📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋#قسمت_هشتادم
ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و مهماننوازی عمه فاطمه لذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت تهوع مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی میکرد که روزه بود و لبانش به خشکی میزد. گاهی با خوش صحبتیاش سرِ ما را گرم میکرد و گاهی کنترل تلویزیون را به دست میگرفت و سعی میکرد با یافتن برنامهای جالب توجه، وقت ما را پُر کند و خلاصه میخواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند تا ساعت 12:30 که دخترش ریحانه از راه رسید و جمع ما را گرمتر کرد.
ریحانه هم مثل مادرش زنی محجبه بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان میشد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان پایان دهد، بیمقدمه شروع کرد: «حاج خانم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم.» مادر لبخندی زد و با گفتن «خیر ببینی عزیزم!» قدردانیاش را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد: «اختیار دارید حاج خانم! وظیفم بود! شما هم مثل مامان خودم هستید!» سپس رو به من کرد و گفت: « انشاءالله که نتیجه میگیرید و با دل خوش برمیگردید بندرعباس.» که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای نماز کرد.
من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو سجاده زیبا پهن شده و با هوشیاری میزبان، مُهری هم رویش نبود تا به مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود. کمک مادر کردم تا با درد کمتری چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد غیرقابل تحمل بدنش اضافه میکرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سجاده سر به مُهر دارد و لبانش به دعا میجنبد. حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجدهاش سر از مُهر برداشت. نگاهش کردم و گفتم: «مجید جان! برای مامانم دعا کن!» همچنانکه سجادهاش را میپیچید، به رویم لبخندی زد و گفت: «اتفاقاً داشتم برای مامان دعا میکردم.» و زیر لب زمزمه کرد: «انشاءالله که دست پُر بر میگردیم!»
به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم: «نگران حرف ابراهیم و بابایی؟» با شنیدن نام ابراهیم و پدر، نگرانی در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر رسید و نتوانست نگرانیاش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادر خندید و گفت: «قبول باشه!» مادر با چهرهای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود، در جواب مجید لبخندی زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار را آماده میکرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به دندان گزید و با خوش زبانی تعارف کرد: «شما چرا زحمت میکشید؟ بفرمایید بشینید!» دسته بشقابها را از دستش گرفتم و گفتم: «شما دارید با زبون روزه این همه زحمت میکشید، ما به انداره کافی شرمنده هستیم!» پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد: «انشاءالله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که زحمتی نیس!» که با آمدن دیس برنج و ظرفهای خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار، تعارفمان کرد و خودشان برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند.
خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم دستپخت عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهماننوازیاش عالی است، اخلاقی که خانهاش را در این شهر غریب، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر معذب بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد: «مجید جان! ای کاش میذاشتی ماه رمضان تموم شه، بعد میاومدیم. اینجوری که نمیشه این بنده خداها با زبون روزه همش زحمت میکشن و از ما پذیرایی میکنن.» مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد: «چاره ای نبود مامان، هر چی زودتر میاومدیم بهتر بود.» همچنانکه نهار میخوردیم، صدای خوش قرائت قرآن از داخل اتاق میآمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت: «عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد پرهیزگار ختم قرآن میکنه.»
مادر از شنیدن این جمله آهی کشید و همچنانکه به در نیمه باز اتاقی که صوت قرآن از آنجا به گوش میرسید، نگاه میکرد، گفت: «چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم!» سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد: «من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم میکردم!» مجید با غصهای که در چشمانش نشسته بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت: «انشاءالله خیلی زود حالتون خوب میشه!» و مادر با گفتن «انشاءالله!» خودش را با غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار اندکی چیزی نخورده بود و خوب میدانستم از شدت حالت تهوع و درد نمیتواند لقمهای را به راحتی فرو بدهد.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـادمـ
✍از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟ طبیعتا برای مصاحبه اومده و یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می کنه؟ و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟
نمی دونستم، سوالش حقیقیه؟ قصد سنجیدن من رو داره یا فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟
حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد می کرد از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکر می کنه
توی اون لحظات کوتاه ... مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد و به جواب های مختلف متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست ...
- حق با این جوانه ... من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم باهاش برخورد داشتم ... ایشون نه تنها عصبیه که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک ... هیچ ابایی نداره ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است چرخید سمت من ...
- چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟
نمی دونستم چی بگم شاید مطالعه زیاد داشتم ... اما علم من، از خودم نبود به چهره آدم ها که نگاه می کردم انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند
چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه ها شروع شد ...
حدود ساعت 8 شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد دو روز دیگه هم به همین منوال بود ...
اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها از جمع خداحافظی کردم، برگردم که آقای افخم، من رو کشید کنار
- امیدوارم از من ناراحت نشده باشی قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست و با سنی که داری نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا
بقیه حرفش رو خورد
- به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید می فهمیدم چند مرده حلاجی
خندیدم حالا قبول شدم یا رد؟
با خنده زد روی شونه ام
- فردا ببینمت ان شاء الله
از افخم دور شدم در حالی که خدا رو شکر می کردم خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش قضاوت نکرده بودم ... آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت محکم می ایستاد
روز آخر اون دو نفر دیگه رفتن من مونده بودم و آقای علیمرادی توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد پیشنهادش خیلی عالی بود
- هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه یه نگاه به چهره افخم کردم آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره که حتما باید بفهمم نگاهم برگشت روی علیمرادی با احترام و لبخند گفتم
- همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟
به افخم نگاهی کرد و خندید
- اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت
از اونجا که خارج می شدیم آقای افخم اومد سمتم ...
- برسونمت مهران ...
- نه متشکرم مزاحم شما نمیشم هوا که خوبه پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ...
خندید سوار شو کارت دارم
حدسم درست بود اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت
- حتما باید ازش خبر دار بشی
سوار شدم چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط
- نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ قبول می کنی؟
- هنوز نظری ندارم باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم نظر شما چیه؟ باید قبول کنم؟ ... یا نه؟
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#اپلای
#قسمت_هشتادم
اجبارا لبخند میزنم.
_اگه میخوای ببینیش باید سرتو کامل بچرخونی.
با خنده آرام میگویم:به جای خواهر باید بهت بگن دسته هاونگ.
خیلی خوب است که بگذارند عروس و داماد پیش هم بمانند؛اما من بین این ده بیست جفت چشم که زُل زدهاند حتی یک دقیقه هم نمیمانم.
الآن که دارم کنار احمد مینشینم و نمیخواهد بگذارد چند ساعتی روی پروژهام کار کنم،دارم فکر میکنم چقدر زندگی با آمدن یک زن رنگی میشود. همراهم را جرات ندارم بردارم،چون همه ماندهاند خانه ما. خواهرها تا صبح که نماز بخوانند لحظهای از اذیت غفلت نمیکنند و احمد که انگار پسرش را زن داده از بابا هم خوشحالتر است.
حالا چطور خرج زن و بچه را بدهم. آسفالت پشت بام را عوض کنم،کی حال دارد بخاری زمستان را وصل کند. نان بخرد هر روز،گوشت خرد کند،پتوی بچه را آب بکشد،سفره جمع کند.
ایتها وظایفی است که تا صبح میشمارند و من همهاش را با یک عمرا!من؟بیخیال!آماده میخرم!میخواست شوهر نکند!بچه ده ساله از پرورشگاه میارم. رد میکنم. اما خدا هم میداند که با ازدواج هم لذتها را میآورد و هم راحت طلبیها را میبرد.
بالاخره که همه خوابیدند میتوانم کمی به اتفاق دیشب فکر کنم. دیدنی اگر به دل بنشیند دلنواز میشود. بعد از این که میبینمش انگار یکجا محبتش به دلم مثل میخ فرو میرود.
ساعت چهار پیام شب بخیر را ارسال میکنم و میخوابم. این شبها که تا صبح لذت بیداری میبرم به فکر این نیستم که باید شش بیدار شوم. وقتی داشتم با سحر قفلهای بسته ذهن و دلم را باز میکردم هم،به این فکر نبودم که کلید آزمایشگاه استاد علوی که الآن حکم پدرزن را دارد،دست من است و ساعت هفت باید دانشگاه باشم.
دیشب وسط پیام زدنهایمان،رامین،یکی از بچه های سال پایین زنگ زد و خواست که در ویرایش نهایی مقالهاش کمکش بدهم. تا حالا همهاش با تنبلی خودش کار را عقب انداخته است. وقتی که کاری را محول میکنم جانم را بالا میآورد تا انجام بدهد من هم قیدش را زدم و گذاشتم به حال خودش تا هر وقت خواست مقالهاش را تمام کند و چسبیدم به کار خودم.
در دفتر آزمایشگاه،در لپتاپ را که باز میکنم،انگار در خیبر را باز کردهام. بس که سخت است و پر حجم. اگر امروز مواد و دستگاهها و زمین و آسمان یاری کنند و نتایج تستهای امروز با نتایج تستهای قبل منطبق باشد نصف راه را رفتهام. نمیفهمم که چقدر گذشته است،تقهای که به در میخورد باعث میشود خودم را حایل ماده کنم که اگر نور بخورد تمام زحمتم هدر است. رامین میآید و در را زود میبندد.
_تمام موجودات الآن از فتوسنتز افتادند با این بخارات شیمیایی و فویل هایی که به شیشهها خورده. رویین تنی شما.
اگر اعتراض نکند رامین نیست. کنارم میایستد و با تمام همراهیهایش همآوردی هم میکند. بار قبل اصرار داشت که انسان نیاز ندارد کسی به او بگوید چطور باید باشی؛خودش میتواند با عقلش تمام زندگیش را اداره کند. یک اندیشه داریم برای محمد است،یک اندیشه داریم که برای راسل است،اندیشه فروید،کانت و... با عقلت بسنج که کدام درست است و کدام غلط. هر کدام را انتخاب کردی قابلیت پیروی دارد و کسی هم حق نفی تو را ندارد؛چون تو با عقلت انتخاب کردی!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتادم
تنها عقب ماشین را صاحب می شوم. این را دلم نمی خواهد با کسی شریک شوم. حس می کنم یک اتاق بزرگ روزی من شده است. حالا می توانم کنار فضولی های گوشم که مدام دراز می شود تا تمام حرف های پدر و مادر را بشنود، راحت دراز بکشم. کتاب بخوانم و بخوابم. البته اگر این دو تا بگذارند. جواب پیامشان را می دهم که:
- علی سوار ماشین پدر ریحانه شد.
پیام نرسیده، گوشی ام زنگ می خورد. می خندم و می گویم:
-مامان خواهشا بشین فکر کن سر این دو تا چی خوردی که این قدر فضول شدن؟
تماس را جواب می دهم. مسعود می گوید:
-واسه چی رفته اونجا؟چرا بابت داره رانندگی می کنه؟
-سلام. الان دقیقا بخاطر بابا می گی یا فضولیت گل کرده یا حسودیت؟ در ضمن رفتم سر قبر شبخ بهایی و سفارش تو رو بهش کردم. یک یاسین هم نذر کردم که بعدا خودت بری بخونی.
گوشی رو بده به سعید.
-به جان خودم گوشی دست سعیده، من حرف می زنم.
-سعید! یعنی سر به زیر بودنِ تو دقیقا عین های و هوی مسعوده.
صدای خنده ی مسعود می آید و سعید که می گوید:
-یه خبر خوب برات دارم. دو تا از دوستان پارچه دادن براشون لباس بدوزی.
یک لحظه مکث می کنم تا دقیقا حرف مسعود را بفهمم...
-دوستات؟
-آره دیگه. کار دست شما رو دیدن، پسندیدن و مشتری شدن.
ناله می کنم:
-مسعود من برای دوستای تو لباس بدوزم؟ ای خدا وقتی عقل رو قسمت می کردی اینا کجا بودن؟
حرصی می شوم و گوشی را قطع می کنم. پدر می پرسد:
-دسته گل به آب دادن؟
این آرامش پدر دیوانه ام می کند. دستم را دو طرف صندلی می گذارم. سرم را جلو می برم...
-چه جور دسته گلی هم. من با اینا چه کار کنم؟
-خیلی حرص نخور. کمکشون بده درستش کنند. حرفیه که زدن.
گوشی ام زنگ می خورد، جواب نمی دهم...صدای گوشی مادر با خنده اش همراه می شود:
گوشی را از دست مادر می گیرم و وصل می کنم:
-اصلا ببینم شما دو تا اونجا دارین چه کار می کنین؟
- یاد نگرفتی گوشی کسی رو بر نداری؟ وقتی ادب رو تقسیم می کردن، تو کجا بودی؟
سعید حرفی به مسعود می زند و گوشی را می گیرد:
-ببین لیلا جان!یه دقیقه صبر کن من توضیح بدم این مسعود نمی تونه. اول این که عقل که تقسیم می شد به من هفتاد رسید، این مسعود هم سی تا رو زوری براش گرفتم. خیالت راحت باشه داره، حالا کم و زیاد...آآآخخخخ...دوم این که ما لباسا رو با هم پوشیدیم. یکی از بچه ها پرسید چه خوش رنگه؟ از کجا خریدین؟گفتیم پارچه شو از فلان مغازه ی شهر. گفت:اِاِ؟ پس خیاط خوبی دارین؟ خیلی تمیز در آورده.
با ناراحتی می نالم:
-بعدی اونا رفتن پارچه خریدن چون شما گفتیم خواهرمون می دوزه!
کلا مسعود همین است. هر کار که می خواهد انجام می دهد؛ وقتی که کار از کار گذشت، چنان مثل بچه های کتک خورده نگاهت می کند و حرف می زند که ...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هشتادم
طفلک زود سرخ شد و سر به زیر انداخت. مادرم لبخندی زد و گفت:
- حسین جون، خوب شد یادم انداختی! علی آقا رو هم بگو بیاد.
همانطور که در را می بستم، گفتم: حالا بهش می گم.
اواسط کوچه، علی را دیدم که به طرف خانه ما می آمد. با دیدنم، سلام کرد و هر دو به طرف مسجد محل، راه افتادیم. طرفهای ظهر به اصرار علی، برای ناهار به خانه شان رفتیم. علی یک خواهر بزرگتر از خودش داشت که ازدواج کرده و رفته بود پی بخت خویش و یک برادر کوچکتر از خودش داشت، حاج خانوم با دیدنم گل از گلش شکفت.
- به به، حسین آقا! مادر، آفتاب از کدوم طرف در آمده؟ خونه ما رو نورانی کردین! حاج خانوم، حاج آقا چطورن؟ عروس گل من چطوره؟
علی از شرم سرخ شد و من با خنده، سعی می کردم جواب تعارفات پشت سر هم مادر علی را بدهم. سرانجام حاج آقا به دادم رسید:
- وای! خانوم شما که از مسلسل هم که بدتری! وای به حال این بچه ها! فکر کنم زیر آتش دشمن راحت تر باشن تا زیر رگبار تعارفات شما!
با خنده و شوخی سر سفره نشستیم. بعد از ناهار دوباره با علی به طرف مسجد محله رفتیم. کارهای زیادی بود که باید انجام می دادیم. سر و سامان دادن به خانواده های بی سرپرست، گرفتن کمک از مؤسسات برای گذراندن زندگی خانواده های کم در آمد و خلاصه کار زیاد بود. جریان مهمانی را به علی گفته بودم و او هم قرار بود همراهم بیاید. از تاریک شدن هوا چند ساعتی می گذشت که با صدای علی به خود آمدم.
- حسین! ساعت یک ربع به هفته! پس کی می خوای بریم؟
با عجله بلند شدم و اسناد و مدارک را مرتب سر جایش گذاشتم.
- راستی می گی؟ دیر شد! بدو بریم. مامانم حسابی شاکی می شه.
خلاصه، هر دو با هم به طرف خانه خاله ام حرکت کردیم. خانه شان حوالی خیابان ستارخان بود. آخرین تاکسی که سوار شدیم، صدای آژیر قرمز از رادیوی ماشین بلند شد. اواسط خیابان ستارخان بودیم که تاکسی کنار خیابان نگه داشت. راننده که مرد جا افتاده و مسنی بود با لحن داش مشدی خاصش گفت: ای بد مصب! از همه آقایون و خانوما عذر می خوام. ولی ما عادت داریم موقع بمباران، مخصوصا ً شبها کنار می کشیم، لا مذهب از رو چراغ روشنا ردیابی می کنه.
در همان گیر و دار، صدای سوت کشدار پرتاب موشک، به گوش رسید. بعد، احساس کردم پرده گوشم پاره شد. صدای مهیب انفجار، تمام خیابان را لرزاند. لحظه ای همه مات و مبهوت بر جا خشک شدند. شیشۀ خانه های اطراف همه ریخته بود. چراغ های همه جا خاموش شد و همهمه و غوغا گرفت. پسر جوانی که کنار ما نشسته بود با هول در ماشین را باز کرد و فریاد کشید:
- یا حسین!
همه بیرون زدیم. موشک به همان حوالی اصابت کرده بود. فکر مزاحمی در سرم می چرخید.
- مادرم اینا الان چطورن؟
با اینکه علی حرفی نمی زد اما از حرکات شتابزده اش معلوم بود، که او هم همان فکر منحوس مرا در سر دارد. نمی دانم چطور به کوچه خاله زری رسیدیم. اما انگار قدم به قیامت گذاشته بودیم. تمام کوچه را گرد و خاک و بوی گوشت سوخته پر کرده بود. صدای داد و فریاد و استمداد کمک با ناله و گریه و زاری در هم آمیخته بود. به گودال بزرگی که زمانی خانه خاله ام بود، خیره شدم. از شدت ناراحتی، گیج و مات بودم. صدای گریه سوزناک زنی در میان سر و صداها بلند بود. جمعیت قبل از آمبولانس و پلیس، به طرف خرابه ها هجوم برده بودند. علی، مثل بچه ها با صدای بلند گریه می کرد و به زمین و زمان فحش می داد. انگار تمام سرم از فکر و خیال خالی شده بود. فقط نگاه می کردم، بدون آنکه فکری در سرم باشد. نمی دانم چه مدت چمباتمه روی زمین نشسته بودم که با سوزش صورتم از جا پریدم. به صورت علی نگاه می کردم که دهانش را فقط باز و بسته می کرد صدایش را نمی شنیدم. دوباره با پشت دست محکم توی صورتم کوبید. صدایم در نمی آمد. بار فاجعه آنقدر سنگین بود که شانه هایم پذیرایش نبود. در یک حادثه، تمام خانواده و زندگی ام از دست رفته بود.
در آنی، کوچه پر از آمبولانس شد. نورافکن بزرگی روی محل حادثه انداختند و با بیل مکانیکی شروع به بلند کردن تیر آهن ها کردند. علی نعره می زد و اشک می ریخت، اما من باز نمی توانستم حرف بزنم. تهی شده بودم. به اطرافم نگاه کردم. همه در حال دویدن و رفت و آمد بودند. خانه های اطراف همه خراب شده بود. تا چند تا خانه اینور و آنور و چند خانۀ روبرویی خراب شده و فرو ریخته بودند. هنوز دود غلیظ و سیاهی از خرابه ها بلند می شد. موشک درست روی خانۀ بغلی خاله زری فرود آمده بود و شکاف عظیمی در زمین بوجود آورده بود. آهسته آهسته روی تل خرابه ها جلو رفتم. خانه خاله ام روزگاری در طبقه اول بود. خم شدم روی زمین، با دستهایم خاکها را کنار زدم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻#قسمت_هشتادم
بعدازخوردن صبحانه ازمهتاب خواستم که من ومیزوجمع کنم که اونم باکلی اصرارمن راضی شد.
مهتاب:هالین من میرم حاضرشم.
+باش منم چنددقیقه دیگه میرم.
سری تکون دادوبه سمت اتاقش رفت.
سریع میزوجمع کردم و فنجون هاروشستم. کارم که تموم شدازپله ها بالارفتم ووارداتاقم شدم.
درکمدوبازکردم وساکم برداشتم وروی تخت گذاشتم،زیپش وبازکردم ودل ورودش وریختم بیرون. فقط یک مانتوداشتم،
یک مانتوی مشکی کوتاه جلوبازبایک تیشرت ساده ی قرمز،شلوارجین مشکیمم برداشتم وپوشیدم. تنهاشالی که داشتم وبرداشتم وروی سرم گذاشتم. رژقرمزم وکه همرنگ شالم بودروی لبم مالیدم بلکه یکم رنگ به صورتم بیاد. دراتاق به صدادراومد:
+بله؟
مهتاب:حاضرشدی؟
یک نگاه کلی به آیینه انداختم وگفتم:
+آره الان میام.
مهتاب:باشه پس من میرم ماشین وروشن کنم زودی بیا.
+باشه.
به سمت ساک رفتم وکیف پولم وازتوش برداشتم.
داخل کیف پولم ونگاه کردم،پول نقدم کلا سیصدتومن بودولی کارتم پرپول بود.
گوشی وبه همراه کیف پولم به دست گرفتم وازاتاق بیرون رفتم.
ازدرورودی بیرون رفتم،به کتونی هام نگاه کردم،همون کتونی بودکه دیشب باهاش فرارکردم.
آهی کشیدم وکتونی رو پوشیدم،دروبستم وبه سمت ماشین مهتاب رفتم.
دروبازکردم وسوارشدم مهتاب نیم نگاهی بهم کرد ولبخندی زدولی من زوم شده بودم روش،گرمش نمی شداینهمه حجاب گرفته بود؟
تیپش قشنگ بودولی من چون ازحجاب بدم میادتیپ مهتابم به چشمم نمیومد. مهتاب دروباریموت باز کردوراه افتاد.
به سرخیابون که رسیدیم مهتاب گوشیش زنگ خوردازحرفاش فهمیدم که داداششه. مهتاب ماشین وگوشه خیابون نگه داشت،باتعجب گفتم:
+چیزی شده؟
مهتاب:نه عزیزم.
ازماشین پیاده شد،منم به تبع ازاون ازماشین پیاده شدم وباتعجب به مهتاب که اطراف ونگاه می کردنگاه کردم. کنارمهتاب ایستادم وگفتم:
+منتظرکسی هستی؟
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:آره.
لبم وکج کردم ومثل مهتاب اطراف ونگاه کردم.
یک پسری داشت میومد سمتمون به شدت جذاب بود،چشم های سبزش ازدوربرق می زد.
یاداون موقع هایی افتادم که بادنیابه پسراتیکه مینداختیم،به یاداون روزهاتصمیم گرفتم به این یاروهم تیکه ای بندازم یکم بخندیم.
همینکه پسرنزدیکمون شدباصدای بلندطوری که بشنوه گفتم:
+جوووون،چشمات تو حلقم.
بعدازاین حرف بلندزدم زیرخنده.
پسرباتعجب نگاهم کرد،انتظارداشتم بره ولی ایستادوگفت:
_سلام مهتاب.
مهتاب که تاالان با چشم های گردشده نگاهم می کردبرگشت سمت پسروگفت:
مهتاب:سلام داداش.
فکم افتادکف زمین، خاک برسرم گندزدم یاروداداشه مهتاب بود.
برای اولین بارازشدت خجالت دلم می خواست آب شم برم زمین.
لبم وگازگرفتم وسرم وانداختم پایین.مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:داداش معرفی می کنم هرچندکه خودت بهتر میشناسیش ولی خب ایشون هالینه.
امیرعلی سرش وانداخت پایین وخیلی محترمانه گفت:
امیر:سلام خانم؛خوشبختم.
بیشترخجالت کشیدم، به زوردهانم وبازکردم وگفتم:
+سلام
مهتاب که قرمزشده بودازخنده دست کردتوکیفش وکلیدودرآوردوبه سمت امیرعلی گرفت وگفت:
مهتاب:توهم که هی کلیدیادت میره بیااینم کلید.
امیرعلی لبخندی زد...،چقدرجذابه این بشر،خداچی خلق کرده به به،نه به قیافه این نه به قیافه سامی نکبت.
امیر:ممنون،سعی می کنم دیگه کلیدوجانزارم.
مهتاب:امیدوارم.
مهتاب روکردبه من وگفت:
مهتاب:بریم؟
باصدای آرومی گفتم:
+بریم
مهتاب روکردبه امیرعلی وگفت:
مهتاب:خب داداش مابریم خداحافظ.
امیر:بریدبه سلامت،یاعلی.
سریع سوارشدم،مطمئنم ازخجالت صورتم قرمزشده. مهتاب سوارشد،همینکه دروبست بلندزدزیرخنده.
باحرص گفتم:
+زهرمارنخند
مهتاب:وای خدانکشتت هالین،چه سوتی عظیمی دادی. خندیدم وگفتم:
+خب حالاکمتربه روبیار.
مهتاب همچنان که می خندید ماشین وروشن کردوراه افتاد
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتادم
مهدا و محمدحسین با تعجب بهم نگاه میکردند که سرهنگ صابری رو به سید هادی گفت : اینو چرا آوردی اینجا ؟
سید هادی : آخه کسی که گفتین نبود رفته بود مرخصی این عجوبه هم حضورش اینجا ماجرا داره
.
سرهنگ تنها کسی که میتونه الان کمکمون کنه ایشونه
سرهنگ صابری لحظه ای فکر کرد و گفت : با سید حیدر هماهنگین ؟
ـ بله
ـ خیلیه خب بیا شروع کن که وقت نداریم باید تایم پیوست های جدیدی که فاتح انجام داده تغییر بدی و اطلاعاتی که نمیتونیم از سامانه حذف کنیم پنهان کنی و حجم فایلشو بیاری پایین
+ سخته و در حوزه تخصصی من نیست ولی با کمک هادی میتونیم انجامش بدیم
ـ باشه ... فاتح تو هم سریعا آخرین فایلو منتقل کن برو جای هادی
ـ چشم
سید هادی و سرهنگ مشغول رصد و دنبال یاسین و نوید شدند و خانم مظفری با سرعتی مثال زدنی در حال کشف موزی اخلالگر بود .
محمدحسین با طعنه گفت : سروان فاتح !!!
ـ ستوان دوم
+ موفق باشین ستوان فاتح
ـ ممنون ، بهتره روی کارمون تمرکز کنیم
محمدحسین چشم غره ای به این حد از بی تفاوتی مهدا رفت و با تمام توان روی کاری تمرکز کرد که در دانشگاه برای تنظیمات محصولات استفاده میکرد .
مهدا : سرهنگ کار من تموم شد ولی بعضیاشو نمی تونستم
سرهنگ : باشه خسته نباشی ... برو هادی نوبت توئه
مهدا روی موقعیت گروه های فرستاده شده تمرکز کرد که متوجه چیزی شد ....
ـ سرهنگ ؟ توقف ۴۰ ثانیه ای داشتن
محمدحسین : برای ماشین های شما طبیعیه
ـ نه نیست ... ۴۰ ثانیه میتونه برای عوض کردن GPS کار گذاشته ی ما کافی باشه .
سید هادی : چند دقیقه پیش به نظر میرسید در حال جست و جو هستن ... این طور که بنظر میرسه به ماشین اونا رو پیدا کردن ...
مهدا : وای نه ... هر کدوم از فرستنده ها داره به یه مسیر متفاوت میره .... !
ـ ماشین بچه ها ؟
ـ داره بر میگرده سمت خودمون !!!!
ـ یا مادر سادات ...
سید هادی : همه ی مسیر ها رو به نوید گزارش بده
مهدا : بله
.
فاتح فاتح ... یاسر ؟
.
فاتح فاتح ... یاسر ؟
یاسر چرا جواب نمیدی ؟
یاسر اعلام موقعیت ... !
.
قربان بیسیمش خاموشه !!!
خانم مظفری : نه خاموش نیست ... خودش دریافت نمیکنه ... !
مهدا : خب این ینی چی ؟
هادی : یا دست خودش نیست یا ....
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_هشتادم
مهمونا رفتن تو پذیرایی منم گلارو بردم اشپزخونه ...
بفرمایید زینب خانم اینا از طرف اقا داماد تقدیم به عروس خانم ...
واای خدا جونم چه گلایه قشنگیه ... زینب گلا رو بو کرد و گذاشتشون تو گلدون ...
فرزانه من عاشق گل رزم ...
فرزانه ـ باریکلا به اقا محسن که از همین اول با سلیقه عروس خانم ما پیش میره ...
معصومه خانم صدا زد دخترا چایی بیارین...
زینب ـ خاک بر سرم من خجالت میکشم فرزانه تورو خدا تو چایی هارو ببر ...😰😰😰😰
عه دیوونه ای مگه عروس تویی رسمه که خودت چایی ببری برا مهمونا...
اصلا خجالت نکش اول چای رو از بزرگترا بگیر تا کوچکترای مجلس بعد سینی رو بزار رو میزو بشین ...
زینب با سلیقه چایی ها رو ریخت هردو وارد پذیرایی شدیم زن عمو با دیدن زینب از جاش بلند شد ...
به به عروس گلمم اومد ...
زینب سلام داد ... زن عمو اومد جلو و پیشونیه زینب و بوسید
زینب بدجوری خجالت میکشید به توتیب چایی هارو به مهمونا تعارف میکرد نوبت به محسن رسید ....
اما محسن بدون اینکه نگاهی به زینب بندازه چایی رو برداشت ....
همه نشستیم و مراسم شروع شد بزرگترا حرف میزدن و ما کوچکترا فقط گوش میکردیم
زن عمو ـ پدر و مادر عروس اگه موافقید بچه ها برن با هم صحبت کنن... تا بیشتر با علایق و رفتار هم اشنا بشن ...
احمد اقا ـ نه مشکلی نیست میتونن برن ...
زینب و محسن هردو رفتن تو حیاط
از پنجره پذیرایی دیده میشدن منم هی زیر چشمی نگاهشون میکردم ...
محسن و زینب روی تخت کنار باغچه نشسته بودن ...
هردوشون ساکت بودن و زمین و نگاه میکردن ...
محسن ـ زینب خانم شما شروع میکنید یا اینکه من رشته کلام و بدست بگیرم ...
زینب با خجالت گفت : بله اول شما بفرمایین...
محسن ـ والا من نمیدونم از کجا و چه جوری شروع کنم ...
زینب خانم من مدت طولانی هست که با برادرتون دوست بودم و یه علاقه برادرانه محکمی بینمون بود ....
من تو این مدت رفاقتم شناخت کافی از خانواده شما پیدا کردم ....
و مطمئنم که شماهم مثل عباس ادم منطقی و فهمیده ای هستین...
زینب ـ ممنون نظر لطفتونه.
زینب خانم من دوست دارم از همین اول با صداقت صحبت کنم ...
یه مطلب مهمی هست که شما باید در جریان باشین ...
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هشتادم
پدر و مادرم وارد حیاط میشوند تا از شهریار استقبال کنند .
مادرم گره روسری اش را کمی محکم میکند و با لبخند به ما نزدیک میشود .
نا خود آگاه لبخند میزنم ؛ هنوز بعد از ۲ ماه با روسری جلوی شهریار میاید ؛ من هم اول ها مثل مادرم بودم اما بعد از مدتی به اسرار سوگل قبول کردم روسری را از سرم بردارم اما هنوز هم وقتی شهریار هست لباس های بلند و پوشیده به تن میکنم .
کوله پشتی بزرگ و مشکی رنگش را از دستش میگیرم
+تا تو با مامان بابا سلام احوال پرسی میکنی اینو برات میزارم تو اتاق
_نمیخواد خودم میبرم سنگینه
لبخند ملیحی میزنم
+نه بابا تهش ۴ تا دونه لباس گذاشتی توش دیگه
و بعد با شادی به سمت در ورودی حرکت میکنم .
سریع به اتاق مهمان میروم و کوله را کنار تخت میگذارم .
دیروز اتاق مهمان را برای شهریار آماده کردم ؛ این اتاق مخصوص مهمان هاییست که شب را در خانه ی ما میخوابند .
رو به روی در تخت شیری رنگی و در سمت چپ کمد به چشم میخورد .
در سمت راست هم میز و پاتختی همرنگ با تخت وسایل اتاق را تکمیل میکند .
با لبخند از اتاق خارج میشوم تا برای شهریار شربت آماده کنم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
از اتاقم خارج میشوم و با استرس به سمت اتاق شهریار میروم ؛ آهسته در میزنم اما پاسخی نمیگیرم .
دوباره و سه باره این کار را تکرار میکنم اما باز هم جوابی دریافت نمیکنم .
ممکن است خواب باشد !
دستگیره ی در را به آرامی میفشارم و وارد اتاق میشوم .
چیزی که میبینم را باور نمیکنم . با تعجب به شهریار خیره میشوم .
شهریار رو به روی جانماز کوچک طوسی رنگی ایستاده و مشغول نماز خواندن است .
چند بار پلک میزنم تا مطمئن شوم که درست میبینم .
سریع نگاه خیره ام را از او میگیرم تا مبادا زیر نگاه سنگینم خجالت زده شود .
نمیدانم خوشحال باشم یا متعجب .
دیدن این صحنه برایم آرزو بود ، درلم میخواهد از خوشحالی گریه کنم
با صدای شهریار به خودم می آیم
_نورا ؟ خوبی ؟
دوباره نگاهش میکنم ، سعی میکنم تعجبم را بروز ندهم .
همانطور که به سمت تخت میروم با مهربانی میگویم
+قبول باشه
لبخند شیرینی مزند
_قبول حق . کاری داشتی ؟
با حرف شهریار تازه به یاد می آورم که برای چه به اتاقش آماده بودم اما بهتر است فعلا راجب چیز دیگری حرف بزنیم .
وقتی سکوتم را میبیند میپرسد
_خیلی تعجب کردی ؟
لبخند میزنم و سعی میکنم عادی برخورد کنم
+از چی تعجب کردم ؟
نگاهش را از من میدزدد
_خودت میدونی دارم راجب چی حرف میزنم .
🌿🌸🌿
《دلا خوبان دل خونین پسندند
دلا خون شو که خوبان این پسندند》
باباطاهر
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_هشتادم
چندروزی بود که خانواده آقای محمد در تکاپو بودند و حال و روز خوبی نداشتند.
عمران چند وقتی بود ناپدید شده بود .
طبق گفته های ژاسمن، عمران به داعش پیوسته بود.
این خبر مثل توپ در ساختمان صدا داد.
همه ترسیده بودند .
من هم نگران بودم، هم بخاطر خانواده محترم آقای محمد و هم بخاطر وجود عزیزانم.
عمران حال دشمن خانواده من محسوب میشد ومن نگران آمدنش به ساختمان بودم.
آنقدر نگرانی در رفتارم مشهود بود که آخر صدای حمید را هم درآورد.
_روژان جان. اتفاقی افتاده؟چرا انقدر نگرانی؟
دست از مرتب کردن چندباره کتابهایم برداشتم
_من؟من خوبم
لبخندی بدون جان بر لبهایم نشاندم .آنقدر بی جان بود که خودم از لب های به رنگ میتم ترسیدم
_عزیزم میدونی از صبح چندبار این کتابها رو مرتب کردی. خانومم من غریبهام که چیزی نمیگی؟
پارچه گردگیری از دستم افتاد.
به کتابخانه تکیه زدم و زانوهایم را بغل گرفتم.
_من میترسم حمید . خیلی هم میترسم!
حمید کنارم نشست و دستانم را گرفت.
بوسه ای روی دستم کاشت.
_مگه حمیدت مرده که بترسی؟هوم؟عزیزم نمیخوای بگی از چی ترسیدی؟
قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شد
_از عمران!
چانه لرزان و چشمان بارانیام اجازه بیشتر حرف زدن را به من نداشت .
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و به حال خود درمانده ام اشک ریختم.
حمید کنارم نشست و مرا به اغوش کشید
_من هستم عزیزم .عمران ترس نداره خوشگلم .جان من انقدر خودت رو اذیت نکن قرارنیست بخاطر یک ادم بی خاصیت زندگی رو به خودت زهر کنی عمران هیچ غلطی نمیتونه کنه .نترس فدات شم من هستم .حالا هم پاشو برو آماده شو با نجلا شام برم رستوران دوستم .خیلی وقته بیرون نرفتیم .پاشو عزیزم.
کاش حق با حمید بود و از عمران کاری برنمی آمد ولی چه سود که مثل رگباری به زندگی خیلی از آدم ها زد
کاش هیچ وقت آن روزها را نمیدیدم.
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay