eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🍂 اثر عاق والدین ✍🏻 روزی با مرحوم پدر (علّامۀ طهرانی) سوار تاکسی شدیم و به مسجد می‌رفتیم؛ رانندۀ تاکسی همین‌طور ابتداءاً از آقا سؤال پرسید : چرا من به هر کاری دست می‌زنم به بن بست میرسم، با این‌که شرائط این کار همه مهیّا بوده مانعی هم نیست ولی باز به بن‌بست می‌رسم؟ ✍🏻 تعبیر خود راننده این بود که می‌گفت من مثل کلاف سردرگم شدم؛ تاکسی نو خریدم مشغول کار شدم باز ضرر می‌کنم. ✍🏻 آقا فرمودند : پدر و مادرت از تو راضی هستند؟ گفت : نه! راضی نیستند؛ من اصلاً نمی‌خواهم که آن‌ها را ببینم، بیست سال است که ما با هم اختلاف داشته و رفت و آمدی نداریم. ✍🏻 آقا فرمودند : تنها راه درست شدن کار شما این است که پدر و مادر را از خود راضی کنی؛ راه منحصر به این است. 👌 عاقّ والدین این طور است که نه تنها برای انسان ضیق و تنگی و قبض می‌آورد که کار دنیایی انسان نیز به هم می‌ریزد.
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
|✨💚| • هُوَ الَّذي يُصَلّي عَلَيكُم وَمَلائِكَتُهُ؛ لِيُخرِجَكُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النّورِ ۚ وَكانَ بِالمُؤمِنينَ رَحيمًا و او کسی است که بر شما سلام و درود می‌فرستد... احزاب / ۴۳ حتی تصور سلامِ طُو ؛ وجود مضطرب مرا به امنیت می‌رساند! عَلیکَ السلام ... ای صاحبِ اسم سلام !
❤️لحظه وصل به یک پلک زدن می‌گذرد 💔این فراق است که هر ثانیه‌اش یک سال است..‌.
°|♥️🍃⛅️|° هــرکـســي بـهــر کـســي ذکــر و دعــایــي دارد،. ذکــر مــا بـهــر ظـهــور اســت ✓✓ میــایــي آقــا ؟" 😢💔 ✨💜🥀🍃 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔴 دلـــت‌پاڪــ‌باشــه در یڪی از دانشگاه ها پیرامون سخنرانی میڪردم ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد حاج آقااااااااااااا چرا شما حجاب راساختید؟!!!! گفتم؛حجاب،بافتهءذهن ما نیست‌ حجاب‌ را ما نساختیم بلڪه درڪتاب‌خدایافتیم گفت؛حجاب اصلامهم نیست چون ظاهر مهم نیست دل‌پاڪ باشه ڪافیه گفتم؛آخه چرایه حرفی‌میزنی‌ڪه‌خودت هم قبول نداری؟!!!! گفت : دارم گفتم : نداری گفت : دارم گفتم : ثابت میڪنم‌ڪه‌این حرفی‌ڪه گفتی‌ خودت قبول‌نداری گفت : ثابت‌ڪن گفتم : ازدواج‌ڪردی گفت : نه گفتم : خدایا این خانم ازدواج نڪرده و اعتقاد داره‌ظاهرمهم نیست دل پاڪ باشه پس یه‌شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما فریاد زد : خدانڪنه گفتم : دلش پاڪه گفت : غلط ڪردم حاج آقاااااااا ✨ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه” وقتی یه سنگو تودریا میندازی فقط برای چند ثانیه اونو متلاطم میکنه وبرای همیشه محو میشه ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره سعی کنیم مثل دریا باشیم... فراموش کنیم سنگهایی که به دلمون زدن با اینکه سنگینی شونو برای همیشه توی دلمون حس می کنیم... •┈┈••✾•🌊•✾••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_دوازدهم🌻 #پارت_دوم☔️ دستم را جلوےشیشه می‌گیرم و آرام به
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ پهلو به پهلو می‌شوم که جیغ مامان بلند می‌شود -راحیل مگه با تو نیستم. صورتم را درون بالشت فشار می‌دهم و آرام و بیحال می‌گویم -مامان بخدا انگار یه تریلے از روم رد شده، به واالله دوستت‌ام راضی نیست من با این تن خسته برم دیدنش. پتو را از آغوشم محکم بیرون می‌کشد که از روےتخت غل می‌خورم، استخوان بازویم درد می‌گیرد دستم را روے بازویم می‌گذارم و با صورت جمع شده بلند می‌شوم -مامان چه خشن شدے. پتو را روے تخت مرتب می‌کند و بیتوجه به من می‌گوید -پاشو حاضر شو همین بغل هستن یه توک پا می‌ریم وبرمی‌گردیم دوباره بگیر بخواب پوفےمی‌کنم و می‌گویم -چشم مادر من چشم مامان از اتاق خارج می‌شود و من بلند می‌شوم عضله هایم گرفته و آرام آرام به سمت میز می‌روم، احساس می‌کنم تمام آب هاےسوزا را خودم مشت مشت خالے کردم که اینطور خسته ام. شانه را از روے میز برمی‌دارم و روےموهایم می‌کشم در همان حرکت اول یک مشت از موهاے بلند خرمایےام بین دندانه هاے شانه قرار می‌گیرند و این حد از ریزش مو برایم تعجب آور است. پس از جمع کردن موهایم به سمت سرویس بهداشتے می‌روم. پس از آب زدن دست و صورتم کنار سفره صبحانه می‌نشیم. مادر از اتاق خارج می‌شود و با اخم به طرفم مےآید -تازه نشستےدارےصبحونه می‌خورے؟!پاشو برو یه لیوان شیر بخور اومدیم ناهار می‌خورے. لب و لوچه ام آویزان می‌شود به سمت آشپزخانه می‌روم و لیوانےاز کابینت برمیدارم پس از نوشیدن شیر به سمت اتاقم حرکت می‌کنم، نگاهم به تخت مےافتد چقدر دلم می‌خواست رویش لم بدهم تمام تنم درد می‌کرد، به ناچار سمت کمد می‌روم. پیراهن بلند مشکے با طرح هاےسفیدی را روےتخت مےاندازم و بین روسرےها روسرے فیروزه اےرنگ ساده ام را بیرون میکشم و چادر مشکےبا گل هاےدرشت فیروزه اےهم برمیدارم، پس از حاضر شدن گوشےرا برمی‌دارم و از اتاق خارج می‌شوم. -بریم مامان جان سرےاز روےتاسف تکان می‌دهد و جلوتر راه مےافتد. همانطورکه از پله ها پایین می‌رود شروع می‌کند به صحبت کردن -منو زهرا خیلے رفیق بودیم الانم هستیما دبیرستان با هم بودیم عروسے هم که کرد اینجا عروسےکرد تا شیش سالگےپسرش قشم بودن یعنےاز هفت روز هفته شیش روزش باهم بودیم، شوهرش پاسدار بود سر تو حامله بودم که گفت شوهرشو انتقال دادن تهران باید برن، چقدر گریه کردیم تا یه مدت افسردگے گرفته بودم جالبش اینجاست اونم وقتےرفت تهران فهمید دخترشو حاملس، هشت سال بعد شوهرش شهید شد و اونم دیگه نتونست با یه پسر چهارده ساله و یه دختر هشت ساله برگرده قشم. آهی می‌کشد و می‌گوید. -محمد و محسن خیلے رفیق بودن آخه اونم پاسداره باهم رفتن سوریه وقتےمحسن مجروح می‌شه محمد میاردش عقب، چےبگم کَرم خداروشکر سر شوهرشم باید تنش میلرزید الانم سر پسرش، آهی پر سوز می‌کشد و می‌گوید - محسن من که رفت خدا محمد رو برا زهرا نگه داره یه داغ بسه براش، الانم که پسرشو انتقال دادن قشم. دمپایےبندرےام را می‌پوشم و پشت سر مامان راه می‌افتم. مامان روبه روے در سفید رنگ کنار خانه امان مےایستد و دکمه آیفون را فشار می‌دهد. با ابرو به در اشاره می‌کنم و می‌گویم -اینجاست؟! سرےتکان می‌دهد و می‌گوید -آره. لبانم را جمع می‌کنم و می‌گویم -چه باحال. چشم غره اےبرایم می‌رود که صداےدخترے داخل کوچه می‌پیچد -بله بفرمایین. مامان لبخندےمی‌زند و به آیفون نزدیک تر می‌شود -سلام عزیزم رعنام. -عه سلام خاله بفرمایین باز شد؟!! - نه باز نشد. -فکر کنم آیفون خرابه الان میام. رو به مامان می‌گویم -صداش چقدر آشنا بود. مامان چیزےنمی‌گوید که در باز می‌شود و نورا در چهارچوب در نمایان می‌شود. مامان در آغوشش می‌کشد -سلام نورا جانم خوبے؟! نورا بوسه اےروے گونه مامان می‌کارد -سلام ممنون خاله مشتاق دیدار. مامانم داخل می‌شود که تازه چشم نورا به من می‌افتد و با تعجب به من اشاره می‌کند و می‌گوید -راحیل؟!! خنده ریزے می‌کنم و وارد حیاط می‌شوم -بله راحیلم. محکم مرا در آغوش می‌کشد. -واےچقدر خوشحالم که تو دختر خاله رعنایے، دیگه تو قشم تنها نمیمونم. به قلم زینب قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🖊 : باب رسیدن به کمالات و لقاءالله مفتوح است. حیف نیست این مراحل را که از راه بندگی حاصل می شود، نداشته و از آنها محروم باشیم؟! 📚در محضر بهجت، ج 2، ص 190