.. داشتم چتشون رو میخوندم.. پی ام بالای صفحه ی گوشیم، تلنگری شد تا بخوام دلمو سبک کنم.. "این حرفا توجه کردن نداره" و خب عکس پروفایلی که میگفت آقای پارساست.. تمام بغض مونده توی گلوم رو خالی کردم با اشکایی که تا صبح شدن همنشینم.. صبح با میگرنای همیشگی از خواب بیدار شدم.. رفتم بیرون.. مامان خواب بود و بابا و علی رفته بودن بیرون.. دوسه تا مسکن خوردم و بدون صبحونه رفتم سمت آموزشگاه.. کسی نیومده بود.. حسامم پشت کامپیوترش نشسته بود و شیر و کیکی که کنارش گذاشته بود نشون میداد اونم صبحونه ای نخورده.. -سلام.. نگاهم کرد و بلند شد از جاش.. +سلام صبحتون بخیر.. با دقت کمی توی چهرم گفتـ. -خوبین؟! لبخند زدم.. +بله خوبم ممنونم..بچها نیومدن چرا؟! -بفرمایید یه جا بشینید.. صبحونه خوردین؟! رفتم سمت آبسردکن کوچیکی که اونجا بود آب بخورم سرگیجه م کمتر بشه.. -بله ممنون.. دروغ گفتم ولی حوصله سوال پیچ شدن رو نداشتم.. اومد دنبالم.. انگاری سمج تر از این حرفا بود.. -نخوردین صبحانه خوب نیستین!! -خوبم آقا حسام.. هنوز دستم به لیوان نرسیده بود که چشمام سیاهی رفت و خوردم زمین.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت71🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 لبخند تلخی اون روز روی لبام بود.. لبخندی که
نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 🍃 نویسنده: 📚 قبل از اینکه بتونه حرفشو تموم کنه سها خورد زمین.. صدای زمین خوردنش و "یاخدا‌" گفتن من تو هم ادغام شد.. رفتم بالای سرش نشستم .. چشماش بسته بود و بیش از حد معمول رنگش زرد شده بود از همون اول فهمیدم حالش خوب نیست.. دستامو پر از آب کردم و ریختم تو صورتش و تند تند صداش زدم.. میدونستم بیهوشه.. باید یه کاری میکردم.. دنبال گوشیم میگشتم که آرزو یکی از بچهای اموزشگاه با لبخند وارد شد.. -سلام آقای... +آرزو بدو برو بالای سر سها من ماشینو روشن کنم بدو -چی شدههه واااای.. انگار دیدش که دوید و رفت سمتش... همونطور که شماره علی رو میگرفتم رفتم سمت ماشین.. -سلام حسام سر قرارم زنگ..... +علی نه علی سها -چیشدههههه سهااا حسااام حرف بزن ترسید خیلی ترسید... -ببین بیهوش شده میبرمش بیمارستان خب خودتو برسون.. صدای وای گفتنش رو شنیدم و گوشی رو قطع کردم.. ماشین رو بردم سمت آموزشگاه... هرطور بود با کمک بچهای اموزشگاه خوابوندیمش توی ماشین .. هرچی زور داشتم روی پدال گاز خالی کردم... علی زودتر از من رسیده بود... ببین این دیگه چه سرعتی داشته که اومده بود و برانکارد هم اماده بود... همراه پدرش دویدن سمت ماشین و در عقب رو باز کردن.. با هر عجله ای بود سها رو رسوندن بخش... خیالمون راحت بود که یه بیهوشی ساده ست.. اما پروانه ای که از بالای سرش میومد ناراحتیش بیشتر از این حرفا بود... پاشو که از اتاق گذاشت بیرون زد زیر گریه... اونقد دلم گواه بد داد که زانوهام شل شد کنار دیوار سـُر خوردم.. علی رفت سمتش و بازوهاشو گرفت.. درک میکردم که نمیتونست بپرسه "چیشده" رو.. -علی ، سها ، سها باید عمل قلب بشه... اینو گفت و خودشو پرت کرد تو بغل علی.. پدر سها با نشستن ناگهانیش روصندلی شیکست... دقیقا شیکست... یه لحظه احساس کردم چقدر قلبم فشرده شد.. انگاری یکی گرفته بود توی دستاشو فشار میداد.. اونقدی که اشک از چشمام نیاد و هی بسوزه هی بسوزه.. بلند شدم رفتم بیرون.. نیاز به تنهایی داشتم.. یه جایی که با خودم حرف بزنم... ٭٭٭٭٭--💌ادامه _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد ، عزیز میشود ! يک لحظه آفتاب در هوای سرد ، غنيمت میشود ! خدا در مواقع سختی ها ، تنها پناه میشود ! يک قطره نور در دريای تاريکی ، همه‌ی دنيا میشود ... يک عزيز وقتی که از دست رفت ، همه کس میشود ... پاييز وقتی که تمام شد ٬ به نظر قشنگ و قشنگتر میشود ! و ما همیشه دیر متوجه میشویم !!! " قدر داشته‌هایمان را بدانیم ... چرا که ، خیلی زود ، دیر میشود ! " کسی که میشکند ..... میشکند .... تکه هایش جمع نمی شود که نمیشود .... http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1