📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #نویــسنده_رز_ســرڂ #قسمت_هشتاد_ششم . . . < علی > _مادرمن بخ
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتاد_هفتم
.
.
.
شب زودتراز همیشه رفتم خونه
علی_سلام بر همگی مااومدیم😉
مامان_سلام پسرم خسته نباشی
زینب_سلام چهه عجبب یه بار زوداومدی شما😁
علی_علیک سلام ابجی خانوم
بیاشما برو به شوهرخودت گیر بده😂 مظلوم گیر اوردی
مامان_بیا بشین برات یه شربت بیارم مادر
علی_چشم بابا نیومده هنوز؟
زینب_چرااومد رفت بیرون یکم خرید کنه برای شما😁
علی_برای من😳😳😐
مامان سینی به دست اومد
پاشدم سینی رو ازش بگیرم
_اره مادر گفتم بره برات یکم خشک بار بخره داری میری مسافرت ببری همراهت
علی_قربونت برم من اخه تو که میدونی من نمیخورم این چیزارو باز فرستادی بابارو بره خرید
مامان_یعنی چی نمیتونی هر دفعه میری مأموریت چند کیلو لاغر میشی بر میگردی
تاتو بری و برگردی دل من هزار راه میره
گفتم بابات همرو مغزشده بگیره بریزی تو جیبت بخوری
علی_😂چشم چشم امر امرشماست
تو فقط ناراحت نباش
زینب_منننن حسوووودیم شد خبببب انگار نه انگار منم اینجام😭😭😂😂مامان خیلی لوسش کردیآ
علی_اخییی توام اینجا بودی خواهری😂
زینب_بلهههه😒
علی_از وقتی شوهر کردی خانوم شدی دیگه سرو صدا نمیکنی یادمون میره خب 😝😂
زینب_عههه اینجوریاست حالا شمام برو زن بگیر آقابشو پس😁😁
مامان_پسرمن همینجوریشم اقاست😍
زینب_عهه مامان 😂الان منم بچه شماماا ☹️
مامان_عزیزدلم من هردوتاتونو یه اندازه دوست دارم زینب راست میگه دیگه وقتشه توام سرو سامون بگیری
صدای زنگ در اومد
علی_من میرم باز میکنم
بعدشم با اجازتون برم تو اتاقم یکم کار دارم
زینب_داداشم راه فرار نداری😂الکی نپیچون مارو
بالبخند جواب زینب روددادم و
با بابا سلام احوال پرسی کردم
رفتم سمت اتاقم
.
.
.
مشغول جمع کردن وسیله هام بودم
دراتاقم زده شد
علی_جانم
زینب_بیام تو
علی_بیاخواهری
زینب_یاالله😁😁
علی_ازاینورا چیزی شده😅
زینب_اوهوم میخوام حرف بزنیم باهم 😊
علی_خیره ان شاالله
زینب_مامان بهم گفت باهات صحبت کرده ولی نظرتو نگفتی بهش😑
علی_درباره چی
زینب_حلما😬
حسین_😐الان اومدی درباره حلما خانوم صحبت کنی
زینب_اوهوم امروز خونشون بودم
علی_خب😐
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_هشتاد_هفتم
انجمن یک سخنران دعوت کرد با کلی حرف. هرکس که اهل فکر و مطالعه نبود را آچمز کرد. سخنران تاریخ را بالا و پایین کرد بیسند و مدرک و به خورد دانشجو داد. حالا بسیج هم میخواهد یک مناظره راه بیندازد. مشکلم فیالحال شده بود حال و روز بچهها. دیشب توی خوابگاه بساطی داشتیم. بحثمان با بچهها هر روز بالاتر میرود.
کاش بچههای این دم و دستگاههای فرهنگی فارغ از کارهای روتینشان یک حرکت متفاوت میزدند!کار فرهنگی؟ آن هم برای فرهنگ سوراخ سوراخ شدهمان. بعضی چیزها در اوضاع فعلی اذیتم میکند و فکر کردن بهشان تمرکزم را کم میکند؛مخصوصا حال و روزی که بین بچهها افتاده است. با داشتن همه چیز بازهم احساس ناامیدی از وضعیت خودشان دارند. کانالها و شبکهها و رسانهها دارند طوری وضعیت را نشان میدهند که برای ماها هیچ امیدی نمیماند مخصوصا برای بچههای شریف که رفتن از ایران را تنها راه نجات میدانند. یک جور سرگردانی اعتقادی بین همه موج میزند که دهان بستهاند و فقط میدوند تا از قافله توسعه عقب نمانند و الا آن نیاز روحی سر جایش است.
اگر همینطور پیش برود باید اعلام جنگ کنیم. دورهام کردهاند با تمام شبهاتی که از شرق و غرب عالم آمده سر فکر و روح و روانشان ریخته. کاش به قول مسعود آخوند بودم و اهل فن.
میگویم:یعنی چی که نشستین حرفایی که علیه دار و ندارتون میزنن رو میخونین. یه روز خدا رو با صد تا شبهه،یک روز قرآن،یه روز توانمندیهای ایران. این که نشد. تو هم چهارتا سوال از دین مسیحیت و زرتشت و یهود بکن لااقل ببین اونا چاله چولههایشان را میتوانند پر کنند که برای من و تو چاله میکَنند. بپرس چرا آمریکا پنجاه میلیون گرسنه داره چرا انگلیس نه میلیون از بیست میلیون جمعیتش تنها و افسردن. اونوقت یه جوری کشور ما رو نشون میدن و مشکلات رو زیر ذره بین میذارند که انگار هرچی بدی است اینجا است و کل دنیا آباد است. نشستهاید اینجا و از من میپرسید؟وطن ناموس آدمه. هر کره خری اومد یه کانال زد و به ایران دری وری گفت باید ریموش کنید نه اینکه مطلبشو بخونید و بهش بال و پر بدید. مشکل رو حل میکنند نه جار بزنند. نمره کوییز رو افتضاح میاری تو همه کانالا میزنی و به تودت فحش میدی آیا؟
تا خود صبح بحث میکردیم. پنج تا از شش تا سوال را جواب دادم و بالاخره یکی از بچهها گفت:پاشید جمع کنید خودتون رو مسخره کردید وقتی پنجتاش جواب عقلی داره معلومه که یه بی عقل این حرفارو زده و شمای بی عقل هم قبول کردید. مرض داریم یکی سوال بندازه توی ذهنمون ما دنبال جوابش بریم. اینا که سؤال خودمون نیست.
به شهاب گفتم:هیچ آدمی بی اعتقاد نیست. بالاخره تهش شیطان پرسته دیگه. یعنی راه و روش و تو بگو دینی که شیطان معرفی کرده رو میپذیره،یعنی دین داره،سبک و آیین داره منتهی عوضیش رو. خب چه مرضه آدم خالقش رو کنار بذاره و حرف مخلوق رو گوش بده. گاو و شیطان و بت رو بپرسته.
راحتم کرد و گفت:چون اینا بکن و نکنشون باب دندونه،اما اسلام نه!
قانون گذاشتهاند برای همین آرامش،اما طوری تنظیم کردهاند که به قول اندیشمندان خودشان قانون مثل تار عنکبوت است و فقط حشرات را گیر میاندازد. طوری نوشته شده است که کله گندهها به تله نمیافتند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_هفتم
چند وقتی ارتباطشان مجازی بود و بعدهم ثنای عاشق پیشه بود که حاضر شد هر تیپ وکاری بکند، اما او را همراه خودش داشته باشد. عمه شک کرده بود ، ثنا وقتی برای من تعریف کرد که چندین بار همدیگر را توی پارک و سینما دیده بودند.
این ارتباط ها یک بی سرو سامانی فکری و روانی وحشتناکی نصیب انسان می کند، نه تنها آرامش ندارد که تنهایی ها و بی صداقتی ها هم می شود نتیجه اش. مبینابرایم نوشته بود آنجا یک معضل بزرگ ، تنهایی زنه است و بچه هایی که تک والدینی هستند.
چقدر التماسش کردیم و برایش استدلال آورديم، اما ثنا، من و مبينا را دگم و بسته میدانست.
اولین محبت عمیق یک دختر می شود اولین امید و آخرین آرزو که به بن بست رسیدنش وحشتناک است. عقل ثنا فقط وقتی جواب داد که چهره پلید پسر، او را به افسرگی کشاند. کناره گیری شدیدی کرد تا آرام بشود.
چشمانش را باز میکند. لبخند میزنم که بداند باید اندوهش را تمام کند.
- ثناجان دیدی توسورۂ فیل چه اتفاقی میافته ؟ یک فیل گنده با به سنگ ریزه از پا درمی آد. باور کن مشکل توهرچقدر هم که بزرگ باشه خدا براش کاری نداره خرجش یه سنگه . مهم اینه که توتمام گذشته رو گذاشتی میون آتیش و سوزونديش. به پشت میخوابد و دستانش را زیر سرش حلقه میکند:
- حالا که دارم این طور زندگی میکنم میبینم یه سال عمرم رو دنبال چی دویدم.
خب پس چه مرگته عزیزمن؟
- باور کن لیلا، الان که با شوهرم هستم، خیلی آرامش دارم. اون موقع ظاهرا کیف می کردم. همش منتظر زنگ و پیامش بودم و به زحمت برنامه میچیدم تا
ببینمیش؛ اما همش لذت کوچکی بود، انگار که برای خودم نبود. به قول مامان به جونم نمی نشست؛ اما الآن یه اطمینان و آرامشی دارم که نگو. میدونم محبتش اختصاصيه منه و می مونه. منم همه زندگیم رو براش گذاشتم. فقط ليلا! این خیانت نیست.
عصبی می شوم:
- احمق نشو ثنا، تویه سال قبل از ازدواجت همه چیزرو ریختی دور. خودت بودی و خدا، میگن شاه میبخشه و تونمی بخشی. الآن هم که این قدر لذت می بری از زندگیت به خاطر اینه که میل و کشش کوچیک و کم ارزش رو گذاشتی کنار. هرکی نمیتونه این کار و بکنه. اتفاقا توخیلی قوی هستی.
پا به حال که میگذارم علی هم وارد سالن می شود. من و عمه شروع می کنیم به دست زدن و کل کشیدن. علی می خندد و می گوید:
- این قصه ما تا کی قراره ادامه پیدا کنه؟
عمه بی تعارف می گوید:
- تا عقد ليلا!
اخم علی چنان درهم میرود که عمه هم جا می خورد. مامان می خندد و می گوید:
- مگه نمی دونی این سه تا آقا بالا سرای لیلا هستن؟
عمه دستش را مشت می کند و مقابل دهانش می گیرد و می گوید:
- وا! یعنی چی؟
- عمه عجله ای نیس. لیلا تازه بیست و دو سالشه.
- واقعا خیلی خود خواهی. فقط بیست و دو سالشه ! الآن ريحانه بیست سالشه و همسرت شده، ولی برا لیلا زوده؟ تو خودت به همسرت رسیدی. به لیلا که می رسه
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هشتاد_هفتم
موقع خداحافظی،لیلا گفت:
- مهتاب آرزو می کنم موفق بشی.
با خنده گفتم:آدم اگه از ته دل چیزی رو بخواد خدا نا امیدش نمی کنه.
شب موقعی که وارد خانه شدم،پدر و سهیل مشغول صحبت درباره مراسم نامزدی و انتخاب محضر مناسب ثبت ازدواج بودند.مادرم با دیدنم جلو آمد و گفت:
- چقدر دیر کردی،حالا خدارو شکر روزها بلنده و هوا هنوز تاریک نشده... چیزی خریدی؟
خسته و بی حال گفتم:آره،هم من،و هم لیلا خرید کردیم.
مادرم با اشتیاق گفت:ببینم؟
- بردم دادم زیبا خانم.وقتی نمونده،ممکنه لباسم رو نرسونه.
میلی به شام نداشتم و بی توجه به حرفهای سهیل و پدر و مادرم رفتم به اتاقم و در را محکم بستم.چند وقتی بود که فرصت پیدا نکرده بودم حالی از حسین بپرسم.دلم برایش تنگ شده بود.می دانستم الان تنها در آن اتاق نمور و تاریک نشسته و حتما مشغول خواندن کتاب است.آهسته شماره ها را گرفتم.یکی دو بوق ممتد و بعد صدای خسته حسین:
- الو؟بفرمایید.
با شوق گفتم:سلام حسین.منم!
لحظه ای سکوت شدو بعد صدای حسین که از شدت شادی می لرزید:
- مهتاب!...براین مژده گرجان فشانم رواست!کجایی تو؟می خوای منو بکشی؟
با خنده گفتم:ببخشید.خیلی سرم شلوغ بود.اول امتحانها و حالا هم مراسم نامزدی سهیل!ولی همش به فکرت بودم.
خندید و گفت:خدارو شکر که گرفتاریهات همه خیر بودن.فکر کردم دیگه نمی خوای باهام حرف بزنی.
- وا؟چرا نخوام باهات حرف بزنم؟
- خوب،اومدی اینجاو فکر کردم فهمیدی که چقدر فاصله بین من وتو هست!
بی حوصله گفتم:حسین بس کن!امروز به اندازه کافی درباره فرق و فاصله و این چرت وپرت ها نظریه شنیدم.یک حرف تازه بزن.
حسین با خنده گفت:حرف تازه من تو هستی مهتاب،به جز تو چی بگم؟تو تعریف کن.حتما سهیل الان خیلی خوشحاله،نه؟
- نه بابا آنقدر در حال بدوبدو است فرصت خوشحالی نداره...
- تو که از ته دلش خبر نداری.هر پسری از اینکه دختر مورد علاقه اش رو به عقد و ازدواجش درآورد خوشحال است.
با خنده گفتم:شاید هم!تو از کجا می دونی؟نکنه زن گرفتی و ما خبر نداریم؟
قهقهه حسین بلند شد:من و زن گرفتن؟ من کفن ندارم که گور داشته باشم،تو خیالت راحت باشه.
آرام گفتم:خدا نکنه احتیاجی هم داشته باشی.
تا چند دقیقه صدایی از آن طرف خط نیامد،بعد زمزمه ای بلند شد:
- مهتاب،خیلی دوستت دارم.
و بعد تماس قطع شد.به گوشی که دستم مانده بود،خیره شدم.می دانستم حسین از شدت شرم و خجالت گوشی را گذاشته،قلبم پر از احساس نشاط شد.
پایان فصل 23
فصل بیست و چهارم
دوباره صدای کل و هلهله فضا را پر کرده بود. بوی اسفند و عرق و عطر و غذا در هم آمیخته و معجون فیل افکنی به وجود آورده بود. به اطرافم نگاه کردم. زن و مرد در حال چاخان کردن و فخر فروختن به همدیگر بودند . سرویسهای طلا و جواهرات زیر نور چلچراغ ها چشم را خیره می کرد. پارچه های ساتن و اطلس و گیپور در مدلهاو رنگهای مختلف می درخشید. بعضی از مردها در حال چشم غره به زنانشان و لبخند به زنان دیگر بودند. لحظه ای با دقت به منظره روبرویم خیره شدم. اگر جواهرات و لباسها و آرایشها پاک می شد و کنار می رفت چه برجا می ماند؟... مشتی آدم سطحی نگر و چاق و چله . سعی کردم این افکار را کنار بگذارم . تا چندی پیش من هم مثل همین ادمها از داشتن
لباسهای زیبا و مدل جدید طلاجات سنگین و آرایش مد روز لذت می بردم چه به سرم آمده بود؟ ساکت گوشه ای نشستم . مادر و پدر گلرخ سنگ تمام گذاشته بودند چندین نوع میوه روی میز های سنگی و گرد به زیبایی چیده شده بود. لیوانهای شربت خنک بین مهمانها توزیع می شد. زنان و مردانی با لباس یک شکل در حال خدمت به مهمانها بودند. همه چیز کامل و عالی بود. لباس منهم خیلی زیبا شده بود . شب قبل با لیلا پیش زیبا خانم رفتیم و لباسها را گرفتیم.
پس از چند ساعت لیلا هم وارد جمع مهمانها شد.
با دیدنم به طرفم آمد و کنارم نشست. مشغول صحبت بودیم که صدای هلهله و کف زدن حرفمان را قطع کرد. لیلا آهسته گفت :
- فکر کنم عروس و داماد آمدند.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_هشتاد_ششم ظرف سالادور
اَلنَّفْسْ:
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هشتاد_هفتم
باآلارم گوشیم چشمام وبازکردم،به ساعت نگاه
کردم هشت صبح بود.باکلافگی ازجام بلندشدم
وبه سمت دستشویی رفتم.ازاین به بعدبایدساعت
هشت بیدارشم،چون ازمهتاب که پرسیدم ساعت
چندبیدارمیشن گفت ساعت نه بیدارمیشن منم
بایدصبحانه روآماده کنم.ازدستشویی بیرون اومدموبه سمت میزتوالت رفتم.
شونه روبرداشتم وموهاموشونه کردم وبالاسرم محکم بستمش.
لباسم خوب بودبه تونیک کوتاه سفیدمشکی باجوراب شلواری مشکی.
نمیدونستم بایدشال بزارم یانه،خیلی زورم میومدتو خونه شال بزارم وحجاب بگیرم،همین تونیکم به زور داشتم تحمل می کردم.
بعدازکلی فکرکردن به این نتیجه رسیدم که نزارم،
اگه بهم گیربدن چی؟
نه بابا اگه گیربدن بهم خودم حالشون ومیگیرم درضمن بهشون میخوره درکشون بالاباشه مسلما درک می کنند که برام سخته توخونه صبح تاشب شال روسرم باشه.پس شالم و گذاشتم روشونم وگوشیم وبرداشتم .ازاتاق زدم بیرون. خونه تو سکوت فرورفته بود باعث می شدکلافه بشم.
واردآشپزخونه شدم،نمیدونستم قهوه می خورن یاچای.کمی فکرکردم وآخرشم به این نتیجه رسیدم چای برای صبحانه بهتره.
به سمت سماوررفتم وروشنش کردم،توقوری رونگاه کردم،چای بود،قوری روگذاشتم روی سماور .به سمت یخچال رفتم وکره و مرباو
خامه روبرداشتم و روی میزگذاشتم.
خداخدامی کردم نون و خودشون برش داده باشن چون من اصلاازاینکه نون برش بدم خوشم نمیومد.داخل جانونی رونگاه کردم، وقتی دیدم نون وبرش دادن نیشم تابناگوش بازشد.
میزصبحانه روآماده کردم وپشت میزنشستم ومنتظر موندم تابیان.
سرم وگذاشتم روی میز وچشمام وبستم.
کم کم داشت چشمام سنگین می شد،قبل ازاینکه خوابم ببره سریع چشمام وباز کردم،سرم وبلند کردم با دیدن امیرعلی ازترس دومترپریدم هوا وهینی کشیدم.
امیرعلی سرش وانداخت پایین وگفت:
امیر:صبحتون بخیر.
هل کرده بودم بدجور،اگه یکی من واینجوری می دید فکرمی کردمن تاحالاباهیچ پسری حرف نزدم.
بامِن مِن گفتم:
+ببخشید،صبح توهم بخیر.
اون سرش پایین بودولی من عین بززل زده بودم
بهش،اخه پسرم انقدرجذاب؟
بعدازچنددقیقه سکوت گفت:
امیر:ببخشیدنمی خواستم بترسونمتون،اومدم آشپزخونه دیدم خوابیدنخواستم بیدارتون کنم پیشونیم وخاروندم وهُول خندیدم وگفتم:
+نه باباعیب نداره.
چیزی نگفت همچنان زل زده بودبه میز،اعصابم خرد می شد وقتی نگاهم نمی کرد،این اولین پسری بودکه بهم نگاه نمی کرد.
لبم وکج کردم ودستم وگذاشتم زیرچونم وبدتر ازقبل زل زدم بهش.که حس کردم معذب شده، معلوم بودخجالت کشیده چون صورتش قرمز شده بودولی معلوم بودبخاطراینکه ناراحت نشم نشسته بودوگرنه بلند می شدمی رفت.
انتظار داشتم الان بگه خواهر حجابتو رعایت کن و ...
اما همچنان سر به زیر تو خودش بود.اصلابه قیافه جدیش واخلاق خشکش نمی خورد که خجالت بکشه.
چند دقیقه ای بودکه زل زده بودم بهش،خودمم کلافه شده بودم،ازاینکه حتی نیم نگاهی هم بهم نمی انداخت حرصم گرفته بود،اخمی کردم واز
جام بلندشدم.
به سمت اوپن رفتم وگوشیم وبرداشتم ودوباره روبه روش نشستم.
دستش ودرازکردولقمه ی نون ومربایی برای خودش گرفت. و مشغول خوردن شد.
نتم وروشن کردم ووارد تلگرام شدم،شایان پیام
داده بود.
عکس غذایی که فرستاده بودم براش وریپلای کرده بودونوشته بود:
شایان:نه باباتوهم بلدی از این جورکارها،ای کاش
خونه ی ماپناه می بردی...
خندیدم ،براش نوشتم:
+من همینجاراحتم،یه نیروی جاذبه ای توی این خونه هست دیگه عمرا ازخونه بیام بیرون.
ایموجی خنده هم براش فرستادم.
یک پیام دیگه هم فرستاده بود:
شایان:به دختره ميگم موهات چه رنگيه ؟؟
ميگه خرمايي عکسشو فرستاد ديدم مشکيه
ميگم تو که گفتي خرماييه ؟؟
ميگه اره از اون خرما مشکياس...
خدايا راه نداشت کمتر خلق ميکردي ولي با کيفيت تر.
بلندزدم زیرخنده وزیرلب گفتم:
+وای شایان دهنت.
امیرعلی نیم نگاهی بهم کردولی همینکه نگاهش
کردم سرش وانداخت پایین.
برای شایان نوشتم:
+خیلی بیخودی،دخترارو مسخره نکنا.
آنلاین نبودوگرنه به ثانیه نکشیده جواب می داد.
نتم وخاموش کردم وگوشی رو گذاشتم کنار.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_هفتم
مهدا نمی توانست بی احترامی سجاد را بی جواب بگذارد اما نمی خواست جلوی محمدحسین حرمت بشکند
جلو رفت گردنبند را از گردنش بیرون آورد مقابل سجاد گرفت و طوری که فقط خودش بشنود گفت :
وقتی پسر عموم این طوری راجبم قضاوت میکنه طلا میخوام چیکار .... اگه اون روز که بهتون زنگ زدم و گفتم باید حرف بزنیم اومده بودین الان تنها نمی اومدم
گردنبند را در دستان سجاد انداخت و رو به محمدحسین گفت : ممنون از کمکتون ، به خانواده سلام برسونید
از در خارج شد تا این طلا فروشی طلسم شده را به دیگر همکارانش بسپارد که دختر همیشه مزاحم زندگیش با چهره ای برافروخته و تمسخر آمیز جلو آمد و گفت :
سلام بر خواهر بسیجی و فداکار ، اِ حاج خانوم چادرتون کجاست ؟! اصلا تو اتاق پسر دایی من چیکار میکردی ؟
ـ علیک سلام ، همیشه اینقدر مشتاقی از زندگی بقیه بدونی ؟
ـ نه همیشه فقط وقتی به ناکس و ریاکار جماعت میخورم برای ضایع کردنش...
ـ بدون چی میگی ندا ، چادرم کجاست ؟ تو اتاق پسر داییت چیکار میکردم؟ هیچ کدوم به تو ربطی نداره
تنه ای به دختر بی ادب مقابلش زد و با دل خون از طلافروشی بیرون زد به سمت سوپری رفت تا از ماجرای پرونده سر در بیارد .
+ مهدا ؟ مهدا وایسا !
ایستاد تا سجاد به او برسد .
ـ بفرمایید
+ این چه رفتاریه میکنی مثل بچه ها ... اصلا ..
ـ تند نرو آقا سجاد من مثل بچه ها رفتار کردم یا شما که آبروی منو بردین ؟ این چه طرز حرف زدن بود مگه منو نمی شناسین ؟ من آدمیم که حتی به نامحرم نگاه کنم ؟
با جمله آخر اشکش چکید با دست آن را پس زد و گفت : چطور به خودتون اجازه دادین این طوری قضاوتم کنین ؟
+ ظاهر خودت تغییرات خودت ! تو کی این جوری لباس می پوشیدی ؟! چرا تو اتاق محمدحسین بودی ؟
ـ اصلا نفهمیدین چی گفتم ، این قدر بی اعتبارم که با یه نبود چادر این طوری با هام رفتار بشه ؟ مگه حجاب الانم چه مشکلی داره !؟ از چشمم افتادین ، دلمو شکستین
+ تو هم از چشمم افتادی ، تو هم دلمو شکستی وقتی منو نمی بینی ، تو هم دلمو شکستی وقتی انگشتری که با عشق و علاقه برات خریدمو حتی یه بار تو دستت ندیدم وقتی هر بار پدر و مادرم حرف از منو تو زدن بدون اینکه بشنوی گفتی فعلا نه !
آخه چطور تونستی یه گردنبند پیزوری رو همیشه گردنت کنی که هدیه این پسره است ولی انگشتر منو بندازی ته کمد ؟! هان ؟
فریاد کشید گردنبند را پاره کرد روی زمین انداخت و گفت :
چطور عشق منو که از بچگی باهاش عادت کردم نادیده میگیری ؟ ولی این پسره رو از مرگ نجات میدی وقتی حاضر نیستی یه صحبت دو نفره داشته باشیم
وقتی اصلا نمیپرسی من چی میخوام چی کار میکنم !؟ ولی میدونی این پسره طراح جواهرسازیه ! میدونی کجا کار میکنه ! کدوم کلاس هست کدوم نیست ! باهاش همـگروه میشی ، توی پروژه اش همکاری میکنی ، جزوه میدی ....
چرا مهدا .... ! چرا من اینقدر کمرنگم ؟ من که همیشه عاشق بودم .... ! چرا بی معرفت ؟ چی کم گذاشتم ؟
چرا به محمدح ...
ـ بسه دیگه همه چیو بهم ربط میدی ! این هدیه مادرش بوده منم آوردمش اینجا خودشون تعمیر کنن ، بعدشم اون بخاطر خواهر من ممکن بود بمیره خودتون بودین کاری نمی کردین ؟
اینکه دل یه نفر چیزی رو بخواد کفایت نمیکنه وقتی اون دل قبولت نداره !
از وقتی راجب آتش سوزی فهمیدین منو یه جور دیگه نگاه میکنین !
دیگه نه عقلم قبولتون داره نه قلبم .
خداحافظ .
با سرعت از سجاد دور شد و با چشمانی که از اشک خیس شده بود به سمت مقصدش رفت ، هر چند نه تمرکزی برایش مانده بود نه حوصله ای ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_هشتاد_هفتم
رفتم لباسامو پوشیدم و حاضر شدم با مامان همزمان از خونه خارج شدیم تا یه قسمتایی رو باهم رفتیم...
مامان ـ فرزانه اگه میخوای باهم بریم خرید بعد از اونجا هم بریم مزار...
نه مامان اگه میشه میخوام تنها برم ...
ناراحت نشی مامان جون..
نه دخترم برو به سلامت...
از مامان جدا شدم و کنار خیابون یه دربستی تا مزار گرفتم
وقتی رسیدم مزار خیلی خلوت و اروم بود یه هراز گاهی یه دو سه نفر به چشم میخورد ...
بخاطر اینکه افتاب صورتمو اذیت نکنه سرمو گرفته بودم پایین راه میرفتم ...
چشمام همش به سنگ قبرا میوفتاد خیلی درد اور بود روی بعضی هاشون عکس بچه و جوون هک شده بود خدا به خانواده هاشون صبر بده خیلی سخته دل ادم واقعا کباب میشه این چیزارو میبینه ....
سنگ قبرارو پشت سرهم با چشمام رد کردم تا به مزار عباس رسیدم ...
روی سنگش خاک گرفته بود ...
گریم گرفت بمیرم الهی عباسم چرا خونت خاکی شده کاش نزدیکت بودم اقایی تو همیشه تو گردگیری خونه بهم کمک میکردی اما من ...😔😔
بلند شدم رفتم از اونطرف یه شیشه اب پر کردم اب و کم کم میریختم و با دستم تمیز میکردم ...
اهاان حالا شد ببین چقدر تمیز شد
چهار زانو نشستم زمین چادرمو کشیدم رو صورتم تا افتاب اذیت نکنه...
عباس باهات حرف دارم امشب قراره محسن اینا بیان خونمون ... میخوایم به وصیتت عمل کنیم ... ولی ته دلم هنوزم راضی نیستم قبولش برام سخته که یه نفر بجای تو وارد زندگیم بشه .. اخه چرا این تصمیم گرفتی کاش هرگز اینجوری نمیشد
عباس اومدم به رسم احترام ازت اجازه بگیرم ... اقای من تو واقعا رضایت داری به این ازدواج ....
😢😢😢😢
اینو که از عباس پرسیدم ...
باز همون کبوتر سفید اومدو نشست کنار قبر عباس ...
اشکمو پاک کردم و نگاهش کردم ...
کبوتر بالاشو باز کرده بودو این ورو اونور میرفت ..
خدایا ااا بازم این کبوتر !!!
کاش میتونستم بفهمم زبونش و
انقدر شدت گرمای افتاب زیاد بود که یهو بازم چشام سیاهی رفت و میخواستم بیفتم زمین که دیگه نفهمیدم چی شد ....
چشامو باز کردم دیدم اصلا یه جای دیگه هستم یه جای خیلی سرسبز مثل یه باغ .... خدایا اینجا کجاست من چه جوری اومدم اینجا ... چقدر هواش خنکه ... پس چرا کسی اینجا نیست ....
دورو برمو نگاه کردم بلند صدا زدم اهاااااای کسی اینجا نیست اهااااای
همینجور که چشمامو میچرخوندم چشمم به یه مرد سفید پوش افتاد که کنار نهر نشسته بود و وضو میگرفت ...
دوییدم سمتش ببخشید اقا ...
میشه کمکم کنید ...
روشو که برگردوند با تعجب گفتم عبااااوس تویی ...
اومد طرفم بهم لبخندی زدو دستشو کشید به صورتم اره خانمم خودمم ...
گریه کردم عباس اینجا کجاست ...
نگاهی به اطراف انداخت و گفت اینجا خونه ی منه ...
عباس منم میخوام اینجا بمونم کنار تو ..
عباس با انگشتش به اون سمت اشاره کرد من نگاهمو که چرخوندم محسن و دیدم که دست یه بچه رو گرفته اما مشخص نبود که اون بچه دختره یا پسر ...
عباس با صدایی اروم گفت نه فرزانه تو باید بری پیشه اونا ...
با گریه گفتم نه خواهش میکنم عباس بزار پیشت بمونم چرا میخوای تنهام بزاری چرا منو از خودت دور میکنی..
😭😭😭😭😭
با دستاش اشکمو پاک کردو گفت من همیشه کنارتم اما اونا بهت احتیاج دارن ... بعد ازکنارم رفت خواستم دستشو بگیرم که نزارم بره یهو یه لیوان اب خنک رو صورتم ریخته شد
چشامو باز کردم قلبم تند تند میزد دوتا خانم کنارم نشسته بودن یکیشون سرمو گرفته بود بغلش اون یکیم همش ازم میپرسید خانم حالتون خوبه ... با ترس از جام بلند شدم و نشستم اینجا کجاست من چم شده بود پس عباس کوش ....
یکی ازخانم ـ اینجا مزاره عباس کیه پسرتونه .... ما شمارو تنها پیدا کردیم که رو زمین افتاده بودین انگار از حال رفته بودین ....
با گریه گفتم عباس شوهرمه الان اینجا بود😭😭😭
یکی از خانما با اشاره و اروم به اون یکی گفت : روی سنگ و نگاه کن فک کنم عباس لابد شوهرشه که شهید شده ...
خانم بلند شدید ما بهتون کمک میکنیم که برین خونتون ....
یکی از اونا ماشین داشت منو سوار ماشین کردن ادرسه خونه رو بهشون دادم منو تا خونه رسوندن ....
هنوزم بی حال بودم زنگ و زدن مامان اومد جلوی در ....
منو که دید ترسید خدا مرگم بده چی شده خانم چه بلایی سر دخترم اومده ...
حاج خانم نترسید چیزی نشده فقط گرما زده شده ....
مامان از خانما تشکر کردو منو اورد داخل خونه و نشوند روی مبل ....
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هشتاد_ششم سر
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هشتاد_هفتم
کمی مکث میکند ، چشم هایش پر از اشک شده و انگار ادامه دادن این بحث برایش سخت است .
برای اینکه اذیت نشود میگویم
+میخوای چند دقیقه صبر کنیم تا حالت بهتر بشه ؟
سری به نشانه تایید تکان میدهد .
این چند دقیقه برای من هم زمان خوبیست ، باور حرف های نازنین برایم سخت است .
شهروز گفته بود خانواده اش اجازه نمیدهند با دختری دوست بشود ، علاوه بر این شهروز آدمی نیست که بخواهد به کسی انقدر محبت کند .
نازنین میخواهد ادامه بدهد اما من پیش دستی میکنم
+نازنین تو واقعا داری حقیقتو میگی ؟
_چرا باید دروغ بگم ؟
سکوت میکنم .
نازنین بعد از کما فکر کردن بلند میشود و رو به من میگوید
_یه لحظه صبر کن الان میام
داخل خانه میرود و کمی بعد با موبایلش بر میگردد .
کمی در موبایلش جست و جو میکند و بعد صفحه را نشانم میدهد .
ابرو بالا می اندازم و با تعجب عکس را میکاوم .
عکس نازنین و شهروز است که در ماشین نشسته اند و شهروز با لبخند پهنی دست گل کوچک و صورتی رنگی را به طرف نازنین گرفته است .
پس شهروز علاوه بر مغرو و حیله گر بودن بازیگر خوبی هم هست .
نازنین عکس ها را یکی پس از دیگری نشانم میدهد ، عکس ها حرف های نازنین را به خوبی ثابت میکنند .
برای اینکه مطمئن تر شوم میگویم
+شهروز بهت نگفت که خانوادش از این ماجرا خبر دارن یا نه ؟
همانطور که مینشیند با اطمینان پاسخ میدهد
_گفت خانوادش خبر ندارن و با این طور روابط مخالفن بخاطر همین منتظر تا هر وقت بهش اجازه دادم با خانوادش بیاد خواستگاری
+خب حالا بقیه چیزی که داشتی تعریف میکردی رو بگو
_بعد از یه مدت اصرار کردن بلاخره قبول کردم که بیاد خواستگاریم
میان حرفش میپرم
+چرا تا قبلش اجازه نمیدادی ؟ اولش گفتی بخاطر وضع مالیت ولی میگی شهروز بعد از دوستیتون از اوضاع مالیت با خبر شد
_از مخالف خانواده شهروز میترسیدم
سر تکان میدهم
+خب ادامه بده
_شهروز به من توضیح داد که خانوادش درک بالایی دارن و با این موضوع مشکلی ندارن .
انقدر باهام حرف زد تا من قانع شدم و اجازه دادم تا با خانوادش صحبت کنه بیان خواستگاریم .
چند روز بعد وقتی اومد دنبالم تو ماشین خیلی عصبی و کلافه بود و اصلا باهام حرف نمیزد .......
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_هشتاد_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_هشتاد_هفتم
صبح نجلاء را آماده کردم وبا او راهی بیمارستان شدم.
سر صبح بود و حمید هنوز خواب بود .
نجلا با دیدن چشمان بسته حمید ترسیده نگاهم کرد
_بببببابایی مُرررررده؟
_دور از جونش عزیزم، بابایی فقط خوابیده .
بیا روی این صندلی کنار من بشین تا بابایی بیدار بشه.
چشمان نگرانش بین من و حمید در گردش بود.
انگار این وقایع اخیر دخترکم را زیادی ترسانده بود.با تردید در آغوشم جای گرفت و به حمید چشم دوخت.
بوسه ای روی گونه اش کاشتم .
_باباجون الان که بیدار بشه از دیدنت خیلی خوشحال میشه دلبرکم. میدونی که چقدر دوست داره ، درسته
سرش راهمزمان با زبانش تکان داد
_مییییدونم.
هردو به حمید که با آرامش خوابیده بود چشم دوختیم.
انگار نگاهمان رویش سنگینی میکرد که چشمانش را باز کرد و با دیدن ما کنار تختش ،
گل از گلش شکفت
_چه صحنه دل انگیزی!کاش هروقت بیدار میشم شما رو اینجوری با محبت بالای سرم ببینم.
آغوشش را برای نجلاء باز کرد
_بیا بغل بابایی، بیا خوشگلم .
نجلا با ذوق خودش را به سمت تخت حمید کشاند و در آغوش حمید دراز کشید
_بببببببابایی!
حمید متعجب و حیران نگاهش را به نجلا داد.
_خدای من ، تو حرف میزنی؟
الهی من قربونت بشم خوشگل بابایی. میدونی چقدر دلتنگ صدات بودم عروسکم .دوباره صدام کن.
حمید از شوق، اشکهایش جاری شده بود .نجلا با دستان کوچکش اشک های او را پاک میکرد
_بببببابایییییی گررررریه نکُن
_چشم خوشگلم ،اشکام از خوشحالیه دخترکم.
دخترک باهوشم باورش نمیشد از خوشحالی هم کسی اشک بریزد .چشمان گرد شده پر نازش را به من دوخت
_مامان آدما از خوشحالی هم گریه میکنند؟
نم اشک نشسته روی گونه ام را پاک کردم
_آره عزیزم بعصی وقتها گریه میکنند
نجلا به فکر فرو رفت و سکوت کرد
_خوبی حمید جان؟
همانطور که موهای نجلا را می بوسید، آهسته گفت:
_الان شما رو میبینم عالیم.خانوم خانوما چرا نگفتی نجلا حرفمیزنه؟اصلا چی شد که دوباره میتونه حرف بزنه؟
_قضیه اش مفصله سر فرصت بهت میگم .من برم ببینم کی دکتر میاد .
قبل از اینکه حمید پاپیچ قضیه شود از اتاق خارج شدم.
چگونه میگفتم آنقدر عاشق و شیدای او شدم که با شنیدن اتفاق دختکمان را فراموش کرده بودم .دختری که امانت کیان بود در دستان ما!
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هشتاد_هفتم
کم کم هوا داشت روشن میشد ! اما هنوز داشتم میخوندم . اونقدر مغزم پر از سوال بود که هرچی میخوندم ، کم بود !!
آرزوهایی که هیچوقت بهشون نرسیده بودم 😢چیزایی که دوست داشتم اما نداشتم
شرایطی که من رو تو فشار قرار بده تا رشد کنم و بزرگ بشم برنامه ریزی هایی که به هم میخورد و خلاصه تلخی دنیا ...این همون واقعیتی بود که اون شب راجع بهش تو اون جلسه ، شنیده بودم !
همون واقعیتی که اگر بپذیری ، افسرده نمیشی !
ناخودآگاه مغزم شروع به مقایسه کرد !
مقایسه ی این حرفها با حرفهای مرجان !
قبول رنج ، تلاش ، رسیدن به لذت و آرامش دائمی ؛
فرار از رنج ، قبول پوچی ، رسیدن به لذت و آرامش چند ساعته !!
حرفهای هردوشون منطقی به نظر میومد
اما حرف مرجان حالم رو بد میکرد !
یاد روزایی افتادم که همه جوره میخواستم از منطقی که مرجان به کار برده بود ، فرار کنم
و آخرش با حقارت تسلیم شدم و زندگیم از قبل هم تلختر شد !! نفسمو دادم بیرون میارزید یه بارم حرف های اون رو که خودش غرق تو آرامش بود ، قبول کنم
حداقل یه مدت امتحانی !
خودکارم رو برداشتم و آخر صفحه نوشتم : قبول!! 💯
نور خورشید خودش رو از لابه لای پرده ، به اتاقم رسوند
خواب کم کم داشت میومد سراغم .
رو تختم خزیدم و طبق عادت بالشم رو بغل کردم ... 😴دم ظهر بود که چشمام رو باز کردم از گرسنگی شکمم رو گرفتم و رفتم بیرون .
از بوی قشنگی که تو خونه پیچیده بود فهمیدم که شهناز خانوم اومده !
هروقت که میومد لااقل سه چهار مدل غذای سنتی درست میکرد و میذاشت تو یخچال 😋شهناز خانوم تنها کسی بود که بابا بهش اعتماد داشت و اجازه میداد برای تمیز کردن خونه بیاد .
بعد از خوردن سوپ خوشمزه ای که بوش خونه رو برداشته بود ، به اتاقم برگشتم .
سه شنبه بوددلم میخواست یک بار دیگه هم به اون جلسه برم.فضای دلنشینی داشت ...❣البته باید خیلی زود برمیگشتم که دوباره مجبور نشم تهدیدهای بابا رو بشنوم ! 😒
چند ساعتی وقت داشتم . نشستم پشت میز و دفترچه رو باز کردم 📖
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay