💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_و_نهم
خواستم حرفی بزنم که بی هوا یه پرستار وارد اتاق شد.
با دیدن مروای بهوش اومده سریع به طرفش رفت
=وای عزیزم چرا اینقدر خیسی ؟!
بلندشو لباساتو عوض کن !!!!
سرما میخوری !
وقتی مروا جوابشو نداد گفت
= خداروشکر بهوشم که اومدی .
مروا لبخندی زد و گفت.
_با اجازتون.
پرستار به سمت کمدی که توی اتاق بود رفت و یک دست لباس تمیز در آورد .
= گلم بیا اینو بپوش ، سرما میخوری !
اصلا برات خوب نیست توی این وضعیت سرما
بخوری !
یالا دیگه بلند شو لباستو عوض کن !
مروا همون طور که به من نگاه میکرد گفت
_ای ... ای ...ن ...جا ؟
= پس کجا عزیزم ؟!
پرستار به سمت شالش رفت و همین که خواست شالشو در بیاره سریع سرمو پایین انداختم و داد زدم .
+ خانم چی کار میکنی ؟!!
= یعنی چی ، چی کار میکنی آقا ، میخوام لباسشو عوض کنم.
_ نمیخوام عوض کنم ، خودم عوض میکنم...
= هرجور خودت صلاح میدونی !
ولی اگر بیام ببینم هنوز این لباس های خیس رو پوشیدی خودت میدونی !!!
سرمو بلند کردم و نفس راحتی کشیدم.
مروا با خجالت باشه ای گفت .
دوباره پرستار گفت
=شوهرت این چند ساعت از اتاقت تکون نخورده
و بالا سرت بوده ...
کم پیدا میشه از این مردا دختر جون !
الان بهش حق میدم.
و چشمکی حوالهی مروا کرد.
مروا از تعجب دهنش اندازه غارعلیصدر باز مونده بود.
خواستم بگم شوهرش نیستم که یه فکر به ذهنم
خطور کرد.
مروا این همه با لج بازی هاش هممون رو تو دردسر انداخت و منو حرص داد ...
پس الانم نوبت منه !
همونطور که سرم پایین بود گفتم.
+ان شاءالله کِی مرخصشون میکنید؟
پرستار تک خنده ای کرد و گفت
=ان شاءالله فردا.
بعد از چک کردن وضعیت مروا
به امید اینکه ما کلی حرف با هم دیگه داریم،
تنهامون گذاشت.
ولی نمیدونست چه جنگی بین ما در حال رخ دادنه...
بعد از رفتن پرستار، مروا نگاهی عصبی بهم انداخت و گفت
_چرا گفتی ما زن و شوهریم؟
خیلی ریلکس به طرف میزی که نزدیک تخت بود رفتم
و همون طور که درحال جمع کردن وسایلم بودم گفتم
+خانم فرهمند من همچین حرفی نزدم .
_اما سکوتت حرف اونو تایید کرد !!
+سکوتم میتونست به این معنی باشه که پرستارا حق دخالت تو زندگی شخصی دیگران رو ندارن .
داشت دود از کلش بلند میشد و قیافش به طرز جالبی، خنده دار شده بود.
_چرا تو اینقدر حرف میزنی ؟؟؟
خدای من !!!
اصلا من چرا اینجام ؟!
+شما سر یک لج و لج بازی بچگانه اینجا هستید.
_لج و لج بازی؟
+بله.
-خب درست بنا....
چیز ...
اون....
یعنی درست صحبت کن ببینم چی میگی .
+یادتون نمیاد؟
اون موقعی که بهتون گفتم هوا گرمه و بریم داخل،
شما با لجاجت،حرفتون رو به کرسی نشوندید.
آخرش هم بر اثر گرما زدگی ،
تب کردید و تا مرز تشنج رفتید.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
به مناسبت هفته عفاف و حجاب و شهادت امام جواد (ع) طرح فروش ویژهای داریم😍
💰هر چادر مشکی بالای 220 تومان😍👇
1- مفاتیح(قرآن) رنگی پالتویی 😍
2- روسری زیبا 🧕+گیره روسری 📎(یاطلق)
3-حرز امام جواد(ع)+مهر مشهد مقدس😍
4- اسپند متبرک حرم(,یانبات)حرم 🏺
5-حرز مهر و محبت📄+زعفران اصل قائنات
1- شصت هزار تومان تخفیف نقدی 💰
2-حرز امام جواد(ع)+مهر مشهد مقدس😍
3-تسبیح 101عددی📿حرزمهر ومحبت📄
4- اسپند متبرک حرم(یانبات)حرم 🏺
گروه تولیدی چادر کربلا+پست رایگان😍👇
https://eitaa.com/joinchat/3547398199Cf7e1bfc230
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
با یک ضربه روی چادر تا دل تون بخواد چادر بهتون نشون میده😍👇
⚫️
⚫️
⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️
فقط یک چادر بخر، 60 تومان تخفیف بگیر 😳😳👆
قلب ناآرام من داستان قلب ناآروم یه دختره به نام راحیل، دخترے از جنس شبنم، از جنس بارون.
قلب ناآروم.!!
تا حالا تجربش ڪردے؟!!
راحیل با تمام وجودش این قلب ناآروم رو تجربہ ڪرده.
روزگار براش سخت گذشتہ....
گلایہ ڪرده اما سجادش همیشہ براے دردودل با خداے مهربونش پهن بوده...
گریہ ڪرده اما ناامید نشده..
نق زده اما دوستت دارماے درگوشے داشتہ.
راحیل، ریحانہ خلقت خداست.
ریحانہ ای ڪہ همیشہ گفتہ:
راضی ام بہ رضای تو.
راحیل عاشقہ...
عشق بازی رو باید با راحیل تجربہ ڪرد...
راحیلے ڪہ هیچ وقت معشوقش رو به باد فراموشے نمیسپاره.
همراهمون باشیدبارمان قلب ناآرام من🌸🍃
به قلم: زینب قهرمانے🐚
✅پرش به پارت اول
http://eitaa.com/romankademazhabi/27413
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📣پوزش بابت تاخیر ایجاد شده 😢🌷
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_دوم 🌻 #پارت_دوم ☔️ دیگر ادامه ص
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_سوم 🌻
#پارت_اول ☔️
به تابلو اعلانات خیره می مانم، تا نیم ساعت دیگر پرواز نجف به قشم فرود می آید و بلاخره بعد از یک هفته چشممان به جمال مصطفی روشن می شد.
در کار خدا مانده بودم که آن شب مصطفی با آن حال خرابش چطور از کربلا و نجف سردرآورده بود.
هرچه پشت تلفن از ما اصرار که چه شد راهی کربلا شدی؟ از مصطفی انکار که هروقت برگشتم تعریف می کنم.
کلافه نگاهم را بین جمعیت می چرخانم، نمی دانم ثانیه ها کند می گذرند یا من بی حوصله شده ام.
به جمع خانواده نگاه می کنم که فقط من دور تر از آنها نشسته ام. اقوام زنعمو ناهید با خانواده ما، عمو صالح که بعد از آن شب طی پیمان نانوشته ای با همه قهر کرده بود.
انگار از حال رفتن من عمدی بود که اینطور به تریج قبایش برخورده بود.
با صدای محمدعلی از فکر و خیال بیرون آمدم و بلند شدم
- اوناهاش مصطفی ست...
کنار بقیه که رفتم مصطفی هم به ما رسید و در آغوش عمو باقر فرو رفت.
پس از خوش و بش و احوالپرسی با همه با لبخند کمرنگی که رنگ مصنوعی بودنش از صدفرسخی هم معلوم بود به سمتم آمد، ترجیح دادم پیش دستی کنم تا ایندفعه غرورش را خورد شده نبیند
- سلام زیارت قبول، خوشگذشت؟!
ابروانش بالا که پرید و چشمهایش رنگ تعجب را که به خود گرفت دریافتم هنوز از دستم دلخور است.
اما هرچه که می شد مصطفی همان مصطفی مهربان بود و دلِ سرد برخورد کردن با من را نداشت.
- سلام ممنون دخترعمو ایشالا قسمت شما، خوب بود جای شما خالی...
لحنش مثل همیشه نبود اما همینکه تحویلم گرفت لبخند را روی لبانم نشاند.
با اصرار زنعمو که همه را برای ناهار دعوت کرد راهی رمچاه شدیم.
در طول راه به این فکر بودم که چطور با مصطفی سر صحبت را باز کنم اصلا پایان صحبت هایم خوش خواهد بود یا باز هم ناتمام و بلاتکلیف می ماندم؟!
همینکه رسیدم لباسهایم را با لباس های زیبای بندری ام عوض کردم.
سفره ی رنگارنگی که زنعمو تدارک دیده بود آب هر دهانی را سرازیر می کرد، اما باز هم من بودم که از خوردن طفره رفتم و به چند دانه خرما اکتفا کردم.
بعد از ناهار مصطفی بااجازه ای گفت و به سمت نخلستان نزدیک خانه ی عمو راه افتاد.
کمی که گذشت و همه مشغول صحبت کردن شدند من هم بی سر و صدا از جمع فاصله گرفتم و به طرف نخلستان پا تند کردم.
با آن دمپایی ها برایم سخت بود که راه بروم دست به تنه ی نخل ها گرفتم و آرام آرام قدم برداشتم، برای یافتن مصطفی سر می چرخاندم که کمی آنطرف تر زیر سایه ی یکی از نخل ها یافتمش، به سمتش قدم برداشتم. متوجه من که شد سریع دستی به چشمانش کشید و بلند شد
- عه تو برای چی اومدی اینجا؟!
از چشمان قرمزش معلوم بود گریه کرده، سوالش را بی جواب گذاشتم و بی پروا پرسیدم
- گریه کردی؟!
معذب لبخندی زد
- آره یکم دلم برا کربلا تنگ شد.
سری تکان دادم و زیر سایه ی همان نخل نشستم.
- چیشد سر از کربلا درآووردی؟!
به اطراف نگاه می کند و لبخند شیرینی می زند
- خودمم نمی دونم، از بیمارستان که دراومدم یه کله روندم تا رسیدم به دیرستان گفتم تا اینجا که اومدم برم فرودگاه ببینم بلیط لحظه آخری برا کجا دارن برم یکم حال و هوام عوض بشه، گفتن برای یک ساعت دیگه یه بلیط داریم به مقصد نجف...
از خدا خواسته مدارکمم همیشه تو داشبورد با یه کیف دوشی که مدارکمو کارتمو اینا بود راه افتادم.
لبخندی به این خوش سعادتی اش زدم و گفتم
- خوشبحالت امام حسین مخصوص دعوتت کرده.
لبخند زد و چشمانش را بست، به تنه نخل تکیه داد و گذاشت غرق در خیالات شیرینش بشود.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هفتاد_و_نه
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_ام
[[[[[[[[[[ از زبان مروا ]]]]]]]]]]
با صحبت های حجتی تمام صحنه ها مثل یک فیلم
از جلوی چشمام رد شد .
مسئولیت...
لجاجت من...
نشستن زیر آفتابِ سوزانِ جنوب...
خون دماغ شدنم...
ورود آراد...
سیاهی مطلق...
تکرارِ دوبارهے خوابم...
تازه دوزاریم افتاد که اینجا چه خبره .
دستمو به کمرم زدم و با لحن طلبکارانه ای رو به حجتی که داشت وسایلاشو جمع میکرد گفتم.
_خب؟
که چی؟
حجتی که انتظار داشت ازش عذر خواهی کنم ولی با این حرفم کل معادلاتش بهم ریخته بود .
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت
+یعنی چی؟
_یعنی این که شما به چه حقی تو اتاق من هستید
و به چه حقی بالای سرم قرآن میخوندید؟
ولی خودم رو که نمیتونستم گول بزنم.
از حق نگذریم صداش منبع آرامش بود .
حجتی با شنیدن کلمه به کلمه حرفام،
چشماش گرد تر و گرد تر میشد ، لب زد :
+یعنی الان من باید ازتون عذر خواهی کنم؟!
_نباید بکنید؟
+ خیر ، چون دلیلی نمی بینم !
_اونوقت چرا؟
-به همون دلیلی که شما ازم توقع عذر خواهی دارید.
ای خاک تو سرت مروا با خاک یکسانت کرد ...
الان چی بهش بگم خدایا؟!
دنبال کلمه ای میگشتم که جوابشو بدم .
ولی در کسری از ثانیه در اتاق یهو باز شد...
همون پرستار قبلی دوباره بی هوا وارد اتاق شده بود
اخمی کردم و گفتم
_خانم محترم !
یه در بزنید لطفا.
شاید من داشتم لباس ع......
با یادآوردی حضور آراد،
بقیه حرفمو خوردم و سرمو انداختم پایین و سرخ و سفید شدم.
پرستاره بدون توجه به حرفم به سمتم اومد و شروع کرد به داد و بی داد کردن .
= مگه ربع ساعت پیش بهت نگفتم لباستو عوض کن !
حرفش که تمام شد دوتا عطسه پشت سر هم کردم .
= ای وای !!!
خاک تو سرم شد !
سرما خوردی دختر !
بلند شو لباستو عوض کن .
به سمتم اومد و دستشو به سمت یقه لباسم برد که دستشو محکم پس زدم و گفتم
_ انگار متوجه نیستی بهت چی میگم ؟؟؟؟
میگم نمیخوا......
و دوباره عطسه ای کردم .
_ میگم نمیخوام لباسمو عوض کنم .
مشکلی داری ؟!
سُرمی که بهم وصل بود رو گرفتم و در کسری از ثانیه محکم از دستم درش آوردم.
پرستار با تعجب بهم خیره شده بود .
نگاهی بهش انداختم و گفتم
_ تا صبح میخوای اینجوری نگاهم کنی ؟!
چپ چپ نگاهی بهم انداخت و سرشو تکون داد
و نچ نچ کنان از اتاق بیرون رفت .
به سمت آراد که با تعجب داشت بهم نگاه میکرد رفتم ...
دستمو جلوی صورتش تکون دادم اما عکس العملی نشون داد ...
_ کجا سیر میکنی جناب ؟
استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد و دوباره مشغول جمع کردن وسایلاش شد .
_ وسایلام کجاست ؟
همونجور که پشتش به من بود گفت
+ نمازخونه .
به سمت در رفتم و باز عطسه ای کردم.
نگاهی به آراد کردم و گفتم ...
_ ای...
و باز هم عطسه .
_ این دسته گل توعه ها !!!!!
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#هر_صبح_یک_سلام✋
روزت را زیبا کن!
عادت سلام کردن به امام حسین علیه السلام را نشر می دهیم ...
#فقط_به_عشق_امام_حسین_علیه_السلام 💓
(فرازی از زیارت ناحیه مقدسه)
روزی معلم از دانش آموزانش پرسيد:
آيا ميدانيد چرا وقتي انسان ها با هم دعوا ميکنند سر يک ديگر داد ميزنند؟
يکي گفت :شايد به اين خاطر که مي خواهند سخن خود را به هم بقبولانند.
يکي ديگر گفت :شايد ميخواهند بگويند زور من بيشتر است
و هر کدام چيزي گفتند...! ولي هيچ کدام جواب معلم نبود
معلم سخنش را ادامه داد و گفت:
وقتي آدم ها با هم دعوا ميکنند قلب هايشان از هم دور ميشود
وديگر صداي هم ديگر را نميشنوند. به همين خاطر بر سر هم داد مي زنند
در واقع جسم هاي آن ها به هم نزديک است ولی قلب ها دور!.
ولي وقتي قلب ها به هم نزديک باشد ديگر احتياجي به داد زدن نيست
احتياجي به نزديک بودن هم نيست
حتي گاهي احتياج به حرف زدن هم نيست
اگر دو نفر که همديگر را دوست دارند پيش هم باشند
فقط با چشم هايشان هم ديگر را ميبينند و با قلب ها يشان با هم حرف ميزنند .
ديگر زبان به کار نمي آيد.
و اين زيبا ترين نوع حرف زدن است...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هشتاد_ام
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_یکم
آراد نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول جمع کردن وسایلاش شد .
چه رویی داره این بشررررر !!!
یه عذرخواهیم نمی کنه !
پسره ریشو!
بی اعتنا بهش به سمت پذیرش حرکت کردم .
_ سلام ، خسته نباشید .
ببخشید نماز خونه کجاست ؟!
+سلام ، سلامت باشید .
انتهای همین راهرو سمت چپ .
_ ممنونم .
به طرف نماز خونه قدم برداشتم.
به نمازخونه که رسیدم آروم درو باز کردم.
و متوجه خانومی شدم که درست رو به روی در
نشسته بود و چادر سیاهی روی سرش انداخته بود.
آب دهنمو قورت دادم و به سمتش رفتم .
توی کسری از ثانیه چادر رو از روی صورتش برداشتم
و با تعجب بهش خیره شدم .
آیه بود .
توی تاریکی اتاق قرمزی چشماش به وضوح مشخص بود.
با دیدن من...
چند دقیقه توی شُک بود .
بعدش محکم بغلم کرد و در حالی که گریه میکرد جملات نامفهومی رو گفت که اصلا متوجه نشدم .
سعی کردم آرومش کنم ، در حالی که سفت در آغوشش گرفتم گفتم
_ آیه جانم چرا گریه میکنی؟!
با بغض گفت
+مرواااااا...
و دوباره شروع کرد به گریه کردن.
از خودم دورش کردم و نشوندمش روی زمین ،
از پارچی که روی زمین بود یه لیوان آب بهش دادم.
احساس کردم کمی آروم شده دوباره خواست حرف بزنه که کنارش نشستم و دستشو توی دستام گرفتم.
_چیشده؟
چرا اینقدر بی قراری میکنی ؟
دوباره چشمه اشکش جوشید.
+مرواااا نمیدونی از صبح تا حالا چقدر نگرانت بودم
اگه...اگه تو رو از دست...میدادم...هیچ وقت...خودمو...نمی...بخشیدم.
شگفت زده،
دستمو به سمت چشماش بردم و اشکاشو پاک کردم.
-برای من گریه میکردی؟
با خنده گفتم.
_ از قدیم گفتن بادمجونِ بم آفت نداره فرزندم.
من تا شوهر نکنم،ناکام از این دنیا نمیرم.
آیه در حالی که فین فین میکرد لبخندی زد و گفت
+به موقعش شوهرتم میدیم.
حالا کی اینجوری خیست کرده ؟
با یادآوری لباس های خیسم ، لبخندی زدم و گفتم
_شوهرت.
+ شوهر من !؟
مه...مهدی !؟
_ مهدی کیه؟
من آقای حجتی رو میگم.
نکنه اسم اسم اصلیش مهدیه ؟
آیه با شنیدن حرفم پقی زد زیر خنده...
خندش که بند اومد، گفت
+مروا جونم ببین.
آراد برادر منه ، امروز صبح هم همون لحظاتی که حالت بد شد ، گفتم که برادرمه.
آقا مهدی هم....
به اینجای حرفش که رسید با خجالت سرشو پایین انداخت.
خندیدم و گفتم.
_ آقا مهدیم به احتمال زیاد خواستگارته .
لپ هاش گل انداخت و همون جوری که سرش
پایین بود گفت
+ آره.
چند دقیقه توی همون حالت بود و بعد سریع سرشو
بالا آورد و گفت.
+ صبر کن ببینم.
آخه آراد که.....
حرفشو خورد و خواست بحثو عوض کنه .
+ ول کن این حرفا رو دختر
بلند شو لباستو عوض کن تا سرما نخوردی.
رو به آیه گفتم.
_ خب ساکمو بیار .
+ ساکتو که مژده برده !!!!
مگه بهت نگفتم !؟
با یاد آوری این موضوع دستمو محکم به پیشونیم
زدم و کلافه سرمو تکون دادم.
_ ای وای !!!!
آره گفتی ، حالا چی کار کنم ؟!
با اینا که نمیشه برم ، لباسای خودمم که خونیه !!!!
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_دوم
+ ن... نه
لباس های خودت ...
وایسا از آراد بپرسم ببینم ساک منو آورده .
_ ساک تو دیگه چرا ؟!
+ بهت لباس بدم دیگه !
_ آخه ...
+ آخه ماخه نداریم .
سریع موبایلشو در آورد و با آراد تماس گرفت.
+ سلام داداش .
نه نخوابیدم .
میگم ساکمو آوردی ؟
آره همون ...
خب کجاست ؟!
آره پیشمه...
خب ...
باشه باشه اومدم.
تماس رو قطع کرد و رو به من گفت.
+ مروا جان من برم ساکو بیارم ...
زود میام.
لبخندی زدم و تشکر کردم .
هووووووف .
چه غلطی کردیم اومدیما !
اون از ماجرای مرتضی .
اون از تصادف ...
اینم از این ماجرا.
گوشیمم که نمیدونم کدوم گوریه !
مردم پدر و مادر دارن ، ما هم پدر و مادر داریم ...
تو این مدت یه خبر خشک و خالی هم نگرفتن ، ولی از حق نگذریم بابا یک بار زنگ زد که جلوی حجتی ضایع شدم.
هی خدا .
شانسم که نداریم ...
بعد از گذشت چند دقیقه محکم در باز شد و آیه نمایان شد.
خندیدم و گفتم .
_ شیری یا روباه ؟
+ شیر عزیزم شیر !
_ بابا ایول .
ساکشو زمین گذاشت .
+ لباس های من که اندازت هستن .
هر کدومو خواستی بردار .
_ لباس های خودم چی ؟
+ اوناها که خونین عزیزم.
حالا بیا ایناها رو بپوش .
مانتوی و روسری قواره بلند و شلوار مشکی رو از ساکش در آورد .
–آیه مگه قراره برم مجلس ختم ؟
ایناها که همش مشکیه ؟!
+شرمنده دیگه لباس رنگ روشن همراه خودم نیاوردم.
بگیر بپوش دیگه !
–خب اگه اشکالی نداره چند لحظه بیرون منتظر باش خواهر.
یکم حیا دارم.
آیه خنده ای سر داد و گفت
+ببخشید حواسم نبود.
چشم الان میرم.
بیرون منتظر میمونم تا کسی نیاد داخل.
-ممنون گلی.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#سلام_امام_زمانم ✋💚
ای مهربان😍من تو
کجایی که این دلم 💖
مجنون روی توست🦋
که پیدا کند تو را 🌻
#غدیر
﷽
من همیشه شاهد از غیبــــــ می شوم براے آیاتــِ تو...
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ..!!
و
یُخْرِجُهُم مِنَ الظُلِماتِــــ إلَي النّورِ فقط از تــــو بر می آیــد...
#دل_به_تــــو_سپــــرده_ام