✨﷽✨
✍پیامبر اکرم (ص) :
بدترین زنان شما آرایش کنان و متکبّرانند و آنان منافقانند. خدا زنان مرد نما را دوست ندارد. زن وقتی خوشبو می شود (آرایش کرده وعطر میزند) و در انجمنی می گردد (خیابان گردی میکند) زناکار است. »
دو کسند که نمازشان از سرشان بالاتر نمی رود: بنده ایکه از آقایان خود گریخته باشد تا هنگامی که باز گردد و زنیکه شوهر خود را نافرمانی کرده باشد تا باز گردد.» وقتی زنی دور از بستر شوهر خود شب را به روز آرد فرشتگان تا صبح او را لعنت کنند. وقتی زنی به شوهر خود می گوید از تو خیری ندیدم اعمال نیکش بی اثر می گردد. »
💥از زنان بد به خدا پناه برید.
📚کتاب نهج الفصاحه با ترجمه
استاد ابوالقاسم پاینده
✨﷽✨
✍آیت الله فاطمی نیا :
شخصی گرفتاري و مشکل مهمی برایش پیداشده بود. کسی به او عملی یاد داده بود که چهل روزانجام دهد تا مشکلش حل شود. عمل را انجام میدهد و چهل روز تمام میشود اما مشكل برطرف نميشود.
میگوید : روزی اضطرابی دردلم افتاد و از منزل خارج شدم، پیرمردی به من رسید و گفت: آن مرد را میبینی (اشاره کرد به پیرمردی که عبا به دوش داشت و عرقچین سفیدی بر سر) ؛ گفت : مشکلت به دست او حل ميشود! (بعدا معلوم شد که آن شخص آقاشیخ رجبعلی خیاط است) آقاشیخ رجبعلی آدم خاصی بود، خدابه او عنایت کرده بود.مجتهدین خدمت او زانو میزدند و التماس میکردند نظری به آنها بکند!
میگوید: خودم را باسرعت به شیخ رساندم و مشکلم را گفتم! تا سخنم تمام شد گفت : چهار سال است که شوهر خواهرت مرده و تو یک سری به خواهرت نزده ای! توقع داری مشکلت حل شود!؟ میگوید: رفتم به خانه ی خواهرم ، بچه هایش گریه کردند و گله کردند؛ بالاخره راضیشان کردم و خوشحال شدند و رفتم.
☀️ فردا #صبح اول وقت مشکلم حل شد.
هدایت شده از
🕊🥀شهید ابراهیم هادی می گفت:
اگر می گویید: الگویتان
حضرت زهرا( سلام الله علیها) است
باید کاری کنید ایشان از شما
راضی باشند و حجاب
شما #فاطمی باشد.
#بنیاد_عفاف_و_حجاب
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_هفدهم
#بخش_دوم
عمو محمود با صدای بلند میگوید
_خب دیگه به اندازه کافی راجب خودمون صحبت کردیم حالا بهتره راجب علت اصلی این مراسم صحبت کنیم .
حواسم را جمع و گوش هایم را تیز میکنم .
پدرم میگوید
+بله شما درست میگی
بعد از مکث کوتاهی پدرم با صدای بلند میگوید
+نورا جان ، بابا ، تشریف بیار .
سریع سراغ کتری میروم و لیوان های چیده شده در سینی را پر میکنم .
قندان را با احتیاط کنارش میگذارم و با گفتن بسم اللهی سینی را بلند میکنم .
ضربان قلبم شدت گرفته و دست هایم یخ کرده اند .
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم بر خودم مسلط باشم .
همراه با لبخند کوچکی وارد هال میشوم .
با همه سلام میکنم و بعد چای را به بزرگترها تعارف میکنم .
با قدم هایی کوتاه به سمت سجاد میروم .
نگاهم را به لیوان ها میدوزم و زیر لب زمزمه میکنم
+بفرمایید
سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد .
استکان چایی بر میدارد و تشکر میکند .
به وضوح رنگش پریده و هول کرده است .
تا به حال اینطور ندیده بودمش .
استرسش از من بیشتر است .
در این سجاد خبری از آن سجاد محکم و با اقتدار نیست .
مثل یک پسر ۴ ، ۵ ساله ی مظلوم و ترسیده است .
انگار که توپش در حیاط همسایه افتاده است .
آرام از کنارش میگذرم و سینی را رو به روی شهریار میگیرم .
شهریار نگاه معناداری حواله ام میکند و آرام طوری که فقط من بشنوم میگوید
_چایی دوست ندادم ولی این چایی خوردن داره
و بعد لبخند پهنی میزند .
خجول سر به زیر می اندازم و اخم تصنعی میکنم و سعی میکنم نخندم .
در دلم بد و بیراه نثارش میکنم .
حتی در بهرانی ترین شرایط هم سر به سرم میگذارد .
سینی را روی میز میگذارم و کنار مادرم مینشینم .
وقتی همه چایشان را میخورند ، عمو محمود دوباره شروع به صحبت میکند
_به نظر من این ۲ تا جوون فعلا برن یه صحبت کوتاهی با هم داشته باشن ، اگه دیدن تفاهم دارن راجب بقیه موارد با هم صحبت میکنیم .
من هم یه صحبتی باید با محمد و شیرین خانم داشته باشم در این مدت انجام میدم .
به نظر عمو محمود میخواهد راجب بیماری سجاد با پدر و مادرم صحبت کند .
اگرچه که حدس میزنم قبلا این کار را کرده ولی حالا میخواهد تکمیلش کند .
خاله شیرین لبخند مهربانی میزند و با شادی میگوید
_انشالله هرچی خیره پیش بیاد
پدر سر تکان میدهد
+منم موافقم ، شما چطور خانوم ؟
و نگاه منتظرش را به مادرم میدوزد .
مادرم لبخند میزند با سر تایید میکند .
پدر بعد از دریافت تایید مادر خطاب به من میگوید
+نورا جان آقا سجادو راهنمایی کن اتاقت .
همو محمود هم آرام به کمر سجاد میزند
_پاشو بابا جان
سجاد دست پاچه بلند میشود .
من هم بلند میشوم و جلو تر از سجاد به راه می افتم .
در اتاق را باز میکنم .
قلبم بی تابانه خودش را محکم به قفسه سینه میکوبد گویی میخواهد از جا در بیاید .
دست لرزانم را از روی دستگیره در برمیدارم و زیر چادرم پنهان میکنم .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
جانان اگر نشیند یک بار در کنارم
یک باره میتوانم کردن ز جان کناره
با این سپاه مژگان از خانه گر درآیی
تسخیر میتوان کرد شهری به یک اشاره
☘ #فروغی_بسطامی
☘
#دعا_گرافی
#پروفایلزیبا👌
یَا رَبِّ إِنَّ لَنَا فِیکَ
أَمَلاً طَوِیلاً کَثِیراً إِنَّ لَنَا فِیکَ
ما درباره تو
آرزوي دراز و بسياري داريم خدايا
ما اميد بزرگ نسبت به تو داريم خدايا!
(خدایا ما رویِ تو خیلی حساب کردیم)
📜دعای ابوحمزه ثمالی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از
▪️ ذکر صالحین ▪️
▫️انسان مؤمن خوشبوست▫️
✸ کثافات دو نوع هستند: کثافات ظاهری یا بدنی که با حمام رفتن، آنها پاک می شوند و برای پاک شدن از آنها نیازی به دعا کردن نیست و دسته دوم کثافات، گناه هستند. که بر روح آدم اثر می گذارد. گناه هم دارای بوی بد هست و انسان گنهکار بوی بد می دهد. اما انسان مومن خوشبوست.
✸ «اویس قرنی» تصمیم گرفت که به زیارت پیامبر خدا صلی الله علیه وآله بیاید، مادرش گفت: اگر به مدینه رفتی و پیامبر خدا صلی الله علیه وآله تشریف نداشتند، در آنجا نمان، برگرد. اویس به مدینه آمد ولی پیامبر خدا صلی الله علیه وآله خارج مدینه بودند، اویس منتظر آن حضرت نشد و به خانه بازگشت. وقتی پیامبر خدا وارد مدینه و خانه شدند، فرمودند: « من بوی اویس را می شنوم. » اصحاب گفتند : بله، شخصی به نام اویس قرنی به اینجا آمده بود.
✸ اطاعت از مادر واجب است، بعضی ها خشک مقدس هستند. بدون اینکه به پدر و مادر خبر بدهند، شب به مسجد جمکران می روند و پدر و مادر تا صبح چشم به راه آنها می مانند. این چه جمکران رفتنی است؟ پدر و مادر را از خود راضی نگه دارید.
📔 منبع: ڪتاب #بدیع_الحکمة حکمت ۴۷ از مواعظ آیت الله مجتهدے تهرانۍ(ره)
°💐🍃💐
🍃💐°🍃💐°🍃💐°🍃💐°
هدایت شده از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️نماهنگ «شفاعت مادر»
👤 استاد #رائفی_پور
◽️ اسباب شفاعت حضرت زهرا چیست؟
◾️ ویژه #فاطمیه
هدایت شده از ▫
گرفته بوی تو را خلوت خزانی من
کجایی ای گل شب بوی بی نشانی من؟
غزل برای تو سر می بُرم،عزیزترین!
اگر شبانه بیایی به میهمانی من
چنین که بوی تنت در رواق ها جاری است
چگونه گل نکند بغض جمکرانی من؟
عجب حکایت تلخی است نا امید شدن
شما کجا و من و چادر شبانی من؟
در این تغزّل کوچک،سرودمت ای خوب
خدا کند که بخندی به ناتوانی من
به پای بوس تو آیینه دستچین کردم
کجایی ای گل شب بوی بی نشانی من؟
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#منبر_مجازے🌿
طبیب خودتان باشید☝️🏻...
بهترین ڪسی ڪه میتواند
بیماریهاۍ روحے را تشخیص دهد
خودمان هستیم . . .
روۍ کاغذ بنویسید
حسد ، بخل ، بدخواهی،
تنبلی ، بدبینی و ...
یڪے یڪے اینهارا رفع ڪنید :)
.
#مقاممعظمرهبری♥️
🌿🌻
هدایت شده از
#ایام_فاطمیه 🥀
🌿ما از قدیم دربدر #فاطمیہایم
❣️پرچم بہ دسٺ پشٺ در فاطمیہایم
🌿تا روز حشر سینہ زن #مادر_حسن
❣️مثل حسین خون جگر فاطمیہایم
#انسیة_الحـوراء💔
#صدیقة_الڪبرے🥀
#مظلومة_الحیدر💔
هدایت شده از ▫
✍پیامبراکرم صلی الله علیه و آله:
مردگانتان را که درقبرها آرمیده اند از یاد نبرید. مردگان شما امید احسان شما را دارند. آنها زندانی هستند و به کارهای نیک شما رغبت دارند. شما صدقه و دعایی به آنها هدیه کنید.
📚انوار الهدایه ص 115
امروز پنجشنبه
یادی كنيم ازمسافرانی
که روزي درکنارمان بودند
و اكنون فقط یاد و خاطرشان
در دلمان باقی ست
با ذكر فاتحه و صلوات
"روحشان راشادکنیم
هدایت شده از
••
بابامخدابیامرز هروقت از کسی یا چیزی #میترسید...؛
وایمستاد #نماز میخوند...!
میگفت:
حرفزدن با خدا...،
دل رو محکم میکنه...!
راستمیگفت...:))
#حرفزدنباخدادلرومحکممیکنھ:)
•🌱•
هدایت شده از
#سبک_زندگی_اسلامی
#در_محضر_علما
#آیتالله_سیدعلی_قاضی_طباطبایی
🌸🍃﷽🍃🌸
🌻فقیر نوازی 🌻
یکی از رفقای نجفی ما برای من گفت: من یک روز به دکان سبزیفروشی رفته بودم، دیدم مرحوم قاضی خم شده و مشغول سوا کردن کاهو است؛ ولی به عکسِ معهود، کاهوهای پلاسیده و آنهایی را که دارای برگهای خشن و بزرگ هستند، بر میدارد. علت ماجرا را جویا شدم. فرمود: « من این مرد فروشنده را میشناسم؛ فرد بیبضاعت و فقیری است، من گاهگاهی به او مساعدت میکنم و نمیخواهم چیزی به او بلاعوض داده باشم تا اولاً آن عزت و شرف و آبرو از بین برود و ثانیاً خدای ناخواسته عادت کند مجانی گرفتن و در کسب هم ضعیف نشود؛ و برای ما فرقی ندارد کاهوهای لطیف و نازک بخوریم یا از این کاهوها؛ و من میدانستم که اینها بالاخره خریداری ندارد و ظهر که دکان خود را میبندد، به بیرون خواهد ریخت؛ لذا برای عدم تضرر او مبادرت به خریدن کردم.
🌴راوی: علامه طهرانی🌴
هدایت شده از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این گیف حکایت خیلی از آدماس!
آدمها را به میزان درکشان بسنج
نه به اندازه مدرکشان ...
چرا که فاصله ی زیادی
از مدرک تا درک وجود دارد ،
مدرکی که درک بالاتری به ارمغان نیاورد ،
کاغذ پاره ای بیشتر نیست ...
مهمترین نشانه ی درک بالاتر
" تواضع " بیشتر است .
💟
♡••࿐
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_هفدهم
#بخش_سوم
دست لرزانم را از روی دستگیره در برمیدارم و زیر چادرم پنهان میکنم .
ابتدا من و بعد سجاد وارد اتاق میشود .
روی تخت مینشینم و سجاد هم روی صندلی رو به روی تخت مینشیند .
چند دقیقه ای گذشته و سکوت بدی میانمان حکم فرما شده .
انگار هیچکداممان قصد شکستن سکوت را نداریم .
بعد از چند دقیقه سجاد شروع به صحبت میکند
_راستشو بخواید خیلی برای این موقعیت برنامه ریزی کرده بودم که چی بگم ولی انقدر هول کردم که همه چی یادم رفت .
به زمین خیره میشوم و گل های قالی را میکاوم .
بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد
_اگه بخوام راجب خواستگاری اومدنم بگم ، راستش من اولش بخاطر بیماریم قصد نداشتم بیام خواستگاری .
وفتی دیدم بیماریم داره بهبود پیدا میکنه اومدم باهاتون صحبت کردم تا مزه دهنتون رو بچشم .
راستش از اون صحبت قصدم منصرف کردنتون نبود ، میخواستم ببینم چه اقدامی بکنم .
وقتی دیدم با سرطانم مشکلی ندارید تصمیمم عوض شد .
البته شهریار هم خیلی بهم روحیه میداد .
میگفت بخاطر یه بیماری احساساتتو زیر پا نزار .
میگفت تو اقدام کن هرچی قسمت باشه پیش میاد .
اول رفتم استخاره کردم . استخاره خیلی خوب اومد .
وقتی دیدم خدا هم راضیه اومدم با عمو محمد صحبت کردم و همه چیزو از اول تا آخر براشون توضیح دادم .
عمو محمد قبول کردن که با خاتوادم بیام خواستگاری ولی گفتن حرف آخر رو شما باید بزنید .
رفتم با خانوادم هم صحبت کردم .
اونا هم وقتی دیدن عمو محمد اجازه داده قبول کردن که بیان خواستگاری .
مکث میکند تا اگر حرفی دارم بزنم .
سکوت میکنم و او هم ادامه میدهد
_این همه ی چیزی بود که راجب خواستگاری اومدنم باید بهتون میگفتم .
اما حالا بریم سراغ خودم .
ما که از بچگی با هم بزرگ شدیم اخلاق و رفتار همو میدونیم ، اگرم قرار باشه شرط و شردطی بزاریم باید باشه برای یه دفعه ی دیگه .
وضعیت مالیم هم که متوسطه .
یه ماشینه ساده به زودی میخرم ، یه پولی هم برای پیش خونه پس انداز کردم .
از اینکه بخوام از دیگران کمک بگیرم خوشم نمیاد . دلم میخواد رو پای خودم وایسم .
از نظر شغلی هم بعد از درمانم میخوام تو سپاه استخدام بشم .
کار توی سپاه سختی های خودش رو هم برای من هم برای دیگران داره ولی شیرینه .
وقتی وارو سپاه بشم ممکنه ماموریت هایی برم که تا ۲ ماه نتونم خونه بیام .
اینکه پدرم الان گفتن میخوان با خانوادتون صحبت کنن راجب همین شغلم هست .
پس اگه الان نظرتون مثبته باید ۲ چیز رو بپذیرید .
اولی شغلم دومی بیماریم .
بیماریم که انشالله درمان میشه ولی شغلم تا آخر عمدم باهامه .
من الان ازتون نمیخوام عجولانه تصمیم بگیرید .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_هفدهم
#بخش_چهارم
پس اگه الان نظرتون مثبته باید ۲ چیز رو بپذیرید .
اولی شغلم دومی بیماریم .
بیماریم که انشالله درمان میشه ولی شغلم تا آخر عمدم باهامه .
من الان ازتون نمیخوام عجولانه تصمیم بگیرید .
امروز میریم وقتی دوباره برای اجازه خواستگاری زنگ زدیم اگه نظرتون تعقیر کرده بود به خاله بگید اجازه خواستگاری به ما ندن .
من دیگه حرفی ندارم گفتنیا رو گفتم ، شما اگه صحبتی دارید من گوش میدم .
سکوت میکنم .
چه دارم که بگویم ؟
اصلا چه میتوانم بگویم ؟
خودش همه چیز را برید و دوخت .
گفت اگر میخواهی ام باید همینطور که هستم مرا بپذیری ، اگر نمیخواهی هم میروم و احساساتم را زیر پا میگذارم .
تا اینجا که فکر میکنم جوابم هنوز هم مثبت است .
حتی ذره ای دچار شک و پشیمانی نشده ام .
اتفاقا اینکه با حرف هایش غیر مستقیم گفت کار در سپاه و سر باز امام زمان شدن برایش از عشق زمینی اش مهم تر است مرا بیشتر جذب کرد .
نشان داد که مرد روز های سخت است ، مرد کار برای خداست .
با این حرف هایش خیلی چیز ها را به من ثابت کرد و نشان داد .
برای اینکه فکر نکند سکوتم نشانه تردید است میگویم
+من نظرم فعلا تعقیر نکرده .
اما فقط نظر من ملاک نیست باید نظر خانوادم رو هم بدونم .
سر تکان میدهد
_کاملا حق با شماست .
بعد از چند لحظه میگوید
_اگه دیگه حرفی نیست بهتره بریم
سر تکان میدهم .
هر دو بلند میشویم و از اتاق خارج میشویم .
با خروج ما از اتاق همه لبخند به لب ما را نگاه میکنند .
از همه بیشتر لبخند خاله شیرین نظرم را جلب کرد .
امروز برای چنمین بار این لبخند را به لب هایش دیدم .
لبخندی که ماه ها بود ندیده بودم .
از روزی که سوگل فوت کرد تا به حالا خاله شیرین حتی لبخند تصنعی هم نزده بود و این لبخند از ته دلش برایم بسیار لذت بخش و شیرین است .
نگاهم را از خاله شیرین میگیرم و سرجایم مینشینم .
بر خلاف تصورم کسی از ما سوالی نمیکند .
انگار عمو محمود برایشان به خوبی توضیح داده .
بعد از صرف میوه و شام هنگام رفتن عمو محمود میگوید
_ما میریم تا هم این ۲ تا جوون هم شما فکراتون رو بکنید .
انشالله اگه خدا بخواد دوباره مزاحم میشیم .
و این حرفش نشان میدهد که خانواده عمو محمود به این ازدواج رضایت دارند .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
آرام تقه ای به در میزنم و بعد وارد اتاق میشکم .
پدرم لبخند مهربانی میزند
_گفتم بیای یه ذره با هم پدر دختری حرف بزنیم . بشین بابا جان
از پشت میزش بلند میشود و کنارم روی مبل مینشیند .
سریع سراغ اصل مطلب میرود
_ببین نورا جان میخوام باهات راجب سجاد صحبت کنم .
میخوام باهام رو راست باشی .
بنظر من و مادرت سجاد پسر خیلی خوبیه .
بیماریش به گفته دکتراش به زودی درمان میشه .
حتی من تلفنی با دکترش صحبت کردم .
میمونه کارش توی سپاه .
دستی به موهایش میکشد و جدی ادامه میدهد
_تو تک بچه مایی .
تو پر قو بزرگ شدی ولی با این حال دختر محکمی هستی .
ببین باباجان ، ما تمام سعیمونو گردیم که تو هیچ سختی نکشی .
اگه نظرت راجب سجاد مثبته میتونی دوری رو تحمل کنی ؟ میتونی مدت زیاد تنها بمونی ؟
میتونی بعضی وقتا اضطراب تحمل کنی ؟
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از
❁﷽❁
این جـهان را بےبهاری تا بہ ڪے
شیـعیـان را بیـقرارے تا بہ ڪے
ڪے میایـے با ڪدامیـن قافـلہ
مهدیا چشم انتـظارے تا بہ ڪے
#الهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#مرد_میدان