📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_سی کسی می پرسد چی میل دارید. جواد معطل من نمی شود و دو تا کاپوچینو می گیرد. اما
#سو_من_سه
#قسمت_سی_یکم
خسته خودم را لب استخر می کشم بالا و نفس تازه می کنم. آرشام هم می آید و به تقلای جواد و مصطفی نگاه می کند. شنای پروانه می روند و مطمئنم که فقط روکمکنی است. می پرسم:
- با مصطفی کجا بودی؟
نگاهم می کند. انگار اردکی هستم که تازه از آب درآمدم. باید بنشینم تا خشک بشود. بعد بروم چند تا خیار گندیده آن گوشه است بخورم. بعد زیرآفتاب بنشینم.
- واضح نبود سؤالم؟ مرده شور نگاهت رو ببرن؟
می خندد و می گوید:
- جواد گفت بهش گیر داده بودی.
- غلط کرد جواد. خیلی مهمه که بخوامم بهش گیر بدم؟
سوت می زند آرشام و کسی محکم می کوبد پشت سرم. ضرب دستان جواد را می شناسم:
- قبلا مودبتر بودی وحید. چند روز بالا سرت نبودم.
می گوید و رو می کند سمت مصطفی. آرشام خیز برمی دارد برای شیرجه که نمی گذارم:
- نگفتی!
می نشیند و می گوید:
- تا عصر با جواد کتابخونه بودم. زودتر زدم بیرون چون خسته بودم. بعد هم با مصطفی قرار استخر داشتیم. همین.
- روزای دیگه؟
چشم غره می رود و شیرجه می زند. پشت سرش شیرجه می زنم. دو بار
عرض را می رویم و می آییم. دو بار طول را. نفسزنان دست می گیرم به لبۀ استخر کنار دست آرشام:
- محلّ حال جدید پیدا کردید؟
درجا می گوید:
- حال و هوا ها همیشه، همه جا تکراریه. من فقط اینو فهمیدم. همین. هیچ چیز دیگه هم حالی ام نیست. مطمئن باش.
- تکراری؟
سر تکان می دهد و آب صورتش را پاک می کند:
- تکراریه، مسخره هم هست، چون سه سوته تموم می شه. اینم فهمیدم. از کل 24ساعت، 14 دقیقه و تمام. نمی خوام اسیر این 14دقیقه ها باشم.
- خوبه.
- اوضاعم که خوب نیست وحید، اما فکر می کنم که خوبه یه خرده فکرم رو از بایگانی در بیارم.
پوزخندم انقدر صدادار هست که نگاهش را در چشمانم خیره کند. می گویم:
- مهدوی دیگه چی گفته؟
می کشد از لب استخر بالا و می رود سمت دوش ها. صبر نمی کنم. حالم به هم ریخته تر از این حرف هاست. صدای جواد را می شنوم:
- آرشام... وحید.
نه او جواب می دهد، نه من. دوش می گیریم. لباس عوض می کنیم. سشوار می کشیم و بیرون می زنیم. اخم کرده است و من هم نگرانی دارم کیلو کیلو. یعنی این دو سالی که خودم را با هزار مکافات شبیه این ها کرده بودم یک اشتباه بزرگ بوده؟ اینها خودشان هم مدل زندگیشان را قبول ندارند؟ دارند چه می کنند؟ قید قبل خودشان را زده اند و فقط دور خودشان می چرخند؟ من باید چه کار کنم؟ خودم می فهمیدم که این دو سال ظاهرا سرحال ترم اما کسی که از خلوت های تلخم خبر نداشت. کل محبت پدر و مادر را داشتم از دست می دادم. خودم هم می دانم خیلی از قهقه هایم فیلم بود که بود اما...
آرشام ماشین پدرش را آورده دوباره. سوار می شود و سوار می شوم. می رویم تا... پارک آب و آتش می زند کنار. پیاده می شود و پیاده می شوم. کلاه کاپشن را می کشیم روی سرمان و... می رویم داخل پارک. می ایستم کنار فواره
ها و بازیشان را نگاه می کنیم. چند دقیقه ای شاید. بلند و کوتاه می شوند. دوسال زندگیم را روی آب می بینم. آرشام چه؟ دستانش را داخل جیب کرده و من هم. راه می افتیم از وسط فواره ها و کمی خیس می شویم. صدای چند دختر که برایمان متلک می فرستند را می شنویم و رد می شویم. باید از کنار خیلی چیزهایی که دنیا به عنوان لذت نشانم داده بود همین طور راحت می گذشتم. اما من و ما افتادیم. نه، خودمان را انداختیم وسطش. سمت چپ پارک را می گیریم و می رویم. از پشت شمشاد ها صدای خندۀ نازک و کلفت و حرف های نا مربوط می آید. چیزی نمی بینم اما حسش هم خوب نیست. حسش همیشه خوب بود اما الان انگار یکی چشمان عقلم را دارد باز می کند. کنار پیست اسکیت می ایستیم. سه تا پسر و پنج، شش تا دختر بازی می کنند. نگاه می کنیم و... من به حالاتشان نگاه می کنم. دخترها خودشان را دارند می کُشند که پسرها نگاهشان کنند. خب بعدش؟! رد می شویم. می رسیم وسط میدانگاهی،
دو تا پسر دارند ایروبیک کار می کنند. هندزفری توی گوششان است و با دقت و خیلی ریز، حرکات را انجام می دهند. نگاهشان می کنیم. چند دختر دارند رد می شوند، پسرها تعارف می کنند که دخترها صبر کنند. با ناز و خنده می ایستند و آنها برایشان بی نظیر می رقصند. دخترها دست می زنند. نگاهشان می کنیم و می رویم. کنار تلویزیون بزرگ جمعیت ایستاده و دارد فوتبال تماشا می کند. چند دقیقه بیشتر می ایستیم، گاهی صفحۀ بزرگ را نگاه می کنیم و گاهی مردم را... نگاهشان می کنیم و می رویم. ته پارک خیلی ساکت تر است، می نشینیم و نمی رویم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_سی_یکم خسته خودم را لب استخر می کشم بالا و نفس تازه می کنم. آرشام هم می آید و ب
سلام دوستان:
#سو_من_سه
#قسمت_سی_دوم
بالاخره آرشام لب باز می کند:
- مهدوی میگه دنیا رو ببین! ببین مردم چه با لذت بهش نگاه می کنند، تو هم نگاه کن، لذت ببر. خائنه هر کی میگه لذت نبر. خائنتر اونیه که آدرس لذت رو اشتباهی میده. لذت رو اینقدر کم برات تعریف می کنه. اینقدر زودگذر، تموم شدنی. حالِ دل خراب کن. اتفاقا باید لذت ببری، اما عمیق. لذت بیرون وجودت نیست. از درونت باید بفهمی که حال کردی یا نه؟
من الان نه حال خودم را می فهمم نه حال آرشام را. تازه سردرگم شده ام. تمام آرزوها و خیال ها و برنامه هایم یکجا رفته زیر سؤال. حس می کنم یک عالمه آدم رذل نشسته بودند از قبل برای منِ هیچ نفهم طوری زندگی نوشته اند که تهش برسم به هیچ. عشق من و بچه ها رفتن بود. از ایران باید می رفتیم یک جای بهتر. زندگی آمریکایی آرزویمان بود. هست یعنی، هنوزم هست. هست یعنی؟ هنوزم هست؟ تا می خواهم حرف های ذهنم را به آرشام بگویم، می پرسد:
- تو معنی این حرفا رو می فهمی وحید؟
نگاهش را داده به سنگ مقابلش. چه شد که همۀ اینها برای ما سراب شد.
- من چندبار اومدم اینجا تنهایی. فکر کردم. اینا رو دیدم و فکر کردم. دیدم اینا خیلی کیف می کنند. دیدی دخترا و پسرا والیبال می کردند؟
- ندیده بودم. کجا بودند؟
- هر روز میان چند تا دختر، چند تا پسر. بازی می کنن و می رن. زیر فواره ها خیس می شن و میرن. اسکیت می کنن و می رن.
باز هم سکوت می کند. مجبورم بگویم:
- خب بمونن؟ نرن؟
دستانش را بغل می کند و نفس عمیق می کشد. اما حرف نمی زند. بلند می شوم و مقابلش می ایستم. سر بالا نمی آورد. به هم ریخته ام، این سکوت ها بیشتر عصبی ام می کند. می گویم:
- خب خب خب.
- هیچی... میرن دیگه. تموم میشه. مهدوی می گفت یه جوری حال کن که تموم هم که شد، انرژیِ حالش، حالت رو خوب کنه، انرژیش تموم نشه. هروقت یادش می افتی حس خوبی که گرفتی
اشک شوق به چشمت بیاره. لذتش اینقدر زیاد باشه که نتونی با صدای بلند برای بقیه هم تعریف کنی. این بقیه هم حسرت
بخورن از لذتی که بردی. بگن خوش به حالت، وقتی هم از تو جدا میشن برای بقیه بگن.
پشتم را به آرشام می کنم و چند قدم دور می شوم. مهدوی حرف زده مثلا!
صدای آرشام را از پشت سرم می شنوم:
- من و تو خودمون می دونیم الان که داریم اینطور می چرخیم تو دنیا، سی سال دیگه رومون نمیشه تعریف کنیم. می ترسیم زن و بچه مون بفهمن.
حرف ندارم بزنم. اما فکرم دور می زند که اطرافیانم خیلی از کارهایی که کرده ام را بفهمند. بفهمند که من ... می کنم و حواسم را جمع می کنم که باید خیلی چیزها را انکار کنم.
- من حرف های مهدوی رو نمی فهمم، ولی خب اون خیلی حرفای قشنگی داره که می زنه. من فقط شنیدم. دوست داشتم.
از درخت بالای سرمان، نه، از شاخۀ درخت بالا سرمان چند تا برگ زرد زمین نمی افتد. زمستان است خب. برگی نمانده تا بریزد و کمی حال را عوض کند. همه جا سرد است و یخ. آدم را یاد مرگ فرید می اندازد. سوز سرد همه را دارد فراری می دهد و یک خلوتی نامیزان سایه می اندازد روی سکوت بعد از غروب پارک. حس وحشتناک مرگ دهان انسان را سرویس می کند. بالاخره مرگ
خوب است یا بد؟ مسئله این است. ابدیت اگر نباشد که آمدن و رفتن به کشک هم نمی ارزد. اگر هم باشد... دلهرۀخوب و بد بودن زندگی آن دنیا و آبرویی که می رود و دوری و نزدیکی از خدا، آدم را بیچاره می کند. آن دنیا اگر قرار است که باشد، دیگر باید کلا توی بغل خدا باشد که شر و شیطان و نفس خبیث و گل و گیس نمالند همۀ دارایی
را به هم. الانش هم باید یا خالق نباشد یا باید تنگ آغوشش باشی که این همه حسرت و بدبختی و دل نگرانی پشتش نباشد. وسط این فکرهایم که آرشام دهان باز می کند و از دنیایم بیرونم می کشد:
- من که نه، اما جواد داره خودشو زیر و رو می کنه. فرق پارسال و امسالش اینه که اگه پارسال می پرسیدی تو کی هستی نمی تونست دو کلمه از خودش بگه. اما الان دقیقا می دونه چه قدر لجبازه، چقدر بداخلاقه، جواد امسال هر شب خودشو مرور می کنه، کجا حرف مفت زده، کی چشم درونده، کجا لمبونده.
تلخندی می زنم و رویم را برمی گردانم و می گویم:
- حتما بعدشم یاد گرفته که "هواشو" دائم تو پلاستیک کنه که نفس خبیثش حال نیاد.
هان! خوب است. مرد شده جواد. تا حالا ولمعطل بود، حالا...
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#سو_من_سه
#قسمت_سی_سوم
- می دونی وقتی به من و تو و همه نگاه می کنه، عاشقانه نگاه می کنه. دیدی پدر و مادر یه بچۀ شیرین و قشنگ دارن. بچه راه میره نگاش می کنن و می خندن، هی عکس و فیلم می گیرن و قربون صدقه میرن.حالا فکر کن یکی خالق همین ماها باشه. پدر و مادر که خالق نیستن، حال می کنن! خدا که خالقه چه قدر ماها رو طلب می کنه... چقدر عاشقانه نگاهمون می کنه... بابا و مامانه، انواع و اقسام وسایل رو قبل از به دنیا
اومدن بچه می خرن. هی لباس می خرن، ذوقزده نگاه می کنن و به بقیه هم نشون میدن. بعد تن بچه شون می کنن و ضعف میرن. خدا خالقه، قبل از اومدن ما، زمین و آسمون رو برامون آفریده، چیده، رنگارنگ، انواع و اقسام. هزار مدل گل... هزار مدل میوه... هزارجور محبت؛ محبت مامان بابا یه جور، دوست و رفیق یه جور... ملائکه یه جور... عمه و عمو و دایی و خاله یه جور. ستاره و ماه و خورشید...یعنی عشقی داره به ما بی نظیر.هوامونو داره از شیر مادر تا هرچی که هست. زودتر آماده می کنه که چی؟
که داریم میایم این دنیا. بعد هم خودش میشه اولین تربیت کننده... رب العالمین. خسته میشی؛ شب رو میاره، بخواب گلم. "وَ جَعَلْنَا اللَّیْلَ لِباساً". زمین باید بچرخه اما برای تو مثل گهواره است. "أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً". روز رو دوست داری سر و صداشو، حالش رو... خورشید میآره و سایه. گرما و خنکی. نسیم و آب و... گرسنگی و تشنگی. خلاصه پیش پیش.
هی آماده می کنه و میگه ای جان...
این وسط دیدی پدر و مادر، بچه رو چه جوری به حرف میارن. چند ماهه است میگن بگو: آقون، آقون. بچه دست و پا می زنه می خنده چون می خوان توانایی کلام بچه شون رو بالا ببرن، توانمندی یه اصل مهم تو زندگیه. رشد کردن با کمک وسیله ها. اینا دوست دارند صداشو بشنوند. با...با. بگو با...با.
خدا دوست داره صدا بشنوه از ما. کسی هست به پدر و مادر بگه چرا میگی بچه ت برات حرف بزنه. یا بچه ای اینقدر بی ادب باشه بگه من دلم نمی خواد براتون حرف بزنم. فلسفۀ نماز و قرآن خوندن همینه. خدا دلش می خواد ما باهاش اختصاصی حرف بزنیم. می خواد رشد کنیم. کنار خودش رشد کنیم. کوتوله نمونیم. می خواد کلاس خصوصی بذاره برای قبولیمون تو کنکورای سخت.
کتاب و مدرسه رو قبول داریم، اما معلمی و کتاب و درس و قوانینشو
برای قبولی تو آزمون بزرگ خدا و قوت گرفتن و بزرگ شدن رو قبول نداریم!
عشق بین عاشق و معشوق دیدی. کله هاشون تو همه، چند ساعت با هم حرف می زنند. زنه مطمئنه مرده دوستش داره، برعکس هم همین طور. ساعت ها دست تو دست هم، هم صحبت با هم... خدا مطمئنه دوسِت داره و اثبات کرده. من و توییم که فرار می کنیم. چون نمی شناسیم. چون بهش فکر نمی کنیم. چون نمی خواهیم بشناسیم. چون نمی بینیم. چون... عجیب نیست لذت بودن با کسی که اصل وجود منه، پایۀ لذت منه، اصلا لذت رو خدا خودش خلق کرده، برای من و تو هم خلق کرده. یه لذت همیشگی، عمیق، تکرار نشدنی.یه محبوب قوی، زیبا پسند، دوست داشتنی، خالق زیبایی. خدا؛ خالق لذت هاست. امکان نداره مخالف لذت بردن باشه وحیدجان. حالا خودت یه قلم بردار، یه دفتر. با همین نگاه خدا برو جلو.
کنار مهدوی آرام شده ام انگار کلامش هم...
باید برای علیرضا هم کاری بکنم. علیرضا این روزها آرام نیست. موسیقی هم گوش نمی دهد. گوشی اش هم شکسته است. سیدی هایش خرد شده اند. اینها را برای جواد و آرشام می گویم. می گویم هم که همه اش زیر سر آن سه جوبنشین است. قرار می شود که زیاد دور علیرضا را بگیریم. مصطفی اما در سکوت و بدون اطلاع آن دو ارتباط مجازی گرفته است با علیرضا. بحث می کند، نقد می کند، رفاقت و محبت می کند، مرام گذاشته است وسط برای علیرضا.
خیلی به من نمی گوید که چه می خواند و چه می نویسد، اما فکر کنم که علیرضا را وابستۀ خودش کرده است.
ما همه کنکور داریم، اما غصۀ مهم تر از کنکور هوارمان شده.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
1398/10/13
انا لله و انا الیه راجعون😭
سردار سلیمانی که عمری به شهادت لبخند میزد و برای دوری از شهیدان اشک میریخت شهادت را درآغوش گرفت.😔😭
خوشا به سعادت کسی که تمام زندگیش مجاهدت و پایان عمرش شهادت باشد و آغاز مرگ مستکبران و بیداری و نجات مستضعفان جهان گردد.
خدا میداند با شهادت سردار سلیمانی چه فتنه ها که خاموش خواهد شد.
شهادتت مبارک سردار دلها🌹😔
دلمون خیلی براتون تنگ میشه خییییلی😔😭😭
#تسلیت
#شهادت
#مرگ_بر_آمریکا
#سردار_قاسم_سلیمانی
هدایت شده از KHAMENEI.IR
سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد
👈 انتقام سختی در انتظار جنایتکاران است
در پی شهادت سردار پرافتخار اسلام حاج قاسم سلیمانی و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس رهبر انقلاب پیامی صادر کردند.
پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله خامنهای KHAMENEI.IR متن پیام را به شرح زیر میکند:
بسم الله الرحمن الرحیم
ملت عزیز ایران!
سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد. دیشب ارواح طیبهی شهیدان، روح مطهر قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند. سالها مجاهدت مخلصانه و شجاعانه در میدانهای مبارزه با شیاطین و اشرار عالم، و سالها آرزوی شهادت در راه خدا، سرانجام سلیمانی عزیز را به این مقام والا رسانید و خون پاک او به دست شقیترین آحاد بشر بر زمین ریخت. این شهادت بزرگ را به پیشگاه حضرت بقیةاللهارواحناهفداه و به روح مطهر خود او تبریک و به ملت ایران تسلیت عرض میکنم. او نمونهی برجستهای از تربیتشدگان اسلام و مکتب امام خمینی بود، او همهی عمر خود را به جهاد در راه خدا گذرانید. شهادت پاداش تلاش بیوقفهی او در همهی این سالیان بود، با رفتن او به حول و قوهی الهی کار او و راه او متوقف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او و دیگر شهدای حادثهی دیشب آلودند. شهید سلیمانی چهرهی بینالمللی مقاومت است و همهی دلبستگان مقاومت خونخواه اویند. همهی دوستان - و نیز همهی دشمنان - بدانند خط جهاد مقاومت با انگیزهی مضاعف ادامه خواهد یافت و پیروزی قطعی در انتظار مجاهدان این راه مبارک است، فقدان سردار فداکار و عزیز ما تلخ است ولی ادامه مبارزه و دست یافتن به پیروزی نهایی کام قاتلان و جنایتکاران را تلختر خواهد کرد.
ملت ایران یاد و نام شهید عالیمقام سردار سپهبد قاسم سلیمانی و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس را بزرگ خواهد داشت و اینجانب سه روز عزای عمومی در کشور اعلام میکنم و به همسر گرامی و فرزندان عزیز و دیگر بستگان ایشان تبریک و تسلیت میگویم.
سیدعلی خامنهای
۱۳دیماه ۱۳۹۸
💻 @Khamenei_ir
10.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥چه رنگیه بالاتر از سرخی خون،چه حسیه بهتر ز حس شهادت
🎬نماهنگ "مدافع وطن و حرم" تقدیم به روح ابر قهرمان تاریخ اسلام و ایران شهید سپهبد #قاسم_سلیمانی
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
4_5798690940386281297.mp3
9.56M
ای کشته دور از وطنوااااای
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_شانزدهم با نگرانی و اضطراب پرسیدم: _از ر
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_هفدهم
_باباااااا.تو رو خدا نرو.باباااا
_باورم نمیشه دخترم بهم اعتماد نکرده.من پدرت بودم ثمین.تو منو چطوری شناختی که باور کردی
-بابا من حالم بود.عقلم رو از دست داده بودم بابا ببخش منو
_تا حالا دیدی من خطا برم.عشق منو به مادرت دیدی و باور کردی.
_بابا غلط کردم باباااااا هوای این خونه بدون شما خیلییی دلگیره.بابا برگردید قول میدم جبران کنم
_من دیگه باید برم .مواظب خودت باش ثمینم.
_بااااابااااااا تنهاااااام نزار بابااااااا
_دوست دارم دخترم دوست دارم
با صدای اذان وحشت زده از خواب بیدارشدم.
عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود.
خوابی که تلنگری شد برای اینکه به فکر اثبات بی گناهی پدرم باشم.
میدانم اگر زنده بود و میفهمید خیلی از من ناامید میشد چون همیشه معتقد بود یا مومن باید باهوش باشه.
.من با تصمیمات عجولانه و بدون فکرم زندگی همه خانواده را نابود کردم.
توی آن لحظه فقط خدا میتوانست آرامم کند.
وضو گرفتم و سجاده پدر را پهن کردم ,مثل همیشه بودی عطر محمدی میداد.
چادر نماز مادر را طبق عادت همیشگی پوشیدم و به نماز ایستادم.
بعد از نماز از خدا خواستم تا کمکم کند تا بتوانم بی گناهی پدرم را ثابت کنم.
بعد ازنماز به حیاط رفتم و کمی قدم زدم و فکرکردم .
تنها راه پیدا کردن خانم دکتر عمو احمد بود ولی من دلم نمیخواست با این حال و اوضاع با انها رو به رو شوم,باید یه فکر دیگه میکردم.
ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد تنها راه پیدا کردنش این بود که به سازمان نظام پزشکی مراجعه کنم.
میان خوشحالی کردن از کشف راه جدید یکباره یادم امد که من حتی اسم او را هم نمیدانم.
مجبور بودم با خان بابا تماس بگیرم .
خوشحال از پیداکردن راه حل بی گناهی پدرم به داخل ساختمان رفتم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_هجدهم
کبری خانم مشغول آماده کردن صبحانه بود.
به سمتش رفتم و گونه تپلش را بوسیدم و گفتم:
_سلام صبح بخیر کبری جونم
کبری خانم با مهربانی نگاهی به من کرد و گفت:
_سلام به روی ماهت عزیزم .صبح تو هم بخیر دخترم.برم یه ایپند دود کنم .دخترم امروز انقدر خوشحال و سرحاله چشم نخوره.
بلند خندیدم و گفتم:
_کبری جون کی میخواد من تحفه رو چشم بزنه اخه
کبری خانم در حالی که اسپند دود میکرد,گفت:
_ماشاءالله امروز انقدر روحیت خوبه میترسم خودم چشمت بزنم.
همانطور که زیر لب ذکر میگفت و صلوات میفرستاد,اسپنددودکن را روی سرم می چرخاند.
بعد از صرف صبحانه که همراه بود با حرص خوردن های کبری خانم و خندیدن های من,به اتاقم رفتم تا با خان بابا تماس بگیرم.
نگاهی به ساعت انداختم .هنوز ساعت 8 صبح بود با توجه به اختلاف ساعت ایران با ایتالیا قطعا خان بابا الان خواب بودچرا که انجا هنوز ساعت 6 هم نشده و خان بابا هم طبق معمول راس ساعت هفت صبح از خواب بیدار میشود.پس باید تا دوساعت دیگر صبرکنم تا بتوانم سوالم را بپرسم.
خودم را با مرتب کردن کتابهایم مشعول کردم تا اینکه زمانش فرا رسید .از اینکه تماس بگیرم و رامین گوشی را بردارد دلهره داشتم با این حال دل را به دریا زدم و تماس گرفتم.
بعد از خوردن چندبوق خاله تلفن را جواب داد.
هرچند علاقه ای به صحبت کردن با خاله نداشتم ,به سردی گفتم:
_سلام.ثمینم
_سلام عزیزم خوبی؟کجا گذاشتی رفتی بی خبر؟ نگفتی اون رامین بدبخت نگرانت میشه.تموم اون شهررو دنبالت گشته.الان چیکار میکنی؟
_باورم نمیشه انقدر ساده باشیدکه باورتون بشه پسرتون حتی یک ذره هم نگرلن من شده باشه و یا حتی یک قدم واسه پیدا کردن من برداشته باشه.اون پسر بی غیرت شما میخواست پاکی من رو با خواهر دوستش عوض کنه.
اون وقت شما واسه من از نگرانی شازده اتون میگید.خاله بهتره ادامه ندید برای شنیدن چنین حرفهای خنده داری مزاحمتون نشدم.با خان بابا کاردارم لطفا گوشی رو بدید به خان بابا
_ثمین پشت پا زدی به بختت..من بگو کلی نگرانت شده بودم .گوشی رو نگهدار تا صداشون کنم.
در دل به حرفهای خاله خندیدم.
خاله ای که در حق خواهرزاده اش جفا کرده بود و بخاطر پسرش زندگی خواهرزاده اش را نابود کرده بود و حال ادعا میکرد که نگرانم شده است.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_نوزدهم
چند دقیقه بعد صدای خان بابا با همان صلابت همیشگیش به گوش رسید:
_الو ثمین
_سلام خان بابا
_سلام خوبی؟
_ممنونم خوبم.عزیزجون خوبه؟
_اونم خوبه .فقط نگران توئه
_بهش بگید نگران نباشه من حالم خوبه.حداقل اینجا حالم خیلی بهتره
_ثمین برگرد با هم میریم یه خونه دیگه می گیریم و زندگی میکنیم.
گذشته ها رو فراموش کن.
_خان بابا وقتی که باید به فکرم میبودید با خودخواهیتون زندگیم رو تباه کردید.
الان دیگه هیچی مثل سابق نمیشه و من نمیتونم گذشته ای رو فراموش کنم که بدترین خاطرات زندگیم رو رقم زده.
با فراموش کردن گذشته پدر و مادرم و سهیل برنمیگردن خان بابا.
امروز زنگ زدم تا اسم اون دکتر بهداری که گفتید با پدرم در ارتباط بوده رو بپرسم.
میخوام بهتون ثابت کنم که در تمام این سالها به ناحق در حق پدرم ظلم کردید و بهش تهمت زدید
_ثمین لبجبازی نکن برگرد اینجا.
لازم نیست گذشته رو نبش قبر کنی و دنبال اون زن بگردی
دیگه کنترل صدام دست خودم نبود فریاد زدم:
_اون گذشته کذایی آینده ی منو تباه کرده.
من اون گذشته رو زیر و رو میکنم تا بیگناهی پدرم رو ثابت کنم.
یا اسم اون خانم رو میگید و یا دیگه برای همیشه فراموشتون میکنم.
من هرجوری شده بی گناهی پدرم رو ثابت میکنم,مطمئن باشید .
حالا شماچه کمکم کنید و چه نکنید.
من نمیخوام شرمنده پدرم باشم که پاکیش رو باور نکردم.
_اسمش شهره صفدری بود اگه دوست داری برو دنبالش بگرد ولی فکرنکنم بتونی پیداش کنی.
_ممنون بابت اسم .
من هرجور شده پیداش میکنم و بهتون ثابت میکنم که پدرم بی گناه بوده,اون حرفها فقط تهمت بوده.
به عزیزجون سلام برسونید.خدانگهدار
تماس را قطع کردم و روی تخت دراز کشیدم .هم خوشحال بودم بخاطر فهمیدن اسم دکتر و هم ناراحت بودم بخاطر یادآوری خاطراتی که در ایتالیا گذرانده بودم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️