eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 بعد رفتن اعظم خانم مامان با بغض،گفت خدایا شکرت که هوای دخترمو داشتی وگرنه زبونم لال الان تو جای سحر بودی 😔😔 اره درسته مامان😔😔 هر سری که خونه زینب میرفتم عشقم نسبت به عباس بیشتر میشد 😍😍😍😍 یه مشتری برای خونمون پیدا شد که قصد معاوضه خونه خودش با خونه مارو داشت از شانسم مرده درست همسایه زینب اینا بود خدایا انگار همه چی دست به دست هم داده بودن که من به عباس نزدیک تر بشم یعنی سرنوشت تقدیر منو به عباس گره زده بود خیلی خوشحال بودم کارهای اسباب کشی رو شروع کردیم تمام وسایلارو کارگرا بار ماشین زدن ... برای اخرین بار نگاهی به خونه انداختیم منو مامان بغضمون گرفته بود ولی چیکار می شد کرد باید میرفتیم یاد اون روزی که وارد این خونه شدیم بخیر ... با خوشی اومدیم حالا با ناخوشی ترکش میکنیم ، هیییییی روزگااااار 😩😩😩😩😩 زینبم برای کمک اومده بود مامان خیلی از زینب خوشش اومده بود مامان زینب معصومه خانم هم برامون ناهار اورد خلاصه که تو همون دیدار اول مهرمون تو دل همدیگه نشست ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ چقدر خانواده زینب خوب بودن یعنی هرچی بگم کم گفتم با کمکای زینب و مامانش،کارا زود تموم شد پنجره اتاق من درست به خونه زینب اینا دید داشت کارهای تحقیقمون هم خیلی خوب پیش میرفت و دبیرمون امتیاز بالا بهمون داد باید از عباس تشکر میکردم از مامان خواستم که برای تشکر به خونشون بریم یه جعبه شیرینی و یه پیراهن برای عباس خریدیم شب رفتیم خونشون بعد حال و احوال پرسی مامان شروع کرد به تشکر ... عباس اقا پسرم دست شما درد نکنه خیلی کمک کردین ممنون عباس با خجالت گفت من که کاری نکردم فقط به خواهرام کمک کردم با گفتن خواهرام یه خرده بهم ریختم ...والا چرا می گه خواهر 😡😡😡😡 روزها همین جور پشت سرهم سپری میشد و من بیشتر در اتش عشق میسوختم دیگه طاقت نداشتم امتحانات خرداد ماهمونم شروع شده بود امتحان و که دادیم تو مدرسه زینب و صدا کردم زینب ـ جانم فرزانه؟؟!! یه مدته میخوام چیزی بگم اما روم نمیشه زینب ـ راحت باش بگوو عزیزم راستش ...راستشو بخوای من سرمو گرفتم پایین و گفتم من از داداشت خوشم میاد😥😥😥😥😥 زینب زد زیر خنده😆😆 عه مگه حرف من خنده داره 😒😒😒😒 نه من از قبلم فکرشو میکردم که همچین چیزی باشه زینب نمیدونم چه جوری بهش بگم که دوسش دارم کمکم کن 🙏🙏 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 باشه کمکت میکنم 👍👍 یه جوری بهش میگم ممنون 😊😊 عباس تو اتاقش مشغول کتاب خوندن بود زینب رفت و پیشش نشست داداش گلم چیکار میکنه خواهر گلم دارم کتاب میخونم 😉😉😉😉 عباس اگه وقت داری یه خرده باهم حرف بزنیم کتابشو 📚📚 بست و گفت اهااان اینم از این ... کتاب خوندن تعطیل .. میخوام به حرف اجیم گوش،بدم 😊😊😊 عباس ... جانم... نمیخوام مقدمه چینی کنم میرم سر اصل مطلب ... نظرت در مورد فرزانه چیه؟؟!! اوووووم خب دختر خوب و محترمیه چطور؟؟ نه منظورم اینه که بهش حسی داری؟؟ ای کلک اومدی بازجویی کنی یا حرف بزنی؟!! خب چرا دروغ بگم هر دوش 😉😉😉 حالا چی شده که این به ذهنت رسیده؟؟؟ راستش فرزانه مدتهاست که عاشقت شده امروز خودشو لو داد ازم خواست که یه جوری ازت بپرسم که توهم بهش احساسی داری یانه ؟؟ لابد ابجی خانم الان منتظر جوابی !!😄😄😄 اره خب فرزانه بیشتر منتظره تامن... چی بهش بگم ببین زینب جان خودت که منو میشناسی اهل دوست شدن با دخترا نیستم اصلا خوشم نمیاد زینب ـ پس جوابت منفیه؟؟ عباس ـ اهوووم امیدوارم که داداش دختره دلخور نشه😰😰😰 صبح زینب اومد دنبالم که بریم نماز جمعه ...بعد نماز ازش پرسیدم .... زینب بهم گفت که همه چیرو بهش گفتم اما متاسفانه جوابش منفی بود ..😔😔 یه لحظه بدنم داغ شد ریختم بهم چشام پره اشک شده بود من فکر کردم جوابش مثبته اونم دوستم داره😢😢😢 زینب ـ خودتو ناراحت نکن فرزانه ، تو روخدا... وسایلمونو جمع کردیم که راهیه خونه بشیم عباس از سمت مردونه خارج شد تو کوچه پشت سر ما می یومد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم برگشتم عقب رفتم سمتش... اقا عباس شما چی فکر کردی یعنی خیلی راحت با احساسه یه دختر بازی میکنی من فکر میکردم که شما هم نسبت به من یه احساسایی داری اما نه همش ساخته ی ذهنم بود 😢😢😢😢 ولی خیلی داغوونم کردین از روی عصبانیت دهنمو باز کرده بودمو اصلا نمی دونستم چی دارم میگم حسابی قاطی کرده بودم حرفام که تموم شد گذاشتم رفتم زینب موند و عباس ....عباس که خشکش زده بود دیگه از اون روز به بعد اصلا خونه زینب اینا نرفتم حال روحیم خوش نبود چند بار زینب اومد خونمون اوضاع منو که دید رفت پیشه داداشش... 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃پیامبر صلی الله علیه و اله فرمودند: «کسی که پای مادرش را ببوسد؛مثل این است که آستانه کعبه را بوسیده است». و نیز فرمود:«هر کس پیشانی مادر خود را ببوسد،از آتش جهنم محفوظ خواهد ماند». 🍃🍃 🌹🍃در حدیث دیگری فرمود:«کسی که قبر والدین خود را در هر جمعه زیارت کند، گناهانش بخشیده می شود و از نیکوکاران نوشته شود. 🍃🍃 🌹🍃روزی مردی نزد پیامبر آمد و عرض کرد:من تمام گناهان را انجام داده ام،ایا راه توبه برای من هست؟ فرمود:ایا پدر و مادرت زنده اند؟ گفت:تنها پدرم زنده است. فرمود:به پدر خود احترام و نیکی کن؛تا خداوند تو را ببخشد. وقتی که آن مرد رفت،حضرت به اطرافیانش فرمود:«ای کاش مادرش زنده بود». 🍃🍃 حضرت رسول اکرم ص فرمودند: همانگونه که دعای پیامبران در مورد امت خودشان مستجاب است، دعای پدران نیز در حق فرزندانشان مستجاب است🙏 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 وقتی رسیدم ، مصطفی نبود و من نمی دانستم اصلاً زنده است یا نه . سخت ترین روزها ، روزهای اول جنگ بود . بچه‌های خیلی کم بودند، شاید پانزده یا هفده نفر . در اهواز اول در دانشگاه جندی شاپور، که الان شده است شهید چمران، بودیم . بعد که بمباران‌ها سخت شد به استانداری منتقل شدیم . خیلی بچه های پاکی بودند که بیشترشان شهید شدند. وقتی ما از دانشگاه به استانداری منتقل شدیم ، مصطفی در "نورد" اهواز بود درحال جنگ . یادم هست من دو روز مصطفی را گم کردم . خیلی سخت بود این روزها ، هیچ خبری از او نداشتم ، از هم پراکنده بودیم . موشک هایی که می زدند خیلی وحشت داشت . هر جا می رفتم می‌گفتند: مصطفی دنبالتان می گشت. نه او می توانست مرا پیدا کند نه من اورا. بعد فهمید که ما منتقل شدیم به استانداری، که شده بود ستاد جنگهای نامنظم . در اهواز بیشتر با مرگ آشنا شدم . هرچند اولین بار که سردخانه را دیدم در کردستان بود، وقتی که در بیمارستان سردشت کار می‌کردم . 🍃🍃🍃🍃🍃 آن‌ها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتند باید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرید اصلاً نمی دانست با چه منظره ای مواجه میشود. به او اتاقی را نشان دادند که دیوارهایش پر از کشو بود . گفتند شهدا اینجایند . کسی که با غاده بود شروع کرد به بیرون کشیدن کشوها . جسد ، جسد ، جسد . غاده وحشت کرد ، بیهوش شد و افتاد . 🍃🍃🍃🍃🍃 اما کم کم آشنا شدم . در اهواز خودم کشو می کشیدم و بچه ها را دانه دانه تحویل می گرفتم . شبها که می رفتم می گفتم فرد ا جسد کی را باید پیدا کنم ؟ روزهای اول جنگ در رادیوی عربی کار می کردم و پیام عربی می‌دادم . بخاطر بمباران هر لحظه و هرکجا مرگ بود؛ جلوی ما ، پشت سر ما ، این طرف، آن طرف . با اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا برای من صد سال بود . خیلی وقت ها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم ، پیدایش نمی کردم و بعد برایش یک کاغذ کوچک می آمد که "اترکک للله" . در لبنان هم این کار را می کرد ، آن جا قابل تحمل بود . ولی یکبار در سردشت بودم . فارسی بلد نبودم وسط ارتش ، جنگ و مرگ ، یک کاغذ می آید برای من "اترککِ لله" می رفت و من فقط منتظر گوش کردن اینکه بگویند که مصطفی تمام شد . همه وجودم یک گوش می شد برای ترقی این خبر و خودم را آماده می کردم برای تمام شدن همه چیز .... 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 تا روزیکه ایشان زخمی شد . آن روز عسگری، یکی از بچه هایی که در محاصره سوسنگرد با مصطفی بود، آمد و گفت: اکبر شهید شد ، دکتر زخمی . من دیوانه شدم ، گفتم: کجا ؟ گفت: بیمارستان . باورم نشد . فکر کردم دیگر تمام شد . وقتی رفتم بیمارستان ، دیدم آقای خامنه ای آن جا هستند و مصطفی را از اتاق عمل می آورند، می خندید . خوشحال شدم . خودم را آماده کردم که منتقل می شویم تهران و تامدتی راحت می شویم . شب به مصطفی گفتم: می رویم ؟ خندید و گفت: نمی روم . من اگر بروم تهران روحیه بچه ها ضعیف می شود. اگر نتوانم در خط بجنگم الااقل اینجا باشم ، در سختی هایشان شریک باشم . من خیلی عصبانی شدم . باورم نمی شد . گفتم: هر کس زخمی می شود می رود که رسیدگی بیشتری بشود. اگر می‌خواهید مثل دیگران باشید ، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید . ولی مصطفی به شدت قبول نمی کرد . می گفت: هنوز کار از دستم می آید . نمی توانم بچه ها را ول کنم در تهران کاری ندارم . 🍃🍃🍃🍃🍃 حتی حاضر نبود کولر روشن کنم . اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ . پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می آمد ، اما می گفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می جنگند؟ همان غذایی را میخورد که همه میخوردند. و در اهواز ما غذایی نداشتیم. . یک روز به ناصر فرج اللهی "که آن وقت با ما بود و بعد شهید شد" گفتم: این طور نمی‌شود . مصطفی خیلی ضعیف شده ، خونریزی کرده ، درد دارد . باید خودم برایش غذا بپزم . و از او خواستم یک زود پز برایم بیاورد.... 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 از اوخواستم یک زود پز برایم بیاورد ، خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم برای مصطفی سوپ درست کنم . ناصر گفت: دکتر قبول نمی کند. گفتم: نمی گذاریم مصطفی بفهمد . می گوییم ستاد درست کرده . من با احساس برخورد می کردم . او احتیاج به تقویت داشت .    دلم خیلی برایش می سوخت . زود پز را چون خودمان گاز نداشتیم بردیم اتاق کلاه سبزها. آن جا اتاق افسرهای ارتش بود و یخچال ، گاز و... داشت . به ناصر گفتم: وقتی زود پز سوت زد هر کس در اتاق بود نیم ساعت بعد گاز را خاموش کند. ناصر رفت زود پز را گذاشت . آن روز افسرها از پادگان آمده بودند و آن جا جلسه داشتند . من در طبقه بالا نماز می خواندم . یک دفعه صدای انفجاری شنیدم که از داخل خود ستاد بود . فکر کردیم توپ به ستاد خورده . افسرها از اتاق می دویدند بیرون و همه فکر می کردند اینها ترکش خورده اند . بعد فهمیدم زود پز سوت نکشیده و وسط جلسه شان منفجر شده . اتفاق خنده دار و در عین حال ناراحت کننده ای بود . همه می گفتند: جریان چی بوده ؟ زود پز خانم دکتر منفجر شده و... . نمی دانستم به مصطفی چطور بگویم که ما چه کرده ایم در ستاد . برگشتم بالا و همان طور می خندیدم . گفتم: مصطفی یک چیز به شما بگویم ناراحت نمی شوید ؟ گفت: نه . گفتم: قول بدهید ناراحت نشوید . دوست داشتم قبل از دیگران خودم ماجرا را به او بگویم . بعد تعریف کردم همه چیز را و مصطفی می خندید و می خندید و به من گفت: چه کردید جلوی افسرها؟ چرا اصرارداشتید به من سوپ بدهید ؟ ببینید خدا چه کرد . غاده اگر می دانست مصطفی این کارها را می کند، عقب نمی آید ، اهواز می ماند و اینقدر به خودش سخت می گیرد ، هیچ وقت دعا نمی کرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد ! هر کس می آمد مصطفی می خندید و می گفت: غاده دعا کرده که من تیر بخورم و دیگر بنشینم سرجایم . و او نمی توانست برای همه آنها بگوید که او چقدر عاشق مصطفی است ، که این همه عشق قابل تحمل برای خودش نیست ، که مصطفی مال او است . آن وقت ها انگار در مصطفی فانی شده بودم ، نه در خدا . به مصطفی می گفتم ایران را ول کن . منتظر بهانه بودم که او از ایران بیاید بیرون . مخصوصاً وقتی جنگ کردستان شروع شد . احساس می کردم خطر بزرگی هست که من باید مصطفی را از آن ممانعت کنم . یک آشوب در دلم بود . انتظار چیزی ، خیلی سخت تر از وقوع آن است . من می گفتم: مصطفی تو مال منی . و او درک می کرد ، می گفت: هر چیزی از عشق زیبا است .تو به ملکیت توجه می کنی . من مال خدا هستم ، همه این وجود مال خدا هست ... 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 می گفت: هر چیزی از عشق زیبا است .تو به ملکیت توجه می کنی . من مال خدا هستم ، همه این وجود مال خدا هست . برایش نوشتم: کاش یکدفعه پیر بشوی من منتظر پیرشدنت هستم که نه کلاشینکف تورا از من بگیرد و نه جنگ .   و او جواب داد که: این خودخواهی است . اما من خودخواهی تورا دوست دارم . این فطری است . اما چطور مشکلات حیات را تحمل نمی کنی ؟ من تورا می خواهم محکم مثل یک کوه ، سیال و وسیع مثل یک دریا ابدیت، تو می گویی ملک ؟ ملکیت ؟ تو بالاتر از ملکی . من از شما انتظار بیشتر دارم . من می بینم در وجود تو کمال و جلال و جمال را . تو باید در این خط الهی راه بروی . تو روحی ، تو باید به معراج بروی ، تو باید پرواز کنی . چطور تصور کنم افتادی در زندان شب . تو طائر قدسی . می توانی از فراز همه حاجز ها عبور کنی . می توانی در تاریکی پرواز کنی . هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد ، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم ، نمی خواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمی گردد . عصر بود و من در ستاد نشسته بودم ، در اتاق عملیات . آن جا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش آنجا نبود کسی آن جا نمی آمد ولی ناگهان در اتاق باز شد ، من ترسیدم ، فکر کردم چه کسی است ، که مصطفی وارد شد . تعجب کردم ، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد ، گفت: مثل این که خوشحال نشدی دیدی من برگشتم ؟ من امشب برای شما بر گشتم . گفتم: نه مصطفی ! تو هیچ وقت برای من برنگشتی . برای کارت آمدی . مصطفی با همان مهربانی گفت: امشب برگشتم بخاطر شما . از احمد سعیدی بپرس . من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم ، هواپیما نبود . تو می دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده ام ، ولی امشب اصرار داشتم برگردم ، با هواپیمای خصوصی آمدم که این جا باشم .   من خیلی حالم منقلب بود . گفتم: مصطفی من عصرکه داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم آنقدر دلم پر است که می خواهم فریاد بزنم . خیلی گرفته بودم . احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم ، باز نمی توانم خودم را خالی کنم . مصطفی گوش می داد . گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می آمدی نمی توانستی مرا تسلی دهی. او خندید وگفت : تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خداوند است. 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 ✋عرض سلام داریم همراهان عزیز کانال، دوپارت جبران دیشب از 🌹 امشب خدمتتون تقدیم شد. 💐ازهمه شمابزرگواران، التماس دعا در شب زیارتی امام حسین علیه السلام♥️ ازهمه شماعزیزان داریم. 💐 ارتباط 👈 Admin2631@ 🆔 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا