📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_هفتم
مانی گوشی تلفن اتاق را برداشت و شماره ای گرفت و بعد چنددقیقه به ایتالیایی گفت:
_سلام,خوبی؟ببین من الان تو هتل اکسلسیور هستم.یه دوستی داشتی اینجااسمش کلارا بود .میخوام بهش زنگ بزنی بگی یک روز در اختیارم باشه.هرچقدر پول بخواد میدم فقط تا یک ساعته دیگه اونجا باشه.بگو بیاد اتاق 215.ممنون رفیق.بای
مانی تماس را قطع کرد و من هاج و واج بهش نگاه میکردم.
.مانی دماغمو کشید و گفت:
_چیه جوجو؟چرا اینجوری نگاه میکنی ؟بیا برو تو اتاقت اگه رامین بیداربشه لو میریم.
از اتاقش بیرون آمدم ولی همه حواسم پیش دختری بود که قراربود به اینجا بیاید .
وارد اتاق شدم رامین هنوز خواب بود .
روی مبل نشستم و به مانی و نقشه اش فکرکردم ولی هرلحظه گیج تر میشدم..کم کم چشمانم بسته شد و به خواب رفتم.
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم .رامین گوشی را برداشت و گفت:
_سلام.باشه اومدیم.
تپاس را قطع کرد و به من گفت :
_آماده شو بریم.دوستم پایین منتظرمونه
مانتو عربی که از تهران با خودم آورده بودم را پوشیدم .روسری ام را لبنانی بستم و بعد از برداشتن کیفم منتظر شدم تا رامین حاضر شود.بدون چادر بودن خیلی معذبم کرده بود ولی جرات مخالفت کردن نداشتم.
رامین یه پیراهن سفید با شلوارمشکی پوشیده بود. یک کروات باریک مشکی رنگ هم شل بسته بود دور گردنش.در کل مثل همیشه به خودش رسیده بودعیر از این هم از او انتظار نمیرفت.او همیشه عادت داشت مرتب و شیک پوش باشد.😝
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_بیست_یکم من می فهمم. اما علیرضا خودش می فهمد؟ نمی خواهم علیرضا آدم بد قصه باشد. جوا
#سو_من_سه
#قسمت_بیست_دوم
دیگر حوصلۀ گنگ بودن را ندارم. می پرسم:
- چی شده؟
چنان نگاهم می کنند که حس حماقت سلول هایم را دود می کند. مثل آدم می گویم:
- فهمیدم. چای قهوه نسکافه، چی سرو کنم؟
جواد رو برمی گرداند و آرشام با یک فحش تشکر می کند.
یعنی واقعا خدایا تو آفریدی که همه اینطور گند بزنند به زندگی خودشان؟ بعد تو حساب کن بین چند میلیارد، چند نفر آدموار زندگی می
کنند. خاک بر سرشان. از جانب شما نگفتم خدا!!!
خودم حسم این بود که همۀ خاک استان های ریزگرد بر سر آدم ها. آدمند اینها؟ نمی توانم که به جواد و آرشام فحش بدهم. می نویسم.
جواد می گوید:
- چرخ و فلک دنیاست. چرخیده و چرخیده. من و آرشام هرکدوم حال یکی رو گرفتیم. حالا یکی پیدا می شه که حال ما رو بگیره. این اعتراض و کشتن داره وحید؟
منطق قوی. دهان بسته. نگاه نافذ. فقط می شود سر به تصدیق تکان داد. بلند می شود تا برود، به آرشام اشاره می کند و می گوید:
- حالا هم این بشر دستت باشه من برم لباس عوض کنم خودم میام می برمش!
آرشام هیچ عکس العملی نشان نم یدهد. من با رفتن جواد فکر می کنم که بارها می شود از دنیا کتک می خوریم، پشت پا می خوریم، کم محلی و خیانت می بینیم، اما باز هم عاشقانه دوستش داریم. دنیا یک قانونش کم است. مثل قوانین حقوق بشر که خودشان نوشتند. آدم های خاورمیانه که کشته می شوند شورای امنیت خفه خون می گیرد، یک گربه در آنگولای شمالی با یک لگد پرت می شود آن طرف جوب، جمعیت دفاع از حقوق حیوانات تابلو بلند می کند.
دنیا ما را می زند، کم می گذارد، خیانت می کند، حیله و... دوستش داریم.
یکی که هوایمان را دارد و محبت می کند، نگاهش هم نمی کنیم.
رفتیم کوه. اکیپ ما بود و اکیپ مصطفی به اضافۀ مهدوی و برادرش. هیچ کس نفهمید این کوه برای من و علیرضا چقدر خوب بود... چون
هیچکس نمی دانست حال ما چه طور بود.
وسط آن همه جار و جنجال زندگی. همه باید یکی را داشته باشند که حالش خوب باشد. مهدوی مثل یک حال خوب است. یک هوای پاک. یک حس شیرینِ بودن پشتیبان.
کوه کلاً حس و حال خودش را دارد. امکان ندارد که پا بگذاری روی خاکش تو را یک دور در آغوشش فشار ندهد تا انرژی منفیت را یکجا
تخلیه کند. اصلا کوه مرد است، نامردی در مرامش نیست. این حس را برادر مهدوی هم به من می داد. مهدوی با برادرش آمده بود. خیلی کار درست بود. هیات علمی و خارج رفته بود اما یک ذره برایمان قیافه نگرفت. مثل اینکه مریض احوال هم بود. یکی دوتا لغز هم بارش کردند اما با مرام خودش طوری جواب داد که جو را عوض کرد. من آدم شیفته شدن نیستم اما دلم خواست که یکی دو دور دیگر با او کوه را بالا پایین بروم. هرچند موقع نماز که شد، عقب کشیدم و کنار مهدوی و مصطفی نایستادم. نماز را او خواند؛ من آرامش پیدا کردم. تا صبح ادامه می داد؛ خودم را پیدا می کردم. تازه فهمیدم دویست سی
صد قسمت انیمیشن های مزخرف توییت که زیراب خدا را می زند، یک
مُشت فریب است. گول خوردم. شب هایی که آنها با قیافۀ مضحک کارتونی ادعا می کردند خدا هستند و زیراب همه چیز را می زدند، چه قدر ناآرام و پر درد می شدم. آدم دلش می خواهد دو مثقال حال این دو تا برادر را داشته باشد. آدم هرچه قدر آتئیست باشد و کافر، باز هم دارد یکی را می پرستد. یکی که شاید شیطان باشد. چون دل همه یک خدا می خواهد، یک خالق، یک قدرت برتر، یک خوب بی نظیر؛ که مثل همه نباشد و همیشه باشد. من همۀ اینها را نداشتم. دلم می خواست، ذهنم را اما این انیمیشن ها و فیلم ها به گند کشیده بودند. ولی خدا وکیلی دنیای بی خدا می شود چی؟
تا نماز بخوانند من همۀ اینها را در ذهنم الک می کردم. برادر مهدوی بعد از نمازش هم نشست و خیلی راحت جواب تکه ای که به مزار شهدا رفتیم را داد. پدر مهدوی شهید بی سر بود. مهدوی و برادرش بی توقع یتیم بودند!
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#سو_من_سه
#قسمت_بیست_سوم
هک می کنم. یعنی می روم سراغ مصطفی نوچۀ مهدوی. مخ کامپیوتر و ریاضی است. قبول که نمی کرد؛ قبولاندمش. دو روز التماس کردم تا دو روز کار کرد و پیج علیرضا را هک کرد.
هر خطی را که می خواندیم یک سلول از میلیون سلولم می مرد. جوان مرگ نشوی علیرضا! خاک بر سر بشوی علیرضا!
لب جوبی ها شیطانپرست بودند و اساسی فشار می آوردند به علیرضا! آن همه استدلال برای او زیاد است. من خودم هم داشتم چپ می کردم، مصطفی مثل آدم جواب هر استدلال چرتشان را برایم می گفت، یا رفت پرسید و آورد.
بعد از آن شد یک مول پیجشان... که بینشان دست و پا می زد. علیرضا هم هربار که از دیدار با مهدوی برمی گشته کمی جواب می
داده است. چه گیری داده اند!
می نویسم شما نخوانید؛ خیلی ترسیده ام.
قرارمان با مصطفی باقی می ماند. پیج های آن سه تا را هم هک می کند و می خواند. هر غلطی بشود در یک ذهن کثیف نوشت آنها انجام داده اند. مصطفی عکس هایشان را میبیند و آرام میگوید:
- اینا مگه چند سالشونه اینقدر قساوت قلب دارن؟
- سه سالی از ما بزرگترند. بیست و یک ساله اند.
شب خوابم نمی برد. حالا ذهنم پر از آهنگ های متالی است که برای تفریح و لذت گوش می دادم. آهنگ های رپ و...
من نمی دانستم پشت این ضرب ها و ترانه ها یک حرف دیگری است. من را بگو که صد ترانه شان را حفظم و به آهنگ های آنها عادت کرده
بودم، توی روی مادرم ایستاده بودم که... وقتی کتاب " من، زندگی، موسیقی" را داده بود بخوانم، پرت کرده بودم ته کتابخانه. موسیقی
زندگی من بود و الان زندگیم بو می داد. بوی...
برای فرار از حسرت به موبایل پناه می برم. صفحۀ اینستایم را چک می کنم و سر به بقیه هم می زنم. جواد چند روزی است که نیست. تلگرام را هم چک می کنم. هیچ جا نیست.
پیام می فرستم:
- جواد حواسم هست که مدتیه مثل همیشه نیستی! نمی پرسم چرا.
اما چرا؟
کمی صفحه را روشن نگه می دارم. نمی دانم خوانده یا نه. اَه، این تلگرام لعنتی بـــدعادتمان کــــرده با یک تیــــــک و دو تیک خوردنش. الان کــــه نمی فهمم خوانده یا نه کالفه می شوم.جواب نمی آید.
دوباره می نویسم:
- یادمه که خودت همیشه می گفتی دنیا رو باید با لذت چشید. الان در چه وضعی؟
باز هم نمی فهمم خوانده یا نه. حرف های قبلی خودش را که همیشه می زد برایش تایپ می کنم:
- غیر از... رقص و مد و کافه که دیگه حرفی نداره دنیا. اینا رو هم خودت می دونی. بقیه اش مصیبته. ما هم الان با اینا خوشیم. ده
سال دیگه که بدبخت زن و زندگی بشیم باید مثل الاغ کار کنیم تا بدیم مثل چی بخورن و مثل خرس بخوابیم. پس این لذت ها رو چرا داری برای خودت خراب می کنی؟
سکوت موبایل اذیتم می کند. تک می زنم و قطع می کنم. ده بار تک می
زنم تا بلکه جواد ببیند و بفهمد حال مرا. دوباره برایش می نویسم:
- اگه به حرفی غیر از اینا رسیدی به منم بگو. یا اینا هست، پس چرا تو نیستی بین بچه ها؟ یا اینا دروغه که...
موبایل را می گیرم بین دندان هایم که چی؟ زندگی خانوادۀ من جور دیگری است و اکیپ جواد طور دیگر! من چه طوریم؟... من دنبال چه چیزی باید باشم؟ زندان که نیست اینجا. آزادم. می خواهم آزاد زندگی کنم. آزاد هم می میرم. به کسی چه؟ اصلا به جواد چه؟ من دنبال جذابیت ها هستم.
دنیا چه چیز جذابی دارد برای مطرح کردن؟
دارم همین ها را در ذهنم غرغر می کنم که پیام می آید:
- رسیده های من به درد من نمی خوره. شاید به دهان تو کال بیاد. هرطور که فکر می کنی درسته، ادامه بده.
این چه طرز حرف زدن با یک تیزهوش است. می نویسم:
- برای ادامه دادن نیاز به اجازۀ تو نداشتم داش. خواستم ببینم تو چه می کنی؟
می نویسد:
- من هیچ کاری ندارم که بکنم. چوب برداشته ام فرو کرده ام در سطلی که زندگی گذشته ام رو تویش ریختم، دارم زیر و رو می
کنم ببینم چه کردم.
- خب.
- خب هیچی دیگه. فقط بوی فاضالب می ده. دوست داری تو هم بیا.
- ارزونی خودت.
- من هم تعارفی نمی دیدم. خودت اصرار کردی.
- اَه. با این مدل حرف زدنت.
- باشه مدلمو عوض می کنم که حال تو خوب بشه...
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#سو_من_سه
#قسمت_بیست_و_چهارم
- ... ما یا با معده سر و کار داریم، یا با لذت دفع خورده ها و شهوت. یا با خیال این دو. من و تو غیر از این چه کاری می کردیم؟
پیام هایمان را دوباره می خوانم و برایش می نویسم:
- عارف شدی؟
- کاش.
- توبه کردی؟
- از چی؟ من هنوز دلم پیش معده و زیر و روشه. آدمش نیستم شایدم جرئت این حقیقت رو ندارم.
- پس چی میگی؟
- عقلم داره بیچاره م می کنه. سر دو راهی ام. نه می تونم بذارم، نه می تونم پاش وایسم. حالم بَد، بده.
- ترک عادت؛ مرض.
- سخته! از مرض بدتره. گاهی فکر می کنم من غیر از این جسم مزخرف، چیز دیگه ای نیستم؟خودم گیجم. گاهی فکر می کنم چیز دیگه همین مغزِ نم خوردمونه که پر از فرمول شده، اما اینم نیست. چون نیست دیگه...
گاهی فکر می کنم، گاهی دل بیصاحبه که می گیره، گاهی شاد می زنه. اما اینم نیست. گاهی می گردم بیرون از خودم. دنبال خودم می گردم اما از تو، تشنه شدم. بیرون مثل روباه مکار بازیم می ده.
دیدی جنس بنجل رو مارک می زنن. آویزونم، آویزونم وحید.
جواد که این طور بنویسد من باید بروم دستۀ چاقو را بکنم توی شکمم.
برای اینکه حرف زدنمان قطع نشود الکی می نویسم:
- تو که همه چی فولی. از ننه بابا آباد. از مال و اموال آبادتر. از جگرهای اطراف.
- کاش این آبادی و آبادتری و آزادی را نداشتم، اما آرامش را داشتم.
ماها پیش هم که هستیم، هستیم. وقتی تمام می شود این هست
ها، سر به نیستیم. یادته دخترخالمو...
حالم گرفته میشود از دخترخالۀ جواد.
با بچه ها کورس گذاشت. با پسرها. من و جواد و آرشام نبودیم. خب ما چهارسالی کوچکتر بودیم. فقط خبر شدیم سر کورسی که گذاشته بود، چپ کرد و مرد. صورتش صاف شده بود. ما اصلا نبودیم. رفته بودیم اصفهان گردی. وقتی آمدیم ختم بود و مُرده زیر خاک. ماشین مچاله، پسره زندان و البته بیمه پول ماشین بی. ام. و و مرده را داد؛ چند صد میلیون. اما دخترخاله نشد که. خالۀ جواد یک روانی به تمام معنا شده بود. اووه یک الاکچری بود برای خودش، اما حالا یک چین و چروکی است برای همه...
جواد که آف می شود سراغ مادر می روم و میگویم:
- آدم آویزون چه شکلیه مامان؟
نگاه به حالم می کند و نمی خندد. کمی لب می گزد که نشانۀ حرص خوردن از دست من است و کارهایم. اما همین که خودکنترلی دارد و نه غر می زند و نه سرزنش می کند خودش فرج است.
- بستگی داره منظورت از آویزون چی باشه؟ اگر مثل الان تو باشه که همش آویزون منی که خیلی هم خوبه! اگه آویزون هوا و هوستی که پاره میشه با سر می خوری زمین، البته دیر و زود داره.
اگه آویزون چوبۀ داری که ته خطایی!
- مامان!
اینبار می خندد و می گوید:
- خب من چه جوابی بدم؟ جدیدا میای وای میستی جلوم یه سؤالایی می کنی بدون اینکه من بدونم قبل و بعدش چی شده بوده. الان
چی باید بگم به تو!
دوباره اعتراض می کنم. دست از کارش می کشد و نگاهم می کند. لب جمع می کند و همچنان نگاهم می کند. فکر می کند و نگاهم می کند و بالاخره لب باز می کند:
آدم چون نمیتونه تنهایی به هر چی که می خواد برسه. خب باید کمک بگیره. از یه قدرتی، یه صاحب منصبی، یه کسی که من میگم اینقدر وجود داشته باشه که منت هم نذاره و همه جوره کمک کنه. آدم هم که این همه قدرت نداره مجبوره مدام آویزون باشه. خدا همه چیز و همه توانی که بگی داره. آویزون خدا باشی همیشه هستی دیگه. دیگه چی بگم!
همانطور نگاهم می کند و من پناه می برم به اتاقم.
فردا شب به آرشام پیام میدهم:
-الووو، کجایی تو؟
دو ساعت بعد می نویسد:
- الووو و... کجا باشم خوبه؟
دو ساعت بعدتر می بینم و مطمئن می شوم که حالش خوب است. می
نویسم:
- نت ندارم. اومدیم روستامون. همه خوابیدن. اومدم کوه. تنهام. حال نمیده.
- خوب غلط کردی رفتی جایی که حال نمیده. نت هم نداره.
- من مرُدۀ این محبت تو هستم.
- بمیر بابا.
- برات بمیرم تو خوشحال میشی!
- خوشحالی رو سگ خورد.
- به درک. برو سراغ خوشی بعدی. چیزی که ریخته خوشیه.
- بی خاصیت ظاهرش خوشیه. کاش می گفتی داری چه قبرستونی میری منم می اومدم.
- بیا. الان که راه بیفتی یک ساعت دیگه اینجایی...
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
بیـا زنـدگی کنیم!
خورشیـد روزی دو بار طلوع نمیکند
ما هم دوبار بہ دنیـا نمیآئیم
هر چه زودتر بہ آنچه از زندگیات
باقی مانده بچسـب
خـدا یکبـار فرصت زنـدگی میدهـد
شـاد بـاشی یا غصـه بخـوری
راضی باشی از زنـدگیت یا نه
لحظـهها میگذرن
پس تصمیـم بگیر از امـروز
برای هر چیز بیخودی
خودتـو داغـون نکنی
خـدا مالک همه چیـز است
گاهی اتفاقات ناخوشایند
ما را در مسیـر بهترین اتفاق ممکن
در زندگیمان قرار خواهد داد
پس بہ خـدا اعتمـاد کن و پیش برو
فرصت زنـدگی را از دست نـده
فرصت خوبی کردن و خوب بودن
فرصت با خـدا بـودن
فرصت زمینه ساز ظهور #امام_زمان بودن🌸
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از تبادلکده ها 👈 با عضویت، بنر رایگان میذاریم
سلام همراهان گرامی و وفادار کانال
یکی ازطلاب کہ متاهل می باشند،بہ خاطرمشکل مالی؛نمازوروزه استیجارے ونیزختم قرآن،براے اموات انجام می دهند.
چله زیارت عاشورا هم انجام میشه
(همه موارد باهدیہ ے کم و پایینتر از عرف).
بنده صلاحیت ایشونو تا حدی از طریق دوستان بررسی کردم و مشکلی ندارند
(اگه لازم بود ایشون حاضرند مدارک طلبگی خود را به مراجعین نشان دهند)
برای اطلاع بیشتر یا گرفتن آیدی ایشان به خادم مجموعه کانال های مخاطب محور مراجعه کنید
آیدی خادم مجموعه کانال های مخاطب محور👇🏻
@contactsadmin
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_هفتم مانی گوشی تلفن اتاق را برداشت و شمار
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_هشتم
رامین زودتر از اتاق خارج شد و من نیز پشت سرش به راه افتادم .
سوار آسانسور شدیم و به طبقه پایین رفتیم .
با باز شدن در اسانسور چشمم خورد به مانی که کنار یک دختر ایستاده بود و میخندید.
رامین هم متوجه حضور مانی و به سمتش رفت احساس میکردم قلبم در دهانم میزند.رنگم پریده بود .
رامین روبه روی مانی ایستاد و گفت:
_به به ببین کی اینجاست ؟سلام آقای وکیل باشی.شما کجا اینجا کجا؟
_سلام رامین جان .بادوستم اومدم کمی خوش بگذرونم
مانی دستش را به سمتدختر دراز کرد و گفت:
_دوستم کلارا
رامین که انگار بدجور چشمش کلارا را گرفته بود .دستش را گرفت و گفت:
_سلام بانوی من
کلارا خندید و با عشوه گفت:
_سلام آقا
مانی نگاهی به من کرد وروبه رامین گفت:
_این خانم زیبا رو معرفی نمیکنی؟
رامین اشاره کرد که جلو بروم .
وقتی به کنارش رسیدم گفت:
_ایشون همخونه من, ثمین هستند.
مانی نگاهش رنگ عصبانیت گرفت و من با بغضی که در گلویم همچون ماری چنبره زده بود به زور لبخند زدم.
مانی دستش را جلو آورد و گفت:
_خوشبختم ثمین جان
_منم همینطور.عذرمیخوام من با آقایون دست نمیدم.
در حالی که دستش را توی جیب شلوارش فرومیکرد گفت:
_که این طور چه عالی.
رامین که معلوم بود از دستم حرص میخوردبه مانی گفت:
_ببخش مانی جان .این دختره فکرمیکنه اینجا هم ایرانه .بی خیال یکم بی فرهنگه
مانی تو چشمانم نگاه کرد و لبخند تلخی زد و به رامین گفت:
_فکرنمیکردم رامین خوش گذرون با همچین خانمی بیاد مسافرت
_دست رو دلم بزار که خونه رفیق
_چرا چیزی شده؟
_واقعیتش این آلبرتینو چشمش ثمین رو گرفته .
خبرداری که قراره باهاش یکذمعامله تجاری بزرگ کنم.گیر داده یک روز بزارم با ثمین تفریح کنه.هرچی بهش گفتم بابا این از اون دخترایی که میشناسی نیست ولی تو کتش نمیره.پاشو کرده تو یه کفش که یا تجارت یا ثمین .
خودت که خبر داری سالهاست عاشق خواهرش کریستیانا هستم.مجبور شدم قبول کنم این شد که اومدیم اینجا.الانم تو رستوران منتظرما هستند .خوشحال میشم باهم بریم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_نهم
باورم نمیشد .مرد من انقدر پست و بی غیرت باشد که مرا مثل یک کالا با دوستش معامله کند .
اشکانم بدون اجازه روی گونه هایم جاری شد .سریع پاکش کردم ولی از نگاه تیزبین مانی دورنماند.مانی رو به رامین کرد و گفت:
_چطوره تا اونجا من با ثمین بیام تو با کلارا بری از بس مثل کنه چسبید بهم خسته شدم.
رامین لبخند کثیفی زد و گفت :
_چی بهتر از این .
بعد دست کلارا را گرفت و راه افتاد .
مانی رو به رویم ایستاد .تو چشمانم نگاه کرد و گفت:
_بخدا یک قطره اشک بریزی دودمانشو به باد میدم تا حدمرگ میزنمش فهمیدی؟
وقتی متوجه خارج شدن رامین و کلارا از هتل شدم خودم را تو آغوش امن برادری انداختم که شاید تازه پیدایش کرده بودم ولی درحقم برادری کرده بود در همان چندساعت کوتاه آشناییمان.به او گفتم:
_دارم دق میکنم داداش .بدنم داره میترسه از لرز.میبینی چقدر بدبختم.مرد زندگیم چقدر پست بوده و من نفهمیدم.
-الهی داداش فدات شه.تو خوشبختی خواهری.نمیزارم بدبخت بشی.ثمین جان نترسیا خودم هواتو دارم .اشکات بیشتر بریزه قاطمی میکنم.میرم پدر هردوشون رو در میارم.بیا بریم عزیزم الان رامین بهمون شک میکنه.
باهم از هتل خارج شدیم.به جایی که رامین گفته بود رفتیم.مانی به سمت چپم اشاره کردو گفت:
_بیا از این طرف عزیزم .فقط محکم باش
_باشه سعیمو میکنم.
_افرین خواهری
باهم به سمت رامین و کلارا رفتیم.
کلارا از بازوی رامین آویزان شده بود.
مردی دیگر به همراه یک دختر جوان کنار انها نشسته بود.کنارمانی نشستم .
آلبرتینو به من چشم دوخته بود.هرچه بیشتر میگذشت بیشتر از نگاه کثیفش حالم بد میشد.زیر میز دستم را روی پایم گذاشتم و ناخن هایم را از حرص به کف دستم فشار میدادم. دست مانی روی دستم نشست ودستم را از حالت مشت خارج کرد.بهش نگاهی کردم .مانی چشمانش را باز و بسته کرد به معنای اعتماد به او و نقشه اش.
بعد صرف صبحانه که من چیزی از ان نفهمیدم از بس نگاه کثیف آلبرتینو روی من بود.
قرارشد به مکان های دیدنی ونیز برویم .
جلو در رستوران آلبرتینو به سمتم آمد و به ایتالیایی به رامین گفت:
_رامین تو با کریستینا برید .منم با ثمین میرم.
-یادت باشه قول دادی اگه خودش نخواست باهات بیاد کاری به کارش نداشته باشی
-سرقولم هستم .بدون من از تو وحشی جذابترم.
بعد هردو به این زذالت خود خندیدند.
حالت تهوع گرفته بودم و سرم گیج میرفت.
آلبرتینو میخواست دستم را بگیرد که کلارا سریع خودش را به آلبرتینو رساند و با عشوه گفت :
_این خانم حالش خوب نیست چطوره ایشون کمی استراحت کنند و من و شما باهم وقت بگذرونیم بعدش که حالش خوب شد میتونید باهم باشید
آلبتینو که در برابر عشوه ها و طنازی های کلارا کم آورده بود گفت:
_فکرخوبیه عزیزم
رو به من کرد و گفت:
_عشقم تو برو تو هتل استراحت کن .فردا میریم همه جای ونیز رو بهت نشون میدم.
مانی سریع گفت:
_پس من ایشون رو تا هتل میرسونم.
_اوکی شب میبینمتون
آلبرتینو با کلارا رفت.کم کم سرم گیج رفت و در حال افتادن بودم که مانی مرا گرفت و کم کم چشمانم بسته شد.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_دهم
وقتی چشمانم را باز کردم در یک اتاق سفیدبودم.
نور چشمانم را اذیت میکرد.
سرم را به سمت چپ برگرداندم که متوجه مانی شدم که روی مبل اتاق خوابیده بود .تشنه ام بودمیخواستم لیوان رو بردارم که از دستم افتاد و هزارتیکه شد.
مانی از خواب پرید و هراسان به سمتم آمد و گفت:
_خوبی خواهری؟
_خوبم. ببخشید بیدارت کردم فقط تشنه شدم.اینجا کجاست؟
_الهی فدات شم الان بهت اب میدم .اینجا بیمارستانه .چندساعته بی هوشی .میدونی چی کشیدم تو این چند ساعت.دکترت گفت بخاطر شوک عصبیه.
_خدا نکنه.
مانی یک لیوان برداشت .کمی اب در ان ریخت.بهم کمک کرد بشینم و بعد لیوان آب را نزدیک دهانم آورد .لیوان را از او گرفتم و کمی نوشیدم.بهش گفتم:
_ممنون.راستی رامین چی شد؟ خبر داره من بیمارستانم؟
-اسم اون عوضی رو نیار که دلم میخواد تیکه تیکه اش کنم .بهشون گفتم حالت بد شده آوردمت بیمارستان نگران نباشه.اون بی غیرت هم حرفی زد که اگه الان کنارم بود گردنشو شکسته بودم.ببین چی میگم ثمین ,من به کلارا سپردم که آلبرتینو رو سرگرم کنه.اون رامین عوضی هم که سرش گرم عشقشه.من میرم هتل چمدون تو رو بر میدارم و میام.برگشتم میریم فرودگاه.
دوستم واسه دوساعت دیگه بلیط گرفته.باشه خواهری
_مانی تو دردسر میفتی اگه بفهمن منو فراری دادی .نگرانتم داداشی
_نگران نباش فدات شم .من وکیل اون دوتا عوضی هستم.نمیتونند کاری کنند.چون امار خلافشون رو دارم.پس نگران نباش.اوکی؟
_باشه .خب میخوای بهشون چی بگی؟
_ببین وقتی برگشتم از هتل من میرم حسابداری تا تسویه حساب کنم .تو همون موقع از بیمارستان خرج شو برو سوار ماشین شو.من زنگ میزنم به رامین و میگم تو رو مرخص کردم ولی تو فرارکردی.منم با ماشین دنبالت میگردم.بعدشم میرسونمت فرودگاه .بعد رفتنت میرم پیشش و میگم پیدات نکردم.به همین راحتی به قول مامان خانمم هلو بپر تو گلو
هردو خندیدیم.به مانی و نقشه هایش از چشمانم بیشتر اعتماد داشتم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️