❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۰۱
هر ڪدام را گوشہ اے مے اندازم و مقنعہ ام را با عجلہ در مے آورم:دارم آتیش میگیرم!
در اتاق باز میشود و مادرم سینے بہ دست وارد،نگاهے بہ محتویات داخل سینے مے اندازم.
یڪ لیوان آب و چند برشِ ڪوچڪ ڪیڪ ڪشمشے خانگے.
نگاهم را از آن ها میگیرم و مشغول باز ڪردن دڪمہ هاے مانتویم میشوم.
مادرم سینے را روے تخت میگذارد.
انگشت اشارہ اش را بہ سمت لیوان آب میگیرد:توش یڪم نمڪ و شڪر ریختم،براے فشارت خوبہ!
چیزے نمیگویم،مانتویم را در مے آورم و دستے بہ موهایم میڪشم.
چشمانِ نگرانش را بہ صورتم میدوزد:حالت اصلا خوب نیست!
روے تخت مے نشینم و ڪشم را باز میڪنم.
با شڪ میگوید:آیہ! تو فراهانے میشناسے؟!
چشمانم از فرتِ تعجب گشاد میشود،بہ زور میگویم:ڪے؟!
همہ ے وجودم گوش شدہ و منتظر جواب مادرم!
_صبح یہ خانمے زنگ زد گفت فردا میاد اینجا راجع بہ خواستگارے صحبت ڪنہ! گفت فراهانے ان!
ڪمے فڪر میڪند و ادامہ میدهد:اسم پسرہ ام گفتا! شهاب...!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#لطفا_دوستان_خودرا_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دسترسی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_نمایید👇👇👇
@repelay
❄️❄️
❄️❄️❄️
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۰۲
گیج و مضطر بہ مادرم زل میزنم.
با نگرانے مے پرسد:چت شد؟!
_هان؟!
با دست بہ صورتم اشارہ میڪند و میگوید:رنگت پریدہ!
لب میزنم:هیچے!
قلبم دیوانہ وار بہ قفسہ ے سینہ ام میڪوبد.
با جملہ ے بعدے مادرم حالم بدتر میشود:میشناسیش نہ؟!
سپس با دقت بہ چشمانم زل میزند،آب دهانم را فرو میدهم:نہ اونجور ڪہ تو فڪر میڪنے!
نگاهم را از چشمانش میگیرم و دستم را روے پیشانے ام میگذارم،ادامہ میدهم:واے خدا هم دارم میسوزم هم یخ میزنم!
مادرم با لحن جدے میگوید:منو نگا!
ڪنارم مے نشیند:دوسش دارے؟!
با چشمان گشاد شدہ نگاهش میڪنم و میگویم:مامان!
_جواب سوالم مامان نبود!
_از تو توقع نداشتم راجع بہ من اینطورے فڪر ڪنے!
سرفہ اے میڪند و میگوید:من فڪرے نڪردم! گفتم شاید ڪم و بیش میشناسیش ازش خوشت....
اجازہ نمیدهم ادامہ بدهد:من همچین آدمے ام؟!
نفسش را بیرون میدهد و از روے تخت بلند میشود:اگہ چیزے بود حتما بهم میگفتے! این روزا تو و بابات یہ جورے اید،دیگہ مخم نمیڪشہ بہ خدا!
بہ سینے اشارہ میڪند و میگوید:اونارم بخور!
نمیدانم ڪارے ڪہ میڪنم درست است یا غلط اما قبل از اینڪہ پشیمان بشوم صدایش میزنم:مامان!
سرش را برمیگرداند،چند لحظہ مڪث میڪنم و سپس میگویم:همون پسرہ س ڪہ اومدہ بود خونہ مون!
چینے بہ پیشانے اش میدهد و ڪنجڪاو نگاهم میڪند.
ادامہ میدهم:همون ڪہ بابا جلو مدرسہ دیدتش! خودتم دیدیش!
متعجب میگوید:دیدمش؟!
لبم را بہ دندان میگیرم و میگویم:آرہ! براے بابا نامہ آوردہ بود!
ڪمے فڪر میڪند،چند لحظہ بعد انگار چیزے یادش بیاید:خب این آدم چرا باید دور و برِ تو باشہ؟! اصلا چرا این ڪارا رو میڪنہ؟!
دستم را روے پیشانے ام میگذارم و بے حال میگویم:نمیدونم!
نگرانے در مردمڪ هاے چشمانش موج میزند،لبش را بہ دندان میگیرد و متفڪر میگوید:از دست شماها خل نشم خوبہ! وایسا بابات بیاد ببینم قضیہ چیہ!
مُردد از اتاق خارج میشود،نگاهے بہ سینے خوراڪے ها مے اندازم و لیوان آب را برمیدارم.
یڪ نفس آب را سر میڪشم و چشمانم را روے هم میفشارم.
چرا بہ نظرم خطرناڪ و بد نیست،
جنگلِ چشمانش را میگویم...
❄️❄️❄️❄️❄️❄️
یاسین روے شڪم دراز شدہ،امیرمهدے هم ڪنارش.
بے حال روے تخت نشستہ ام،صداے حسام و خندہ هاے مریم و نساء اذیتم میڪند.
امیرمهدے ڪنجڪاو و مشتاق مشق نوشتن یاسین را تماشا میڪند.
سرش را بلند میڪند و با لحن بانمڪش صدایم میزند:خالہ!
آرام میگویم:جانم!
چند لحظہ مبهوت بہ صورتم خیرہ میشود و با ترس میگوید:مَییض شدے؟!
لبخند بے جانم را نثارش میڪنم:آرہ جیگرِ خالہ!
سریع از روے زمین بلند میشود،نزدیڪ تختم میشود،دستانش را روے تشڪ تخت میگذارد و روے پنجہ هاے پا مے ایستد.
تقلا میڪند تا روے تخت بیاید،نفس عمیقے میڪشد و میگوید:اووووووف!
خندہ ام میگیرد،میخواهم ڪمڪش ڪنم ڪہ با یڪ حرڪت خودش را بالا میڪشد.
لبخند ڪجے نثارم میڪند،انگار قلہ ے اورست را فتح ڪردہ!
چقدر دنیاے او ڪوچڪ و شیرین است...
موهایش از پسران همسن و سالش ڪمے بلند تر است،تڪہ اے از موهایش جلوے چشمانش ریختہ با دست ڪنارشان میزند و رو بہ روے من مے ایستد.
بدون حرف محڪم گونہ ام را میبوسد و با دقت نگاهم میڪند.
لبخند دندان نمایے میزند:خوف شدے خالہ ے جیگر؟!
بے اختیار قهقهہ میزنم،دستانش را میگیرم و بہ سمت خودم میڪشمش.
همانطور ڪہ یڪ بوسہ ے جانانہ از گونہ اش میگیرم میگویم:مرسے آقاے دڪتر! شما نبودے من مے مردم ڪہ!
با خوشحالے میگوید:خواهش میڪنم!
دوبارہ چند تار مو جلوے دیدش را میگیرد با حرص ڪنارشان میزند،نگاهے بہ یاسین مے اندازد،سپس آرام و محتاط میگوید:خالہ!
مثل خودش جواب میدهم:جونہ خالہ!
لبش را بہ دندان میگیرد و ڪمے فڪر میڪند،مردمڪ هاے چشمانش در حال گردشند.
لب باز میڪند:میخوام براے شیرین ڪادو بخلم!
ڪنجڪاو میپرسم:شیرین ڪیہ؟!
سرش را پایین مے اندازد و با خجالت جواب میدهد:دخترِ خالہ نساء دیگہ!
تازہ یادم مے افتد نساء چند هفتہ دیگر زایمان میڪند،مادرم گفتہ بود براے خرید سیسمونے ڪمڪش ڪنیم.
_تو از ڪجا میدونے اسمش شیرینہ؟!
سرش را تڪان میدهد:خودِ خالہ بهم گف! گفتش شیرین مالہ توئہ!
قیافہ ے حق بہ جانبے میگیرد و ادامہ میدهد:مگہ نشنیدے همہ ژا میگہ امیرمهدے دومادمہ؟!
هم زمان با من یاسین میزند زیر خندہ.
یاسین مدادش را بہ سمت امیرمهدے میگیرد:دلت خوشہ ها بچہ!
در مقابل امیرمهدے احساس بزرگے میڪند،اگر روزهاے دیگر بود سر بہ سرشان میگذاشتم اما امروز اصلا حال و حوصلہ ندارم.
از صبح منتظر بودم تا پدرم بیاید و واڪنشش را ببینم اما مریم و نساء بے خبر براے شب نشینے آمدند.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#لطفا_دوستان_خودرا_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دسترسی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_نمایید👇👇👇
@repelay
❄️
❄️❄️
❄️❄️❄️
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۰۳
فڪر ڪنم تدارڪ سیسمونے همہ چیز را از یادِ مادرم ببرد!
امیرمهدے تا آخرین حدِ ممڪن سرش را پایین انداختہ،ساڪت بہ نقش هاے روے ملحفہ خیرہ شدہ.
دستم را روے معدہ ام میگذارم،ڪمے درد میڪند.
بخاطرہ این حالم از جمع فاصلہ گرفتم،بدتر از همہ حسام!
هیچوقت حسِ خوبے بہ او نداشتم.
صداے خندہ هاے مریم و نساء اوج میگیرد؛امیرمهدے بدون حرف از روے تخت بلند میشود و بہ سمت در میرود.
همین ڪہ در را باز میڪند نساء نگاهش بہ من مے افتد،پر انرژے میگوید:چرا نمیاے پیش ما؟
قبل از نورا پر انرژے ترین بمب خونہ بود!
صدایم را ڪمے بلند میڪنم تا بشنود:یڪم مریضم!
امیرمهدے از اتاق خارج میشود،یاسین با نگرانے میپرسد:برات میوہ بیارم؟
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم.
ادامہ میدهد:یواڪشے میارم!
_نہ داداشے نمیخوام!
دیگر چیزے نمیگوید،دفترش را مے بندد و داخل ڪیفش میگذارد.
نگاهم را از یاسین میگیرم و بہ پنجرہ مے دوزم.
چند تقہ بہ در میخورد یاسین میگوید:بفرمایید.
سرم را بہ سمت در برمیگردانم،مادرم با لبخند وارد میشود.
رو بہ من میگوید:پاشو یہ چیزے بخور داریم میریم خرید.
ڪش و قوسے بہ بدنم میدهم و میگویم:چہ خریدے؟!
با ذوق میگوید:مریم و نساء پاشونو تو یہ ڪفش ڪردن بریم یڪم وسایل بچہ ببینیم.
دلم لڪ میزند براے این ڪار!
اما الان زمان مناسبے نیست!
ادامہ میدهد:باباتم امشب دیر میاد پاشو آمادہ شو.
همانطور ڪہ از روے تخت بلند میشوم میگویم:من جون ندارم بیام،خودتون برید!
اخم میڪند:بچہ بازیاتو تموم ڪن!
حق بہ جانب میگویم:من یا بابا؟!
از روے میز مقابل آینہ گلِ سرے برمیدارم و شروع میڪنم بہ بستن موهایم.
مادرم میخواهد راضے ام ڪند:تنها میمونیا! نورام رفتہ خونہ ے مادرشوهرش.
شانہ اے بہ نشانہ ے مهم نیست بالا مے اندازم و چیزے نمیگویم.
_بیا بریم! حسامم یڪم حال ندارہ میخواد بمونہ،خودت اذیت میشے.
ابروانم را در هم میڪشم و با حرص میگویم:بخاطرہ راحتیِ اون من از خونہ ے بابام برم بیرون؟! حال ندارہ برہ خونہ ے خودش بمونہ!
با حرص لبش را میگزد و آرام میگوید:آروم! زشتہ!
دوبارہ خودم را روے تخت ولو میڪنم:زشت اونہ!
_باشہ لج ڪن ببینم بہ ڪجا میرسے!
رو بہ یاسین ادامہ میدهد:پسرم تو پاشو آمادہ شو بریم!
یاسین با ذوق بہ سمت ڪمد میرود،در عرض چند دقیقہ هر پنج نفرشان آمادہ شدند.
مریم و نساء هم اصرار داشتند بروم اما قبول نڪردم،حسام هم خواست بہ خانہ برگردد اما مادرم تعارف زد بماند تا من هم این موقع شب تنها نمانم.
خواستم اعتراض ڪنم ڪہ مادرم اجازہ نداد،بخاطرہ وجود حسام پیراهن بلندے پوشیدم و روسرے سر ڪردم.
با صداے بستہ شدن در بہ خودم آمدم،همگے رفتند.
سڪوت بدے خانہ را فرا گرفتہ،تنها صداے اخبارِ تلویزیون در خانہ پیچیده.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#لطفا_دوستان_خودرا_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دسترسی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_نمایید👇👇👇
@repelay
❄️
❄️❄️
❄️❄️❄️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت سیصد و دوازدهم همین که آسید احمد و مامان خدیجه از خانهمان رفت
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت سیصد و سیزدهم
با همه خستگی طی مسافت طولانی بندر تا مرز شلمچه، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از ساعتها پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری شیرین در تمام رگهای بدنم میدوید که هنوز مرقد امام علی (علیهالسلام) را ندیده و نمیتوانستم منظره رؤیاییاش را تصور کنم. حالا تا دقایقی دیگر بر کسی میهمان میشدم که این روزها با آهنگ کلماتش خو گرفته و با مطالعه مداوم نهجالبلاغهاش، بیش از پیش شیفته کمالاتش شده بودم. در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روی سرِ شیعیان میهماننواز و بیریای عراق قدم میگذاشتیم که با ماشینهای شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل میکردند و با همان زبان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی آموخته بودند، رهسپاریمان را در مسیر زیارت امام حسین (علیهالسلام) میستودند و مدام خوش آمد میگفتند. در هر روستا و کنار هر خانهای بساط پذیرایی بر پا کرده تا به استکانی چای عراقی و خرما و یا هر چه در دسترسشان بود، خستگی را از تن مردم به در کنند و خدا میداند با چه اخلاص و محبتی از زائران پذیرایی میکردند که انگار میزبان عزیزترین عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در کنار یکی از موکبها برای تجدید وضو و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمتمان آمدند. پیرمرد خانواده به سمت وضوخانه راهنماییمان میکرد و بانوی خانه با تشت و پودر آمده بود تا لباسهایمان را بشوید و هنوز نمازمان تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بیتوجه به تعارفهای ما، با نهایت مهربانی غذای لذیذشان را آوردند و شاید خدا میخواست اوج خدمتگذاری این بندگان مخلصش را به رخ ما بکشد که برق هم رفت تا در تمام طول مدت صرف غذا، پیرمرد خانواده با چراغ قوه بالای سرِ ما به خدمت بایستد و دستِ آخر با چه محبتی ما را بدرقه کردند و باز موکبهای دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را میگرفتند تا میهمان خانه آنها شویم و هر کدام میخواستند افتخار پذیرایی از میهمانان امام حسین (علیهالسلام) را از آنِ خودشان کنند و ما شرمنده اینهمه مهربانی بیمنت، از کنارشان عبور میکردیم. به علت محدودیتهای امنیتی، از ورود وسایل نقیله به مرکز شهر نجف جلوگیری میشد و مجبور بودیم راهمان را به سمت حرم با پای پیاده طی کنیم. آسید احمد و مجید با کوله پشتیهای به نسبت سنگینی که هر یک به دوش گرفته بودند، جلوتر از ما حرکت میکردند و من و مامان خدیجه و زینبسادات پشت سرشان میرفتیم. خیابانها مملو از جمعیتی بود که خستگی را زیر پا گذاشته و در ساعات پایانی نیمه شب، همچنان با شیدایی به سمت حرم میرفتند. هر چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از مذاق جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر نجف، آنچنان روحم را نوازش میداد که با قدمهایی پُر توان و استوار پیش میرفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمیتوانستم به چیزی جز شور اربعین بیندیشم که با چشمان خودم میدیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز شهادت فرزند پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آن هم پس از چهارده قرن به پا خاسته که مرزهای ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده شلمچه به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پُر شده بود و حالا هم میدیدم نه کربلا که نجف لبریز از شیعیانی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده، سر از پا نمیشناختند.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت سیصد و چهاردهم
هر چه به مرکز شهر نزدیکتر میشدیم، ازدحام جمعیت بیشتر شده و حرکتمان کُندتر میشد که آسید احمد قدمهایش را آهسته کرد، با رسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت راست چرخید، دست به سینه گذاشت و همچنانکه زیر لب چیزی میگفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب میدرخشد و به رویم لبخند میزند! باور میکردم یا نمیکردم، مقابل مرقد امام علی (علیهالسلام) ایستاده و چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو زیبایی ملکوتیاش، تنها نگاهش میکردم که نمیدانستم چه کنم! مجید دست به سینه گذاشته و میدیدم اشک از چشمانش فواره میزند که تا چندی پیش در حصار وهابیت، حق پوشیدن لباس مشکی هم نداشت و امشب غرق شور و عزا، در برابر حرم امامش بیپروا گریه میکرد. زینبسادات با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و بیصدا اشک میریخت و مامان خدیجه میدید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) کم آوردهام که دستم را گرفت و با لحنی عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی (علیهالسلام) میافته، واسه منم دعا کن!» از تمنایی که یک بانوی فاضله شیعه از دختری سُنی میکرد، حیرتزده نگاهش کردم که دیدم اشک در چشمانش جمع شده و با همان حال خوشش، خواهش که نه، التماسم کرد: «دخترم! تو امشب مهمون ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگه به تو نگاه میکنه! تو رو خدا واسه من دعا کن!» و بعد چشمانش به رنگ آسمان سخاوت درآمد و میان گریه ادامه داد: «برای همه مسلمونا دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!» و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از گریه پُر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد مناجات عاشقانهاش نباشد و من ماندم و تصویر زیبای حرم! باز با پرنده نگاهم به سمت گنبد طلاییاش پر کشیدم و نمیدانستم چه بگویم که تنها نگاهش میکردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به دنبالش به راه افتادیم. حالا بایستی خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش میرفتیم و خدا میداند در هر گامی که به حرم نزدیکتر میشدم، با تمام وجودم احساس میکردم در برابر نظاره نورانی و محضر مبارک امام علی (علیهالسلام) قرار گرفتهام. هر چند وقتی مجید میگفت با تصویر گنبد ائمه (علیهمالسلام) در تلویزیون دردِ دل میکند، من باور نمیکردم و وقتی میدیدم کسی در وجودش با اولیای الهی به راز و نیاز مینشیند، نمیتوانستم درکش کنم، ولی حالا باورم شده بود که امام علی (علیهالسلام) مرا میبیند، صدایم را میشنود و اگر سلام کنم، جوابم را میدهد که میان خیابان و بین سیل جمعیت از حرکت ماندم. تمام بدنم به لرزه افتاده و چشمانم در بُهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش میکرد که مامان خدیجه متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند قدمی پیش رفته بودند، به اشاره مامان خدیجه بازگشتند. مجید به سمتم آمد و میدید تمام تن و بدنم به لرزه افتاده که آهسته صدایم کرد: «الهه...» چشمان خودش از جوشش اشکهایش به خون نشسته و گونههایش از هیجان عشق میدرخشید و باز میخواست دستِ دل مرا بگیرد تا کمتر بلرزد. زینب سادات و مامان خدیجه خودشان را کمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همانطور که چشم از حرم برنمیداشتم، زمزمه کردم: «مجید! من الان چی بگم؟» نیم رخ صورتش به سمت حرم بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام علی (علیهالسلام) بایستد و با لحنی لبریز احساس، تکرار کرد: «به آقا سلام کن الهه جان! از حضرت تشکر کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا اینجا ما رو طلبیده!» و جمله آخرش در اشک غلطید و صدایش را در دریای گریه فرو بُرد، ولی با همه آتش اشتیاقی که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از چشمانم جاری نمیشد که بُهت این زیارت ناخواسته، به این سادگیها شکستنی نبود و دوباره به سوی حرم به راه افتادم.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت سیصد و پانزدهم
مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه ایست و بازرسی ورودی حرم رسیدیم و تازه متوجه شدیم به علت ازدحام جمعیت، امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام درهای ورودی حرم از فشار جمعیت بسته شده بود. آسید احمد پیشنهاد داد تا از هم جدا شویم و به همراه مجید به سمت ورودی مردانه رفتند و ما هم به انتظار خلوت شدن حرم و باز شدن درها، همانجا روی زمین حرم نشستیم و چه سحری بود این سحرگاه انتظار ورود به حرم امام علی (علیهالسلام)! هر لحظه بر انبوه جمعیت افزوده میشد و کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به حرم، همانجا ملحفهای پهن کرد و به نماز شب ایستاد. من و زینب سادات کنار هم نشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان نمانده بود و در سکوتی سرریز از خستگی و لبریز از احساس، تنها به در و دیوار حرم نگاه میکردیم که زینبسادات از کیفش کتاب دعای کوچکی در آورد و رو به من کرد: «الهه جون! زیارت نامه میخونی؟» تا به حال نخوانده و با مفاهیمش آشنا نبودم، ولی حالا که به این سفر آمده بودم بایستی مؤدب به آدابش میشدم که با لبخندی پاسخ دادم: «من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهات میخونم.» و او با صدایی آهسته، طوری که کسی را اذیت نکند، آغاز کرد. گوشم به زمزمه ملایم زیارت نامه بود و با نگاهم ترجمه فارسی عبارات را میخواندم که همگی در مدح امام علی (علیهالسلام) و بیان فضائل حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان از مأذنههای حرم بلند شد. حالا تجمع مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی حرم چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه ورود نمیدادند که ظاهراً داخل صحن جایی برای نشستن باقی نمانده بود که ما هم روی زیرانداز مامان خدیجه به نوبت نماز خوانده و حسرت اقامه نماز جماعت در داخل حرم به دلمان ماند.
هوا رو به روشنی بود که آسید احمد و مجید هم آمدند. صورت مجید پشت پردهای از دلتنگی به ماتم نشسته و وقتی فهمید ما هم به زیارت نرفتهایم، با لحنی لبریز حسرت رو به من کرد: «ما هم نتونستیم بریم حرم!» که آسید احمد دستی سرِ شانهاش زد و با مهربانی پاسخ داد: «عیب نداره بابا جون! میشد ما یه زمان خلوتی بیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم! ولی حالا که خدا توفیق داده اربعین زائر امام حسین (علیهالسلام) باشیم، دیگه نباید به لذت خودمون فکر کنیم! باید هر چی پیش میاد راضی باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشم مون هم به ضریح حضرت نیفته! باید ببینیم آقا از ما چی میخواد، نه اینکه دل خودمون چی میخواد!» سپس به خیل جمعیتی که در اطراف حرم در رفت و آمد بودند، اشاره کرد و با حالتی عارفانه ادامه داد: «زمان اربعین اینجا مثل صحرای محشر میشه! اینهمه آدم جمع میشن تا فقط به ندای امام حسین (علیهالسلام) لبیک بگن! زیارت اربعین تکلیفه!» و چه پاسخ عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت نورانی آسید احمد شد و من نمیتوانستم به عمق اعتقادش پِی ببرم که در سکوتی ساده سر به زیر انداختم.
از وارد شدن به حرم ناامید شده و بایستی از همین امروز صبح، حرکتمان را به سمت کربلا آغاز میکردیم که با اوج دلتنگی با حرم امام علی (علیهالسلام) وداع کرده و با ارادهای عاشقانه، به سمت جاده نجف به کربلا به راه افتادیم.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت سیصد و شانزدهم
موکبهای پذیرایی از زائران، در تمام کوچه خیابانهای شهر نجف مستقر شده و هر یک به وسیلهای به رهگذران خدمت میکردند. در مقابل اکثر موکبها هم صندلیهایی برای استراحت مردم تعبیه شده بود و حسابی ضعف کرده بودیم که در کنار یکی از موکبها نشستیم و هنوز لحظاتی نگذشته بود که خادمان موکب با استکانهایی از شیر داغ و ظرفی پُر از نان شیرین به سمتمان آمدند. ظرف نان را با احترام تعارفمان میکردند و با چه مِهر و محبتی استکانهای شیر را به دستمان میدادند که انگار از نور چشم خود پذیرایی میکردند و در خنکای یک صبح پاییزی، شیر داغ و نان شیرین چه حلاوتی را در مذاقمان ته نشین میکرد که جانی تازه گرفته و دوباره به راه افتادیم.
ساعتی تا اذان ظهر مانده و ما همچنان در جاده نجف به کربلا با پای پیاده پیش میرفتیم و نه اینکه خودمان برویم که یقیناً جذبهای آسمانی ما را از آن سوی جاده به سمت خودش میکشید که طول مسیر را حس نمیکردیم و با چشمه عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان میجوشید، به سمت کربلا قدم میزدیم. سطح مسیر پُر از جمعیت بود و گاهی به حدی شلوغ میشد که حتی بین خودمان هم فاصله میافتاد و به زحمت به همدیگر میرسیدیم. نیروهای امنیتی عراقی از ارتشی و داوطلبین مردمی، به طور گسترده در سرتاسر مسیر حضور داشتند و خودروهای زرهی ارتش مرتب تردد میکردند تا حتی خیال حرکتی هم به ذهن تروریستهای تکفیری نرسد و با چشم خودم میدیدم با همه فتنهانگیزیهای داعش در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیروهای نظامی، از چه امنیت بالایی برخوردار است. مسیر جاده، منطقه ای نسبتاً خشک و صحرایی بود که نخلها و درختهایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر از جاده، نخلستانهای محدودی قد کشیده بودند که زیبایی منطقه را دو چندان میکرد. دو طرف جاده پوشیده از موکبهایی بود که غرق پرچمهای سرخ و سبز و سیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (علیهالسلام) از جان خود هزینه میکردند؛ از مادرانی که کودکان خُردسالشان را در حاشیه جاده گمارده بودند تا به زائران لیوانی آب مرحمت کرده یا دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه مخصوص عراقی را در فنجانی کوچک به زائران تعارف میکردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال میدادند و حتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدمهای زائران را نوازش میدادند و چه میکردند این شیعیان عراقی در اکرام عزاداران اربعین حسینی که گویی به عشق امام حسین (علیهالسلام) مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا (علیهالسلام) چیزی نمیدیدند که هر یک به هر بضاعتی خدمتی میکردند و هر کدام به زبانی اعلام میکردند که خدمت به میهمانان پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) افتخار دنیا و آخرتشان خواهد بود. آسید احمد گاهی مجید را رها میکرد و همراه همسر و دخترش میشد تا من و مجید کمی در خلوت خودمان در این جاده شورانگیز قدم بزنیم و ما دیگر چشممان جز عظمت این میهمانی پُر برکت چیزی نمیدید. نمیتوانستم بفهمم امام حسین (علیهالسلام) با دل اینها چه کرده که اینچنین برایش هزینه میکنند و میخواهند به هر وسیلهای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با مجید نجوا کردم: «مجید! اینا چرا اینهمه به خودشون زحمت میدن تا از ما پذیرایی کنن؟»
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت سیصد و هفدهم
مجید کوله پشتیاش را کمی جابجا کرد و همچنانکه محو فضای فوق تصور این جاده رؤیایی شده بود، سرمستانه پاسخ داد: «اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کِیف دنیا رو میکنن! ببین دارن چه لذتی میبرن که پای یه زائر رو مشت و مال میدن! اینا الان دارن با امام حسین (علیهالسلام) حال میکنن! آسید احمد میگفت بعضیهاشون انقدر فقیرن که پول پذیرایی از زوار رو ندارن، برای همین یه سال پس انداز میکنن و اربعین که میرسه، همه پس اندازشون رو خرج پذیرایی از مردم میکنن! یعنی در طول سال فقط کار میکنن و پسانداز میکنن به عشق اربعین!» و مگر اربعین چه اعجازی دارد که به انتظار آمدن و اشتیاق برپاییاش، اینچنین خاصه خرجی میکنند و من که از فلسفه پوشیدن یک پیراهن سیاه سر در نمیآوردم، حالا در این اقیانوس عشق و عاشقی حقیقتاً سرگردان شده و در نهایت درماندگی تنها نگاهشان میکردم. نه میفهمیدم چرا اینهمه پَر و بال میزنند و نه میتوانستم شیداییشان را سرزنش کنم که وقتی دختری از اهل تسنن، رهسپار چهار روز پیادهروی برای رسیدن به کربلا میشود، از شیعیان انتظاری جز این نمیرود که برای معشوقشان اینچنین بر سر و سینه بزنند! مجید به نیم رخ صورتم نگاه کرد و شاید مشتاق بود تا ببیند در دلم چه میگذرد که با لحنی لبریز حیاء سؤال کرد: «الهه! تو اینجا چی کار میکنی؟» به سمتش صورت چرخاندم که به عمق چشمان مات و متحیرم، خیره شد و باز سؤال کرد: «الهه جان! تو این جاده اینهمه زن و مرد شیعه دارن به عشق امام حسین (علیهالسلام) میرن! ولی تو چی کار کردی که طلبیده شدی؟ تو چی کار کردی که باعث شدی من بعد از 29 سال که از خدا عمر گرفتم، بیام کربلا؟» در میان همهمه جمعیت و صدای پُر شور مداحیهای عراقی که از بلندگوهای موکبها پخش میشد، صدایش را به سختی میشنیدم و به دقت نگاهش میکردم تا بفهمم چه میگوید که لبخندی زد و در برابر سکوت بیریایم، صادقانه اعتراف کرد: «من کجا و کربلا کجا؟!!! اگه تو نبودی من کِی لیاقت داشتم بیام اینجا و این مسیر رو پیاده برم؟» در برابر نجابت مؤمنانهاش زبانم بند آمده و او همچنان میگفت: «الهه! اگه از من بپرسی، این جواب گریههای شب قدر امامزادهاس! من و تو پارسال تو امامزاده اونهمه خدا رو صدا زدیم تا مامان رو شفا بده! خُب حکمت خدا چیز دیگهای بود و مامان رفت، اون دختره وهابی جاشو گرفت و هر کدوم از ما رو یه جوری عذاب داد! عبدالله رو همون اول از خونه بیرون کرد، من و تو رو چند ماه بعد در به در کرد و اونهمه بلا سرمون اومد! بعد هم نوبت محمد شد تا اموالش رو از دست بده و آواره غربت بشه! آینده ابراهیم هم نابود شد و زن و بچهاش اونهمه اذیت شدن! همه سرمایه بابا حرومِ ریختن خون یه مشت زن و بچه بیگناه شد و آخر سر به خود بابا هم رحم نکردن!» از حجم مصیبتهایی که در طول یک سال و نیم بر سر خودم و خانوادهام آوار شده و مجید همه را در چند جمله پیش چشمانم به خط کرده بود، جانم به لب رسید و او دلش جای دیگری بود که با نگاه بیقرارش به انتهای جاده، جایی که به کربلا میرسید، پَر کشید و با چه لحن عاشقانهای زمزمه کرد: «شاید قرار بود همه این بدبختیها اتفاق بیفته و اون همه گریه و زاری شبهای امامزاده نمیتونست این سرنوشت رو عوض کنه! ولی... ولی در عوضِ اون گریهها، خدا به ما این سفر رو هدیه داد! شاید این زیارت اربعین تو سرنوشت ما نبود و اون شب تو امامزاده، به خاطر دل شکسته تو، قسمت شد که من و تو هم کربلایی بشیم!» سپس به سمتم صورت چرخاند و با لبخندی لبریز یقین ادامه داد: «الهه! من احساس میکنم اون شب تو امامزاده، خدا برای من و تو اینجوری تقدیر کرد که بعد از همه اون مصیبتها به خونه آسید احمد برسیم و حالا تو این راه باشیم! شاید این چیزی بود که تو سرنوشت ما نبود و اون شب به ما عنایت شد!» که صدای اذان ظهر از بلندگوهای موکبها بلند شد و مجید در سکوتی عارفانه فرو رفت. هرچند حرفهایی که از مجید میشنیدم برایم تازه بودند، اما نمیتوانستم انکارشان کنم که حقیقتاً من کجا و کربلا کجا و شاید معجزهای که برای شفای مادرم از شبهای قدر امامزاده انتظار میکشیدم، بنا بود با یک سال و چند ماه تأخیر در مسیر رسیدن به کربلا محقق شود که حالا من در میان اینهمه شیعه عاشق به سمت حرم امام حسین (علیهالسلام) قدم میزدم، ولی باز هم برایم سخت بود که من در این مدت، کم مصیبت نکشیده و هنوز هم دلم میخواست که مادرم زنده میماند و هرگز پای نوریه به خانه ما باز نمیشد!
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت سیصد و هجدهم
از یادآوری خاطرات تلخ گذشته، قفسه سینهام از حجم غم سنگین شده و باز نمیتوانستم گریه کنم که بعد از شنیدن اخبار هولناک سرنوشت پدر و برادرم، اشک چشمانم هم خشک شده و شاید اقامه نماز، فرصت خوبی برای آرامش قلب بیقرارم بود. در سایه خیمه موکبی نماز خوانده و هنوز تعقیبات نماز را تمام نکرده بودیم که برایمان نهار آوردند. خادمان موکب در یک سینی بزرگ، ظروف یکبار مصرفی از دلمه برگ مو چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش میکردند. غذایی که هرگز گمان نمیکردم در عراق طبخ شود و چه طعم لذیذی داشت که از خوردنش حسابی سرِ کیف آمده و بدنم جان گرفت. حالا پس از گذشت دو سه روز از شروع این سفر روحانی، به این طعم گوارا عادت کرده و مطمئن بودم که نه از مواد اولیه خوشمزه و نه از مهارت آشپز که همه دلچسبی این لقمهها از سرانگشتان بیریایی آب میخورَد که به عشق امام حسین (علیهالسلام) از جان و مال خود هزینه می کنند تا سهمی در خدمت گذاری به میهمانان حضرتش داشته باشند و همین بود که پس از صرف نهار، در لحظاتی که روی تکه موکتی کنار موکب و کمی دور از جاده نشسته بودیم و آسید احمد و خانوادهاش در گوشهای دیگر استراحت میکردند، زیر گوش مجید زمزمه کردم: «مجید! این غذاهایی که اینجا میخوریم، مزه همون شله زردی رو میده که تو به نیت من گرفته بودی و اُوردی درِ خونهمون!» از جان گرفتن خاطره آن روز دل انگیز در این مسیر رؤیایی، صورتش به خندهای شیرین گشوده شد و مثل اینکه نکتهای لطیف به خاطرش رسیده باشد، چشمانش به وجد آمد و گفت: «الهه! اون روز هم اربعین بود!» و نمیدانم دریای دلش به چه هوایی طوفانی شد که نگاهش در فضای اربعین گم شد و با صدایی سراپا احساس، سر به زیر انداخت: «اون روز با اینکه دلم برات میلرزید و آرزوم بود که باهات ازدواج کنم، ولی باورم نمیشد دو سال دیگه تو ایام اربعین، با هم تو جاده کربلا باشیم!» سپس سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و چه نگاهی که از شورش احساسش، چشمانم به تپش افتاد و با من که نه، با معشوقش حسین (علیهالسلام) نجوا کرد: «من تو رو هم از امام حسین (علیهالسلام) دارم! اون روز تا شب پای تلویزیون نشسته بودم و فقط با امام حسین (علیهالسلام) دردِ دل میکردم! همش ده روز تا آخر ماه صفر مونده بود، ولی منم حسابی بیتاب شده بودم! بهش میگفتم به عشقت این ده روز هم تحمل میکنم، تو هم الهه رو برام نگه دار!» و دیگر نتوانست چیزی بگوید که هر دو دستش را از پشت روی زمین عصا کرد، کمرش را کشید تا خستگی سنگینی کوله را در کند و چشم به سیل جمعیتی که در جاده سرازیر بودند، در سکوتی عمیق فرو رفت. نیمرخ صورتش زیر آفتاب ملایم بعد از ظهر و حالا بیشتر از تبلور عشقش به درخشش افتاده بود که از همین برق چشمانش، نکتهای دیگر به یادم آمد و با لبخندی ملایم یادآوری کردم: «پارسال شب یلدا که همه اومده بودن خونه ما، تلویزیون داشت مراسم پیاده روی اربعین رو نشون میداد. من همونجا فهمیدم که تو حسابی هوایی شدی!» از هوشمندیام لبخندی زد و با نگاه مشتاقش منتظر شد تا ادامه دهم، ولی من هم باورم نمیشد که یک سال دیگر نه تنها شوهر شیعهام که حتی خودم هم در همین مسیر باشم که از روی تحیر سری تکان دادم و در برابر نگاه زیبایش زمزمه کردم: «مجید! باورت میشه؟!!!» و دل مجید در میان گرد و غبار این جاده، مثل شیشه نازک شده بود که به همین یک جمله شکست و با صدایی شکستهتر شهادت داد: «به خدا باورم نمیشه الهه! پارسال وقتی تو تلویزیون میدیدم همه دارن میرن، با خودم میگفتم یعنی میشه منِ بی سر و پا هم یه روز برم؟!!!» و حالا شده بود و به لطف پروردگار حدود پانزده کیلومتر از مسیر هشتاد کیلومتری نجف تا کربلا را پیموده و هنوز سه روز دیگر راه در پیش داشتیم. گاهی میترسیدم که خسته شوم و نتوانم باقی مسیر را با پای خودم بروم، ولی وقتی میدیدم چه بیماران بدحال و چه سالخوردگان ناتوانی به هر زحمتی خودشان را میکشند و به عشق امام حسین (علیهالسلام) پیش میروند، دلم گرم میشد و تازه اینهمه غیر از خیل کثیری از زن و کودک و پیر و جوانهایی بودند که از مناطق دورتری مثل بصره آمده و به گفته مامان خدیجه حدود پانزده روز پیاده میآمدند تا به کربلا برسند و چه عشقی بود این عشق کربلا!
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay