🌸🌿🦋
🌿🌸
🦋
#رمان عاشقانه❣مذهبی
#لبخند_بهشتی 🦋🌿
✍درحال نگارش..
به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸
🌿🦋✨#عاشقانه ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران #محجبه و #مومن سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿
💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐
🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋
❌ #کپی رمانها بدون #اجازه ممنوع ❌
↪️ریپلای به #قسمت_اول رمان🔰
🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_پنجاه_پنجم د
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_پنجاه_ششم
سوال ها مجددن به ذهنم حجوم می آورند .
خنده ام را جمع میکنم و جدی میگویم
+من چند تا سوال دارم بهم جواب میدی ؟
نگاهی به ساعتش می اندازد و با خنده میگوید
_۱۰ دقیقه ی دیگه سجاد میاد ولی تا اون موقع سوالاتو بپرس اگه جواباشو بدونم میگم .
ابرو بالا می اندازم
+چه ربطی به آقا سجاد داره ؟
_آخه سجاد گفت وقتی افتادی ازش چند تا سوال پرسیدی که جوابت رو نداده .گفت وقتی بیاد بیمارستان جواب همه ی سوالات رو میده ، حالا هم تا سجاد بیاد من در خدمتم .
بلافاصله سراغ سوال هایم میروم
+مشکل پام چیه ؟
با شک و تردید نگاهم میکند
_جایی که افتادی پر از شیشه خورده بوده بخاطر همین داخل زانوت پر از شیشه بود . من مقداریش رو در آوردم ، وقتی اومدیم بیمارستان بقیش رو برات در آوردن و حدود ۵ تا بخیه زدن .
چون با زانو زمین خوردی زانوت در رفته ، برات جاش انداختن و آتل بستن .
آنقدر از حرف های شهریار تعجب کردم که دهانم باز مانده است .
با همه یه بخش هایش میتوانم کنار بیایم اِلا بخیه زدن !
چون جای بخیه هیچوقت از بین نمیرود .
با حزن میپرسم
+چون پام در رفته وقتی پام رو تکون میدادم درد میگرفت ؟
سری به نشانه ی تایید تکان میدهد .
متوجه ناراحتی ام میشود و دستم را میگیرد . گرمای دستانش حس خوبی را به من میدهد ، انگار حس برادری و محبت شهریار را تثبیت میکند .
_خودت میدونی که از ناراحتیت ناراحت میشم ولی باید حقیقت رو بهت میگفتم . هرچه زودتر میفهمیدی به نفع خودت و اطرافیانته . میتونستم الان بهت بگم پات هیچ مشکلی ندداره و فقط یه خراش سطخیه ولی بلاخره تا چند روز دیگه متوجه میشدی .
سر تکان میدهم .
جو سنگین شده است ، سعی میکنم فضا را عوض کنم
+راستی چرا مامانمو فرستادی بیرون ؟
_خوب نیست آدم بالای سر بیمار گریه کنه ، ممکنه بیمار نا امید بشه یا دچار اضطراب و نگرانی بشه .
حق با شهریار بود .
سرم را کمی روی تخت جا به جا میکنم .
شهریار دستش را از دستم بیرون میکشد و روی زانویش میگذارد و بالبخند من را نگاه میکند .
من هم متقابل لبخندی میزنم و سراغ سوال بعدی میروم
+بقیه کجان ؟
🌿🌸🌿
《اُطلُبُ العِشق مِنَ المَهد اِلی تا به ابد
باید این جمله برای همه دستور شود》
فاضل نظری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_پنجاه_هفتم
شهریار دستش را از دستم بیرون میکشد و روی زانویش میگذارد و با لبخند من را نگاه میکند .
من هم متقابلا لبخندی میزنم و سراغ سوال بعدی میروم
+بقیه کجان ؟
_مامان بابای من تا بیمارستان اومدن بعد رفتن . عمو محمود و خانوادشون هم یک ساعتی منتظر موندن ولی وقتی دیدن بیدار نمیشی به اصرار پدر و مادرت رفتن .
ناراحتی را در چهره ی شهریار میبینم . انگار از اینکه خانواده اش نمانده اند ناراحت است .
دلم برایش میسوزد او واقعا بی تقصیر است .
+دست همشون درد نکنه . از طرف من از همشون تشکد کن تا بعدا خودم تشکر کنم
_حتما این کار رو میکنم .
کسی در میزند . با شنیدن صدا هر دو به سمت در برمیگردیم .
شهریار بلند میشود
_فکر کنم سجاد اومد
خم میشود و آرام پیشانی ام را میبوسد ، لبخند شیرین میزند و با محبت میگوید
_مراقب خودت باش . من فعلا یک ساعت دیگه برای ترخیص برمیگردم .
لبخند گرمی میزنم
+باش پس منتظرم
پتو را از روی تخت بر میدارد و روی من می اندازد . انگار میداند من جلوی سجاد معذب میشوم .
لبخندم عمیق تر میشود
+ممنون
_خواهش میکنم وظیفس .
در دل از داشتن همچین برادری ذدق میکنم .
به سمت در میرود و در آخر میگوید
_خدافظ
+خدافظ
بعد از خروج شهریار سجاد وارد اتاق میشود ، روی صندلی مینشیند و کیسه ای پر از کمپوت و آبمیوه را روی میز میگذارد
_سلام دختر عمو بهترید ؟
از نوع حرف زدنش خنده ام میگیرد .
نه به نورا گفتن ها صبحش نه به جمع بستن های الانش .
+سلام . ممنون بهترم .
دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدید بابت زحمات صبحتون هم ممنون .
یک تای ابرویش را بالا میدهد
_چه زحمتی من که کاری نکردم
لبخند تصنعی میزنم
+در هر صورت ممنونم
سریع میرود سراغ اصل مطلب
_خواهش میکنم .
تعارف رو کنار بزاریم من منتظرم سوال هاتون رو بپرسید
بعد از کمی مکث میکنم و میگویم
+اولین سوالم اینه که چرا صبح جواب سوالام رو نمیدادید ؟
🌿🌸🌿
《نشو محبوب آن یاری که خود یاری کسی باشد
نرو بالای دیواری که دیوار کسی باشد》
یاسر قنبرلو
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_پنجاه_هشتم
بعد از کمی مکث میگویم
+اولین سوالم اینه که چرا صبح جواب سوالام رو نمیدادید ؟
نفس عمیقی میکشد
_چون بعضی از سوالاتتون طوری بود که اگه جواب میدادم نگران میشدید .
نمیشد یکی رو جواب بدم دو تا رو جواب ندم ، بخاطر همین کلا جواب ندادم .
با خنده میگویم
_چه دلیل قانع کنده ای
میخندد و به چشم هایم چشم میدوزد .
چیزی در نگاهش میبینم . انگار نگاهش با من حرف میزند اما نمیدانم چه میگویند .
سجاد نگاهش را از من میدزدد و سر به زیر می اندازد .
برای از بین رفتن این سکوت سنگین بقیه ی سوال هایم را میپرسم
_چرا به بقیه انقدر دیر خبر دادید ؟ چرا از همون اول حداقل به خانوادم نگفتید ؟
_راستشو بخواید اوضاع پاتون خیلی خراب بود .
وقتی خودم پاتونو دیدم ترسیدم چه برسه به اینکه خانوادتون بخوان ببینن . دلیل این هم که نمیذاشتم پاتون رو ببینید بخاطر اوضاع بدش بود .
خودتون میدونید که همه ی مادرا چقدر براشون بچه هاشون مهمه.
قطعا اگه خاله میومد بالا سرتون با دیدن پاتون نمیتونستن خودشون رو کنترل کنن و گریه میکردن اونوقت شما نگران میشدید .
سری یه نشانه ی تایید تکان میدهم
+درسته .
چرا همون اول من رو نبردید بیمارستان . من تویه اون یکساعت داشتم از درد تلف میشدم .
با شرمندگی سر به زیر می اندازد
_خودتون که دیدید نمیتونستید پاتون رو تکون بدید بخاطر همین میترسیدم با کوچکترین حرکتی اوضاع پاتون وخیم تر بشه . برای همین صبر کردم تا شهریار بیاد و پاتون رو معاینه کنه .
بابت اذیت شدنتون هم معذرت میخوام من قصدم کمک بود .
کمی خودم را روی تخت جا به جا میکنم
+این چه حرفیه شما ببخشید که من بهتون زحمت دادم
لبخند کوچکی میزند و برای اینکه تعارف ها ادامه پیدا نکند جوابی نمیدهد
+چطوری من رو پیدا کردید
_قرار بود نهار بخوریم . من رو فرستادن تا از سوپر نوشابه بخرم . وقتی داشتم میرفتم تو مغازه صدای جیغ شنیدم . اومدم ببینم صدا مال کیه که شمارو دیدم
+چطوری اون همه مدت کسی به نبود ما شک نکرد ؟
_به سوگل گفتم به بقیه بگه من یه جای قشنگ پیدا کردم بقیه عموزاده ها هم بیان اونجا یکم سرگرم بشیم .
الته خودشون به حرمون شک کرده بودن چون اصلا بهونه ی خوبی نیاوردیم ولی توی اون زمان کوتاه همین بهونه به ذهنمون رسیده بود
+دیگه سوالی به ذهنم نمیرسه
بلند میشود
_پس با اجازتون من برم . اگه بعدا براتون دوباره سوال پیش اومد من پاسخگو هستم . خاله هم پشت در منتظر من بیام بیرون تا بیاد پیش شما .
+اختیار دارید . بفرمایید
سر تکان میدهد
_خدافظ
+خدانگهدار
به محض خروج سجاد مادرم با چهره ای نگران دوباره وارد اتاق میشود .
با آرامش لبخند میزنم تا خیالش را راحت کنم
🌿🌸🌿
《محمل بدار ای ساربان ، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان ، گویی روانم میرود》
سعدی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تربیت فرزند 🍃
هدایت شده از ▫
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸
تا که نامتـ❤️ـ می برم ...
این عقده ها وا می شود
ای ولـ❤️ـی الله اعظم ...
قلبم احیا می شود
تا که نامتـ❤️ـ می برم
در این هیاهوی زمان
قسمتم آرامشی ...
در موج دریا می شود
مولایم مهـ❤️ـدی سلام ؛
روزم بنام تو ....
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸
#مطالعه
#کتاب
#شهید_مهدی_زین_الدین
#کرونا
وقتی روزت رو با یاد خدا و سپاسگزاری شروع کنی
وقتی برای خودت هدف داشته باشی
میشی یکی از همان آدم هایِ خوبی که
جهان را زیباتر می کنند...
مثبت که نگاه کنی همه چیزِ دنیا خوب پیش میرود
آدم ها همه شان خوب اند
مثبت که نگاه کنی
مهم نیست که امروز چه روزی ست
تو آرام و مهربان و عاشقی
عاشقِ خدایی ،عاشق طبیعت ، عاشقِ تمامِ آدمها
و جهان ، پنجره ایست که از افکارِ تو باز میشود
بخواه که خوب ببینی
بخواه که خوب باشی
بخواه که حالِ زمین و زمانت خوب باشد...
#انگیزشی
❄️وزن دانه برف
روزی گربه ای از جغد پیری درباره وزن دانه ی برف سوال کرد.
جغد جواب داد: وزنش چیزی بیشتر از هیچ چیز است!
جغد در ادامه گفت: روزی به هنگام بارش برف روی شاخه ای از صنوبر نشسته بودم و در حال استراحت، دانه های برف را که یک به یک روی شاخه می نشستند، می شمردم.
به رقم دقیق 3.471.952 که رسیدم دانه برف دیگری روی شاخه نشست و ترق ... شاخه درخت ناگهان شکست!!
و من و برف هایی که روی شاخه بودیم در هوا معلق شدیم و بر زمین افتادیم.
آره عزیزم، وزن یک دانه برف، چیزی بیشتر از هیچ چیز است!
به سنگتراش نگاه کنید که روی سنگ ضربه می زند. شاید صد بار ضربه ها روی سنگ فرود بیاید، بدون اینکه حاصلی داشته باشد، اما در ضربه صد و یکمی نصف می شود.
در حقیقت این آخرین ضربه نیست که سنگ را دو نیم می کند، بلکه این امر نتیجه تلاشی است که از ابتدا صورت میگیرد!!!
#مطالعه
#کتاب
#شهید_مهدی_زین_الدین
#کرونا
🍃🌸🍃🌸
🔔
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
اگر چه پیامبر همانند ما، یڪ انسان
بود، ولی در خفقان فساد و تاریکی،
هــرگـــز از راه حق منحــرف نشـد و
قدمی سمــت بیراهــہ نرفــت!
چرا بعضیها، به بهانه اجبارمحیطی
و اجتماعی، هزاران گناه میڪنند؟!
«آیات 1الی3 سورهنجم»
وَ النَّــجْـــــــمِ إِذا هَـــــوى
ما ضَلَّصاحِبُكُمْ وَما غَوى
وَ ما يَنْطِـــقُ عَــنِ الْهَــوى
ســـوگند به ستـاره، چون فرو شود.
همانا ياروصاحب شما (محمّد صلى
الله عليه و آله) نه گمـراه شده و نه
منحـرف گشتــہ اسـت. و نه از روى
هــواى نفــس سخــن مىگــويد.
➮
:)
#یه_حبه_نور✨
وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ.
خدا میدونه، شماها که نمیدونید!🕊🥀
هدایت شده از ▫
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا