#چفیه
🌷| آنان #چفیه مےبستند تا بسیجے وار بجنگند .
😇| من #چادر مےپوشم تا زهرایے زندگے کنم ...
🌷| آنان #چفیه را خیس مےکردند تا نفس هایشان آلودهے شیمیایے نشود .
😇| من #چادر مےپوشم تا از نفسهاے آلوده دور بمانم ...
🌷| آنان موقع نماز شب با #چفیه صورت خود را مےپوشاندند تا شناسایے نشوند .
😇| من #چادر مےپوشم تا از نگاه هاے حرام پوشیده باشم ...
#حسناسادات✍
#شهدا #حجاب
@romankademazhabi ❤️
#نشردهید
بچه مذهبے کہ باشے😇
💠واسہ انتخابــ همسفرتــ فقط ملاکتـ ایمانشہ وبعداخلاق نہ چیزه دیگہ😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
همیشہ آرزوتــ اینہ کہ مکان هاے مذهبے مراسم عقدتون برگزار بشه😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
همیشه قرارت با همسفرت پابرجاست روزهاے جمعه مزارشهدایے😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
واسہ رفتن بہ ماه عسل تنها جاهایے کہ به ذهنت
مے رسہ وهمیشہ آرزوشو داشتے با همسفرت برے مشهـد و ڪربلاست😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
دستات همیشہ تودستاشہ اما کارے،نمیکنے
تا اونے کہ بہ هردلیلے نمیتونہ ازدواج کنہ
احساس ناامیدے کنہ😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
هروقت ازیـاروهمسفرت بہ هردلیلے دورے و
دلتنگش میشے با یاد خــداآروم میشے
وتوکلت به خداست😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
اسم بچہ هاتوازاسامے اهل بیت ع ومعصومین
انتخاب مے کنے وامام زمانے تربیتش مےکنے،
بامدد آقامون صاحب الزمان عج ان شاالله😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
همیشہ روے ناموست غیــرت دارے غیرت
نداشته باشے یعنے اصلادوسش ندارے
من غیرتت را عاشـــــــــقم😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
عشقتون مستدامہ تاابـــــــد،
چون هم خـدارودارے هم خرمارو
واسہ همینہ میگن :
" مذهبـــــے ها عاشقـــــترند "❣😍😍😍
💟 @romankademazhabi ❤️
😜•| #خندیشه |•😜
به به ببنید از عمو ترامپ چے براتون
آودرم😂😂😂👇👇
فقط بخونید و بخندید😅😅😇
ترامپ جون فرمودند به عموحسن ڪه⬇️
هرگز😡 آمریڪا را تهدید نڪن🙊
متن پیامه توئیترے📱
عمو ترامپ به عمو حسن🔎
❎ دیگر هرگز ایالات متحده😌
را تهدید نڪن😡 شما تاوان😒
آن را خواهید داد بطوریڪه در طول تاریخ
افراد ڪمے چنین تاوانے داده اند.😇
ما دیگر ڪشوری نخواهیم بود😎
ڪه ڪلمات جنون آمیزتان درباره
خشونت و مرگ را تحمل ڪنیم 😉
مراقب باش.😐
❎ شوما خواهشن به فڪره
خودت باش آخه زیادے عصبے و
دیوونه میزنے😏😏
•|| خندیـ😜ـشـــه نــوشتــ✍||•
این ترامپ صبح ها ☀️ ڪه بیدار
میشه چے میزنه😏
پیشنهاد میڪنم سردار سلامے🇮🇷
فیلم ڪامل دستیگرے🔐 و خیس
ڪردن🙈 نیروهاے آمریڪایے رو
منتشر ڪنه 🎞
عموجون☹️ شما بهتره
صبحها ڪه
از خواب بیدار میشے😴
اول یه گل گاو زبون
بخورے بعد برو توے
ڪاخ سفید دنباله 🏃🏃
دیوارڪشے و دیدار با پنبه جون(پمپئو)
یه سرے بزنے به نوه هات خانمت👬
ڪارهایے از این دست😐
توے ڪاراے بزرگترا دخالت نڪن
ڪه بد میبینے عموجون☹️
هیچ وقت یه ایرانیو تهدید نڪن
ڪوچولو😒😒
یڪم روحمون شاد بشه با دیدن
این فیلم👇👇👇👇
ڪلیڪ نڪنے تهدید میشے💣👇
•|😜•|
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #نویــسنده_رز_ســرڂ #قسمت_هشتاد_ششم . . . < علی > _مادرمن بخ
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتاد_هفتم
.
.
.
شب زودتراز همیشه رفتم خونه
علی_سلام بر همگی مااومدیم😉
مامان_سلام پسرم خسته نباشی
زینب_سلام چهه عجبب یه بار زوداومدی شما😁
علی_علیک سلام ابجی خانوم
بیاشما برو به شوهرخودت گیر بده😂 مظلوم گیر اوردی
مامان_بیا بشین برات یه شربت بیارم مادر
علی_چشم بابا نیومده هنوز؟
زینب_چرااومد رفت بیرون یکم خرید کنه برای شما😁
علی_برای من😳😳😐
مامان سینی به دست اومد
پاشدم سینی رو ازش بگیرم
_اره مادر گفتم بره برات یکم خشک بار بخره داری میری مسافرت ببری همراهت
علی_قربونت برم من اخه تو که میدونی من نمیخورم این چیزارو باز فرستادی بابارو بره خرید
مامان_یعنی چی نمیتونی هر دفعه میری مأموریت چند کیلو لاغر میشی بر میگردی
تاتو بری و برگردی دل من هزار راه میره
گفتم بابات همرو مغزشده بگیره بریزی تو جیبت بخوری
علی_😂چشم چشم امر امرشماست
تو فقط ناراحت نباش
زینب_منننن حسوووودیم شد خبببب انگار نه انگار منم اینجام😭😭😂😂مامان خیلی لوسش کردیآ
علی_اخییی توام اینجا بودی خواهری😂
زینب_بلهههه😒
علی_از وقتی شوهر کردی خانوم شدی دیگه سرو صدا نمیکنی یادمون میره خب 😝😂
زینب_عههه اینجوریاست حالا شمام برو زن بگیر آقابشو پس😁😁
مامان_پسرمن همینجوریشم اقاست😍
زینب_عهه مامان 😂الان منم بچه شماماا ☹️
مامان_عزیزدلم من هردوتاتونو یه اندازه دوست دارم زینب راست میگه دیگه وقتشه توام سرو سامون بگیری
صدای زنگ در اومد
علی_من میرم باز میکنم
بعدشم با اجازتون برم تو اتاقم یکم کار دارم
زینب_داداشم راه فرار نداری😂الکی نپیچون مارو
بالبخند جواب زینب روددادم و
با بابا سلام احوال پرسی کردم
رفتم سمت اتاقم
.
.
.
مشغول جمع کردن وسیله هام بودم
دراتاقم زده شد
علی_جانم
زینب_بیام تو
علی_بیاخواهری
زینب_یاالله😁😁
علی_ازاینورا چیزی شده😅
زینب_اوهوم میخوام حرف بزنیم باهم 😊
علی_خیره ان شاالله
زینب_مامان بهم گفت باهات صحبت کرده ولی نظرتو نگفتی بهش😑
علی_درباره چی
زینب_حلما😬
حسین_😐الان اومدی درباره حلما خانوم صحبت کنی
زینب_اوهوم امروز خونشون بودم
علی_خب😐
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتاد_هفتم . . . شب زودتراز همیشه رفتم خونه علی_سلام بر همگی م
#هوالعشــق 💌
#معجزه_زندگی_من ♥️
#قسمت_هشتاد_هشتم
.
.
.
.
علے_خب؟
زینب_حرف خواستگاراش بود
مامانش به مــن میگفت بــاهاش صحبت ڪنم اجازه بده بیان
حلما از قبل هـم ڪلی خواستگار داشت ولی از وقتی باحجاب شده خیلی بیشترم شدن. باحلما هم که صحبت کردم همش میپیچوند😕😕اخرم گفت دلش میخواد با عشق ازدواج کنه
علے_خواهری اینارو ڇرا بہ من میگی😐😐
زینب_علــــــییییییییی چرا سعی میکنی بی تفاوت باشی اینارو میگم ڪہ یه تکونی بدی بہ خودت تا دیر نشده...
علی_ای بابا این حرفارو مامان گفته بیای به من بگی😕
زینب_نخیرررم دلم برات میسوزه نمیخوام بااین سکوتت زندگیتو خراب ڪنی
من تواین مدت حس کردم دوسش داری ولی این ڪہ دست دست میڪنی رو نمیفہمم
علی_الله اکبر
ببین زینب جان من الان شرایط ازدواج ندارم
از طرفی نمیخوام اون بنده خدا رو اذیت کنم
من شرایطم فرق داره
ممکنه بامن خوشبخت نشه
شماهم که میگی ماشاءالله کلی خواستگار داره که حتما همشون از من خیلی بهترن پس چرا باید منی که نمیتونم خوشبختش کنم برم جلو
زینب_😳😳😳😳😳ببینننننن بلاخره اعتراف کرررردی پس دلت لرزیدهه
داداشی ببخشیدا چیزی بگم ناراحت نشی خب؟
علی_چی
زینب_بازم ببخشیدا شرمنده😂
روم به دیوار ولی خیلییییییی خلییی😂😂
علی_😐😐مرسی خواهر جان تو و از این حرفا😂😂
زینب_خب اخه این چه دلیلیه برای خودت طرح کردی و خودتو باهاش قانع میکنی
دخترا فقط با عشق خوشبخت میشن
فقط وقتی بادلشون ازدواج کنن میتونن خوشبخت باشن
نه این دلیلای مسخره یی که شما میاری
علی_حالا شما ازکجا میدونی حلما خانوم دلش بامنه😕😕😕
زینب_این دیگه از تخصصه ما دختراست و شماها هیچ ازش سر درنمیارید
حس تو رو مگه اشتباه فهمیدم؟
علی_😅😐😄
زینب_خب دیگه پس حس حلما رو هم درست فهمیدم
حالا خود دانی میخوای زودتر دست به کار شو میخوای همینجوری دست رو دست بزار تا از دستت بره😒😒😒من رفتم 🙁
.
.
ای خدا چه شرایط سختیه
حرفای مامان حرفای زینب
از اون طرف شرایط کار
و دل.....
کاملا بهم ریختم
بااین وضیعت چطور میخوام برم ماموریت خدا بخیر کنه
پاشدم رفتم وضو گرفتم دو رکعت نماز خوندم تا کمی آروم تر بشم بتونم درست تصمیم بگیرم
صبح زود باید حرکت کنیم
وسیله هامو جمع کردم
قرآن کوچیکی که همیشه تو ماموریت ها همراهم هست رو گذاشتم تو جیب پیراهنم
.
.
زینب تااخره شب هی سوال میکرد که تصمیمت چیه میخوای چیکار کنی
یهش گفتم بعد این ماموریت یه فکری میکنیم خواهری😅
توکل به خدا ان شاالله هرچی خیره همون بشه....
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق 💌 #معجزه_زندگی_من ♥️ #قسمت_هشتاد_هشتم . . . . علے_خب؟ زینب_حرف خواستگاراش بود ماما
#هوالعشــق 💌
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتاد_نهم
.
.
.
( حــلمــا )
_مامان جان بخدا چیزی نیست فقط دلتنگم همین😢😢
مامان_دختر من بزرگت کردم دیگه به من که دروغ نگو قشنگ معلومه حالت خوب نیست
حلما_نه قربونت برم من خووبم فقط دلتنگم دعا کن زوووود بطلبه ایشالا اینسری باهم بریم 😍حسین رفت دنبال زینب؟
مامان_اره دیگه الاناس که برسن برو توام یکم به خودت برس از این بی حالی دربیای😕😕
حلما_چشمممم😂😂میرم بر عروستون خوشگل کنم نگه چه خواهرشوهر زشتی 😁😁
ای خدا مامان جدیدا خیلی زوم شده رو رفتاره من
نگرانه که نکنه من افسرده شدم😂
از وقتی هم که حسین و زینب ازدواج کردن دیگه کلا گیر دادن به من
حالا خوبه خودمو کلی مشغول کردما
سه روز تو هفته برای تدریس میرم مسجد و سرای محلمون
علاوه براین بیشتر فعالیت های مسجد رو هم شرکت میکنم کلی هم دوست جدید و خوب پیدا کردم
اما این حسی که سعی میکنم پنهانش کنم اذیتم میکنه
مخصوصا پری شب که داشتم با زینب چت میکردم از حرفاش فهمیدم رفته ماموریت پاک بهم ریختم
از طرفی نگرانم نکنه اتفاقی بیوفته یراش
از طرفی هم میگم اگه این حس دو طرفه بود حتمایه کاری میکرد
ولی علی درگیر کارو زندگی خودشه😔
مدام از خدا میپرسم اگه اینجوریه پس چراا این حس داره هی عمیق تر میشه
اینجور وقتا خودمو فقط باخوندن دعا آروم میکنم میترسم ایمانی و که تازه دارم تقویتش میکنم باز ضعیف بشه
این شده تمام دغدغم
ساعت های تنهاییم که جدیدا بیشترم شده بااین فکرا میگذره
جنگ بین دل و عقلم
و حفظ ایمان و امیدم
_حلما خانومم یاالله😁
حلما_عه اومدین بیا تو خواهر😍
زینب_سلام خواهر شوهر جاااااان خوبییی☺️اینجوری میای استقبال عروستون😕😕
حلما_خووو حالا لوس نکن خودتو😂😂تو باید بیای دیدن خواهرشوهرجانت😁😁
زینب_😂😂اوووه چشم چشم
چراانقدر بی حالی تو دختر چیزی شده؟
حلما_بامامان داشتی صحبت میکردی باز 😂😂جو ندین بابا من خووبم
تو چخبر خونواده خوبن؟
زینب_عجببب پس جوه اره خداروشکر بد نیستن مامان یکم بی قراره علیه از وقتی رفته ازش خبر نداریم البته همیشه همینطوره ها ولی مامانه دیگه عادی نمیشه براش😔
حلما_عه چه بد خب حق دارن نگران بشن یعنی چی بیخبر میزارن 🙁
زینب_چی بگم 🙁پاشو بریم ناهار مثلا اومدم صدات کنم نشستیم به حرف😂
حلما_باشه عزیزم برو منم میام الان😘😘
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌷 آقایون عزیز
🌷 مردان زحمت کش و غیرتمند
اگر میخواهید همسرتان
👈 شیفته شما بشه
👈 عاشق و شیدای شما بشه
👈 همه عشق و محبتش رو به پای شما بریزه
👈 و به شما خیانت نکنه
بهترین راه اینه ؛
👈 از همسرتان تعریف کنید
🔅 از ظاهرش ،
🔅 از جملاتش ،
🔅 از نگاهش ،
🔅 از دست پختش ،
🔅 از رفتارش
🔅 از اندامش
🔅 از تیپ و قیافه اش
🔅 از دکور و تزیین خونه
🔅 از پدر و مادرش
🔅 و...
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت82🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 یعنی چی؟! مگه همسایه جدیدمون کی بود.. مامان
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت83🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
محاسن مرتب و کادر بندی شده...
موهای جوگندمی و رو به بالا شونه شده..
صورتی سفید و چشمای درشت مشکی که دورش به اقتضای سنش چروک افتاده بود...
من میگم این عموی پا به سن و بزرگتر از پدرم ، خیلی مهربون بود...
اما سبحان میگه نه زورگوعه..
من میگم میشه رامش کرد...
سبحان میگه حرفش یکیه..
-سهای من بزرگ شده..
لبخند زدم...
مامان رو ترش کرد..
سبحان چشماش برق شیطنت زد...
عمه با استرس خندید و باباهم..
زن عمو پر از افاده صوتشو از من برگردوند...
ولی چرا همچنان یخ موند...
از ابتدا که وارد خونه شده بودن یخ بود..
سرد..
اونقدری که با یه نیم نگاهش کل وجودت سرد شه..
قانونمند بود...
کنار عمو جاش بود...
مرتب و منظم..
شاید همسن علی باشه که بیشتر هم نیست..
اما شخصیتش بیشتر میزنه ، بالاتر خیلی بزرگونه ست...
نمیجوشه..
نمیچسبه..
لبخند هم نداشت..
نمیخندید...
خلاصه ایینکه اون موجود یخ هیچ واکنشی نداشت...
کسی حرف عموی تازه از راه رسیدمو نداد..
کسی نخواست ادامه بده..
نمیدونم شاید کسی دوست نداشت که ادامه بده...
حتی بابا..
بابا محسنم که از عمو کوچیکتر بود و موهاش سفیدتر..
کوچیکتر بود و تابع عمو...
مامان میگفت از این میترسه از تابع بودن بابا..
که نکنه مخالفتی نکنه..
مخالف با چی..
گره و سوال سخت ذهن من همین بود...
مگه قرار بود عمو چی رو عنوان کنه که همه ازش ترس داشتن..
من اما اینطور فکر نمیکردم..
ادامه دادم حرف عموی بزرگترم رو..
+ممنونم عمو جانم...
لبخند زد..
خوشش اومد انگاری..
باز هم تعجب بقیه شد سهم چهره م..
-تو که مثل بقیه فکر نمیکنی سها...
استرس گرفتم..
منکه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیوفته جون دلم...
منکه خبر ندارم از تصمیمِ پنهون شما که چند روزه اتیش زده به جون خانواده ی من و این آتیش جرقه هاش به حسامِ از همه جا بیخبر هم رسیده..
منکه خبر ندارم عزیزِ تازه از راه رسیده م..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1