eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_هفتاد_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کیان که از جلو چشمانم ناپدیدشد ،احساس کردم دوباره در خلاء معلق شدم. چند لحظه بیشتر نگذشته بود که با تکان هایی که به دستم می امد،احساس کردم درون اتاق سفیدی فرود آمده ام. _روژانم چشماتو باز کن عزیزم.من بهشون میگم تو دستت تکون خورده ولی باور نمی‌کنند.جان من چشماتو باز کن سردرد بدی داشتم به سختی چشمانم را باز کردم. نور سفیدی چشمانم را زد ،سریع چشمانم را بستم _روژانم! خانومم! منو ببین عزیزم دوباره چشمم را باز کردم ،اینبار نور کمتر اذیتم کرد. نگاهم به چشمان نگران حمید افتاد. اشک هایش جاری شده بود و روی گونه اش میغلتید. محاسنش بلند شده بود. دستم را برای پاک کردن اشکهایش بالا بردم دستم که روی محاسنش نشست، کف دستم را بوسید _خدایا شکرت خدایا شکرت با آمدن چند پرستار و دکتر حمید از من فاصله گرفت . چند دکتر معاینه ام کردند و همگی معتقد بودند جای تعجب دارد که من زنده ام و بعد از این همه مدت به هوش آمده ام. ولی من و حمید مطمئن بودیم معجزه خداوند مرا به زندگی برگردانده بود. به دستور پزشک به بخش منتقل شدم و میتوانستم تا دو روز دیگر مرخص شوم. حمید پرده اتاق را کنار زد و با لبخند به کنارم آمد و دستم را گرفت _خوبی عزیزم؟ _تو خوبی؟نجلاء خوبه؟ _من خوب نیستم .نمیدونی چه حالی داشتم وقتی برگشتم و ژاسمن گفت تو سه روزه تو کما هستی و چون شماره ای از ما نداشتن نتونستن خبر بدن.مردم و زنده شدم وقتی تو رو بین اون دستگاهها دیدم.دلم میخواد به اندازه همه روزهایی که نبودی نگات کنم. بغض به گلویم چنگ انداخت ،چانه‌ام لرزید _متاسفم عزیزم.ببخش منو _فدای سرت تو فقط زود خوب شو خانومم. _نجلاء کجاست؟میشه بری بیاریش؟دلم براش تنگ شده _نجلاء پیش ژاسمن هستش .نگرانش نباش .دوروز دیگه میبینیش _ولی من تا اون موقع دق میکنم، برو بیارش ! _نمیشه عزیزم، اجازه ورود بچه ها رو نمیدن _حداقل زنگ بزن صداش رو بشنوم. نگاهش را از من گرفت _باشه عزیزم ،فعلا گوشیم خاموش شده .شارژ که کردم زنگ میزنم . روژان جان تو کمی استراحت کن من تا خونه برم و برگردم . با اینکه قانع نشده بودم و احساس میکردم چیزی را مخفی میکند، فقط به گفتن برو به سلامت اکتفا کردم. در این دوروز که در بیمارستان بستری بودم هربار اسم نجلاء را آوردم حمید بهم میریخت و یک بهانه ای می اورد. امروز قراربود به خانه برگردیم نگرانی که در نگاه حمید بود،مرا هم نگران و هراسان می‌کرد. با حمید به سمت خانه به راه افتادیم .حمید به فکر فرو رفته بود و من هم با سکوت به خیابان ها نگاه میکردم. ماشین که مقابل ساختمان ایستاد با عجله پیاده شدم و به سمت آساسانسور رفتم . حمید هم پشت سرم آمد و هردو وارد اتاقک آسانسور شدیم. به طبقه خودمان که رسیدیم ،حمید دستم را گرفت واز آسانسور خارج شدیم. خانواده آقای محمد و ژاسمن جلو در به انتظار ما ایستاده بودند. نگاهم روی دخترکم قفل شد دستانم را برای به آغوش گرفتنش باز کردم . با گریه خودش را به آغوشم انداخت. صورتش را غرق بوسه کردم _الهی مامان فدات بشه ،دختر خوشگلم .دلم اندازه یک دنیا واست تنگ شده بود عزیزکم .گریه نکن قربونت بشم .خوبی عزیزدلم؟ حمید با صدایی که میلرزید روبه من کرد _روژان جان دوستان بخاطر شما اومدنا با خجالت سرپا ایستادم با همه انها یکی یکی احوالپرسی کردم و از ژاسمن بخاطر نگهداری نجلاء تو این مدت بسیار تشکر کردم حمید به همه تعارف کرد داخل بیایند ولی گفتند وقتی حالم بهتر شد به ما سر میزنند برایم آرزوی سلامتی کردند و رفتند. حمید نجلاء را به آغوش کشید و هرسه وارد خانه شدیم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 روی تخت دراز کشیده بودم و نجلاء در آغوشم بود. چندین بار موهایش را بوسیدم _خوشگلم نمیخوای واسه مامانی حرف بزنی؟هوم؟ حمید با دو لیوان آبمیوه وارد اتاق شد _خانمای عزیز پاشید ببینید چه آبمیوه خنکی براتون آوردم. نیم خیز شدم و به تاج تخت تکیه زدم .نجلاء هم کنارم نشست _بفرمایید لیوان را از دست حمید گرفتم _ممنونم. حمید دستی به روی سر نجلاء کشید _بابایی برو تو اتاقت بازی کن عزیزم نجلاء سرش را تکان داد و لیوان خالی را به حمید برگرداند و به اتاقش رفت ار رفتار نجلاء حس خوبی نداشتم ، یک اتفاقی افتاده بود. اتفاقی که مرا بیش از حد میترساند _حمید جان ،نجلاء مشکلی داره نگران بود و من به خوبی از نگاه فراری‌اش میفهمیدم، که این وسط مشکلی وجود دارد دستم را گرفت و مشغول نوازشش شد _نگران نباش خانومم ،بخاطر اون اتفاق ترسیده.بخاطر همین تا یه مدتی نمیتونه حرف بزنه وای بر من .وای برمنی که باعث این اتفاق شده بودم.اشک هایم جاری شد _خاک برسر من که باعث این اتفاقم .ای کاش میمردم و نمی‌فهمیدم که من باعث این حال بچه‌ام شدم. با دست به صورتم میزدم و زجه میزدم. حمید مرا به آغوش کشید و دستانم را گرفت تا خودزنی نکنم. _خدانکنه قربونت بشم. عزیزدلم ممکنه این اتفاق برای هرکسی میفتاد. من پدر اونایی که این بلا رو سر تو و دخارمون آوردن درمیارم .دلمو بیشتر خون نکن خانومم .میدونی من درنبودت چقدر زجر کشیدم؟جان من انقدر خودت رو اذیت نکن.دکتر گفته نجلا خوب میشه .بهت قول میدم عزیزم. تو باید گریه کنی عزیزم . حمید انقدر برایم حرف زد و قربان صدقه‌ام رفت که کم کم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم یک ماه از ان اتفاق تلخ گذشت . یک ماهی که نجلای گوچکم نمیتوانست حرف بزند. شب ها با کابوس از خواب بیدارمیشد و جیغ میزد. حمید هرروز پیگیر پیدا کردن آنهایی که به من حمله کرده بودند، بود. چندین سرنخ هم پیدا کرده بود ولی چون ما مسلمان بودیم و مهاجر ، حرفمان به جایی نمی‌رسید. میترسیدم پیگیریهای حمید باعث شود اتفاقی برای خودش بیفتد . با کلی التماس و خواهش راضی اش کردم از خیر شکایتش بگذرد تا اتفاق خاصی برایش نیفتد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_هفتاد_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با بلند شدن صدای زنگ واحدمان، حجاب گرفتم و در را باز کردم. ژاسمن با حالی پریشان پشت در بود. _سلام _سلام خوبی؟بفرمایید داخل وارد خانه شد سریع جلوی پایش دمپایی گذاشتم تا با کفش وارد خانه نشود. سردرگمی را میشد راحت از چهره اش خواند. کفشش را درآورد و به سمت سالن رفت . روبه روی‌اش نشستم و به چهره نگرانش لبخند زدم _چندبار اون دعایی که به من داده بودید رو گوش دادم _چقدر عالی .دوست داشتی _من خیلی گیجم روژان. یه حس عجیبی دارم . یه حسی منو وادار میکنه تا بارها و بارها گوش بدم . مگر می‌شود قلبی آماده پذیرش باشد و خدا نگاه مهربانش را از او دریغ کند .جزء محالات است، محال! _دعای کمیل رو گوش دادی؟ سرش را تکان داد _یک قسمتهایی از دعا عجیب حالم رو عوض میکنه .من سالهای متمادی که یک شنبه ها به کلیسا میرفتم .دعا میخوندم ولی قسم میخورم هیچ وقت اینقدر حس های عجیب تو وجودم ریشه نکرده بود. روژان باورت میشه مشتاقم خدای شما رو بشناسم و ببینم . خدای شما با خدایی که من میشناسم فرق میکنه . اشک هایش چکید و من غبطه خوردم به حال خوشی که او داشت _کدوم قسمت دعا رو خیلی دوست داری؟ چشمهایش را بست دریای چشمانش بارانی بود و عجیب دلنشین! دست لرزانش را روی قلبش گذاشت و با لهجه عجیبی زمزمه کرد. _الهی و ربی من لی غیرک. گریه اش شدت گرفت _چندین بار معنی این عبارت رو خوندم. نمیتونم درکش کنم ولی حالم رو عوض میکنه .انگار یک گمشده دارم که با شنیدن این عبارت داغش تو دلم زنده میشه. با دستهایش صورتش را پوشاند و از ته دل گریه کرد. به حالش غبطه میخوردم .خدایا می شود دل مرا هم مثل دل او با عشقت نورانی کنی . شک ندارم عاشق شده ،عاشق خدایی که از رگ گردن به ما نزدیکتر است . _خدای من!من غیر از تو کسی را ندارم. منم عاشق این عبارتم .روزهایی که دلم میشکست یا خواسته ای داشتم، همین عبارت رو بارها و بارها تکرار میکردم. این عبارت میخواد بگه به خداوند اعتماد کن و باور داشته باش که جز خداوند کسی نمیتونه تو سختی های زندگی کمکت کنه . تو دین ما به اینکار میگن توکل .توکل یعنی امیدت فقط به خدا باشه. مادربزرگم همیشه میگه ما آدما به جای اینکه فقط به منبع اصلی آرامش، توسل کنیم .میریم سراغ فرعی ها . امیدمون به انسانهایی که خدا خلق کرده نه به خالقمون. برخواستم و به سمتش رفتم . دیگر گریه نمیکرد، غرق فکر کردن شده بود. جلو پایش نشستم و دستانش را گرفتم . چشمانم را به دریای چشمانش گره زدم. _ژاسمن عزیزم تو قلبت خیلی پاکه.واسه همین هم خدا به دلت نگاه کرده و حالت عجیب شده . عزیزم این سردرگمی رو بزار کنار. حالا که خدا صدات کرده و توجهت رو به خودش جلب کرده برای شناختش قدم بردار. منبع آرامش همه ما خداست . بشناسش!برو تحقیق کن تا در موردش بیشتر بدونی .خدا صدات کرده .دو دل نباش بهت قول میدم آخر این شناخت تو به آرامش برسی. دستش را بالا اوردم و بوسیدم _خدا خیلی دوست داره .خیلی عزیزی واسش. اشکهایش را پاک کردم و بوسه ای پر محبت روی گونه اش کاشتم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چندروزی بود که خانواده آقای محمد در تکاپو بودند و حال و روز خوبی نداشتند. عمران چند وقتی بود ناپدید شده بود . طبق گفته های ژاسمن، عمران به داعش پیوسته بود. این خبر مثل توپ در ساختمان صدا داد. همه ترسیده بودند . من هم نگران بودم، هم بخاطر خانواده محترم آقای محمد و هم بخاطر وجود عزیزانم. عمران حال دشمن خانواده من محسوب می‌شد ومن نگران آمدنش به ساختمان بودم. آنقدر نگرانی در رفتارم مشهود بود که آخر صدای حمید را هم درآورد. _روژان جان. اتفاقی افتاده؟چرا انقدر نگرانی؟ دست از مرتب کردن چندباره کتابهایم برداشتم _من؟من خوبم لبخندی بدون جان بر لبهایم نشاندم .آنقدر بی جان بود که خودم از لب های به رنگ میتم ترسیدم _عزیزم میدونی از صبح چندبار این کتابها رو مرتب کردی. خانومم من غریبه‌ام که چیزی نمیگی؟ پارچه گردگیری از دستم افتاد. به کتابخانه تکیه زدم و زانوهایم را بغل گرفتم. _من میترسم حمید . خیلی هم میترسم! حمید کنارم نشست و دستانم را گرفت. بوسه ای روی دستم کاشت. _مگه حمیدت مرده که بترسی؟هوم؟عزیزم نمیخوای بگی از چی ترسیدی؟ قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شد _از عمران! چانه لرزان و چشمان بارانی‌ام اجازه بیشتر حرف زدن را به من نداشت . سرم را روی زانوهایم گذاشتم و به حال خود درمانده ام اشک ریختم. حمید کنارم نشست و مرا به اغوش کشید _من هستم عزیزم .عمران ترس نداره خوشگلم .جان من انقدر خودت رو اذیت نکن قرارنیست بخاطر یک ادم بی خاصیت زندگی رو به خودت زهر کنی عمران هیچ غلطی نمیتونه کنه .نترس فدات شم من هستم .حالا هم پاشو برو آماده شو با نجلا شام برم رستوران دوستم .خیلی وقته بیرون نرفتیم .پاشو عزیزم. کاش حق با حمید بود و از عمران کاری برنمی آمد ولی چه سود که مثل رگباری به زندگی خیلی از آدم ها زد کاش هیچ وقت آن روزها را نمیدیدم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بدون توجه به نگاه متعجب او از انجا دور شدم. ختما با خودش میگفت حمید چه زن بی احساسی دارد .به جای انکه برای دیدن شوهرش بی تاب باشد، میخواهد به دیدن دوستش برود. در ذهنم مشغول خودخوری با خودم بودم که ژاسمن را دیدم. کودکی را به آغوش کشیده بود و گریه می‌کرد پاتند کردم و به سمتش دویدم. کودکی را به آغوش کشیده بود و گریه می‌کرد. پاتندکردم و به سمتش دویدم. از دیدن کودک غرق خون، رنگ از صورتم پرید. _ژاسمن! _خواهرزاده‌امه ،ببین چه بلایی سرش اومده!ببین بابای کثافتش چه بلایی سرش آورده! فریاد های دلخراشش مرا هم به گریه انداخت. نگاهم میخ سینه کودک شد. به سختی تکان می‌خورد . بارقه امید دلم را روشن کرد. _اون زنده اس ،میفهمی ژاسمن؟زنده اس .باید برسونیمش بیمارستان .پاشو؟! نگاه شوکه اش را به من دوخت _بدش من بچه رو. انقدر گیج و مبهوت بود که انگار درکی از حرفهای من نداشت . بچه را از آغوشش جدا کردم و به سمتی که چند آمبولانس مشغول انتقال زخمی ها بودند، دویدم. _دکتر! دکتر ! کمک کنید ،این بچه نفس میکشه. لطفا کمک کنید. یکی از پزشک ها که زیادی فربه و مسن بود به سمتم چرخید و با دیدن پسر بچه ،سریع او را روی برانکارد گذاشت. چند لحظه بعد دستگاه تنفس را به او متصل کرد و او را به بیمارستان انتقال دادند. ژاسمن هم با او راهی بیمارستان شد. آمبولانس که از جلو دیدم دور شد، تازه به یاد حمید افتادم . آنقدر از دیدن خواهرزاده ژاسمن به هول و ولا افتاده بودم که از او غافل شده بودم‌. خودم را به بیمارستان رساندم و سراغ حمید را از پرستار گرفتم . گفت بخاطر شکستگی شدید پا به اتاق عمل منتقل شده است. نمیدانم با چه حالی خودم را به پشت در رساندم. نمیدانم چند ساعت برای سلامتی اش دعا خواندم و به خدا التماس کردم که سالم از ان اتاق لعنتی خارج شود. فقط وقتی به خودم امدم که دستش را به دست گرفته بودم و بوسه باران می‌کردم. یک ساعتی بعد از عمل او بی هوش بود و من کنار تختش نشسته و هربار با بالا و پایین شدن قفسه سینه‌اش مردمک چشمم حرکت میکردو نفسش را چک میکردم.. انگار میترسیم که مبادا دیگر حرکت نکند و قلب مهربانش نزند. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 به امید پیدا کردنش از خانه بیرون آمدم. نگاههای دلسوزانه همسایه ها دلم را به آتش میکشید. پیرمرد مسنی که با همسرش در طبقه اول زندگی میکرد، هن هن کنان از پله ها بالا آمد. پیرمردی حدودا هشتادساله با قدی کوتاه و شکمی برآمده. _چرا در آسانسور رو نمیبندید ،یک ساعته بالاگیر کرده؟ نگاهش را از جمعیت گرفت و به من دوخت _کجایی خانم شمس ؟دخترت از عصر داره گریه میکنه. با صدایی که از گریه زیاد خراشیده بود آهسته گفتم _دخترم پیش شماست؟ _بله عصر جلو در ساختمون گریه میکرد، همسرم که دید شما نیستید و اوضاع خوب نیست دخترتون رو به خونه اورد. چندبار اومدم دنبالتون ولی نبودید .برو پایین ببینش بدون توجه به بقیه با عجله از پله ها سرازیر شدم. در پیچ و خم پله ها مثل گنجشکی ترسیده و هراسان به در و دیوار میخوردم. جانم به لب رسید تا به جلوی واحد انها رسیدم و زنگ را ممتد زدم در باز شد و نگاهم روی چهره مهربان الیزابت خشک شد. _دخ... هنوز حرفم تمام نشده بود که با دست به داخل اشاره کرد. کفش هایم را دراوردم و به سمتم دخترکم پرواز کردم . گوشه ای از مبل کز کرده بود و اشک میریخت. اشکهایم برای دردانه ام شدت گرفت _عروسکم با شتاب سرش را بالا آورد و صدایم زد _ما ما ن به آغوش کشیدمش و تمامش را بوسیدم و بوییدم _جان دلم الهی قربونت برم عروسکم گردنش که روی شانه ام افتاد ،ترسیده او را از خودم جدا کردم . چشمانش بسته بود. احساس کردم ضربان قلبم کند شد.به صورتش آهسته ضربه زدم _نجلای من ،دخترم چی شد مامانی ،پاشو عزیزم. آنقدر از دیدن چهره بی رنگ و روی نجلا ترسیده بودم که مغزم یاری نمیکرد با اورژانس تماس بگیرم.الیزابت کنارم نشست و دستش را روی شانه ام گذاشت _الان دکتر میرسه .نگران نباش. اشکهایم هنوز میریخت و بیشتر از قبل دخترکم را به خودم میفشردم. جسم نحیفش را که روی تخت گذاشتم، کنارش نشستم. ذهنم به یک ساعت پیش رفت دکتر بعد از معاینه گفت دخترکم بخاطر شوک و ترس زیاد از حال رفته و جای نگرانی نیست. سِرمش که تمام شود حالش خوب میشود. دکترمیگفت بخاطر شوک امروز دوباره توانایی حرف زدن پیدا کرده ولی تا مدتی لکنت داشتنش طبیعیست. دستان کوچکش را به دست گرفتم _عزیزم تا صبح خوب شو باید بریم دیدن بابایی چشم انتظارته &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_هشتاد_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 صبح نجلاء را آماده کردم وبا او راهی بیمارستان شدم. سر صبح بود و حمید هنوز خواب بود . نجلا با دیدن چشمان بسته حمید ترسیده نگاهم کرد _بببببابایی مُرررررده؟ _دور از جونش عزیزم، بابایی فقط خوابیده . بیا روی این صندلی کنار من بشین تا بابایی بیدار بشه. چشمان نگرانش بین من و حمید در گردش بود. انگار این وقایع اخیر دخترکم را زیادی ترسانده بود.با تردید در آغوشم جای گرفت و به حمید چشم دوخت. بوسه ای روی گونه اش کاشتم . _باباجون الان که بیدار بشه از دیدنت خیلی خوشحال میشه دلبرکم. میدونی که چقدر دوست داره ، درسته سرش راهمزمان با زبانش تکان داد _مییییدونم. هردو به حمید که با آرامش خوابیده بود چشم دوختیم. انگار نگاهمان رویش سنگینی می‌کرد که چشمانش را باز کرد و با دیدن ما کنار تختش ، گل از گلش شکفت _چه صحنه دل انگیزی!کاش هروقت بیدار میشم شما رو اینجوری با محبت بالای سرم ببینم‌. آغوشش را برای نجلاء باز کرد _بیا بغل بابایی، بیا خوشگلم . نجلا با ذوق خودش را به سمت تخت حمید کشاند و در آغوش حمید دراز کشید _بببببببابایی! حمید متعجب و حیران نگاهش را به نجلا داد. _خدای من ، تو حرف میزنی؟ الهی من قربونت بشم خوشگل بابایی. میدونی چقدر دلتنگ صدات بودم عروسکم .دوباره صدام کن. حمید از شوق، اشکهایش جاری شده بود .نجلا با دستان کوچکش اشک های او را پاک می‌کرد _بببببابایییییی گررررریه نکُن _چشم خوشگلم ،اشکام از خوشحالیه دخترکم. دخترک باهوشم باورش نمیشد از خوشحالی هم کسی اشک بریزد .چشمان گرد شده پر نازش را به من دوخت _مامان آدما از خوشحالی هم گریه میکنند؟ نم اشک نشسته روی گونه ام را پاک کردم _آره عزیزم بعصی وقتها گریه میکنند نجلا به فکر فرو رفت و سکوت کرد _خوبی حمید جان؟ همانطور که موهای نجلا را می بوسید، آهسته گفت: _الان شما رو میبینم عالیم.خانوم خانوما چرا نگفتی نجلا حرفمیزنه؟اصلا چی شد که دوباره میتونه حرف بزنه؟ _قضیه اش مفصله سر فرصت بهت میگم .من برم ببینم کی دکتر میاد . قبل از اینکه حمید پاپیچ قضیه شود از اتاق خارج شدم. چگونه میگفتم آنقدر عاشق و شیدای او شدم که با شنیدن اتفاق دختکمان را فراموش کرده بودم .دختری که امانت کیان بود در دستان ما! &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_هشتاد_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بالاخره بعد از دو روز حمید مرخص شد و به خانه برگشتیم. آنقدر آن روزها درگیر حمید بودم که به کل ژاسمن و خواهرزاده اش را فراموش کرده بودم . هنوز بعد از آن اتفاق، همه شهر بهم ریخته بود. بعضی ها، مسلمانان را بیشتر آزار می‌دادند. نزدیک ساختمان که شدیم از دیدن جمعیت عصبانی جلو درب ورودی شوکه شدیم. _اینجا چه خبر شده؟ نگاه ترسیده نجلاء، نگاهم را به سمت او کشاند. _بیا بغلم عزیزم ، نترس خوشگلم! خودش را به سمتم کشاند و در آغوشم خودش را جمع کرد. حمید بوسه ای روی موهایش کاشت _نترس بابایی جونم. من هستم عزیزم. با ترس همه با سرعت از پشت نیروهای امنیتی که جلو مردم ایستاده بودند عبور کردیم و وارد ساختمان شدیم. صدای حرف زدن عصبانی همسایه ها نامفهوم به گوش می‌رسید. _معلوم هست چه خبر شده اینجا ؟دو روز نبودیما!؟ حمید نگران جوابم را داد _هر اتفاقی افتاده مربوط به خانواده آقای محمد هستش . _آخه چه ربطی به خانواده عمران داره .اونا خودشون الان هزارتا درد دارن. _بیا بریم عزیزم ،همه چیز مشخص میشه ،نگران نباش. جلو در واحد که رسیدیم .ژاسمن نگران از واحدش خارج شد _سلام _سلام عزیزم من مشغول احوال پرسی و حرف زدن با ژاسمن شدم.حمید به همراه نجلاء برای ژاسمن سری به نشانه سلام تکان داد و وارد خانه شد. _پسر خواهرت چطوره عزیزم؟ اشک هایش یکی پس از دیگری سبقت می‌گرفتند و روی سرامیک های می چکیدند. _رفته تو کما.دکترا میگن بعیده خوب بشه. متاثر شده از حرفهایش، ناخوداگاه گفتم _دکترا حرف زیاد میزنن .بسپرش به عباس ، غیر ممکنه کمکت نکنه!! انگار چیزی از حرفهایم نمی فهمید _عباس؟! _سقای کربلا، یادته ؟ در حالی که اشک میریخت سرتکان داد. با همان حال خراب از من دور شد و صدای حرف زدنش با خودش بلند شد _یادمه! من عباس رو یادمه!.مگه میشه فراموشش کنم. من عباس رو یادمه!! از پیچ پله ها که گذشت ،من هم غمگین و ناراحت وارد خانه شدم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay