eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
{❄️} رمضان ماه تمرین است{•🌧•} تمرین عشق•• تمرین اراده••[🧢 ] تمرین گذشتن از خویش برای رسیدن به معشوق••<🚙> دقٺ ڪࢪدیݩـ ده ࢪۆز از ݦاھ ࢪمضوݩ گذشتھ؟!^🌙^ چقدࢪ زود گذشٺ😥
🌼پيامبر اکرم صلى الله عليه وآله: اَيُّهَا النَّاسُ، اِنَّ الْمُصَلّى اِذا صَلّى فَاِنَّهُ يُناجى رَبَّهُ تَبارَكَ وَ تَعالى، فَلْيَعْلَمْ بِما يُناجيهِ. اى مردم! نمازگزار هنگام نماز با پروردگار بلند مرتبه اش مناجات مى كند، پس بايد بداند چه مى گويد. 🤲🌸
. 🕊چقدر از مَنش این شهدا دور شدیـم ❀آنقدر خیره بہ دنیا شده و ڪور شدیـم 🕊 معذرت ازهمہ خوبان و همہ همرزمان ❀ما براے شهدا وصلہ ے ناجور شدیـم 🌷شهدا را یاد ڪنید با ذڪر 🌷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺 🍃 وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِين نیکی کنید که خداوند نیکوکاران را دوست می دارد(۱۹۵) ۱۹۵ ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✍روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیازبخر و هندوانه. سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز وهندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.
📿 🌱 آیت الله بهجت خاطره ای از شیخ علی زاهد قمی نقل می کردند که: "ایشان به دلیل بیماری و یا ضعف قادر به گرفتن روزه ی ماه رمضان نبود. 🔸 کسی به ایشان گفت: دعا کن که موفق به روزه ی ماه رمضان شوی! 🔹 فرمود: دعا نمیکنم! پرسیدند چرا؟ 🔻 پاسخ داد: تسلیم قضای الهی بودن ارزش بیشتری دارد" ☘💚☘
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °• °• بہ‌صبحِ‌روےتُــوغیرازسلامـ‌جایزنیست بہ‌پیشِ‌پاےتــوجزاحترامـ،جایزنیست... °• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✨🕊✨ •°
✨﷽✨ ✍حاج ميرزا حسين نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى حكايت مى كند: از عالم زاهد سيد هاشم حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته. شبى قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد. چون قصد عبور از صراط كردم، زفير و شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم. گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى. گريه كردم و گفتم: من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم. يهودى گفت: پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم. به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم! 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى، ج 13 اثر استاد حسین انصاریان
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_سیزدهم🌻 #پارت_دوم☔️ روےکابینت می‌نشینم و پاهایم را تاب
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💞 🌻 مادر در را باز می‌کند و وارد می‌شود -الناز من دیگه برم هشت حاضر باش میام دنبالت. -باش خداحافظ. به میز تکیه می‌دهد و دست به سینه می‌گوید -کجا به سلامتے؟!! -هیئت ان‌شاالله. سرےتکان می‌دهد و می‌گوید -باش گوشیتو بده. گوشےرا به سمتش می‌گیرم -میخواےچیکار؟!! گوشےرا می‌کشد و چیزےنمی‌گوید و شماره‌اے را می‌گیرد و سپس گوشےرا به سمتم می‌گیرد -بیا. با تعجب گوشےرا می‌گیرم و به صفحه اش نگاه می‌کنم نام مصطفے روےصفحه گوشےنمایان است بوق دوم می‌خورد زود قطع می‌کنم و با اخم رو به مادر می‌گویم -مامان این چه کاریه؟!! -وا دختر چرا قطع می‌کنی؟! دوباره گوشےرا از دستم می‌کشد و میخواهد رمزش را باز کند که صداےزنگش بلند می‌شود تند می‌گوید -مصطفےاست. تماس را برقرار می‌کند و گوشےرا کنار گوشم می‌گیرد و اشاره می‌کند که حرف بزنم صداےمصطفے داخل گوشےمیپیچد -الو. کمےمکث می‌کنم -الوسلام پسرعمو. -سلام راحیل خانم چخبر زنگ زده بودے؟! -عا آره دستم خورده بود ببخشید. مکثش طولانےمی‌شود -مگر اینکه دستت بخوره به ما زنگ بزنے. چیزےنمی‌گویم که او بجاےمن سکوت را می‌شکند. -شرمندت شدم قرار بود فردا بله برون باشه. -اوم نه اشکالےنداره. -دیگه چخبر عمو، زنعمو چطورن؟!! -خوبن شماچخبر... مکث می‌کنم نمیدانم چرا اما می‌گویم -هلن خانم چطورن؟!! چیزےنمی‌گوید مکثش طولانےمی‌شود نفسےمی‌کشد و می‌گوید -هلن کیه؟!! -هلن!!یاهمون ذیور.. -اوم نمیشناسمش. -باش کارےندارید؟ می‌خندد و می‌گوید -چرا دو تا زحمت داشتم. -بفرما. -یک اینکه مراقب راحیل خانم باش دو اینکه بهش بگو بیشتر دستش به شماره ما بخوره دلمون برا صداش تنگ می‌شه. خون زیر پوستم میدود، تند میگویم -خداحافظ. قهقه اےمیزند و میگوید -خدانگهدار. 🌿🌿🌿 روسری‌ام را با گیره روےسرم فیکس می‌کنم و دو پیس از ادکلن می‌زنم و وسایلم را درون کیفم می‌گزارم و پس از تکان دادن چادرم روےسرم مرتبش می‌کنم و پس از خاموش کردن لامپ از اتاق خارج می‌شوم. همانطور که ساعتم را دور مچم میبستم با صداےبلند گفتم -مامان بابا من دارم می‌رم کارےندارید؟!! مادر برمیگردد و می‌گوید -ضعف می‌کنےیه چی بخور بعد برو. سرےتکان می‌دهم -نه گرسنم نیست ضعف کردم کیک همراهم هست می‌خورم. بابا همانطور که لقمه‌اے کوکو برمیداشت گفت -سویچ رو میزه. سویچ را برمی‌دارم و به سمت جاکفشےمیروم بعد از برداشتن کفشهایم خداحافظےمی‌کنم و از خانه خارج می‌شوم. تک زنگے به الناز می‌زنم تا از خانه خارج شود، او هم بلافاصله از خانه خارج مےشود، مانتو بلند مشکے و روسرےبزرگ مشکےبه سبک لبنانے این دختر عجیب دلنشین شده بود. سوار می‌شود و پس از بستن در دنده را عوض می‌کنم و راه می‌افتم -سلام خانم چخبر؟! -سلام هیچےشما چخبر. می‌خندد و می‌گوید -با طاها یه دور دعوا کردم اومدم. می‌خندم -چرا؟ دوباره چیشد؟! -پسره بیشعور برگشته میگه روز به روز امل تر می‌شے. سرےتکان می‌دهم و می‌گویم -افکار عوامانه و سطحے. -ولشکن اینو خدا زده امشب شیفتے؟! -نه خانم طاهرےزنگ نزد. از ته دل می‌گوید -خداروشکر امشب دیگه تنها نمی‌مونم. می‌خندم و چشم می‌گردانم تا جاےپارک پیدا کنم و جلوےپرایدےپارک می‌کنم و کیفم را از صندلےپشتےبرمی‌دارم و پیاده می‌شویم دزدگیر را میزنم و به سمت هیئت راه مےافتیم. به قلم زینب قهرمانی🌿 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
و انت المَفرغُ فی المُلمات و تو پناهی در هر پیشامد بد...✨💛 💚✨💚✨💚✨
‏خدایا منو ببخش؛بخاطر تمام لحظه هایی که تو بامن بودی و من فکرمیکردم تنها هستم... ✨🌸✨🌸✨🌸